امام حسن مجتبی(ع)

صبر در سیره امام مجتبی (علیه‌السلام)

اشاره

ارجمندی حلم

مفهوم حلم

حلم امام حسن (علیه‌السلام)

رفتار پرصلابت

 دخالت در سیاست

 امام مجتبی

اشاره

زندگی مردان بزرگ خدا همیشه پرحادثه است، حیات درخشان امام حسن (علیه‌السلام) از پرحادثه‏ترین زندگی رادمردان تاریخ است، با این كه بیش از 48 سال عمر نكرد، و بر اثر زهری كه مزدوران معاویه به او خوراندند به شهادت رسید، ولی در همین دوران كوتاه، همواره با باطل گرایان حق ستیز در حال نبرد بود، در عصر پدر، دوش به دوش او با منافقان و منحرفان ستیز كرد، در جنگ‏های بزرگ جمل و صفین و نهروان، قهرمانی بی‏بدیل بود، و به طور كلی نام او در پیشانی قاموس رنج‏ها می‏درخشید. وی در سخت‏ترین و تلخ‏ترین رخدادها پرچم نهی از منكر، مبارزه با نامردمی‏ها و طاغوت زدایی را برافراشت، و برای تثبیت‏ حكومت ‏حق، ایثارها و جانفشانی‏ها كرد.

آنچه بیش از دیگر ویژگیهای امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) - در زمان حیات و پس از شهادت - از برجستگی برخوردار بود، صبوری و حلم آن حضرت بود كه تاثیر بسزایی در زندگی وی و پیروانش داشت. امام - علیه السلام - آن گونه صبور بود كه صبوری وی زبانزد عام و خاص شد و ضرب المثل «حلم الحسنیة‏» درباره وی رواج یافت. در این گفتار برآنیم تا ارجمندی حلم و مفهوم آن را مورد بررسی قرار دهیم، آن گاه نتایج درخشان آن را در زندگی امام حسن (علیه‌السلام) بنگریم.

 

ارجمندی حلم

خداوند در قرآن، حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) قهرمان مبارزه توحیدی را چنین تمجید می‏كند: «ان ابراهیم لحلیم اواه منیب; (1) همانا ابراهیم دارای صفت‏حلم و بسیار متوكل بر خدا و بازگشت كننده به سوی خدا بود.»

در آیه 101 سوره صافات خداوند می‏فرماید: «فبشرناه بغلام حلیم; ما ابراهیم را به نوجوانی دارای حلم بشارت دادیم.»

منظور از این فرزند، حضرت اسماعیل (علیه‌السلام) است، كه ابراهیم (علیه‌السلام) از درگاه خدا درخواست فرزندی صالح كرد، و خداوند درخواست او را اجابت نمود، و او را به فرزندی كه دارای خصلت والای حلم است مژده داد، آن فرزند اسماعیل بود، چنان كه در ماجرای آن ذبح عظیم، حلم و استقامت و صبر انقلابی خود را به خوبی نشان داد.

واژه «حلیم‏» پانزده بار در قرآن بیان شده است كه در یازده مورد از اوصاف خداوندی برشمرده شده (2) و در دو مورد، از اوصاف ابراهیم (علیه‌السلام) و در یك مورد از وصف اسماعیل (علیه‌السلام) و در موردی دیگر در وصف حضرت شعیب (علیه‌السلام) ذكر شده است.

بنابراین، «حلم‏» از ارزش‏های مهم اخلاقی و اسلامی است، و انسان‏های برجسته; مانند پیامبران چنین صفتی دارند، و انسان‏هایی كه صفت‏حلم را به طور كامل دارند، مظهر یكی از صفات الهی هستند.

در فرهنگ روایی، روایات بی‏شماری در تمجید خصلت ارزشمند حلم از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و امامان (علیه‌السلام) به ما رسیده كه نظر شما را به ذكر چند نمونه جلب می‏كنیم:

امیرمؤمنان علی (علیه‌السلام) فرمود: «كمال العلم الحلم; (3) كمال علم به صفت‏حلم بستگی دارد.»

نیز فرمود: «بوفور العقل یتوفر الحلم; (4) آن كس كه عقل سرشار دارد، دارای حلم سرشار خواهد شد.»

امام صادق (علیه‌السلام) فرمود: «الحلم سراج الله; (5) حلم، چراغ تابان خدا است.»

 

مفهوم حلم

لغت‏شناس معروف قرآن، راغب در كتاب مفردات گوید: «حلم به معنای خویشتن داری به هنگام هیجان غضب است، و از آن جا كه این حالت از عقل و خرد ناشی می‏شود، گاه به معنای عقل و خرد نیز به كار رفته است.» (6)

بنابراین، انسان دارای حلم كسی است كه در عین توانایی، در هیچ كاری شتاب نمی‏كند، و در كیفر مجرمان شتاب زده نمی‏شود، روحی بزرگ دارد، و بر خشم و احساسات خود، مسلط است.»

چنان كه در روایت آمده، شخصی از امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) پرسید: حلم چیست؟ فرمود: «كظم الغیظ و ملك النفس; (7) فرو بردن خشم، و تسلط بر خویشتن است.»

بنابراین، آنچه در ترجمه حلم معروف شده و از آن به عنوان «بردباری‏» یاد می‏كنند، صحیح به نظر نمی‏رسد، زیرا حلم

به معنای تحمل بار دیگران نیست، بلكه به معنای خویشتن داری پرصلابت، و نرمش قهرمانانه است، كه پایه استوار برای حفظ اخلاق و ارزش‏های اسلامی است. بر همین اساس امیر مؤمنان علی (علیه‌السلام) فرمود: «لا حلم كالصبر والصمت; (8) هیچ حلمی مانند استقامت و سكوت نیست.» بنابراین، استقامت و كنترل زبان، از شاخه‏های مهم حلم است، پس حلم مفهومی ضد عجز و تسلیم دارد.

امام مجتبی

حلم امام حسن (علیه‌السلام)

امام حسن (علیه‌السلام) و سایر امامان (علیه‌السلام) فرهیخته و تربیت‏شده مكتب قرآن بودند، چنان كه در روایت آمده: كنیزی شاخه گلی را به امام حسن (علیه‌السلام) اهدا نمود، آن حضرت او را آزاد كرد، انس بن مالك به آن حضرت عرض كرد: «آیا شما برای یك شاخه گل ناچیز، او را آزاد كردید؟»

امام حسن (علیه‌السلام) در پاسخ فرمود: «ادبنا الله تعالی... ; خداوند ما را چنین تربیت كرده است.» آن جا كه می‏فرماید: «اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها; هنگامی كه كسی به شما تحیت گوید، پاسخ او را به طور بهتر، یا همان گونه بدهید.» (9) پاسخ بهتر همان آزاد كردن او است.» (10)

حلم امام حسن (علیه‌السلام) از آیات قرآن نشات گرفته بود، از جمله از این آیه كه خداوند می‏فرماید: «... ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینك و بینه عداوة كانه ولی حمیم; ناپسندی را با نیكی دفع كن، كه ناگاه خواهی دید همان كس كه میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است.» (11)

خصلت‏ حلم امام حسن (علیه‌السلام) در حدی بود كه مروان یكی از دشمنان پركینه خاندان رسالت، كه امام حسن (علیه‌السلام) را بسیار رنج داد و آزرد، گفت: «این كارها را با كسی انجام دادم كه حلم و خویشتن‏داری او با كوه‏ها برابری می‏كند.» (12) به عنوان نمونه نظر شما را به فراز تاریخی زیر جلب می‏كنیم:

پیر مردی ناآگاه از اهالی شام در مدینه، امام حسن (علیه‌السلام) را سوار بر مركب دید، آنچه توانست از آن حضرت بدگویی كرد، وقتی كه فارغ شد، امام حسن (علیه‌السلام) كنار او آمد، و بدو سلام كرد، و در حالی كه لبخندی بر چهره داشت‏به او فرمود: «ای پیرمرد! گمانم غریب هستی، و گویا اموری بر تو اشتباه شده، اگر از ما درخواست رضایت كنی از تو خوشنود می‏شویم، اگر چیزی از ما بخواهی به تو عطا می‏كنیم، اگر از ما راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می‏كنیم، اگر كمك برای باربرداری از ما بخواهی، بار تو را برمی‏داریم، اگر گرسنه باشی تو را سیر می‏نماییم، اگر برهنه باشی، تو را می‏پوشانیم، اگر نیازمند باشی تو را بی‏نیاز می‏كنیم، اگر گریخته باشی به تو پناه می‏دهیم. اگر حاجتی داری آن را ادا می‏نماییم، اگر مركب خود را به سوی خانه ما روانه سازی، و تا هر وقت‏بخواهی مهمان ما باشی، برای تو بهتر خواهد بود، زیرا ما خانه آماده و وسیع، و امكانات بسیار داریم.»

هنگامی كه آن پیر ناآگاه این گفتار مهرانگیز نشات گرفته از حلم و صبر انقلابی امام حسن (علیه‌السلام) را شنید، آن چنان دگرگون شد كه اشك از چشمانش جاری گردید و گفت: «گواهی می‏دهم كه تو خلیفه خدا در زمینش هستی، خداوند آگاه‏تر است كه مقام سالت‏خود را در وجود چه كسی قرار دهد، تو و پدرت مبغوض‏ترین افراد در نزد من بودید، ولی اینك تو محبوب‏ترین انسان‏ها در نزد من هستی!»

سپس او به خانه امام حسن (علیه‌السلام) وارد شد، و مهمان آن بزرگوار گردید، و پس از مدتی در حالی كه قلبش سرشار از محبت‏خاندان رسالت‏بود، از محضر امام حسن (علیه‌السلام) بیرون رفت. (13)

فراموش نمی‏كنم هنگامی كه حضرت امام خمینی - قدس سره - در اوایل پیروزی انقلاب در قم تشریف داشتند، روزی جمعی از چماق به دستان بدخواه، از خانه‏ای بیرون آمده و با شعار و داد و فریاد نزدیك بیت امام آمدند، امام اگر اشاره‏ای می‏كرد، مردم به آنها حمله كرده و آنها را تار و مار می‏كردند، ولی امام در عین شجاعت و صلابت‏بی‏نظیری كه داشت، در این مورد صلاح اسلام را در حلم و صبر انقلابی دید، با حلم كم نظیری، سكوت كرد، و قریب به این مضمون فرمود: «كاری به آنها نداشته باشید، مساله به مرور زمان حل خواهد شد.»

همان گونه كه امام فرموده بود; مساله به طور طبیعی حل شد. آری گاهی حلم و صبر انقلابی، این گونه پی‏آمدی درخشان دارد، و كارسازتر از عكس‏العمل‏های دیگر خواهد بود.

