- گفتم:نه! اين عمليات حساسه. ممکنه زخمي بشي و فرياد بزني.
گفت: قول مي دم.
اون طرف رودخانه جسد زخميش رو پيدا کرديم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

 

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم مي خواست پدر رو بلند
کنه ولي نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد مي تونم.
بيست سال بعد پسر تونست
پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکي يک پلاک و چند تکه استخوان....

 

- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولي اصرار داشت بشينه.
به در خيره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اينجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پريد....

  

- گفت: وقتي برگردم انگشتر عقيقت رو پس مي دم...
وقتي استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقيق لاي اونا بود....

 
 
- "به نام خدا، من مي خواهم در آينده شهيد بشوم. براي اين که...."
معلم که خنده اش گرفته بود،
پريد وسط حرف مهدي و گفت: «ببين مهدي جان! موضوع انشا اين بود که در آينده مي خواهيد چه کاره بشين. بايد در مورد يه شغل يا يه کار توضيح مي دادي.
مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهيد شده....
  

- پسرش که شهيدشد دلش سوخت. آخه يادش رفته بود برا سيلي که تو بچگي بهش زده بود عذرخواهي کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو مي بوسم.
آوردنش ..... ولي سر نداشت....



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 15 آبان 1388  ساعت 11:35 PM نظرات 1


POWERED BY RASEKHOON.NET