روز واقعه
شبی که مهر توام بر دل خراب افتاد
دوباره زورق اندیشهام به آب افتاد
دل عطش زدهام عارفانه فال گرفت
به کام تشنه لبان قرعهی شراب افتاد
هزار نکتهی ناگفته در نگاهم ماند
چرا که پرسش دل باز بیجواب افتاد
تمام زندگیام فصل دل سپردن بود
روایت غم او چون که در کتاب افتاد
«نماز شام غریبان که گریه شد آغاز»
به روز واقعه از چهرهها نقاب افتاد
گلوی تشنهی خورشید از عطش میسوخت
دمی که پیکر سردار از رکاب افتاد
ز شور عشق که همراه کاروان میرفت
به کاخ شب زدگان آتش مذاب افتاد
به گل نشست کف پای پنج اقیانوس
ز هشت گوشهی هفت آسمان شهاب افتاد
قسم به عشق که برتر ز باور من بود
سری که سایهی او زیر آفتاب افتاد
شعر: فریدون شمس
لحظههای عطش
آن شب به بام فاجعه مهتاب میگریست
شب بر فراز در به در خواب میگریست
بر دوش لحظههای عطشخیز کربلا
زینب به یاد اصغر بیتاب میگریست
بیتاب بود موج در اندیشهی فرات
گویی به یاد تشنگیاش آب میگریست
گُلهای سرخ عاطفه را سر بریدهاند
زینب غمین و غمزده خوناب میگریست
قرآن ز داغ سرخ علیاکبر شهید
بر ساحل شهادت اصحاب میگریست
شاعر: مرضیه آسایش
همین که نام مرا میبرند میگریم
چارپاره ای برای بانو ام البنین(س)
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!"
فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر
مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است
که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم!
بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای
اگرچه من هم "جوشن کبیر" میخوانم
...
شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی
شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد
شنیده ام که به آب فرات لب نزدی
فدای تشنگی ات ...شیر من حلالت باد
بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!
بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من!
بگو که در غم تو رود رود گریه کنم
کدام دست تو را چید میوه دل من!
بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟
که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت
بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد
...
همین که نام مرا میبرند میگریم
از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای
چه نام مرثیه واری ست "مادر پسران"
برای مادر تنهای بی پسر شده ای
هفتاد و دو زمزمند اما تشنه !
از هرم عطش لبان گلها تشنه
از شرم فرات مانده اینجا تشنه
اینجا چه عجیب داستانی شده است
هفتاد و دو زمزمند اما تشنه !
"سید حبیب حبیب پور"
هفتاد و دو بار اتفاق
در سینه ، هزار اشتیاق افتاده است
در دل ، غم سنگین فراق افتاده است
یک قصه ی عاشقانه در این صحرا
هفتاد و دو بار اتفاق افتاده است
"سید حبیب حبیب پور"
قصه عاشورائي
آب را به روی بچه های آسمان بسته اند. لبهای زنها و کودکان خشکیده است. مرد مامور می شود تا مشک آبی به اهل حرم برساند. مثل عقابی بر یالهای اسب سوار می شود و به سمت دریا کشیده می شود.
فصل برگریزان است و مرد می خروشد و برگهای زرد در زیر سمهای اسبش له می شوند.
پشت سرش ابری سیاه سرفه می کند؛ پیش رویش دریایی تشنه منتظر ایستاده است.
مرد با شتاب میتازد و راه در پشت سرش گم میشود .
ابرها همچنان میغرند و او بی هیچ واهمه ای همچنان پیش میرود.
کم کم دریا برایش آغوش باز می کند. موج ها به احترامش برمیخیزند. فرشتههای نگران، لبخند میزنند.
لبهای ترک خوررده مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر میکشند.
دستهای ماتم زده مشک، با آب آشنا می شود.
صدای نوزادی شش ماهه دل مرد را میلرزاند. از جا کنده میشود.
نگاه شعلهورش به سمت خیمه های افروخته میچرخد.
مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش می اندازد.
حالا پشت سرش دریایی نگران، پیش رویش برگریزان...
حالا ساقی مست است و میخانه در آتش!
ابری هراسان با دلی سیاه میغرد!
برگهای زرد زیر پاهای اسبش می شکنند و مرد به سمت کودکان تشنه می تازد.
رعدی می غرد و تیری به چشمهای بی تابش بوسه می زند.
برق شمشیری از پشت سر بازوان رشیدش را نشانه می رود. مشک به گریه می افتد.
ساقه نخلی می بیند و می شکند.
گلوی مشک خشک میشود. مرد از فراز آسمان به زمین می افتد. پشت آسمان خم می شود. صدای ناله ای از عرش بگوش می رسد.
اسبی بدون سوار خون چکان و سوگوار به سمت خیمه های سوخته از عطش قدم بر می دارد.
دو دست که خنکای آب را چشیده اند، کنار ساحل جا میمانند.
صدای چند کودک؛ سوار بر شانههای باد؛ نزدیک میشود:
_: عمو جان! ... عمو جان! ... عمو!
اشعار روز عاشورا
کشمکش بهر پیروهن نکنید
سر غارت بزن بزن نکنید
نیزه را داخل دهن نکنید
جسم او را اگر کفن نکنید
آه و نفرین میکنم همه را
میکشانم علی و فاطمه را
نیزه را از روی پرش بردار
چکمه ات را ز پیکرش بردار
خنجرت را ز حنجرش بردار
لعنتی دست از سرش بردار
تشنه هست و رمق ندارد او
سر او را عقب نکش از مو
شمر بس کن تو قتلگاه نرو
بی وضو سمت و سوی شاه نرو
دخترش میکند نگاه نرو
روی این جسم پاره راه نرو
این که افتاده نور عین من است
خواهرش هستم و حسین من است
شاعر : رضا قربانی
زمزمه روز عاشورا-( به قلب خواهر بده تسلا )
به قلب خواهر بده تسلا
چیکار کنم با غصهی فردا
تو این شب تنهایی ، بمون که ماهم باشی
قول بده در هر لحظه ، پشت و پناهم باشی
******
مگه مسلمون بین شما نیست
کشتن تشنه این طور روا نیست
نفرین بر اون دستایی ، که یاسمو میچینه
نیزه رو بردار ظالم ، زهرا داره میبینه
******
عمه تو دیدی از بالای تل
بگو که چی شد میون مقتل
دیدی بابامو کشتن ، با تیر و دشنه ای وای
بگو بهش آب دادن؟ یا لبِ تشنه ... ای وای
شاعر : یونس سبزی