لذت کار
گرماي 40 درجه ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توي پادگان دزفول بيرون از چادرها و سنگرها پرندهاي پر نميزد.
همگي در حال استراحت بوديم. گهگاه از بيرون صدايي ميآمد و چرتم را بر هم ميزد. حس ميکردم صدايي مثل صداي برخورد قوطي کنسرو و کمپوتي است که ميآيد. يکي دو بار بيخيال شدم؛ اما صدا قطع نشد. بظر ميآمد که کسي به اين قوطيها لگد ميزند يا پرتشان ميکند که اين صداها ميآيد. رفتم بيرون، هيچ کس نبود. برگشتم داخل چادر، باز همان صدا آمد.
کنجکاو شدم و به کمين نشستم که بالاخره ته و توي قضيه را در بيارم. ديدم يکي در ميان چادرها ميگردد و قوطيهاي کنسرو و کمپوت را که به شکل آشغال در محوطه ريخته شده است، يک جا جمع ميکند و بعد ميبرد در چالهاي پشت خاکريز دفنشان ميکند سرش به کار خودش گرم بود. انگار که از اين لذت ميبرد. چادر ما که رسيد ديدم آقا مهدي باکري است...
منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهید باکری )