تو این ایام حج، گوشه هايي از زندگي سرلشگر  شهيد  عباس بابايي رو خدمتتون تقدیم می کنم:
- نصفه شب بود که نگهبان قرارگاه بيدارم کرد. مي گفت يه چيز غير عادي ديده. انگار کسي براش مشکلي پيش اومده و رو خاک نشسته و داره گريه مي کنه.
آروم آروم جلو رفتم ديدم که شهيد بابايي سرش رو،‌ رو خاک گذاشته و داره مناجات مي کنه...
-
از طرف کارش برامون يه تلويزيون رنگي برامون آورده بودن. من بازش نکردم تا خودش بياد.
ظهر تا اومد،‌ ناراحت شد که چرا قبول کردم؟!!
بچه ها خيلي دوشت داشتن که تلويزيون رو باز کنن و استفاده کنيم، ولي اون مي گفت: وقتي ما توي خونه يه سياه-سفيدش رو داريم،‌ اينو بهتره بديم به اونايي که ندارن.
-
دخترم گفت: بابا برام ساعت مي خري؟
گفت: آره ولي به شرطي که فقط تو خونه به دستت ببندي؛ چون تو مدرسه خيلي ها شايد ببينن و دلشون بخواد اما نداشته باشن بخرن...
-
: عباس! تو رو خدا از اين حرفها نزن. به جاي آنکه حالا که دو نفري نشستيم، يه چيز خوبي بگي ......!!!
گفت: نه! جدي مي گم. بايد قوي باشي. من بايد زودتر از اينا مي رفتم،‌ولي چون تو تحمل نداشتي، خدا منو نبرد. اما الان حس مي کنم که ديگه وقتش شده.....


شهيد بابايي - قافله شهداء 

- خيلي خوشحال بودم که قراره با هم بريم حج. بعد از يه عمر داشتم به آرزوم مي رسيدم. همه وسايلمون رو آماده کرده بوديم. يکي دو روز قبل از حرکت گفت:
من نمي تونم بيام. از تعجب خشکم زده بود.
مي خواست دلم رو که بدست بياره مي گفت: شايد قبل از احرام پوشيدن خودمو رسوندم. اما مُحْرم هم شديم و هنوز نيومده بود.....
-
سال 66 بود که مکه رفتم. تو کاروانمون سرلشکر بابايي هم بود. اما اون اواخر نتونسته بود بياد. مي گفت: بودن من تو جبهه ثوابش از حج هم بيشتره.
تو عرفات بوديم و داشتيم دعا مي خونديم که يه دفعه سَرَم رو که بلند کردم ديدم شهيد بابايي با لباس احرام داره دعا مي خونه و گريه مي کنه.
تعجب کردم که کي اومده؟؟ دوباره دقت کردم، ديگه نديدمش.
برگشتيم،‌ فهميدم که شهيد شده. تو مجلس ختمش از چند تاي ديگه ار دوستانش هم شنيدم که اونها هم تو مکه ديده بودنش....
-
تلفن که زد دويدم پايين.
گفتم: پس چي شد قرار بود خودت رو برسوني،‌ هنوز که تو ايروني؟؟
گفت: حالا که داري مي ري عرفات التماس دعا. برا خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. ديگه منو نمي بيني. برگشتي نکنه گريه کني. تو به من قول دادي....
-
عيد قربان  بود.
همه حاجي ها قرار بود تو مکه قربوني کنن.
بابايي آماده پرواز بود با کمکش. قرار بود موانع دشمن رو بمبارون کنن. عمليات با موفقيت تموم شد. موقع برگشتن اون پايين دشت زيبايي رو ديدن.
به کمکش گفت: اون پايين رو ببين، مثل بهشت مي مونه...
يه دفعه يه صدايي اومد. گلوله پدافند خورده بود تا دستش. 
اونم عيد قربان قربوني کرد.....
-
اعمال که تموم شد برگشتيم هتل. شب بهم خبر دادن که آماده باشن قراره برگرديم ايران. گفتم:‌چرا اينقدر زود؟!! بايد چند روز ديگه هم باشيم. من هنوز خريد هم نکردم.....
رسيديم فرودگاه، اما عباس نيومده بود استقبالم. دلم گرفت. حتي از خانواده ام هم کسي نبود. گفتن بايد با هلي کوپتر بريم. تعجبم بيشتر شده بود. تو راه بوديم که کم کم يه چيزهايي رو متوجه شدم. هلي کوپتر داشت مي نشست که ديدم جمعيت زيادي پايينه. با لباس مشکي. دخترم هم با يه دسته گل منتظر من بود...