امام حسن (علیه‌السلام) در عصر حكومت‏خودكامه معاویه، در وضعیتی قرار گرفت كه اگر صلح تحمیلی را (كه به معنای آتش بس و متاركه جنگ موقت، مشروط به شرایط بود) نمی‏پذیرفت، و با خصلت والای حلم و صبر انقلابی، با آن برخورد نمی‏كرد، كیان تشیع در خطری عظیم، و جان همه شیعیان در معرض نابودی جدی قرار می‏گرفت. از این رو، در پاسخ به معترضان فرمود: «وای بر شما! شما نمی‏دانید كه من چه كرده‏ام، سوگند به خدا پذیرش صلح من برای شیعیانم بهتر است از آنچه خورشید بر آن می‏تابد و غروب می‏كند....» (14)

شاید بر همین اساس بود كه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) با بینش جهانی و پیش بینی وسیعی كه داشت، در‌شان امام حسن (علیه‌السلام) فرمود: «لو كان العقل رجلا لكان الحسن; (15) اگر عقل، خود را به صورت مردی نشان دهد، آن مرد، حسن (علیه‌السلام) است.»

امام مجتبی
رفتار پرصلابت

پرواضح است كه داشتن خصلت‏ حلم، یك قانون غالبی است نه دائمی، باید موارد را شناخت و بر اساس ضوابط اسلامی با آن برخورد كرد، در بعضی از موارد باید سد حلم را شكست و فریاد زد و شدت عمل نشان داد، در آن مواردی كه حلم موجب سوء استفاده گمراهان گردد. چرا كه همیشه افرادی هستند كه از شیوه حلم بزرگان، سوء استفاده می‏كنند، و تا زیر ضربات خردكننده شلاق مجازات قرار نگیرند، دست از كردار زشت‏خود برنمی‏دارند، در این گونه موارد باید در برابر آنها شدت عمل نشان داد، تا ایجاد مزاحمت نكنند، لذا در زندگی امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) ملاحظه می‏كنیم، در عین آن كه به حلم معروف بود، در بعضی از موارد، فریادی چون صاعقه داشت كه تار و پود دشمنان را می‏سوزانید. به عنوان نمونه; پس از ماجرای صلح تحمیلی، معاویه به كوفه آمد، و در میان ازدحام جمعیت‏برفراز منبر رفت، در ضمن گفتارش با گستاخی بی‏شرمانه‏ای از امیرمؤمنان علی (علیه‌السلام) بدگویی نمود، هنوز سخن او به پایان نرسیده بود كه امام حسن (علیه‌السلام) بر پله آن منبر ایستاد، و خطاب به معاویه فریاد زد: «ای پسر هند جگر خوار! آیا تو از امیرمؤمنان علی (علیه‌السلام) بدگویی می‏كنی، با این كه

پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در‌شان او فرمود: «من سب علیا فقد سبنی، و من سبنی فقد سب الله، و من سب الله، ادخله نار جهنم خالدا فیها مخلدا و له عذاب مقیم; كسی كه به علی (علیه‌السلام) ناسزا گوید، به من ناسزا گفته، و كسی كه به من ناسزا گوید، به خدا ناسزا گفته، و كسی كه به خدا ناسزا گوید، خداوند او را برای همیشه وارد دوزخ می‏كند، و او در آن جا همواره گرفتار عذاب الهی است.»

آن گاه امام حسن (علیه‌السلام) از منبر پایین آمد و به عنوان اعتراض از مسجد خارج شد و دیگر باز نگشت. (16)

برخوردهای پرصلابت امام حسن (علیه‌السلام) در برابر معاویه و مزدوران او، بسیار است، كه به همین یك نمونه بسنده شد. (17)

 

دخالت در سیاست

اینك این سؤال مطرح می‏شود كه امام حسن (علیه‌السلام) بعد از شهادت پدر بزرگوارش حضرت علی (علیه‌السلام) با آن كه آن حضرت ده سال امامت كرد، تنها شش ماه و چهار روز خلافت و حكومت نمود، و سپس از كوفه به مدینه رفت و از سیاست و حكومت دوری نموده و انزوا را برگزید، آیا این روش كه نشات گرفته از حلم او بود، كناره‏گیری از سیاست نیست؟

پاسخ به طور خلاصه این است كه شرایط و جوی كه دشمنان و بدخواهان، و حتی دوستان، برای آن حضرت ایجاد كردند، آن حضرت را قهرا از سیاست و حكومت داری كنار زدند، نه این كه او خودش كنار رفت، و هرگز حلم او باعث این كار نشد، بلكه شرایط و صلاح اسلام، چنین اقتضا می‏كرد، از این رو در مدینه نیز در فرصت‏های مناسب، مطالب را به طور صریح بیان می‏كرد، و با روش معاویه مخالفت می‏نمود، به همین دلیل معاویه نتوانست وجود آن حضرت را تحمل كند، و با پیام‏های محرمانه‏اش، جعده دختر اشعث را كه همسر امام حسن (علیه‌السلام) بود، واداشت تا آن حضرت را مسموم نماید. شهادت جانسوز او بزرگترین دلیل بر دخالت او در سیاست، و صلابت او در طاغوت زدایی است، چنان كه حلم او نیز در این راستا بود.


1) هود (11) آیه 75. در آیه 114 سوره توبه نیز نظیر این آیه با اندكی تفاوت آمده است.

2) مانند آیه 225 و 235 و 263 سوره بقره، و 155 سوره آل عمران، و... (المعجم المفهرس، ص‏216 و 217).

3 و 4) میزان الحكمة، ج‏2، ص‏515 - 516.

5) بحار، ج‏71، ص‏422.

6) مفردات راغب، واژه حلم.

7) بحار، ج‏78،، ص‏102.

8) بحار، ج‏77، ص‏78.

9) نسأ (4) آیه 86.

10) مناقب آل ابی‏طالب، ج‏4، ص‏18.

11) فصلت (41) آیه 34.

12) منتهی الآمال، ج‏1، ص‏171.

13) كشف الغمه، ج‏2، ص‏135; بحار، ج‏43، ص‏344.

14) بحار، ج‏44، ص‏19 «والله الذی عملت‏خیر لشیعتی مما طلعت علیه الشمس او غربت.»

15) فرائد السمطین، ج‏2، ص‏68.

16) احتجاج طبرسی، ج‏1، ص‏420; بحار، ج‏44، ص‏91.

17) برای اطلاع بیشتر در این مورد، به كتاب‏های زیر مراجعه كنید: احتجاج طبرسی، ج‏1، ص‏398 تا 420; بحار، ج‏44، ص‏70 تا 109، كشف الغمه، ج‏2، ص‏144 تا 152.

حجة‏الاسلام والمسلمین محمد محمدی اشتهاردی

سایت تبیان


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 2 مرداد 1392  ] [ 10:09 PM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]

متن صلح نامه امام حسن (ع)

