اِلَّـــا الَّـــذینِ مُغتَـــنَم ...
بند اول: اِلَّـــا الَّـــذینِ مُغتَـــنَم ...
اِکسیرِ نامِ تو کـه به دَشتِ عَـدَم وزید
هستی ظهور کرد وُ در آیینه دَم وزید
هر غنچهای که میشکفد «قل هو الله» است
هو ... هو .... که لَمعه لَمعه «صَمَد» در صَنَم وزید
در مَحبَسی که « اَلشُعَرا » ریشه کرده بود
« اِلَّا الَّذینِ » موجِزِتان
مُغتَنَم وزید
از رودِ رودکی به نِیِ بَلخ زد ... وَز آن
بر شاه بیتِ مَشعَرِ باغِ اِرَم ... وزید
وَز جانبی که رازِ بلیغت در آن گم است
ترجیعِ بَند بَندِ دِلِ «مُحتَشَم» وزید
کِلکَت پس از تَجَسُّسِ دیرینهی غزل
بر «منزوی» رسید وُ قلم ... در قلم ... وزید
افتاد هر دو دَستِ عَلَم ... خود عَلَم ولی
شوریده سر به ساحِلِ «بَحرِ کَرَم» وزید
یا رب! شفیعِ روزِ جزا کیست جز حسین؟
تو جانِ جانِ جانی وُ جان: نیست جز حسین!!
بند دوم: تصنیف صامت ...
در رَشحهی تَبی که به سیمای « اصغر » است
عَزمِ « جهادِ اکبرِ » مولا مُصَوَّر است
اِحرام بَست وُ « حِلّ » وُ « حَرَم » سر به پای او
یعنی که جانِ کعبه همین سَروِ بی سر است
« تقصیرِ مو » کجا ... شَرَفِ «
حَلقِ » او کجا
قصدش « وقوف در عَرَفاتی » دلاور است
بینِ « صفا » وُ « مَروه » کدامین سلوک وُ سعی
با سَعیِ بینِ خیمه وُ علقم برابر است؟!
ای از « تَمَتُّعِ » دو جهان دیدنِ تو بس
از عُمر وُ « عُمره » غَمزهی چشم تو خوشتر است -
تیری سه شعبه .. حَلقِ علی ... انعکاسِ خون
در مُشتِ یار .. رشتهی تَسبیحِ پرپر است
ما بینِ عرش وُ فرش از آن لحظه تا هنوز
یاقوتِ سرخِ خونِ محمد شناور است
موجی که در زمینهی تصنیفِ صامتش
هر صحنهای بداههی تنزیلِ محشر است
در فَهمِ آن صَغیرِ ز عالم کبیرتر
« صُغرا » مچین که مَحشر « کُبرا »
مُصَغَّر است
عقلِ هزار پیر و پیمبر در این مقام
مَحوِ عروجِ مُرتَعِش آن کبوتر است
گیراترین چکامهی حیرت: سکوت بود
دامــانِ سَروِ باغ پُر از : شـاه تــوت بود
بند سوم: در حیرت فرات ...
گم گشتهام دوباره که پیدا کنم تو را
در من نهان شدی که هویدا کنم تو را
ای ماه - آذرخش! دمی مکث کن بتاب!
تا یوسفِ هزار زلیخا کنم تو را
لاجرعهام به سر مکش ای سُکرِ سینه چاک!
بگذار ... جُرعه .. جُرعه .. تمنّا کنم تو را
سقای مَستِ سوختگانِ عَلَم به دوش!
بابُ المُرادِ دیر وُ مُصَلّا کنم تو را
خورشیدِ مهر! در شبِ بیدارِ بیدلان
آیینهی شکفتهی رویا کنم تو را
بینِ خیام وُ علقمه بر بومِ ریگها
رنگی زدم که مَظهرِ دریا کنم تو را
مشکی کشیدهام که به دندان بگیریاش
در حیرتِ فرات تماشا کنم تو را
چشم سبو: مُشَبَّک وُ .. بازو: دو جوی خون
تا در بسیطِ هوش .. مُعَمّا کنم تو را
فریــادِ « یا اَخـای » تو بر بیکـران نشست
آن کوه وُ آن شکوهِ غریب از کمر شکست
بند چهارم: رشتهی مریم ...
