پلاك - مي‏خواهم بروم يه جايي‏

مي‏خواهم بروم يه جايي‏

به ابراهيم گفتم: «تو برو سر جاده من مي‏آيم!»چوب را انداختم زير دست و پاي گوسفندها تا بدوند. از خوشحالي توي پوستم نمي‏گنجيدم. لي‏لي مي‏کردم و با چوب روي گوسفندها مي‏زدم، تا زودتر به خانه برسم. در را باز کردم و گوسفندها را توي طويله کردم. پدرم که در ايوان نشسته بود گفت: «مگر مرض داري اين زبان بسته‏ها را اين قدر مي‏دواني! ببين چه له‏له‏اي مي کنند! حالا آبشان دادي؟ خوب سيرشان کردي؟ يا هنوز دهانشان به علف‏ها نرسيده برشان گرداندي؟» چوب را توي باغچه انداختم و گفتم: «بعله! بله! بعله!»

پدرم پکي به قليان زد و گفت: «آره! بله! بعله! بعله! يک دفعه نشد که اين زبان بسته‏ها را درست بچراني! انگار مي‏خواهي کوه بکني!» داشت حرف 

مي‏زد که وارد اتاق شدم. گوشه‏ي قالي پاره‏ي کف اتاق را بالا زدم. پول‏هايي که قايم کرده بودم را برداشتم. بيست و هفت تومان بود. توي جيب پيراهنم گذاشتم و شلوارم را که به ميخ آويزان بود، پوشيدم. 

موهايم را که هر کدامشان به يک طرف ولو شده بودند شانه مي‏زدم که خواهرم فرشته وارد اتاق شد. نگاه کرد و گفت: «داداشي مي‏خواهي کجا بروي؟»

دستم را روي دماغم گذاشتم و گفتم: «هيس! مي‏خواهم بروم يه جايي!» کت را پوشيدم و لب حوض رفتم. پدرم هنوز قليان مي کشيد. نامادري‏ام سبد کاه را کنار حوض گذاشت و سطل را آب کرد و ريخت روي کاه‏ها و گفت: «نو پوشيدي! مي‏خواهي کجا بروي؟» يک مشت آب به صورتم زدم و گفتم: «همين جا! کار دارم!»

پدرم چشم‏هايش را تيز کرد و گفت: «کجا مي‏خواهي بروي؟» پکي به قليان زد و و گفت: «مي‏خواهيم برويم صحرا! جايي نري‏ها» گفتم: «خب کار دارم! بي‏خودي که نمي‏روم جايي! کار واجبي دارم!» اخم‏هايش را کشيد درهم و گفت: «الهي جوانمرگ شوي، تو هم پسر نشدي! کاري نشدي! لندهور بي حال!»چشم زهره‏اي به نامادري‏ام رفتم و دستي به سر فرشته‏ي کوچولو که کنارم ايستاده بود، کشيدم و به طرف کوچه دويدم و با سرعت خودم را به جاده اصلي رسانيدم. 

ابراهيم سر جاده منتظر من، روي تکه سنگي نشسته بود. مرا که ديد از روي سنگ بلند شد و گفت: «بالاخره آمدي!» 

- آره فرار کردم! به پدرم گفتم که کار دارم! نگفتم کجا مي خواهم بروم

دست داديم و رفتيم لب جاده ايستاديم تا ماشيني سوارمان کند. 

ماشين‏ها با سرعت از کنارمان رد مي‏شدند تا اين که ميني‏بوسي سوارمان کرد. دلهره داشتيم. روي صندلي که نشستيم. ابراهيم پرسيد: «کپي شناسنامه‏ات را آورده‏اي؟» 

کپي شناسنامه‏اي را که چند روز قبل آماده کرده بودم از توي جيب درآوردم و نشانش دادم. نگاه تيز و گردي کرد و گفت: «اي جغله‏ي ناقلا! اصلا کسي نمي‏فهمد که دست برده‏اي توي آن!» نگاهي به صورتم کرد و گفت: «اما از قيافه‏ات مي‏فهمند!» خنديد و گفت: «آخر جوجه تو هنوز بچه‏اي! تو را به جبهه رفتن چه کار! خودت بگو! د بگو جغله!»

خنديدم و گفتم: «نه خودت خيلي گنده‏اي! فيلي! تير برقي! زدم روي پايش و بعد هر دو گردن کشيديم تا جلو را بهتر ببينيم. 

ابراهيم گفت: «رسيديم!» از روي صندلي بلند شديم. خودم را به راننده رساندم و گفتم: «آقاي راننده جهادسازندگي نگه دار!» راننده از توي آينه نگاه کرد، ماشين کنار آسفالت ايستاد. کرايه را داديم و از ميني‏بوس پايين پريديم. و به طرف جهاد سازندگي دويديم.

منبع: کتاب اگر نامهربان بوديم و رفتيم

تاریخ : یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت: 5:21 PM
ادامه مطلب