بسم الله الرحمن الرحيم؛ حسن بن علي بن ابي‏طالب (ع) با معاوية بن ابي سفيان بر طبق شرايط زير صلح مي‏کند:
1- معاويه بايد در ميان مردم، بر طبق کتاب خدا و سنت رسول خدا - صلي الله عليه وآله - و روش خلفاي شايسته عمل کند.
2- معاويه نبايد جانشيني براي پس از خود معرفي کند.
3- مردم در هر جا که باشند، (چه در شام و چه در عراق و چه در حجاز و يمن،) بايد از شر معاويه در امان باشند و او نبايد آسيبي به آنان برساند.
4- اصحاب علي بن ابي‏طالب - عليه السلام- و شيعيان او نبايد از طرف معاويه آسيب و اذيتي ببينند و بايد جان و مال و زنان و اولاد آنان در امان باشد.
5- معاويه نبايد نسبت به حسن بن علي و برادرش حسين و ساير اهل بيت و خويشان رسول خدا - صلي الله عليه و آله - مکر و حيله‏اي بينديشد و نبايد پنهاني يا آشکارا ضرري متوجه آنان سازد و آنان در هر جاي زمين باشند، نبايد از معاويه بترسند.
6- نسبت به اميرالمؤمنين (ع) نبايد لعن شود و نيز نبايد در قنوت نماز به آن حضرت و اصحابش ناسزا گفته شود.
همان طور که روشن است، بندهاي قطعنامه بگونه‏اي تنظيم شده است که کمترين ضرر و آسيبي متوجه شيعيان نگردد و نيز جلو استمرار اين حرکت شوم توسط معاويه، پس از خودش گرفته شده است؛ زيرا او اجازه نداشت براي پس از خودش جانشيني تعيين کند و بطور خلاصه، در حد ضرورت به معاويه امتياز داده شده است. پس از انعقاد صلحنامه، معاويه به محلي رفت که پيش از آن، لشکرگاه امام حسن مجتبي (ع) بود.
وي روز جمعه، پس از اقامه نماز جمعه خطبه‏اي خواند و در آخر خطبه چنين گفت: من با شما جنگ نکردم براي آنکه نماز به پاداريد،يا روزه بگيريد، يا زکات بدهيد؛ بلکه به خاطر ابن جنگ کردم که بر شما حکومت کنم و خدا هم مرا به مقصودم رساند، اگر چه شما مايل نبوديد و تمام شروطي که با حسن بن علي بسته‏ام، زير پاي من است و به هيچ کدام از آنها عمل نخواهم کرد! در اين سخنان، معاويه تصريح کرده است که به سنت رسول خدا و احکام الهي عمل نخواهد کرد و هيچ ضمانتي براي شيعيان و ياران علي (ع) و اهل بيتش وجود ندارد، حتي مردم نيز هيچ اعتراضي نکردند که او با صراحت تمام، مواد قطعنامه را زير پا گذاشته است.
آنان خود را مسلمان و پيرو قرآن مي‏دانستند؛ ولي در برابر لغو نخستين بند قرارداد (که مهمترين بندها بود)، هيچ اعتراضي نکردند و معاويه هم چون اين روحيه و ضعف ايمان مردم را مي‏دانست و بخوبي آگاه بود که آنان فقط حرف دين را مي‏زنند.
لذا جرأت کرده بود که اين سخنان را بر زبان جاري کند؛ در غير اين صورت، نه تنها چنين نمي‏گفت، بلکه موفق به غصب حکومت نيز نمي‏شد.
آري؛ الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي ألسنتهم يحوطونه ما درّت معيشتهم فإذا محّصوا بالبلاء قل الديّانون: مردم، بنده دنيا هستند و دين، همچون آب دهان بر زبان آنان جاري است و گرد دين مي‏گردند تا جايي که زندگاني آنان تأمين باشد؛ اما اگر به سختيها دچار شوند، در آن لحظه دينداران واقعي کم خواهند بود (تحف العقول، از کلمات امام حسين (ع)).
معاويه به انعقاد قرارداد صلح اکتفا نکرد؛ بلکه از امام مجتبي (ع) خواست تا آشکارا اعلام نمايند که خلافت حق او است.
امام حسن (ع) نيز به منبر رفتند و پس از حمد و ثناي الهي فرمودند: اي مردم! بدانيد که بهترين زيرکيها، تقوي است و بدترين حماقتها، فجور و معصيت الهي است.
اي مردم! اگر همه جا را به دنبال مردي بگرديد که جدش رسول خدا باشد، بجز من و برادرم (حسين) کسي را نخواهيد يافت.
خداوند شما را به‏ وسيله محمد (ص) هدايت کرد؛ ولي شما اهل بيتش را رها کرديد! معاويه با من در امري منازعه کرد و به جنگ پرداخت که حق مسلم من بود و من چون ياوري نداشتم، براي حفظ جان امت اسلام، دست از حق خود برداشتم.
شما با من بيعت کرده بوديد تا با هر که صلح کنم، صلح کنيد و با هر که بجنگم، بجنگيد.
من صلاح امت را در صلح با او مي‏بينم و حفظ خونها را بهتر از ريختن خونها مي‏دانم.
غرض من خيرخواهي و صلاح شما بود و عمل من براي هر کس چنين کند، حجت است.
اين، فتنه‏اي است براي مسلمانان و بهره‏اي قليل و اندک براي منافقان تا وقتي حق تعالي غلبه حق را بخواهد و اسباب آن را ميسر فرمايد.
آنگاه معاويه برخاست و خطبه خواند و در آن آشکارا به اميرالمؤمنين (ع) دشنام داد.
امام مجتبي (ع) برخاست و در مقام جواب، نسب پست معاويه و نسب شريف خودشان را ذکر فرمودند و چنين دعا کردند: خداوند از ميان من و تو، کسي را که گمنامتر و کم‏ارزش‏تر و سابقه کفرش بيشتر و نفاقش ريشه‏دارتر است و حق او بر اسلام و مسلمين کمتر است، لعنت کند! اهل مجلس نيز همگي گفتند: آمين! معاويه از دشمني خوارج با امام مجتبي (ع) به نفع خود استفاده نمود.
وي زهري قوي را براي جعده، همسر امام فرستاد و به او وعده داد در صورتي که آن حضرت را مسموم کند، او را به عقد پسرش، يزيد در خواهد آورد و به او صد هزار درهم پاداش خواهد داد.
جعده دختر اشعث بن قيس بود که از سران خوارج و از دشمنان اميرالمؤمنين و امام مجتبي (عليهماالسلام) به شمار مي‏رفت و طبيعي بود که دخترش نيز با اين طرز تفکر رشد و نمو کرده باشد.
جعده نيز امام مجتبي (ع) را با شربتي که در آن سم ريخته شده بود و هنگام افطار به آن حضرت داده بود، مسموم نمود.
پس از دو روز، در تاريخ هفتم صفر سال 50 هجري (و به روايتي، 28 صفر) آن حضرت به شهادت رسيدند.
معاويه مبلغ مذکور را به جعده داد؛ ولي او را به عقد فرزندش در نياورد و گفت: کسي که به حسن مجتبي خيانت کند، به يزيد نيز خيانت خواهد کرد! امام حسين (ع) پس از آنکه برادر را غسل دادند و کفن نمودند، ابن عباس و عبدالله بن جعفر و علي فرزند ابن عباس را طلبيدند و تصميم گرفتند برادر خود را در روضه منوره رسول خدا (ص) دفن کنند.
مروان بن حکم، آل ابي سفيان و فرزندان عثمان، بار ديگر خون ريخته شده عثمان را بهانه قرار دادند و گفتند: آن شهيد مظلوم (يعني عثمان) در بدترين مکانها در بقيع دفن شود و حسن، با رسول خدا؟ به خدا قسم تا شمشيرهايمان سالم است و تيري برايمان باقي مانده، نمي‏گذاريم او را اينجا دفن کني! امام حسين (ع) فرمودند: به حق آن خداوندي که مکه را حرم امن قرار داده، حسن، فرزند علي و فاطمه، به رسول خدا و خانه او سزاوارتر است از آنها که بدون اجازه وارد آن خانه شدند! به خدا سوگند، او از عثمان خطاکار که ابوذر را تبعيد کرد و با عمار و ابن مسعود آن اعمال را انجام داد و رانده‏شدگان [1]  رسول خدا را پناه داد، سزاوارتر است! مروان بر استر خود سوار شد و نزد عايشه رفت و ماجرا را به او خبر داد.
او را بر استر خويش سوار کرد و به روضه رسول خدا آورد.
عايشه نيز بني اميه را تحريک مي‏کرد تا مانع دفن امام در حرم رسول خدا شوند.
وي به ابن عباس گفت: شما آن قدر جرأت کرده‏ايد که هر روز مرا آزار مي‏دهيد! مي‏خواهيد کسي را داخل خانه‏ام کنيد که من او را دوست ندارم و نمي‏خواهم داخل خانه‏ام شود؟ ابن عباس پاسخ داد: تو يک روز سوار شتر مي‏شوي (و جنگ جمل را به راه مي‏اندازي) و يک روز سوار استر مي‏شوي و مي‏خواهي نور خدا را خاموش کني و با دوستان خدا بجنگي و بين رسول خدا و حبيب او فاصله بيندازي! عايشه از استر پايين آمد و فرياد زد: به خدا قسم، تا يک مو در سر من باقي است، نمي‏گذارم حسن را در اينجا دفن کنيد! و بنا به روايتي، جنازه مطهر امام مجتبي (ع) را تيرباران نمودند.
بني هاشم خواستند شمشير بکشند و جلو آنان را بگيرند؛ ولي امام حسين (ع) مانع اين کار شدند.
آنگاه فرمودند: به خدا قسم، اگر سفارش برادرم نبود، مي‏ديديد که چگونه او را نزد پيغمبر دفن مي‏کردم و بيني شما را به خاک مي‏ماليدم! سپس جنازه را برداشتند و آن را در بقيع به خاک سپردند.
اسلام بني اميه (!) - معاويه تا زمان حيات امام مجتبي (ع) به حسب ظاهر، اقدامي عليه شيعيان نکرد و آنان از آزادي نسبي برخوردار بودند.
ولي پس از شهادت آن امام بزرگوار، دستور داد هيچ کس حق ندارد علي بن ابي‏طالب را مدح کند و مناقب و فضايل آن حضرت را بازگو کند حتي امر کرد خطيبان و سخنرانان، بر منابر، آن حضرت را لعن کنند و ناسزا بگويند.
به همين جهت به ابن عباس پسر عموي رسول خدا (ص) که از اصحاب و دوستان علي (ع) نيز بود، دستور داد تا از گسترش فضايل آن حضرت خودداري کند.
بين معاويه و ابن عباس سخناني رد و بدل شد که شنيدني است: - معاويه گفت: من به همه شهرها نوشته‏ام و دستور داده‏ام که مردم، زبان از بيان مناقب علي ببندند؛ تو نيز زبان خود را نگه دار! - ابن عباس پاسخ: آيا ما را از قرائت قرآن نهي مي‏کني؟ - نه؛ نهي نمي‏کنم.
- آيا از تأويل قرآن نهي مي‏کني؟ - آري؛ قرآن را بخوان؛ ولي آن را معني نکن!
- کدام عمل واجب است: خواندن قرآن يا عمل به احکام آن؟ - عمل واجبتر است.
- اگر کسي نفهمد خداوند از کلمات قرآن چه منظوري داشته است، چگونه عمل کند؟ - معناي قرآن را از کسي سؤال کن که آن را تأويل مي‏کند؛ ولي نه به آن صورتي که تو و اهل بيت تو تأويل مي‏کنيد! - اي معاويه! قرآن بر اهل بيت من نازل شده است؛ تو مي‏گويي آن را از آل ابي‏سفيان و آل ابي معيط و يهود و نصاري و مجوس سؤال کنم؟ - مرا با اين طوايف برابر مي‏داني؟ - بلي، چون تو مردم را از عمل به قرآن نهي مي‏کني.
آيا تو ما را نهي مي‏کني از اين که خداوند را بر طبق حکم قرآن اطاعت کنيم و از عمل به حلالش و حرامش جلوگيري مي‏نمايي، در حالي که اگر امت از معناي قرآن و مراد خداوند سؤال نکنند در دينشان به هلاک مي‏رسند؟ - قرآن را بخوانيد و تأويل کنيد؛ اما آنچه خدا در حق شما نازل فرموده به مردم نگوييد! - خداوند در قرآن فرموده است: يريدون ليطفؤا نور الله بأفواههم و يأبي الله إلا أن يتم نوره و لو کره الکافرون: کافران مي‏خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش کنند و خداوند از اين کار ابا دارد و چيزي را نمي‏پسندد جز اين که نورش را کامل کند، اگر چه کافران اين مطلب را نپسندند (سوره توبه، آيه 32) - به حال خود باش و اين حرفها را نزن! معاويه به تمامي شهرها دستور کتبي فرستاد تا سهميه هر کس را که يقين کردند از شيعيان و دوستان علي (ع) است، از بيت المال قطع کنند.
او پس از مدتي دستور خود را عوض کرد و چنين دستور داد: لازم نيست يقين کنيد کسي دوستدار علي است.
همين که او را به اين امر متهم کردند، او را بکشيد و سرش را جدا کنيد و تحقيق لازم نيست! با صدور اين دستور، بي‏گناهان بسياري به قتل رسيدند و خانه‏هاي دوستان آل علي (ع) تخريب مي‏شد و مردم براي حفظ جان خويش بشدت تقيه مي‏کردند و از اظهار حق بطور علني خودداري مي‏نمودند.
در راستاي محو نور خدا و هدم رکن دين، يعني ولايت، معاويه به اقدام شنيع ديگري نيز دست زد.
وي به قضات، فقهاي رياکار و محدثين دروغگو دستور داد روايات بيشماري را در مذمت اهل بيت و مدح معاويه جعل کنند تا خاندان رسول خدا را منحرف از دين معرفي نمايند.
البته جعل حديث، پيش از آن نيز رايج بود؛ ولي به دستور معاويه، روند جعل حديث شکل تازه‏اي به خود گرفت.
همچنين وي دستور داد شهادت دوستان علي (ع) در محاکم قضايي پذيرفته نشود.
در ميان شهرهاي اسلامي، کار مردم کوفه بمراتب سخت‏تر شده بود؛ زيرا عامل و فرماندار کوفه، زياد بن ابيه برادر دروغي معاويه بود.
زياد پيش از آنکه معاويه - آن گمنام مجهول النسب - را به شهادت زني فاجر به خود ملحق کند، از زمره اصحاب علي (ع) به شمار مي‏رفت و حتي از کارگزاران آن حضرت بود، لذا شيعيان کوفه و منازل آنان را خوب مي‏شناخت.
پس از آنکه زياد به امارت کوفه و بصره منصوب شد، تمامي شيعيان کوفه را به دار زد و يا چشمان آنان را کور کرد، دست و پاي بسياري از آنان را بريد و کار را به جايي رساند که در کوفه شيعه‏اي باقي نمانده بود.
فضاي خفقان، تبليغات مسموم و قتل و بيداد معاويه مؤثر واقع شده بود؛ نام و ياد اهل بيت در شرف محو شدن بود و وضعيت پيش‏آمده، بسيار خطرناک بود و تاکنون اسلام گرفتار چنين جو مسمومي نشده بود.
در اين شرايط، سکوت به هيچ وجه جايز نبود.
يک سال پيش از به هلاک رسيدن معاويه، امام حسين (ع) که مشاهده فرمودند کار به آنجا رسيده است که مردم به وسيله دشمني با اهل بيت، قصد تقرب به سوي خدا را مي‏کنند (!) براي آنکه مردم را مجددا آگاه کنند و کلمه حق را احيا نمايند، دست به اقدام زدند.
آن حضرت، زماني که براي اعمال حج به مکه مشرف شده بودند، در سرزمين مني، مردم، صحابه، تابعين [2] ، بني هاشم و انصار مدينه، همچنين افراد معروف به صلاح و نيکوکاري را دعوت نمودند و آنان را گرد يکديگر جمع کردند و براي آنان خطبه خواندند.
در آن خطبه، فضايل اميرالمؤمنين (ع) را يکي يکي ذکر کردند و آياتي از قرآن را که در شأن آن حضرت نازل شده بود، برشمردند.
مردم نيز سخنان آن حضرت را تأييد مي‏کردند.
سپس فرمودند: شما شنيده‏ايد که رسول خدا (ص) فرمود: هر کس گمان کند دوستدار من است و دشمن علي باشد، دروغ گفته است.
دشمن علي نمي‏تواند دوست من باشد! مردي گفت: يا رسول الله! چه عيبي دارد که کسي محبت شما را داشته باشد و دشمن علي باشد؟ اين کار چه ضرري برايش دارد؟ پيامبر فرمود: من و علي يک تن هستيم؛ علي من است و من، علي هستم.
چگونه مي‏شود کسي هم دوست و هم دشمن يک نفر باشد؟ پس هر کسي علي را دوست دارد، مرا دوست داشته است و هر کسي دشمن علي است، دشمن من و دشمن خدا است.
حاضران، بار ديگر سخن امام حسين (ع) را تأييد کردند.
آن حضرت، در انتهاي سخن خود خطاب به حاضرين چنين فرمودند: شما را به خدا سوگند مي‏دهم و از شما مي‏خواهم که هر وقت به شهرهاي خود مراجعت کرديد، آنچه را که براي شما گفتم، به هر کس که مورد اعتماد شماست بگوييد! با اين گردهمايي،امام حسين (ع) به شيعيان آموختند که در مواقعي که گمراهي و فتنه دامنگير شده است و سخن حق به گوش کسي نمي‏رسد، کسي نبايد علم خود را کتمان کند و تسليم شرايط موجود شود.
همه موظفند تا حد امکان، جلو تبليغات کفر را بگيرند و در راه احياي کلمه حق بکوشند.
رسول اکرم (ص)، بنابر آنچه ابن عباس روايت کرده است، در شأن امام مجتبي (ع) فرمودند: چون فرزندم حسن را با زهر شهيد کنند، ملائکه هفت آسمان بر او مي‏گريند و همه چيز، حتي پرندگان هوا و ماهيان دريا بر او خواهند گريست و هر کس براي او بگريد، ديده او در روزي که چشمها کور مي‏شود، کور نخواهد شد و هر کس بر مصيبت او اندوهناک شود، دل او در روزي که دلها اندوهگين شوند، اندوهگين نخواهد شد و هر کس او را در بقيع زيارت کند، در روزي که قدمها بر صراط خواهد لرزيد قدمش، ثابت مي‏گردد.
در خاتمه، سخني را که امام مجتبي (ع) در آخرين ساعات عمر پربرکتش، خطاب به جنادة بن ابي اميه فرموده‏اند، ذکر مي‏نماييم: يا جنادة! استعدّ لسفرک و حصّل زادک قبل حلول أجلک: اي جناده! براي مسافرتت آماده شو و توشه‏ات را پيش از آنکه اجلت فرا رسد، آماده کن!