شهيد بابايي - قافله شهداء


- امام(ره) خواسته بود که جنازه رو دفن نکنن. سه روز نگه داشته بودن تا من برگردم. عباس،‌ سَرَم رو کلاه گذشته بود. منو فرستاده بود خونه خدا. خودش رفته بود پيش خود خدا. اونم دقيقاً‌ سر ظهر عيد قربان.
اون  حاجي واقعي  بود....
-
فرازهايي از وصيتنامه:
خدايا!  مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. 
خدايا! من در اين دنيا چيزي ندارم. هر چه هست،‌ از آن توست.
پدر و مادر عزيزم!  ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم....


- مقام معظم رهبري:  اين شهيد عزيز، ‌يک انقلابي بود و من به حال او حسرت مي خورم و احساس مي کنم که در اين ميدان عظيم و پر حماسه از او عقب ماندم.



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 29 آبان 1388  ساعت 10:18 PM نظرات 1

- شب دکتر آماده باش داد. حرکت کرديم سمت اهواز . چند کيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشکر 92 زمين گير شده. عراقي ها دارند مي رسند اهواز . دکتر رفت شناسايي. وقتي برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مي گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند. » ما ده نفر بوديم، ده تا تانک زديم و برگشتيم . عراقي ها خيال کرده بودند از دور با خمپاره مي زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.
- موقع غذا سر و کله عرب ها پيدا مي شد؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر گفته بود: «اول به آنها بدهيد، بعد به ما. ما رزمنده ايم، عادت داريم. رزمنده بايد بتواند دو سه روز دوام بياورد.»
- وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت: «دکتر گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين.» بعد خودش پيداش شد، با کلي شمع. توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند. عراقي ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش مي ريختند.
- از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: «کنار جاده ديدمش. خوشگله؟»
- فکر مي کردم بدنش مقاوم است که در
آن هواي گرم اصلا آب نمي خورد. بعد از اذان مغرب، وقتي ديديم چه طوري آب مي خورد، فهميديم چه قدر تشنه بوده.
- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم: «چرا سر نماز اين طور مي کني؟» گفت:
«وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد.» با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
- گفت: «ببين فلاني، من، هم توي انگليس دوره ديده م، هم توي آمريکا، هم توي اسرائيل. خيلي جنگيده م. فرمانده زياد ديده م. دکتر چمران اولين فرماندهيه که موقع جنگيدن جلوي نيروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»
- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است بر نگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند.
حاج احمد آقا بود. گفت: «به دکتر بگو بيا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمي آد.» گفت: «نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده.» به ش گفتم. گفت: «چشم. همين فردا مي ريم.»
- گفت: «رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم.» گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟» آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
- رستمي شهيد شده بود. دکتر آماده شده بود برود خط. فرمان ده جديد را انتخاب کرد و راه افتاد. رسيديم دهلاويه. بچه ها از خستگي خوابيده بودند. دکتر بيدارشان کرد و با همه روبوسي کرد. آخر سر گفت: «بالاخره خدا رستمي را دوست داشت، برد. اگر ما
را هم دوست داشته باشد، مي برد.»
- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاکريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري و سومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هر سه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاکريز . ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 22 آبان 1388  ساعت 1:10 AM نظرات 0

نميشه از کنار اسم "مصطفي چمران" ساده گذشت. برا من و خيلي ها، ايشون يه اسطوره است. يه ابََرمرد. خيلي حرفه تو آمريکا به اون مدارج عالي علمي برسي و اسير دنيا نشي! آدم بايد خيلي زاهد باشه که تو بلاد کفر از ياد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحيش واقعاً محيرالعقوله. سختکوشي و مهرباني، جدي و قانونمندي و ملاطفت، تيراندازي و جنگ و نقاشي و ... و ... و...
"دکتر مصطفي" تا ابد براي من و امثال من يه اسوه ي تمام نشدنيه.
و اين فرازهايي از زندگي سراسر شور، هيجان و عاطفه ي اسطوره ي زندگيم، شهيد دکتر مصطفي چمران:
-
مدير مدرسه با خودش فکر کرد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبيرستان البرز. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت. آنجا که رفت مدير چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي. شهريه هم لازم نيست بدهي.»
- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم.» بورسي ه ا
ش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود لبنان و سلاح دست بگيرد. بجنگد.
- چپي ها مي گفتند: «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند: « کمونيسته». هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت: «من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.»

- واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود. اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي، مصطفي است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خيلي قيافه شوهر آينده ت برات مهم بود، پس چرا با يه کچل عروسي کردي؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ مي گويي! مصطفي که کچل نيست!!
خونه که رسيد و چشمش به سر دکتر افتاد ديگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش مي خنديد. ما جرا رو که براي مصطفي تعريف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلي!»
- مادرش گفته بود: «مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران رفت آمريکا. وقتي از آمريکا برگشت براي مادرش که فوت کرده بود متني نوشت که: «در تمام اين سالها يک لحظه هم خدا
را فراموش نکردم.»
- وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت: «بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها، خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شويد همين روزها راه مي افتيم».
پرسيديم: «امام؟» گفت: «دعامان کردند.»
- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاکريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دور دست ها گم مي شود.

ادامه دارد....



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 22 آبان 1388  ساعت 12:48 AM نظرات 0

قرار بود لِي لِي بازي کنند، دختر کوچولوهاي محله رو مي گويم ، دو به دو ولي تعدادشان 5 نفر بود ، يا بايد يکي پيدا مي شد و 3 گروه دو نفره مي شدند و يا اينکه يکي کم مي شد، هرچه فکر کردند کسي را پيدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار بايد يکي کنار گذاشته مي شد. ده، بيست، سي، چهل آوردند و قرعه به نام يکي از دختر کوچولوها افتاد، با اخم بغضي کرد و گفت: «اگه منو بازي ندين به بابام مي گم».
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد يکي از دخترها که کمي از بقيه بزرگتر بود، رو به او کرد و گفت:« فرشته تو بازي نيستي.» فرشته خيلي آرام رفت و روي پله خانه شان نشست و ديگر هيچ نگفت؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ  مي انداختند، لِي لِي مي کردند و بازي پيش مي رفت. ديگر صداي خنده هاي کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه. مادرش داشت پيراهن منيژه خانم را مي دوخت، فرشته رفت و خودش را انداخت توي بغل مادر و گفت: بچه ها دارن لي لي بازي مي کنند، منو انداختن بيرون و بازي ندادند. مادرش آهي نامحسوس کشيد و گفت:«عيب نداره دختر خوشگلم، برو  پلاک بابا رو بردار و با اون بازي کن.»
ناگهان فکري به سرش زد، اشکهايش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دويد توي کوچه و همين طور که پلاک را مي چرخاند داد زد: «من پلاک دارم شما ندارين هِي هِي.»
بچه ها همه دويدند به طرفش  و دورش جمع شدند هر کسي چيزي مي پرسيد، عاطفه گفت: «مال کيه؟» مينا پرسيد:« مي دي منم ببينم؟» بدري دستي انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت: «فرشته بيا جاي من بازي کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم.» و فرشته کِيف مي کرد. به اين فکر مي کرد که اگر بابا نيست، پلاکش هست، به اين فکر مي کرد که ديگر هميشه ميتواند لِي لِي بازي کند، تو اين فکر بود که شايد حتي اگر اين دفعه صاحب خانه آمد براي اجاره ي عقب افتاده، پلاک بابا را نشان بدهد و بگويد: «بيا اين پلاک رو براي چند دقيقه بنداز گردنت و اجاره هاي عقب افتاده رو  از مامان  نگير.»
تو اين فکر بود که از اين به بعد هر وقت انجمن اوليا و مربيان، پدرش رو دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببينند و شايد هم مثلا پلاک را بوس کنند و در عوض، پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحاني و امثال اينها را از مادر طلب نکنند، به اين فکر مي کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به اين راحتي و به وسيله اين پلاک که مي توانست حل کند ولي حل  نمي کرد. به اين فکر بود که .....
ناگهان صداي سميرا را شنيد که با افاده گفت: «مگه چيه؟ خودم بهترشو دارم»، و گره روسري اش رو باز کرد و پلاک طلايي اي را که چند شب پيش يعني شب تولد برايش خريده بودند، نشون بچه ها داد. دختر کوچولوها با ديدن پلاک طلايي سميرا، دور فرشته را خالي کردند و به طرف سميرا دويدند. بدري کوچولو پلاک باباي فرشته رو از گردن در آورد و از هول اينکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همين جوري زمين انداخت و دويد طرف سميرا؛ دوباره تنها شده بود، خيره خيره  گاهي به پلاک بابا و گاهي به بچه ها که دور سميرا را گرفته بودند نگاه مي کرد. آرام خم شد، پلاک را برداشت و گرفت جلوي چشمانش، اعداد روي پلاک يواش يواش پيش چشمانش تار مي شد، پلاک و زنجير را توي دستش گرفت و دوباره دويد داخل  خانه، سخت گريه مي کرد؛ به اتاق که رسيد ديگر خودش را در آغوش مادر نيانداخت؛ روبروي مادر ايستاد و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود براي مادرش تعزيف کرد و فرياد بر سر مادر فرياد زد، مادر همان طور که سوزن مي زد، به فرياد ها و ناله هاي او گوش  کرد و سپس آهسته، سوزن و پارچه را کناري گذاشت و شروع به صحبت کرد: «عيب نداره مامان جون، دختر خوشگلم، خانم خانوما، الهي مامان دورت بگرده، اونها بچه ان، نمي فهمن، پلاک باباي تو مال يه قهرمانه، ماله جنگه، جنگي که باباي تو جلوي دزدا و دشمنا رو گرفت، پلاک بابا خيلي ارزشش از پلاک طلاي سميرا بيشتره، پلاک بابا....»
که ناگهان فرشته پريد توي صحبت مادرش و سرش فرياد زد: «نمي خوام. من اين پلاک رو نمي خوام. من مي خوام لِي لِي بازي کنم .من، من اصلا بابا رو مي خوام. من اصلا يک پلاک طلايي مي خوام، اگه اين پلاک اينقدر مي ارزه.... ديگه  گريه مهلتش نداد و از اتاق دويد بيرون.....
آهاي تو که داري اين صفحه رو مي خوني! فهميدي چي گفتم؟ فرشته پلاک طلايي مي خواد! مي فهمي چي مي گم يا نه؟ فرشته ... پلاک ... طلايي مي خواد.