« هوی » حسین هادیِ هوهوی رودهاست
جاری شدن به مبداءِ کُلِّ وجودهاست
« سینش » به سازِ – خَطّیِ - ادوار
کوک نیست
زیرا طنینِ – دایره وارِ – سرودهاست
***
پی کردهاند جانِ جِنان را .. نه ناقه را!
این چشمه .. کوثر است که چَنگِ ثمودهاست!!
در فرقه فرقه کردن وُ تحریفِ روزگار
مصداقِ تامِ آلِ سعودی: جهودهاست
تکنیک .. فست فود .. تَوَهُّم .. دُخانِ صَمغ
محصولِ این فضا: هَپَروتی شهودهاست
***
بر کوه خورد وُ باز صدایم کمانه کرد!
- آفاقِ باز - درخورِ بالا عمودهاست !!
این سَرنَخی که جوهرِ تحـریر یـافته
مریم به عشق رشته وُ عیساش بافته
رشتهی مریم: نخ بسیار باریک که حضرت مریم رشته و از زیادی خوبی و نازکی ضرب المثل شده، همچنین بافتهی حضرت عیسی که
بسیار سفت و نظیف بوده به این جهت در تعریف و مبالغهی پارچه گویند (مریم رشته، عیسی
بافته) اما مراد شاعر علاوه بر معنای لغت نامهای و مألوف، رشتهی توحید و
یکتاپرستی است که از ابراهیم خلیل الله به نوادگانش یعنی حضرت موسی و حضرت عیسی و
حضرت خاتم المرسلین و در نهایت به ائمه معصومین رسیده است.
بند پنجم: قیاسِ مَعَ الفارِق ...
نامِ حسین آمد وُ عقل از سَرَم پرید
بر جُلجُتای نیزه سر از پیکرم پرید
چون مرغ بِسمِلی که زَنَد دست وُ پا به خون
پرها ز بالهایم وُ بال از پَرَم پرید
از این پری که ریخته، بالی که سوخته
یالَلعَجَب! ردیفِ مَنِ دیگرم پرید
روحم ز تن جدا شد وُ همدوش نیزهها
تا اوجِ نینواییِ نیلوفرم پرید
از آستانِ شاهدِ لب تشنه تا شهود
رنگ از عذارِ شاپرکِ پَرپَرم پرید
سیرِ شهودِ آن سَرِ شوریده با غزل؟!
این فکرِ خام از سَرِ شعرِ تَرَم پرید
تشبیهِ آن « صدا » به « شمیم » از سَرِ خطاست
از زیرِ بارِ فهمِ « عَرَض »، « جوهَرَم » پرید
این بوی عطر نیست که پیچیده در جــهان
فریاد « هَل مِن ... » است که آید ز نای جان
بند ششم: وَ اِن یَکاد ...
سر: بر فرازِ نیزه وُ گیسو: به جنگِ باد
تن: شرحه شرحه بر لَبِ گودالِ خون چکاد
با یک کرشمه صیدِ دو صد جبرئیل کرد
سیمرغِ قاف، جلوهی آیینهی جهاد
او از نوادگانِ خلیلِ پیمبر است
آزادهتر از او به جهان مادری نزاد
یارب! نگینِ عیسی وُ یَحیا چه خوش نشست
بر خاتمِ رسولِ اولوالعزمِ این بلاد
در تار تارِ زُلفِ پریشانِ رأسِ او
توفان: سلام خوانَد وُ صَرصَر: « وَ اِن یکاد »
یعنی که « نورِ واحِدِ » این خاندانِ پاک
مُستَثنی است تا به قیامت از انجماد
آنک به نـای نـی غـزلی عـاشقانه رُست
در جامِ خاوَران .. مُـلِ خاورمیانه رُست
بند هفتم: حَبلُ المَتین
در گوشهی اُفُق .. پُلِ رنگین کمان زدی
هفتاد و دو ... بهشتِ زُمُرُّد فِشان زدی
تا پاسدارِ خونِ تو خونِ خدا شود
بُطلان به خَطِّ کوفیِ « خَطِّ اَمان » زدی
رنگِ شَفَق گرفته به خود آفتابِ ظُهر
با این خضابِ سرخ که بر خیزران زدی
خون از نَهادِ سنگ خروشید و خواست تا
رودی دُژَم شود .. که به یالَش .. عِنان زدی
هر جا دلی به سانِ عَقیقِ یَمَن گُداخت
مِهرِ وِلا وُ مُهرِ وِلایت بر آن زدی
بر لَکّههای خونیِ چشمانِ اشکبار
پیرایهای زِ حُزن وُ شَعَف توأمان زدی
ای عشق در حمایتِ حِصنِ حَصینِ تو
فتـح الفتوح .. بیرقِ حَبلُ المَتینِ تو !!