 

 

[1] منظور از رانده شدگان رسول خدا، حکم بن عاص و پسرش مروان بن حکم هستند.
رسول خدا (ص) آن دو نفر را لعنت کرده بودند و دستور داده بودند به مدينه وارد نشوند.
ابوبکر و عمر نيز تا زماني که زنده بودند، نگذاشتند آنان به مدينه بيايند.
اما عثمان، آنان را با آغوش باز پذيرفت و مروان را وزير خود قرار داد و در يک روز، صد هزار دينار از غنائم آفريقا را به مروان بخشيد و روزي ديگر صد هزار دينار به حکم بن عاص داد.
[2] عنوان صحابي (که جمع آن اصحاب است) به کسي اطلاق مي‏شود که اسلام آورده و موفق به زيارت محضر رسول خدا (ص) شده باشد؛ همچون سلمان، ابوذر، مقداد، عمار ياسر و....
و عنوان تابع (که جمع آن تابعين است) به کساني اطلاق مي‏شود که اسلام آورده بودند، ولي موفق به زيارت آن حضرت نشده و فقط اصحاب آن حضرت را ديده بودند؛ همچون اويس قرني که در زمان حيات رسول خدا (ص) آورد، ولي آن حضرت را ملاقات نکرد و در رکاب اميرالمؤمنين، علي (ع)، به شهادت رسيد.
 


ادامه مطلب


[ سه شنبه 1 مرداد 1392  ] [ 3:48 PM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]

نقشه های شوم شام(ویژه امام حسن ع)

معاويه‏ ي حيله‏ گر، نخستين حيله‏ اي که برضد امام حسن به کار بست، اين بود که دو جاسوس زبردست و کارآزموده از دو قبيله‏ ي حمير و بني‏القين را برگزيد. يکي را به کوفه - مرکز خلافت حسن - و آن ديگري را هم به بصره فرستاد. هم‏زمان با فرستادن آن دو جاسوس کار آزموده، کسان ديگري را هم با همان منظور جاسوسي به شهرهاي ديگري روانه کرد تا او را از اوضاع داخلي عراق باخبر کنند و او بتواند در فرصتي مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش عليه امام حسن بزند.
جاسوس حميري، در شبي تاريک، مخفيانه وارد شهر کوفه شد و به خانه‏ ي قصابي رفت که از پيش، او را براي همکاري با اين جاسوس، شناسايي و آماده
کرده بودند. اين جاسوس در خانه ‏ي قصاب ماند تا کم‏ کم و به تدريج وارد جمع مردم شود. کار جاسوسي خود را آغاز کند. چند روزي گذشت و آن جاسوس کارآزموده با آن‏که مردي زيرک و درکارش استاد بود، پيش ازآن که بتواند کاري کند، به ياري خداوند از سوي نيروهاي مخفي امام و مأمورهاي اطلاعاتي شهر کوفه، شناسايي و دستگير شد.
مردم، آن جاسوس را دست‏ بسته پيش امام بردند تا آن‏حضرت خود درباره‏ ي او تصميم لازم را بگيرد. امام با او گفت‏وگو کرد و پس از آن‏که به جاسوس بودنش اطمينان يافت و فهميد که او به امر معاويه، مأموريت جاسوسي بر ضد مسلمان‏ها را داشته و با اين هدف از شام به کوفه آمده، فرمود تا جانش را بگيرند. با کشته شدن او، بخشي از نقشه‏ ي شوم شام نقش بر آب شد. امام که دريافته بود معاويه جاسوس ديگري هم به سوي بصره فرستاده است، نامه‏ اي براي عبدالله بن عباس نوشت و آن را با پيک تيزپايي به سوي بصره فرستاد. به او خبرداد که معاويه دست به چه نقشه‏ هاي شوم و چه توطئه‏ هايي زده است.وقتي که نامه‏ ي امام به دست فرماندار بصره رسيد، او به مأمورهايش دستور داد تا دست به کار شوند و به جست‏ و جوي آن جاسوس بپردازند. طولي نکشيد که مأمورها، جاسوس بني‏القين را هم دستگير کردند و گردنش را زدند. معاويه چون ديد که از طريق جاسوس‏هاي زيرکش هم نمي‏تواند کاري از پيش ببرد، توطئه ديگري ريخت؛ توطئه‏ اي شوم، پليد و ناجوانمردانه ‏تر. او بنا به پيشنهاد عمروعاص روباه‏ صفت، تصميم گرفت که در بين فرماندهان سپاه امام و مردم مسلمان تفرقه بيندازد؛ يعني آب را از سرچشمه گل‏آلود کند و از آب گل‏آلود، ماهي آرزوهايش را بگيرد.

تصميم گرفت که در آغاز کارش فرماندهان سپاه اسلام را با وعده و وعيدهاي فريبنده بفريبد و از سوي خود بکشاند.سپس با ثروت بادآورده‏ ي بي‏حد و حصرش، راهزن دل و دين مردم شود. او و يار همراهش عمروعاص، خوب مي‏دانستند که جاه و مقام و ثروت، گام‏ها را سست مي‏کند، قلب‏ها را مي‏لرزاند، عقل را مي‏فريبد و انسان را به دام مي‏اندازد. اين دو شاگردان ممتاز شيطان خوب مي‏دانستند که ثروت و مقام و وعده و وعيدهاي دنيوي باعث مي‏شوند که عده‏ اي مانند بيد بر سر ايمان خويش بلرزند، از راه بلغزند و در چاه کفر و شرک فروافتند. معاويه خوب مي‏دانست که با اين روش مي‏تواند حتي مؤمناني مانند عبيدالله بن عباس را - که سابقه‏ اي درخشان در بين مردم داشت، و همواره در خط مستقيم و دوستدار علي و وفادار به اهل بيت رسول‏خدا بود. - بفريبد و به سوي خود بکشاند. و اين‏گونه هم شد.

