مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را (براي كمك كردن) دست در دُم خر زده قُوَت كرد (زور زد). دُم از جاي كنده آمد.

فغان از صاحب خر برخاست كه ” تاوان بده !”


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در دوشنبه 30 فروردین 1389  ساعت 3:45 PM نظرات 0 | لینک مطلب
يه روز توریسته از يه محله تو اصفهان رد می شده، مي بينه يه دختر بچه اصفهاني گوشواره هاي طلا داره، مي خواسته گولش بزنه و به بچه مي گه دختر جون اين گوشواره ها رو به من مي دي؟ دختره مي گه اگه صداي خر در بياري بهت مي دم يارو شروع مي کنه به عرعر کردن و بعد مي گه گوشواره ها رو بده عزیزم! دختره بهش مي گه تو که خري مي دوني اينها طلاست و من که ادمم طلا بهت نمي دم 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 11:22 PM نظرات 1 | لینک مطلب
بعد از چند هفته از استخدام یك مرد جوان، مدیر منابع انسانی شركت او را به دفتر خود فرا خواند.

مدیر پرسید: «این یعنی چه؟ هنگام استخدام تو گفتی كه 5 سال سابقه كار داری. اما حالا فهمیدیم كه این اولین كار توست و اصلاً سابقه كار نداری.»

مرد جوان پاسخ داد: «خب در آگهی استخدام گفته بودید كه یك نفر با قوه تخیل قوی می خواهید

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 11:14 PM نظرات 0 | لینک مطلب
 بيمار خطاب به دكتر: من يعني مي تونم از اين عمل زنده بيرون بيام؟

دكتر: من مطئنم از اين عمل زنده بيرون مي آييد.

بيمار: چطور اينقدر مطمئنيد؟‌

دكتر: 9 نفر از 10 نفر بيماران من زنده از اتاق عمل بيرون نمي آيند. همين ديروز نهمين نفر جونشود داد به شما. پس شما حتما زنده مي مونين.


 



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 11:10 PM نظرات 0 | لینک مطلب
یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش.
 
مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟
 
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم جنى (Jeni یه دختر) نوشته شده بود …  

 

 

مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش jeni بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

 


سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.


 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:53 PM نظرات 0 | لینک مطلب

مردی   که   سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد   آورد قرار

مهمّی   دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی   زمین بود پرسید  
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً
۶   متری در طول جغرافیایی " ۱ ٨' ۲۴ ۸۷ و   عرض   جغرافیایی " ۴۱'۲۱  ۳۷  
هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
 
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:52 PM نظرات 1 | لینک مطلب

روزي اعليحضرت ناصرالدين شاه قاجار در تابستان در عمارت ملوكانه سلطنت آباد دراز كشيده بودند؛ در حالي كه درباريان در پايين نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت مي كردند.

شاه در اثناي سخن گفت:

چرا انوشيروان را عادل مي گفتند؟ مگر من عادل نيستم؟

احدي جسارت نكرد كه پاسخ دهد. شاه دوباره پرسيد:


آيا بين شما هيچ كس نيست كه جواب بدهد؟

باز كسي جواب نداد. ادامه سكوت همه را در معرض خطر قرار مي داد. سرانجام حكيم الممالك مرگ را پيش نظر آورد و با ترديد گفت:

قربانت شوم. انوشيروان را عادل مي گفتند براي اين كه عادل بود.


شاه ابروي خود را در هم كشيد و گفت: آيا ناصرالدين شاه عادل نيست؟


باز سكوت و هم آور جلسه را فراگرفت. پس از مدتي ناگزير حكيم الممالك مرگ خود را درنظر آورد و حرف اول خود را تكرار كرد. شاه بيشتر ابرو درهم كشيد و سؤال نخستين خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سكوت مرگبار بر دربار حاكم شد. ناگزير حكيم الممالك شانه هاي خود را حركت داد و دست خود را باز كرد. آنگاه شاه با كمال تحقير گفت:

اي فلان فلان شده ها! من يقين دارم كه اگر انوشيروان هم مثل شما الواط رشوه خوار و نادرست در دور وبرخود داشت، هيچ وقت ممكن نبود او را عادل بگويند!

همه جواب دادند: قربانت گرديم. قبله عالم حقيقت را فرمودند!!!

 

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:51 PM نظرات 0 | لینک مطلب

شخصی با دوستی گفت: (( مرا چشم، درد می کند،تدبیر چه باشد)).

گفت: (( مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم)).

 

شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: (( احسنت)) . تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: (( می گویم احسنت،اما به مرغ)).

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:50 PM نظرات 0 | لینک مطلب
 

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟

مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم.

خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .

مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم

 



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:49 PM نظرات 0 | لینک مطلب

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 10:49 PM نظرات 0 | لینک مطلب

روزی انیشتین به چارلی چاپلین هنرمند بزرگ گفت :«می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟

 این است که همه کس حرف تو را می فهمد!»

چارلی هم خنده ای کرد و گفت:« تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو
 شده چیست؟

 این است که هیچکس حرف تو را نمی فهمد!»

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 4:59 PM نظرات 0 | لینک مطلب
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست.شاهزاده گفت:عاشق نیستی,عاشق به غیر نظر نمی کند  


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 4:58 PM نظرات 0 | لینک مطلب

اولیور وندل هولمز در جلسه ای حضور داشت. او كوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود. دوستی به مزاح رو به او گفت:

" آقای هولمز، تصور می كنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس كوچكی می كنید. "

هولمز پاسخ داد: "احساس نیم سكه طلائی را دارم كه مابین پول خرد قرار گرفته باشد. "



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 4:58 PM نظرات 0 | لینک مطلب

کسی به پیش انوشیروان عادل مژده آورد که : خدای تعالی فلان دشمن ترا برداشت.

انوشیروان گفت: هیچ شنیدی که مرا خواهد گذاشت.

مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست        که زندگانی من نیز جادوانی نیست



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در یک شنبه 29 فروردین 1389  ساعت 4:57 PM نظرات 0 | لینک مطلب

Powered By Rasekhoon.net