بند هشتم: أنَا العَبد ...
(من) بازتابِ اَشهَدِ در خون تپیده
است
هر صبح وُ شام .. آن سَرِ بر نی دمیده است
من: «مَن یَزید» دارد وُ از هر شریعهاش
فَوّارهای به سَمتِ عَطَش قَد کشیده است
- اتمامِ حُجَّت است – که این خونِ
سَرمَدی
بر تیغ و تیرِ شِمر و صِنانها چکیده است
نفیِ أنَا الحق است أنَا العَبدِ فارِسَش
اُفتادنی چنین ... تِمِ تاکی رسیده است!!
(من) .. یوسف است ... یوسفِ گمگشتهی
– خلیل –
من .. اخگریست کز دِلِ – آذر – جهیده است
(من) .. مشهد است .. مَشهدِ حق ..
مَشقِ معرفت
(من) بر شهود .. در – شَهِد اَلـلَه
– رسیده است
این من، مَنِ اَثیریِ دریای فطرت است
چون گوهری که بَطنِ صَدَف آرمیده است
(من) در زنی چو زینبِ زهرا شکفته شد
این دُر بـه نـامِ دُرّهی مَرضیّه سُفته شد
بند نهم: تَـلِّ حضور ...
بر در زدم هَوار که دیوار بشنود
در تار و پودِ آینه زَنگار بشنود
حاشا کسی که مشقِ هَلاهِل نکرده است
« اَحلی مِنَ العَسَل » ز لَبِ یار
بشنود
گوشی فراهم آر که آنسوی دیدن است
چشمی که از شکافِ شبِ تار ... بشنود
شاید ندای قُدسیِ آفاقِ ذات را
« زید بن اَرقَمی »، « حُرّی » این
بار بشنود
اورادِ فَصل پنجم « اَمَّن یُجیب » را
باید که چشمِ سوّمِ اَبصار ... بشنود !!
بیتی، شهید باش ... صَنَم وارهی غَزَل !
بانگی برآر ... شاهِدِ دیدار ... بشنود
بیتی، شهید باش ... که هر دَم صدات را
از هر کرانه « سِیِّدُالاَحرار » ... بشنود
تا چند قَرن دردِ « دو پَهلویِ » زخم را
پَهلویِ یاس از « در وُ مسمار » بشنود ؟!
تا چند شرم قسمتِ تقدیرمان شود
ابرارِمان جسارتِ اشرار ... بشنود؟
یعنی که دورِ جام به دُردی کشان دهید
منـظورِ بَنـدِ آخــرِ مــا را نـشان دهید
بند دهم: خروجی معراج ...
شمس الرکاب! زینِ شرف را یراق کن
رخصت ز حق گرفته وُ رَفعِ نفاق کن
فتحی وَرای سیرِ فروبستهی زمان
در بیکرانِ علمِ خدا با بُراق کن
ای ماهِ هاشمی نسبِ غایب از نظر
از در ... درآ ... به ختمِ فراق .. اشتیاق کن
اذنِ دخول میطلبم نورِ بی زوال!
لطفی به حال وُ روزِ مَنِ در محاق کن
« شق القمر » ورودیِ معراج بود، حال
کاری برای خاتمه مالایُطاق کن
تا خون عاشقی بِدَوَد در رگِ جهان
اوقاتِ تنگ را پُرِ عطرِ وِفاق کن
از ابرِ نینواییِ ما بینِ پلک ها
با سازِ اشک، عزمِ (حجازِ عراق) کن
یعنی برای اینکه قیامت به پا کنی
با صیحهی فرات، یَمِ سینه چاق کن
کـرب و بـلا خـروجیِ معـراجِ جَـدِّ تـوست
در موج موجِ سَرمَدی اش جَزر و مدِّ توست
"علیرضا الفبایی"