عبيدالله بن عباس[1]  به خاطر شهادت دو فرزندش در جنگي به دست بسر بن ارطاة - يکي از فرماندهان نظامي جنايتکار معاويه - کينه‏ اي شديد نسبت به بني‏ اميه در دل داشت. اما وقتي اين پيام فريبنده‏ ي معاويه به گوشش رسيد وآن وعده و وعيدها را شنيد، با گرفتن پانصد هزار درهم، خيانت کرد و به لشکر معاويه پيوست. او با اين‏کار، ننگي بزرگ و جاودانه براي خود خريد؛ هر چند که از نخستين مؤمناني بود که در مسجد کوفه با حسن بيعت کرده بود. او در زمان علي هم مسؤليت‏هايي بر عهده داشت. حاکم يمن و اطراف آن بود؛ هم چنين پدر دو شهيد بود. او در کودکي، تا سن ده سالگي در خدمت رسول‏خدا بود. ده ساله بود که رسول‏خدا رحلت فرمود.
خيانت و گريز چنين کسي از زير بيدق امام و پناه بردنش به شام و لشکر معاويه، در خيال هيچ يک ازمسلمان‏ها نمي‏گنجيد. کسي نمي‏توانست حتي گمان برد که شخصيتي مثل او - که فرمانده ي دوازده هزار نفر را از سوي امام حسن بر عهده گرفته بود - باچنان حقارتي سپاهش را ترک گويد و سعادت را در کاخ معاويه بجويد. کاخي که ديوارهايش با خون بهترين بندگان خدا رنگين شده بود. کاخي که کاخ ستم و محل کفر و شرک و بت‏پرستي بود.
عبيدالله بن عباس از سوي امام حسن مأموريت داشت تا با سپاه عظيمش به جانب شط فرات حرکت کند و تا زمين‏هاي مسکن پيش رود. سپس رو به روي سپاه معاويه - که ممکن بود از آن‏سو به عراق حمله آورد - سد محکمي بسازد و
در برابر سپاه دشمن بايستد. امام به او فرموده بود: «هر جا که با سپاه معاويه روبه‏رو شدي، مانند سدي آهنين در برابرش بمان. ولي جنگ نکن تا من خود به آن‏جا بيايم؛ چون خودم هم درپي شما به آن‏سو خواهم آمد. هر مشکلي که پيش آمد، مرا با خبر کن. با قيس بن عباده و سعيد بن قيس که همراه تو خواهند بود، در کارهايت مشورت کن. اگر معاويه در جنگ پيشدستي کرد، با او بجنگ! و اگر تو کشته شدي، فرماندهي باقيس بن سعد بن عباده خواهد بود. اگر قيس هم از پا درآيد، سعيد بن قيس برخيزد و علم نبرد را به دست بگيرد و لشکر را فرماندهي کند!
عبيدالله بن عباس به جاي اطاعت از امر امامش، پيشنهاد وسوسه‏آميز معاويه را پذيرفت. پانصد هزار درهم گرفت و شبانه از چادرش گريخت و به دامن معاويه در شام آويخت. در آنجا پانصد هزار درهم ديگر نيز از او جايزه گرفت. او شبانه، وقتي سپاهيانش به خواب رفتند، با استفاده از تاريکي شب، از چادرش بيرون آمد و...
سحرگاه وقتي سپاهيان براي اداي نماز صبح آماده بودند، هر چه انتظار کشيدند تا عبيدالله بن عباس براي خواندن نماز از چادرش بيرون بيايد، نيامد. حتي صدايي از دورن چادرش برنخاست. آرام و آهسته رفتند و وارد چادر شدند. ولي او را در چادر نيافتند. اين‏سو و آن‏سو را که گشتند، به اصل ماجرا پي‏بردند و دانستند که دعوت وسوسه‏آميز حاکم شام را پذيرفته و رفته است. قيس بن سعد بن عباده به ناچار با مردمش نماز خواند. پس از نماز جماعت، بلند شد و در برابر سپاه، خطبه‏اي خواند و فرار عبيدالله را به آن‏ها خبر داد. سپس آن‏ها را به صبر و پايداري فراخواند. باري، قيس، فرماندهي سپاه را بر عهده گرفت؛ ولي در همان وقت، بسر بن ارطاة - که يکي از فرماندهان ظالم سپاه معاويه بود - براي شايعه‏پراکني در بين مردم عراق، پيش آمد. او از سوي معاويه مأموريت داشت تا خبرهاي دروغيني را ميان لشکر امام و مردم عراق
پخش کند و آنها را بفريبد و او پيش روي سپاه عراق ايستاد و فرياد برآورد:» اي لشکريان عراق! چرا بيهوده و بي‏هيچ سودي، خويشتن را به کام مرگ و نيستي مي‏اندازيد؟! فرمانده‏ي شما عبيدالله بن عباس به پند و اندرز من گوش داد به ما پيوست. اکنون هم در بين لشکر ماست؛ نزد معاويه. از اين گذشته، امام شما، حسن بن علي با معاويه از در صلح و آشتي درآمد پس چرا شما با معاويه سر جنگ داريد و مي‏خواهيد بيهوده خود را به کشتن دهيد؟ آيا مي‏خواهيد خود را در راهي و کاري که هيچ سودي برايتان ندارد، به هلاکت برسانيد؟!»
قيس بن سعد که هم باهوش و هم مؤمن بود، فورا از نيت ناپاک فرستاده‏ي معاويه آگاه شد. پوزخندي رو به بسر بن ارطاة زد و آن‏گاه رو به لشکرش کرد و با صدايي محکم و رسا گفت: «اي مردم عراق و اي سپاه حق! شما در اين‏جا، دو راه پيش رو داريد! خوب بينديشيد! حالا که بر سر اين دو راهي ايستاده‏ايد، بايد يکي از آن‏ها را برگزينيد! يا دست بيعت به سوي معاويه و سپاه گمراهش دراز کنيد و دين و ايمان خود را به دنيايتان و لذت‏هاي زودگذرش بفروشيد و آخرت را رها کنيد و دنيا را دودستي بچسبيد، يا با من بمانيد و با دشمنان اسلام بجنگيد. حرف‏هاي بسر بن ارطاة دروغي ناجوانمردانه بيش نيست. البته در اين‏که عبيدالله خيانت پيشه کرده و به معاويه در شام پيوسته است، هيچ شکي نداريم؛ ولي حرف او درباره‏ي صلح امام حسن با معاويه‏ي فاسد و گمراه، شايعه‏اي بي‏اساس است که فقط ابلهان و ساده‏لوحان و يا تهي‏مغزان و سست‏ايمانان ممکن است آن را باور کنند. صلح امام با معاويه، با هيچ منطقي جور در نمي‏آيد. مگر ممکن است که حق به باطل بپيوندد؟! حال به من بگوييد، از اين دو راهي که يکي سوي حق و آن ديگري سوي باطل مي‏رود، کدامين راه را برمي‏گزينيد؟!
در بين مردم، همهمه افتاد. بسر بن ارطاة خواست يک بار ديگر هم زبان چرب و نرمش را به کار اندازد، ولي قيس پيشدستي کرد و گفت: «مردم عراق!
گيرم که گفته‏ي بسر بن ارطاة راست باشد؛ هر چند که هرگز حرف حقي از زبان او به گوش ما نخورده است. گيرم که امام ما حسن، با معاويه صلح کرده باشد؛ که بي‏شک صلح نکرده است. آيا شما با معاويه و لشکر گمراه او صلح مي‏کنيد و يا اين که با سپاهش مي‏جنگيد؟ آيا فراموش کرده‏ايد که اين حاکم فاسد شام، چه ظلم‏ها به مردم عراق کرده؟ و امامتان علي، چه خون‏ها از اين مرد بدکار و فاسد به دل داشت؟!»
سپاهيان عراق،همه يک‏دل و يک‏صدا فرياد برآوردند: «ما هرگز از گمراهان و بدکاران پيروي نمي‏کنيم. تا جان در بدن و توان جنگيدن داريم، با اين قوم ستمکار و فاسد خواهيم جنگيد. ما هرگز با معاويه آشتي نمي‏کنيم و دل‏هامان هميشه پر از کينه‏ي اوست. ما معاويه را دشمن دين خدا و پيامبر خدا مي‏شماريم و جنگ با او را بر خودمان واجب مي‏دانيم. در راه حق هم از مرگ هيچ ترسي نداريم!»
بسر بن ارطاة با نااميدي به سوي معاويه برگشت و اين نقشه هم نقش بر آب شد. قيس که با آن بيان رسايش توانسته بود سپاهيانش را از لغزش باز دارد، با شادماني و با اراده‏اي قوي و استوار به آماده‏سازي لشکرش براي جنگ با معاويه پرداخت. او لشکرش را از دو سو به جانب سپاه شام به حرکت درآورد. جنگ سختي بين آن‏ها در گرفت؛ جنگ بين حق و باطل بود. تيرها و کمان‏ها، شمشيرها، نيزه‏ها و خنجرها به کار افتادند. سپاه اسلام با چنان رشادتي جنگيدند که سپاه شام از آن همه رشادت و شجاعت به حيرت افتاد. عده‏ي زيادي از سپاه شام در همان آغاز جنگ، مثل برگ‏هاي خزان‏زده روي خاک باريدند.
لشکريان شام که از جنگ جز گرفتن زر و سيم از معاويه و به دست آوردن غنايم جنگي هيچ نيت ديگري در دل نداشتند، وقتي که مرگ را در چند قدمي خود ديدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و رو به لشکرگاه خويش نهادند. معاويه وقتي شنيد که لشکرش به دست قيس شکست خورده و عقب نشسته است، به شدت خشمگين و نگران شد. پيروزي قيس بر سپاه پوشالي شام، بر او خيلي
گران آمد. با خودش گفت: «آه اي قيس بن سعد! گمان مي‏کني که مي‏تواني شکستم دهي؟ آخر تو را هم مي‏خرم؛ همان گونه که عبيدالله بن عباس را بنده‏ي زرخريد خود کردم. مي‏دانم که تو هم عاقبت فريب مال و ثروت و مقام و جاه را مي‏خوري. تو را هم عاقبت با کيسه‏هاي زر و سيم و وعده‏هاي وسوسه‏آميز خواهم فريفت. وقتي که وعده‏ي کاخي با کنيزکان خوبرو و سيم و زر به تو بدهم، چنان فريب مي‏خوري که در تصورت هم نگنجد. هر چند که ممکن است بهاي تو اندکي بيش‏تر از بهاي عبيدالله بن عباس باشد، ولي عاقبت تو هم رام و غلام من مي‏شوي! آن روز را به زودي زود خواهم ديد که با حقارت تمام، سر تعظيم در برابرم فرود مي‏آوري!»
معاويه با اين خيال و وهم کودکانه، فرستاده‏اي را به سوي او روانه کرد. قيس مشغول رسيدگي به وضع لشکرش بود که فرستاده‏ي معاويه از شام آمد. با قيس خلوت کرد و پيغام خود را به او داد.قيس لحظه‏اي ساکت با نگاهي مرموز، در چهره‏ي فرستاده معاويه خيره ماند. سپس پوزخندي زد و با تمسخر به او گفت: «وقتي به نزد اميرت بازگشتي، از زبان من به او بگو که: اي فرزند راستين ابوسفيان! سوگند به خداوند که هرگز بين من و تو ديداري نخواهد بود و مرا ملاقات نخواهي کرد؛ مگر آن که بين من و تو، خنجر و شمشير باشد!»
معاويه چون پاسخ محکم قيس را از زبان فرستاده‏ي خود شنيد، آتش خشم و انتقام در دلش شعله‏ور شد و دانست که ديگر اميدي براي فريفتن قيس نيست. با خشم در کاخش قدم زد. آن‏قدر از اين‏سو به آن‏سو رفت، تا خسته شد. خشمگين نشست و نامه‏اي براي او نوشت. معاويه‏ي کوردل مي‏پنداشت که اين نامه، ترس و بيم و وحشت دردل قيس خواهد انداخت و او را بر سر عقل خواهد آورد. نامه را چنين نوشت:
«اي جهود، پسر جهود! دلت را به بيهوده خوش مي‏کني! با چنين حرف‏هاي جسورانه‏اي، زندگاني خود را تباه مي‏سازي و خود را به کام مرگ و نيستي مي‏اندازي! آن هم در راه و کاري که هيچ سود و زياني برايت ندارد. اگر آن که تو
دوستش داري و به پيروي‏اش اميد داري، پيروز شود، مطمئن باش که تو را به دست فراموشي خواهد سپرد و از فرماندهي برکنارت خواهد کرد. تو چند روزي بيش، فرمانده نيستي! اگر آن که دشمنش مي‏داري و بر شکستش اميدواري، پيروز، شود اگر زندگاني خود را تا آن زمان از کف نداده باشي، خوار و در مصيبت اسيري گرفتار مي‏شوي!
قيس وقتي نامه‏ي سراسر توهين‏آميز معاويه را خواند، خشمگين شد و پاسخ نامه‏ي او را چنين داد:
«اي بت‏پرست، پسر بت‏پرست! تو و پدرت از روي ناچاري و اجبار اسلام را پذيرفتيد. البته پس از آن‏که سال‏هاي سال از اسلام و پيامبر بد گفتيد! معاويه! تو از قديم مسلمان نبوده‏اي و به تازگي هم منافق و مشرک نشده‏اي؛ تو با خدا و رسولش هميشه دشمني داشته‏اي و داري! چنان ناداني که مي‏پنداري مي‏تواني به جنگ خداوند برخيزي! تو همواره جزو گروه منافقان و مشرکان بوده‏اي، هستي و خواهي بود؛ زيرا پيامبر، تو، پدر تو و برادرت را هفت بار لعن ونفرين کرد و شما سه تن، جاودانه در گمراهي به سر خواهيد برد. اين‏که پدر مرا به بدي ياد کرده‏اي و او را جهود و مرا جهودزاده ناميده‏اي، حرفي احمقانه بيش نيست. تو خودت خوب مي‏داني و مردم نيز مي‏دانند که من و پدرم، دشمن ديني بوديم که از آن بيرون آمديم و ديني را که بدان ايمان آورده‏ايم، ياري کرده‏ايم!
معاويه چون نامه‏ي قيس را خواند، از شدت خشم برافروخت و جانش از آتش خشم سوخت. خواست نامه‏ي ديگري هم براي قيس بنويسد؛ نامه‏اي بدتر و توهين‏آميزتر از نامه‏ي پيشين. اما عمروعاص حيله‏گر به او گفت: «براي چه خودت را خسته و درمانده کرده‏اي؟ اگر نامه‏ي ديگري برايش بفرستي، در پاسخت سخن‏هاي بدتر و زشت‏تر از اين نامه‏اش خواهد نوشت. پس بهتر است که او را رها کني و راحتش بگذاري و در انتظار فرصتي مناسب بماني. وقتي که به پيروزي رسيدي و بر خر مراد سوار شدي، او به ناچار مثل دشمنان سرسخت ديگرت، از تو پيروي خواهد کرد. آن وقت مي‏تواني و اختيار داري که هر گونه ميلت کشيد، با
او رفتار کني! با هر کسي بايد از راهش رفتار کني و او را به سوي خود بکشي. يکي را با وعده و وعيد به جاه و مقام؛ يکي را با سيم و زر و کاخ؛ بعضي را هم با زور و شمشير و خنجر. اگر با هيچ يک از اين راه‏ها به راه نيامدند، بايد جانشان را بگيري و خودت را از شرشان آسوده سازي!»

