نميشه از کنار اسم "مصطفي چمران" ساده گذشت. برا من و خيلي ها، ايشون يه اسطوره است. يه ابََرمرد. خيلي حرفه تو آمريکا به اون مدارج عالي علمي برسي و اسير دنيا نشي! آدم بايد خيلي زاهد باشه که تو بلاد کفر از ياد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحيش واقعاً محيرالعقوله. سختکوشي و مهرباني، جدي و قانونمندي و ملاطفت، تيراندازي و جنگ و نقاشي و ... و ... و...
"دکتر مصطفي" تا ابد براي من و امثال من يه اسوه ي تمام نشدنيه.
و اين فرازهايي از زندگي سراسر شور، هيجان و عاطفه ي اسطوره ي زندگيم، شهيد دکتر مصطفي چمران:
-
مدير مدرسه با خودش فکر کرد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبيرستان البرز. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت. آنجا که رفت مدير چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي. شهريه هم لازم نيست بدهي.»
- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم.» بورسي ه ا
ش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود لبنان و سلاح دست بگيرد. بجنگد.
- چپي ها مي گفتند: «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند: « کمونيسته». هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت: «من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.»

- واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود. اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي، مصطفي است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خيلي قيافه شوهر آينده ت برات مهم بود، پس چرا با يه کچل عروسي کردي؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ مي گويي! مصطفي که کچل نيست!!
خونه که رسيد و چشمش به سر دکتر افتاد ديگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش مي خنديد. ما جرا رو که براي مصطفي تعريف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلي!»
- مادرش گفته بود: «مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران رفت آمريکا. وقتي از آمريکا برگشت براي مادرش که فوت کرده بود متني نوشت که: «در تمام اين سالها يک لحظه هم خدا
را فراموش نکردم.»
- وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت: «بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها، خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شويد همين روزها راه مي افتيم».
پرسيديم: «امام؟» گفت: «دعامان کردند.»
- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاکريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دور دست ها گم مي شود.

ادامه دارد....



 توسط محسن - قافله شهداء در جمعه 22 آبان 1388  ساعت 12:48 AM نظرات 0


POWERED BY RASEKHOON.NET