ديد آن خشكيده لب چشم تر عباس را
ديد در خون تا شه دين پيكر عباس را
زد به سر ، بنهاد بر زانو سر عباس را
خون بجاي اشك جاري گشت از چشم حسين
غرق در خون ديد چون روي مه عباس را
شد فرات از ديده اش تا بر لب شط فرات
ديد آن خشكيده لب چشم تر عباس را
تشنه كاميهاي اطفال حرم رفتش ز ياد
ديد چون خشكيده آن شه حنجر عباس را
بيرقش را واژگون چون ديدبازويش جدا
گفت قسمت شد اسيري خواهر عباس را
قامتش آمد كمان از بار غم چون نوك تير
موج خون بنمود چشم انور عباس را
آفتاب برچ دين اندر ميان غم فتاد
تا فلك بنمود پنهان اختر عباس را
آه و واويلا كه هر عضوي ز عضوش شد جدا
خواست در بر گيرد آن شه پيكر عباس را
ني عجب جودي اگر از عيش دوران ديده بست
ميل عياشي نباشد چاكر عباس را
جوديا گر فخر بر عالم نمايي ميسزد
فخر چون نبود بعالم چاكر عباس را
دریا تمام سوز لبش را به آب داد
صحرا به تشنگان قدح آفتاب داد
مردی سوار اسب بهب دیا سلام کرد
باران نیزه بود که او ار جواب داد
آهسته از برابر من تشنه می گذشت
مردی که خویش را به دم التهاب داد
صحرا ز نیزه های عطش خیز آفتاب
خود را به دست مرحمت آن جناب داد
اسبش تمام حادثه را شیهه می کشید
چون تکسوار معرکه را از رکاب داد
عباسعلی اویسی