براي شما اذان مي گويم
سال 65 وقتى به جبهه مى رفتيم، در آن لحظات آخر يكى از برادران كم سن و سال را از صف بيرون كشيدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند.
از مركز آموزش تا شهر شش كيلومتر راه بود.
او دوباره با پاى پياده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولين شد.
اين دفعه در پاسخ آنها كه مى گفتند آخر تو خيلى كوچكى، چه كارى از دستت بر مى آيد، مى گفت: من برايتان اذان مى گويم. براى بچه ها سرود مى خوانم.
سرانجام با اصرار زياد موفق شد و به منطقه آمد.
بعد از سه ماه تسويه گرفتيم ولى او ماند و به مرخصى نيامد.
مى گفت: من بيايم مسلما ديگر نمى گذارند برگردم. مدت يك سال منطقه بود تا سال 66 كه به درجه رفيع شهادت رسيد