 توسط محسن - قافله شهداء در سه شنبه 19 آبان 1388  ساعت 5:45 PM نظرات 1

- گفتم:نه! اين عمليات حساسه. ممکنه زخمي بشي و فرياد بزني.
گفت: قول مي دم.
اون طرف رودخانه جسد زخميش رو پيدا کرديم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

 

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم مي خواست پدر رو بلند
کنه ولي نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد مي تونم.
بيست سال بعد پسر تونست
پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکي يک پلاک و چند تکه استخوان....

 

- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولي اصرار داشت بشينه.
به در خيره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اينجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پريد....

  

- گفت: وقتي برگردم انگشتر عقيقت رو پس مي دم...
وقتي استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقيق لاي اونا بود....

 
 
- "به نام خدا، من مي خواهم در آينده شهيد بشوم. براي اين که...."
معلم که خنده اش گرفته بود،
پريد وسط حرف مهدي و گفت: «ببين مهدي جان! موضوع انشا اين بود که در آينده مي خواهيد چه کاره بشين. بايد در مورد يه شغل يا يه کار توضيح مي دادي.
مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهيد شده....
  

- پسرش که شهيدشد دلش سوخت. آخه يادش رفته بود برا سيلي که تو بچگي بهش زده بود عذرخواهي کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو مي بوسم.
آوردنش ..... ولي سر نداشت....



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 15 آبان 1388  ساعت 11:35 PM نظرات 1

قسمت مباد آنكه به فتواي آب و نان
مشغول آب و دانه گردد كبوترم

اي آسمانيان! كه زمين جايتان نبود
مانده است خاطرات شما لاي دفترم
باشد
حرام، شيرحلالي كه خورده ام
روزي اگر ز
خون شما ساده بگذرم



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 27 شهریور 1388  ساعت 8:46 AM نظرات 3


POWERED BY RASEKHOON.NET