شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

درد دارد همیشه دل کندن، درد دارد تمام پایان ها

گم شدن در مسیر تنهایی،گریه کردن به حال باران ها

عشق با روح من گلاویزست، شهر تا بی نهایت افسرده

من چه کردم که باید اینگونه، له شوم از هجوم تاوان ها

آه ای سرگذشت غمگینم، آه ای انتهای رویاها

زخمهایی زدی که می ترسم، از تو و از تمام انسانها

از دل خاطرات وهم آلود، نکند که دوباره برگردی

اتفاقی ببینمت یک روز، باز هم در همین خیابانها

آخرین لحظه های عمرت را، نکند که به یاد من باشی

جان بگیرم دوباره در ذهنت، در میان عذاب وجدان ها

دردها می کشم، نمی میرم ،فال می گیرم و تو می آیی

وحشتی از نگاهت افتاده، توی قلب تمام فنجانها

 

صنم نافع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:32 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد

و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد

 

نیامدی و نچیدی انار سرخی را

که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

 

نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه

چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد

 

چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و

چقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد

 

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر

گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد

 

چطور قصه ام اينقدر تلخ پایان یافت؟

چطور آنچه نمیخواستم شود آن شد؟

 

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد

و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد

 

‫‏پانته آ صفایی‬


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:31 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

پاشیده ام زهم چو نظام فاشیست ها!

بیهوده ام چو زندگی نهیلیست ها!

 

این روزها تمام سرم را گرفته اند

آزارخواهیِ همه ی مازوخیست ها!

 

من خسته ام تمام تنم درد می کند

چون توپ بازی یی وسط فوتبالیست ها!

 

سنگینم و پر از تپش و ترس و استرس

از جاده های اصلی و فرمان ایست ها!

 

ای چشم های قهوه ای انتزاعی ات

الهام بخش شاعری سمبولیست ها!

 

آغوشت ای خدای عزیزی که ساختم

آرامگاه ساحلی سربه نیست ها!

 

تحلیل می روم که در این روزهای بد

خورشیدی و چه چاره توانند ...پیست ها!

 

با من نکن هر آنچه که دیروز کرده اند

با خون و خاک و مالِ لهستان، نازیست ها!

 

با من نکن هر آنچه که امروز می کنند

با اورشلیم، جامعه ی صهیونیست ها!

 

حمیده غلامی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:31 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار،

گاه مثل نوعروسان،بی خبرکِل می کشد

 

کجروی های "فُضیل"این نکته را معلوم کرد:

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ،

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست و چشم من مست است و میدانم ، دریغ،

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد

 

حسین جنتی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:30 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

برایت اتّفاق افتاده جسمت درون چاه بابِل مانده باشد؟

دلت یک دفعه پروازش بگیرد؛ ولی پای تو در گِل مانده باشد؟

 

ببینی ازخودِ دیروزی ات هم هزاران سال نوری دور ماندی

میان آنچه بودی، آنچه هستی، جهانی حدّفاصل مانده باشد؟

 

شده آیا رفیق کهنه ات را ببینی بعدِ یک مدّت جدایی

تو از دیوانگی هایت بگویی؛ ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟

 

تصوّر کن کسی یک عمر گشته، که شاید لحظه ای آسوده باشد

ولی از آن همه سگ دو زدن ها، فقط درد مفاصل مانده باشد

 

شده هرگز کسی تا دسته خنجر، درون سینه ات جا کرده باشد

اگرچه او تو را بدجور کشته، دل تو پیش قاتل مانده باشد؟

 

چه دشوار است باور کردن این که رؤیاهای تو بر باد رفته

به جای نوش دارو توی جامت، کمی زهر هلاهل مانده باشد

 

شبیه نو عروس تیره بختی که مرد دیگری را دوست دارد

ولی حالا برایش یک دل خون و کابوسی پر از "کِل" مانده باشد

 

چه سودی برده ام از روز تازه؟ فقط آمد مرا کم کرد از من

شبیه جمع و تفریقی شدم که از آن یک صفر حاصل مانده باشد...

 

سونیا نوری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:29 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

باز حرف تلخ گفتم بندها محکم شدند

دشمنانم بیشتر شد، دوستانم کم شدند

 

سال ها از عشق گفتم هیچ کس حرفی نزد

از تو تا گفتم چراغ باز جو ها خم شدند

 

از تو ای نام تو از هر میوه ای ممنوع تر

قدسیان خوردند قدر گندمی آدم شدند

 

«فرّخ»ی! از ترس اعجازت دهان ها دوختند

با شکوهی! قهوه ها در استکان ها سم شدند

 

نوشدارویی ولی بسیار مردان پیش از این

در سراب سبز پیدا کردنت رستم شدند

 

سنگ می خوردی میان اشک نیشابوریان

سبزواری ها سر نعشت به مدح و ذم شدند

 

از چه ننویسم نوشتند از تو خوبان پیش از این

آن امیرانی که رگ دادند تا محرم شدند

 

مهدی فرجی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:29 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

 

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

 

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...

 

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

 

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

 

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

 

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

 

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

 

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

 

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است

 

رویا باقری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:28 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

 می توانی به سجده واداری ، با نگاهت غرور را حتی

 قادری بندری برقصانی، جسم اهل قبور را حتی

 

گیسوانت ادامة تاریخ ، یک خیال بلند دور از دست

 می شکافم به شوق شیرینت ، کوه صعب العبور را حتی

 

یا شبی بی قرار می آیی یا در این انتظار می پوسم

 گرچه از من دریغ می داری ، انتظار ظهور را حتی

 

دل پلنگی همیشه زخمی بود ، با سری بی خیال فرداها

 پایبند دقیقه ها کردی این پلنگ جسور را حتی

 

از همان بیت اول شعرم ، با خودم در خیال می گفتم

 می کشاند به قافیه هایم ، عاقبت پای گور را حتی

 

عبدالحسین انصاری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:28 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد

همیشه سیب وقتی می‌شود آماده می‌افتد

 

لبت را زودتر بگذار بر لب‌های این فنجان

که چای‌ات از دهان و شور و شوق از باده می‌افتد

 

سفر مجموعه‌ای اندوهگین از اتفاقاتی است

که روزی ناگهان بر شانه‌های جاده می‌افتد

 

تو هم روزی مسافر می‌شوی امّا نمی‌دانی

که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده می‌افتد

 

ولی آن‌قدر هم احساس خوشبختی نکن روزی

گذارت باز بر این شهر دورافتاده می‌افتد

 

عبدالحسین انصاری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:27 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد

جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

 

خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن

هر سپیداری که در پایتبر افتاده باشد

 

بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی

خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

 

می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست

گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

 

ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت

مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

 

فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا

مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

 

برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد

کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

 

سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است

تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد

 

عبدالحسین انصاری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:27 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87225

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396