 [1] برادر عبدالله بن عباس که از سوي امام حسن (عليه‏السلام) والي بصره بود.

 


ادامه مطلب


[ سه شنبه 1 مرداد 1392  ] [ 3:44 PM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]

راز‌ ضریح شش گوشه امام‌ حسین(ع)

راز‌ ضریح شش گوشه امام‌ حسین(ع)

amam hsyn 920431 as راز‌ ضریح شش گوشه امام‌ حسین(ع)

به گزارش سرویس دین و اندیشه خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، در این باره روایت‌های‌گوناگونی وجود دارد اما مجموع این روایت‌ها و آنچه نزدیک‌تر به منطق به نظر می‌رسد، آن چیزی است که شیخ‌مفید (ره) در کتاب «الاشارات» آورده است.

 

او در بخشی از این کتاب نام ۱۷ نفر از شهدای بنی‌هاشم در روزعاشورا را ذکر کرده و نوشته است آنان پایین‌ پای آن حضرت در یک قبر‌ گود دفن شدند و هیچ اثری از قبر آنان نیست و فقط زائران با اشاره به زمین در طرف پای امام (ع) آنان را زیارت می‌کنند و علی‌بن‌الحسین (ع) «علی اکبر» از جمله آنان است، برخی گفته‌اند محل دفن «علی‌اکبر» نسبت به قبر امام حسین (ع) نزدیک‌ترین محل است.

 

در بعضی از روایات‌ دیگر از جمله کتاب «کامل الزیارات» جعفر بن‌ محمد قمی هم آمده است، امام سجاد (ع) با قدرت (امامت و ولایت) به کربلا آمد و بنی‌اسد را سرگردان یافت، چون که میان سرها و بدن‌ها جدا افتاده بود و آنها راهی برای شناخت نداشتند، امام زین‌العابدین (ع) از تصمیم خود برای دفن شهیدان خبر داد، آنگاه جانب جسم پدر رفت، با وی معانقه کرد و با صدای‌ بلند گریست، سپس به سویش رفت و با کنار زدن مقدار کمی خاک قبری روی آن نوشت (هذا قبر الحسین‌ بن‌ علی‌ ابن‌ ابی‌ طالب الذی قتلوه عطشانأ غریبأ) این قبر حسین‌ ابن‌ علی‌ ابن‌ ابی‌ طالب است.

 

آن حسینی که او را لب تشنه و غریبانه کشتند، پس از فراغت از دفن پدر به سراغ عمویش عباس (ع) رفت و آن بزرگوار را نیز به تنهایی به خاک سپرد.

 

سپس بنی‌اسد دستور داد تا دو حفره آماده کنند، در یکی از آن‌ها بنی‌هاشم و در دیگری سایر شهیدان را به خاک سپردند، نزدیک‌ترین شهیدان به امام‌حسین (ع) فرزندش علی‌اکبر (ع) است.

 

امام‌ صادق (ع) در این باره به عبدالله‌ بن‌ حماد‌ بصری فرموده است امام‌ حسین (ع) را غریبانه کشتند، بر او می‌گرید کسی که او را زیارت کند غمگین می‌شود و کسی که نمی‌تواند او را زیارت کند دلش می‌سوزد برای کسی که قبر پسرش را در پایین پایش مشاهده کند.

 

بر اساس گزارش پایگاه اطلاع رسانی بعثه مقام معظم رهبری بنابراین به نظر می‌رسد گوشه‌های‌ اضافی ضریح امام‌حسین (ع) محل دفن پسر‌ بزرگ ایشان حضرت علی‌اکبر (ع) است و محل دفن نوزاد شش ماهه اباعبدالله‌الحسین (ع) یعنی علی‌اصغر نیز روی سینه پیکر مطهر امام‌حسین (ع) است.

 


ادامه مطلب


[ سه شنبه 1 مرداد 1392  ] [ 3:13 AM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]

نامه عمربن خطاب به معاویه / عمر اعتراف می کند !

نامه عمربن خطاب به معاویه / عمر اعتراف می کند !

si8ldk 535 نامه عمربن خطاب به معاویه / عمر اعتراف می کند !

 

مرحوم علامه مجلسی در کتاب شریف بحار الأنوار می‌نویسد که عبد الله بن عمر بن الخطاب ،‌ بعد از شهادت سید الشهداء علیه السلام به دیدار یزید رفت و به او اعتراض کرد وگفت : بساطت را جمع کن تا مردم کسی را که لیاقت خلافت را داشته باشد ، انتخاب کنند .

یزید جلو آمد و او را آرام کرد ، بعد به او گفت : ای أبا محمد ! آیا فکر می‌کنی که پدرت (عمر) هدایت شده و یاور رسول خدا بود ؟ …

سپس یزید دست عبد الله را گرفت و او را به یکی از اتاق‌هایش برد و نامه‌ای را از صندوقی بیرون آورد و آن را به عبد الله نشان داد که عمر بن الخطاب به معاویة بن أبی سفیان نوشته بود .

