شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

ریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر

مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم هایش تیرباران کرد، تسلیمم

بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد !

 

سجاد سامانی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:37 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

 

داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها

 

دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها

 

دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها

 

دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها

 

خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است بـــرای مریضها

 

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها

 

حامد عسگری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:36 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

قاب عکسی کهنه ام در گنجه...پیدا کن مرا

بر غبار صورتم دستی بکش‌؛ها کن مرا

 

از تماشا کردن باران که لذت می بری...

روبرویم ساعتی بنشین ،تماشا کن مرا

 

دستهایت زیر چانه خیره شو در چشم من

بغض اگر کردی نترس و باز حاشا کن مرا

 

حاصل تفریقت از آغوش من گرچه غم است

از حواس جمع آن آغوش منها کن مرا

 

به همان تنهایی ام بسپار.... بعد از سالها

یک صدا می آید از گنجه....که پیدا کن مرا

 

سید مهدی ابوالقاسمی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:36 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

بر زمین افتاده مردی که شما را دوست دارد

مرد لبخند شما در کوچه ها را دوست دارد

 

روزگاری پاسخش ؛ جانم شنیدن از شما بود

مرد از ژرفای دل صاحب صدا را دوست دارد

 

غصه خواهد خورد او در غیبت محبوبه ی خود

مرد از دست شما ، طعمِ غذا را دوست دارد

 

شهر وقتی نیستی چون کشتی بی بادبان و

مرد موجِ دائمِ ، موی شما را دوست دارد

 

رفته ای ،افسانه ای ، ای ماه روی شعرهایم

رفته ای اما بدان ! مردی شما را دوست دارد


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:35 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تو ناگهان! يك نيمه مه، يك نيمه انسان می رسی

از خلوت پروانه های نيمه عريان می رسی

 

يک بار گفتی: دوستت دارم و نامریی شدی

داری به شفافيتی از جسم انسان می رسی

 

صحبت از آتش سوزی بی مرز جنگل هاست، تو

آرامشی از آبی و داری به گلدان می رسی

 

با چتر، دنبالت تمام كوچه ها را گشته ام

از آن شبی كه خواب ديدم زير باران می رسی

 

با اينكه در آغوش من چون ابرها گم می شوی

هرگز نگو رویایی و روزی به پایان می رسی

 

امسال بعد از سال ها پيراهنم گل مي دهد

اما تو در اين نامه ها ،گفتي زمستان می رسی...

 

بابک سلیم ساسانی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:35 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

تا که در اوج بهـــــــاران برگــریزانش گرفت

 

عمری از گندم نخورد و دانه - دانه جمع کرد

عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

 

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز

فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

 

"یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را گریه کرد

تا به خود آمد، دلش از دوست دارانش گرفت

 

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛

خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

 

چند گامی دور شد...قلبش ولی جا مانده بود

برنگشت و مانده ی جان را به دندانش گرفت!

 

داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت کـــــه

"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

 

 

عبدالمهدی نوری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:34 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم

بردار بستی از «چه خواهد شد»، «چه خواهم کرد» آونگم

 

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد

با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

 

از وقت و روز و فصل "عصر "و "جمعه"و "پاییز" دلتنگند

و بی تو من مانند "عصر جمعه ی پاییز" دلتنگم...

 

حسین منزوی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:34 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

دختر ِ چادر سفید ِ سینی ِ چایی به دست!

ای که هرگز در خیالم هم نمی آیی به دست!

 

معذرت میخاهم از اینکه به خابت آمدم

خسته ام از بی تو بودن، درد ِ تنهایی بد است

 

می نشستی روبرویم کاش، دلتنگ ِ توام

می روی با ناز و هی با عشوه می آیی بد است

 

من غریبه نیستم کافی ست یک فنجان ِ چای

بیش از این من را اگر شرمنده بنمایی بد است

 

می کشم حالا که قلیان ِ بلور آورده ای

گرچه دکتر گفته تنباکوی ِ نعنایی بد است

 

از حسودان ترس دارم با شکوفه دادنت

ای هلوی ِ چار فصل ِ من! شکوفایی بد است

 

آی دریا چشم ِ جنگل پلک ِ ابرو ابر و مه!

رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است

 

اینهمه بر شانه موهای ِ شرابی را نریز

باد هم آشفته این اندازه گیرایی بد است

 

شور ِ شیرین! حق بده فرهاد ِ بی تابت شوم

با وجود ِ اینهمه خسرو، شکیبایی بد است

 

با خود آوردم غزل، قابل ندارد مال ِ تو

پس زدن آنهم برای ِ قلب ِ اهدایی بد است

 

چون که سهم ِ عشق ِ ما دنیای ِ بیداری نشد

قرنها هم بعد ِ خابت پلک بگشایی بد است

 

‏شهراد_ميدرى‬


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:33 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها

ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها...

 

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید

می گریزد از لب و دندان تیز مارها

 

با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای

بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها

 

می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت

می روم گم می شوم در دامن شن زارها

 

آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند

دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها

 

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت

سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !

 

تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من

ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...

 

می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی

با فسیل استخوان های زنی در غارها

 

شیرین خسروی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:33 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن

ندارم جز زبانِ دل

دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

 

زبان آتش و آهن

زبان خشم و خون‌ریزی است

زبان قهر چنگیزی است

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

 

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو

این دیو انسان‌کش برون آید.

 

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده است

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را

به خاک و خون بغلتانی؟

 

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی

و حق با تو ست

ولی حق را ـ برادر جان ـ

به زور این زبان نافهم آتشبار

نباید جست...

 

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار...

 

فریدون مشیری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:32 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87307

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396