- شب دکتر آماده باش داد. حرکت کرديم سمت اهواز . چند کيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشکر 92 زمين گير شده. عراقي ها دارند مي رسند اهواز . دکتر رفت شناسايي. وقتي برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مي گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند. » ما ده نفر بوديم، ده تا تانک زديم و برگشتيم . عراقي ها خيال کرده بودند از دور با خمپاره مي زنندشان. تانک ها را گذاشتند
و رفتند.
- موقع غذا سر و کله عرب ها پيدا مي شد؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر گفته بود: «اول به آنها بدهيد، بعد به ما. ما رزمنده ايم، عادت داريم. رزمنده بايد بتواند دو سه روز دوام بياورد.»
- وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت: «دکتر گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين.» بعد خودش پيداش شد، با کلي شمع. توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند. عراقي ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش مي ريختند.
- از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را
سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: «کنار جاده ديدمش. خوشگله؟»
- فکر مي کردم بدنش مقاوم است که در
آن هواي گرم اصلا آب نمي خورد. بعد از اذان مغرب، وقتي ديديم چه طوري آب مي خورد، فهميديم چه قدر تشنه بوده.
- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم: «چرا سر نماز اين طور مي کني؟» گفت:
«وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد.» با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
- گفت: «ببين فلاني، من، هم توي انگليس دوره ديده م، هم توي آمريکا، هم توي اسرائيل. خيلي جنگيده م. فرمانده زياد ديده م. دکتر چمران اولين فرماندهيه که موقع جنگيدن جلوي نيروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»
- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است بر نگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند.
حاج احمد آقا بود. گفت: «به دکتر بگو بيا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمي آد.» گفت: «نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده.» به ش گفتم. گفت: «چشم. همين فردا مي ريم.»
- گفت: «رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم.» گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟» آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
- رستمي شهيد شده بود. دکتر آماده شده بود برود خط. فرمان ده جديد را انتخاب کرد و
راه افتاد. رسيديم دهلاويه. بچه ها از خستگي خوابيده بودند. دکتر بيدارشان کرد
و با همه روبوسي کرد. آخر سر گفت: «بالاخره خدا رستمي را
دوست داشت، برد. اگر ما
را هم دوست داشته باشد، مي برد.»
- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاکريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري و سومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هر سه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاکريز . ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 22 آبان 1388 ساعت 1:10 AM
نظرات 0