در این نامه عمر بن الخطاب حقیقت‌های بسیاری را روشن و به جنایات بسیاری اعتراف می کند که ما اصل نامه را در اختیار دوستان قرار می‌دهیم :

أجاز لی بعض الأفاضل فی مکة – زاد الله شرفها – روایة هذا الخبر ، وأخبرنی أنه أخرجه من الجزء الثانی من کتاب دلائل الإمامة ، وهذه صورته :

۱۵۱ – حدثنا أبو الحسین محمد بن هارون بن موسى التلعکبری ، قال : حدثنا أبی رضی الله عنه ، قال : حدثنا أبو علی محمد بن همام ، قال : حدثنا جعفر بن محمد بن مالک الفزاری الکوفی ، قال : حدثنی عبد الرحمن بن سنان الصیرفی ، عن جعفر بن علی الحوار ، عن الحسن بن مسکان ، عن المفضل بن عمر الجعفی . عن جابر الجعفی ، عن سعید بن المسیب …

فضرب یزید بیده على ید عبد الله بن عمر وقال له : قم – یا أبا محمد – حتى تقرأ ، فقام معه حتى ورد خزانة من خزائنه ، فدخلها ودعا بصندوق ففتح واستخرج منه تابوتا مقفلا مختوما فاستخرج منه طومارا لطیفا فی خرقة حریر سوداء ، فأخذ الطومار بیده ونشره ، ثم قال : یا أبا محمد ! هذا خط أبیک ؟ .

قال : ای والله . فأخذه من یده فقبله ، فقال له : اقرأ ، فقرأه ابن عمر ، فإذا فیه : بسم الله الرحمن الرحیم إن الذی أکرهنا بالسیف على الاقرار به فأقررنا ، والصدور وغرة ، والأنفس واجفة ، والنیات والبصائر شائکة مما کانت علیه من جحدنا ما دعانا إلیه وأطعناه فیه رفعا لسیوفه عنا ، وتکاثره بالحی علینا من الیمن ، وتعاضد من سمع به ممن ترک دینه وما کان علیه آباؤه فی قریش ، فبهبل أقسم والأصنام والأوثان واللات والعزى ما جحدها عمر مذ عبدها ! ولا عبد للکعبة ربا ! ولا صدق لمحمد صلى الله علیه وآله قولا ، ولا ألقى السلام إلا للحیلة علیه وإیقاع البطش به .

فإنه قد أتانا بسحر عظیم ، وزاد فی سحره على سحر بنی إسرائیل مع موسى وهارون وداود وسلیمان وابن أمه عیسى ، ولقد أتانا بکل ما أتوا به من السحر وزاد علیهم ما لو أنهم شهدوه لأقروا له بأنه سید السحرة .

فخذ – یا بن أبی سفیان – سنة قومک واتباع ملتک والفاء بما کان علیه سلفک من جحد هذه البنیة التی یقولون إن لها ربا أمرهم بإتیانها والسعی حولها وجعلها لهم قبلة فأقروا بالصلاة والحج الذی جعلوه رکنا ، وزعموا أنه لله اختلقوا .

فکان ممن أعان محمدا منهم هذا الفارسی الطمطانی : روزبه ، وقالوا إنه أوحی إلیه : * ( إن أول بیت وضع للناس للذی ببکة مبارکا وهدى للعالمین ) * ، وقولهم : * ( قد نرى تقلب وجهک فی السماء فلنولینک قبلة ترضیها فول وجهک شطر المسجد الحرام وحیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره ) * ، وجعلوا صلاتهم للحجارة .

فما الذی أنکره علینا لولا سحره من عبادتنا للأصنام والأوثان واللات والعزى وهی من الحجارة والخشب والنحاس والفضة والذهب ، لا – واللات والعزى – ما وجدنا سببا للخروج عما عندنا وإن سحروا وموهوا .

فانظر بعین مبصرة ، واسمع بأذن واعیة ، وتأمل بقلبک وعقلک ما هم فیه ، واشکر اللات والعزى واستخلاف السید الرشید عتیق بن عبد العزى على أمة محمد وتحکمه فی أمواله ودمائهم وشریعتهم وأنفسهم وحلالهم وحرامهم ، وجبایات الحقوق التی زعموا أنهم یجبونها لربهم لیقیموا بها أنصارهم وأعوانهم ، فعاش شدیدا رشیدا یخضع جهرا ویشتد سرا ، ولا یجد حیلة غیر معاشرة القوم .

ولقد وثبت وثبة على شهاب بنی هاشم الثاقب ، وقرنها الزاهر ، وعلمها الناصر ، وعدتها وعددها مسمى بحیدرة المصاهر لمحمد على المرأة التی جعلوها سیدة نساء العالمین یسمونها : فاطمة ، حتى أتیت دار علی وفاطمة وابنیهما الحسن والحسین وابنتیهما زینب وأم کلثوم ، والأمة المدعوة بفضة ، ومعی خالد بن ولید وقنفذ مولى أبی بکر ومن صحب من خواصنا ، فقرعت الباب علیهم قرعا شدیدا ، فأجابتنی الأمة .

فقلت لها : قولی لعلی : دع الأباطیل ولا تلج نفسک إلى طمع الخلافة ، فلیس الامر لک ، الامر لمن اختاره المسلمون واجتمعوا علیه ، ورب اللات والعزى لو کان الامر والرأی لأبی بکر لفشل عن الوصول إلى ما وصل إلیه من خلافة ابن أبی کبشة ، لکنی أبدیت لها صفحتی ، وأظهرت لها بصری ، وقلت للحیین – نزار وقحطان – بعد أن قلت لهم لیس الخلافة إلا فی قریش ، فأطیعوهم ما أطاعوا الله ، وإنما قلت ذلک لما سبق من ابن أبی طالب من وثوبه واستیثاره بالدماء التی سفکها فی غزوات محمد وقضاء دیونه ، وهی – ثمانون ألف درهم – وإنجاز عداته ، وجمع القرآن ، فقضاها على تلیده وطارفه ، وقول المهاجرین والأنصار – لما قلت إن الإمامة فی قریش – قالوا :

هو الأصلع البطین أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب الذی أخذ رسول الله ( ص ) البیعة له على أهل ملته ، وسلمنا له بإمرة المؤمنین فی أربعة مواطن ، فإن کنتم نسیتموها – معشر قریش – فما نسیناها ولیست البیعة ولا الإمامة والخلافة والوصیة ألا حقا مفروضا ، وأمرا صحیحا ، لا تبرعا ولا ادعاء فکذبناهم ، وأقمت أربعین رجلا شهدوا على محمد أن الإمامة بالاختیار .

فعند ذلک قال الأنصار : نحن أحق من قریش ، لأنا آوینا ونصرنا وهاجر الناس إلینا ، فإذا کان دفع من کان الامر له فلیس هذا الامر لکم دوننا ، وقال قوم : منا أمیر ومنکم أمیر . قلنا لهم : قد شهدوا أربعون رجلا أن الأئمة من قریش ، فقبل قوم وأنکر آخرون وتنازعوا ، فقلت – والجمع یسمعون – : ألا أکبرنا سنا وأکثرنا لینا . قالوا : فمن تقول ؟ .

قلت : أبو بکر الذی قدمه رسول الله ( ص ) فی الصلاة ، وجلس معه فی العریش یوم بدر یشاوره ویأخذ برأیه ، وکان صاحبه فی الغار ، وزوج ابنته عائشة التی سماها : أم المؤمنین ، فأقبل بنو هاشم یتمیزون غیظا ، وعاضدهم الزبیر وسیفه مشهور وقال : لا یبایع إلا علی أو لا أملک رقبة قائمة سیفی هذا ، فقلت : یا زبیر ! صرختک سکن من بنی هاشم ، أمک صفیة بنت عبد المطلب .

فقال : ذلک – والله – الشرف الباذخ والفخر الفاخر ، یا بن خنتمة و یا بن صهاک ! أسکت لا أم لک ، فقال قولا فوثب أربعون رجلا ممن حضر سقیفة بنی ساعدة على الزبیر ، فوالله ما قدرنا على أخذ سیفه من یده حتى وسدناه الأرض ، ولم نر له علینا ناصرا ، فوثبت إلى أبی بکر فصافحته وعاقدته البیعة وتلانی عثمان بن عفان وسائر من حضر غیر الزبیر ، وقلنا له : بایع أو نقتلک ، ثم کففت عنه الناس ، فقلت له : أمهلوه ، فما غضب إلا نخوة لبنی هاشم ، وأخذت أبا بکر بیده فأقمته – وهو یرتعد – قد اختلط عقله ، فأزعجته إلى منبر محمد إزعاجا .

فقال لی : یا أبا حفص ! أخاف وثبة علی ، فقلت له : إن علینا عنک مشغول ، وأعاننی على ذلک أبو عبیدة بن الجراح کان یمده بیده إلى المنبر وأنا أزعجه من ورائه کالتیس إلى شفار الجاذر ، متهونا ، فقام علیه مدهوشا ، فقلت له : اخطب ! فأغلق علیه وتثبت فدهش ، وتلجلج وغمض ، فعضضت على کفی غیظا .

وقلت له : قل ما سنح لک ، فلم یأت خیرا ولا معروفا ، فأردت أن أحطه عن المنبر وأقوم مقامه ، فکرهت تکذیب الناس لی بما قلت فیه ، وقد سألنی الجمهور منهم : کیف قلت من فضله ما قلت ؟ ما الذی سمعته من رسول الله ( ص ) فی أبی بکر ؟ فقلت : لهم : قد قلت : سمعت من فضله على لسان رسول الله ما لو وددت أنی شعرة فی صدره ولی حکایة ، فقلت : قل وإلا فأنزل ، فتبینها والله فی وجهی وعلم أنه لو نزل لرقیت ، وقلت ما لا یهتدی إلى قوله .

فقال بصوت ضعیف علیل : ولیتکم ولست بخیرکم وعلی فیکم ، واعلموا أن لی شیطانا یعترینی – وما أراد به سوای – فإذا زللت فقومونی لا أقع فی شعورکم وأبشارکم ، وأستغفر الله لی ولکم .

ونزل فأخذت بیده – وأعین الناس ترمقه – وغمزت یده غمزا ، ثم أجلسته وقدمت الناس إلى بیعته وصحبته لأرهبه ، وکل من ینکر بیعته ویقول : ما فعل علی بن أبی طالب ؟ فأقول : خلعها من عنقه وجعلها طاعة المسلمین قلة خلاف علیهم فی اختیارهم ، فصار جلیس بیته ، فبایعوا وهم کارهون ، فلما فشت بیعته علمنا أن علیا یحمل فاطمة والحسن والحسین إلى دور المهاجرین والأنصار یذکرهم بیعته علینا فی أربعة مواطن ، ویستنفرهم فیعدونه النصرة لیلا ویقعدون عنه نهارا .

فأتیت داره مستیشرا لاخراجه منها ، فقالت الأمة فضة – وقد قلت لها قولی لعلی : یخرج إلى بیعة أبی بکر فقد اجتمع علیه المسلمون فقالت – إن أمیر المؤمنین ( ع ) مشغول ، فقلت : خلی عنک هذا وقولی له یخرج وإلا دخلنا علیه وأخرجناه کرها ، فخرجت فاطمة فوقفت من وراء الباب ، فقالت : أیها الضالون المکذبون ! ماذا تقولون ؟ وأی شئ تریدون ؟ .

فقلت : یا فاطمة ! . فقالت فاطمة : ما تشاء یا عمر ؟ ! . فقلت : ما بال ابن عمک قد أوردک للجواب وجلس من وراء الحجاب ؟ . فقالت لی : طغیانک – یا شقی – أخرجنی وألزمک الحجة ، وکل ضال غوی . فقلت : دعی عنک الأباطیل وأساطیر النساء وقولی لعلی یخرج . فقالت : لا حب ولا کرامة أبحزب الشیطان تخوفنی یا عمر ؟ ! وکان حزب الشیطان ضعیفا . فقلت : إن لم یخرج جئت بالحطب الجزل وأضرمتها نارا على أهل هذا البیت وأحرق من فیه ، أو یقاد علی إلى البیعة ، وأخذت سوط قنفذ فضربت وقلت لخالد بن الولید : أنت ورجالنا هلموا فی جمع الحطب ، فقلت : إنی مضرمها .

فقالت : یا عدو الله وعدو رسوله وعدو أمیر المؤمنین ، فضربت فاطمة یدیها من الباب تمنعنی من فتحه فرمته فتصعب علی فضربت کفیها بالسوط فألمها ، فسمعت لها زفیرا وبکاء ، فکدت أن ألین وأنقلب عن الباب فذکرت أحقاد علی وولوعه فی دماء صنادید العرب ، وکید محمد وسحره ، فرکلت الباب وقد ألصقت أحشاءها بالباب تترسه ، وسمعتها وقد صرخت صرخة حسبتها قد جعلت أعلى المدینة أسفلها .

وقالت : یا أبتاه ! یا رسول الله ! هکذا کان یفعل بحبیبتک وابنتک ، آه یا فضة ! إلیک فخذینی فقد والله قتل ما فی أحشائی من حمل ، وسمعتها تمخض وهی مستندة إلى الجدار ، فدفعت الباب ودخلت فأقبلت إلی بوجه أغشى بصری ، فصفقت صفقة على خدیها من ظاهر الخمار فانقطع قرطها وتناثرت إلى الأرض ، وخرج علی ، فلما أحسست به أسرعت إلى خارج الدار وقلت لخالد وقنفذ ومن معهما : نجوت من أمر عظیم .

بحار الأنوار – العلامة المجلسی – ج ۳۰ – ص ۲۸۸ – ۲۹۴ .

ترجمه:

همانا آن کسى که ما را با شمشیر وادار کرد که به او اعتراف نماییم، اقرار کردیم ولى به خاطر ناخشنودى از آن دعوت، سینه‏ها از خشم و غضب، خروشان و جانها آشفته و مشوّش و فکرها و دیدگان دچار شکّ و تردید بود، بدان جهت از او اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنى خود را از بالاى سرمان بردارد و آن کسانى از قریش که دست از دین اجدادى خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّى» سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم، دست از آنها برنداشتم، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتارى از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادّعاى مسلمانى ننموده‏ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعاى مسلمانى ننموده‏ام و خواسته‏ام او را بفریبم. چون جادوى بزرگى برایمان آورد و در سحر و جادوگرى بر سحر بنى اسرائیل با موسى و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسى افزود و سحر و جادوى همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند، باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.

اى پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر و از ملّت خود پیروى کن و به آنچه که پیشینیان تو گفته‏اند و این خانه را – که مى‏گویند پروردگارشان به آنان دستور داده به سوى آن آمده پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار دهند – انکار کرده‏اند وفادار باش! و به نماز و حجّشان که در رکن دین خود قرار داده مى‏پندارند که از آن خداست اعتنایى نداشته باش! از جمله کسانى که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را یارى کرده، همین شخص ایرانى الکن، روزبه است و مى‏گویند به او (محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) وحى شده است: (إنَّ أوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُدىً لِلْعَالَمِینَ) و مى‏گویند خداوند( . آل عمران / ۹۶٫ )

گفته است، (قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِى‏السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ) آنان نماز خود را براى سنگها قرار داده‏اند، اگر نبود سِحر او( . بقره / ۱۴۴٫ )

چه چیز باعث مى‏شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این‏که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلاست، نه به لات و عزّى قسم که دلیلى براى دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سِحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند. تو با چشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو! با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش و از لات و عزّى سپاسگزار باش! و از این‏که آقاى خردمندى همچون عتیق بن عبدالعزّى بر امّت محمّد حکمفرما شده، و بر اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتى که به خاطر خدایشان جمع‏آورى مى‏کنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاکم است خشنود باش! وى به سختى و درستى زندگى کرد، در ظاهر خضوع و خشوع مى‏کرد و در پنهان سرسختى و نافرمانى داشت و غیر از همراهى با مردم چاره‏اى نمى‏دید.

من بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنى هاشم که «حیدر» نامیده مى‏شد و داماد محمّد شده و با همان دخترى که بانوى زنان جهانیان قرار داده و «فاطمه»اش نامیده‏اند ازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دخترانشان زینب وام کلثوم و کنیزى به نام فضّه به همراه خالدبن ولید و قنفذ غلام ابوبکر و دیگر یاران ویژه خود رفتم. به سختى حلقه در را گرفته و کوبیدم. کنیز آن خانه پرسید: کیست؟ به او گفتم: به على بگو، کارهاى بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز! اختیار امور به دست تو نیست. کار دست کسى است که مسلمانان او را برگزیده و بر او اجماع کرده‏اند. به خداى لات و عزّى سوگند که اگر کار به ابوبکر واگذار مى‏شد هیچگاه به آنچه که مى‏خواست نمى‏رسید و به جانشینى ابن ابى کبشه (حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) دست نمى‏یافت. لکن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز کردم. ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمى‏تواند باشد، تا وقتى که از خداوند اطاعت مى‏کنند از آنان اطاعت کنید! و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایى که در جنگ‏ها و غزوات محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از کفار و مشرکان ریخته استناد مى‏کند و قرضهاى او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده‏هاى او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع‏آورى نموده و بر ظاهر و باطنش حکم مى‏کند، و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتى به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود گفتند: همین انسان اصلع و بطین امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است که رسول خدا( . اصلع: کسى است که موهاى جلو سرش کم شده و بطین: به کسى مى‏گویند که شکم او چاق است. )

براى او از تمامى امّت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردیم. اى گروه قریش! اگر شما فراموش کرده‏اید ما از یاد نبرده‏ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیّت حقّى معین و امرى صحیح بوده، بیهوده و ادعایى نیست…

ما آنان را تکذیب کرده و من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفته: امامت با انتخاب و اختیار مردم است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه دادیم و یاریشان کردیم، و مردم به سوى ما هجرت کردند. اگر قرار است کسى که این مقام مربوط به اوست کنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوارتریم. گروه دیگرى پیشنهاد کردند: امیرى از ما و امیرى از شما باشد.

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهى دادند که امامان از قریش مى‏باشند. عده‏اى پذیرفتند و جمعى نپذیرفتند و با یکدیگر به نزاع پرداختند. من – در حالى که همه مى‏شنیدند – گفتم: فقط به کسى میرسد که از همه بزرگسال‏تر و نرم و ملایم‏تر باشد. گفتند: چه کسى را مى‏گویى؟ گفتم: ابوبکر را که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را در نماز بر دیگران مقدّم داشت و در روز بدر در زیر سایبانى با او به مشورت نشست و رأى او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درآورد و او را امّ المؤمنین نامید. بنى هاشم با عصبانیّت و خشم جلو آمدند. زبیر از آنان پشتیبانى کرده در حالى که شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز با على‏ (علیه السلام) نباید بیعت شود وگرنه شمشیر من گردنى را راست نخواهد گذاشت. گفتم: اى زبیر! انتساب به بنى هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیّه دختر عبدالمطلب است. گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است، اى پسر خصم و اى پسر صهّاک، ساکت باش! اى بى‏مادر! و سخنى گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنى‏ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند. به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتى که او را بر زمین افکندیم با این‏که هیچ کس به یارى و کمک او نیامده بود. من به سرعت خود را به ابوبکر رسانده با او دست داده بیعت کردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند. به او گفتیم: بیعت کن وگرنه تو را خواهیم کشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید! او از روى خودخواهى و نخوت نسبت به بنى هاشم به خشم درآمده است. دست ابوبکر را در حالى که از ترس مى‏لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته و نمى‏دانست چه مى‏کند، بر روى منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) نشانیدم. به من گفت: اى ابوحفص! من از قیام و خروش على(علیه السلام) مى‏ترسم. به او گفتم: على(علیه السلام) کارى به تو ندارد و سرگرم کار دیگرى است. ابوعبیدة جراح در این کار به من کمک کرده دست او را بر روى منبر مى‏کشید و من از پشت سرش او را مانند بز نرى که بخواهند بر بز ماده‏اى بجهانند بر روى منبر گذاشتم.

گیج و سرگردان بر روى منبر ایستاد. به او گفتم: سخنرانى کن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود. من دست خود را از شدّت عصبانیت به دندان مى‏گرفتم، و به او مى‏گفتم: تو را چه شده؟ چرا گیجى؟ و او هیچ کارى نمى‏کرد و سخنى نمى‏گفت. مى‏خواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جاى او را بگیرم. ترسیدم مردم از سخنانى که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند. عده‏اى پرسیدند: پس آن فضائلى که درباره او گفتى و برشمردى کجاست؟ تو از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او چه شنیده بودى؟ گفتم: من از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او فضائلى شنیده بودم که دوست مى‏داشتم و آرزو مى‏کردم اى کاش مویى بر بدن او مى‏بودم، و من داستانى از او دارم. به او گفتم: سخنى بگو وگرنه از منبر پایین آى!… خدا مى‏داند که اگر از منبر پایین آمده بود من بالا مى‏رفتم و سخن مى‏گفتم که به گفتار او منجر نشود. وى با صدایى ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولى و سرپرست شما شده‏ام اما بهترین نفرات شما نیستم با این‏که على(علیه السلام) در بین شماست. بدانید که مرا شیطانى است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه مى‏کند و خیر مرا در نظر ندارد پس هرگاه لغزیدم، شما مرا بر پاى داشته راست کنید. که من در پوست و موى شما وارد نشوم. براى خودش استغفار مى‏کنم.

از منبر پایین آمد و در حالیکه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم. مردم براى بیعت با او جلو آمدند، من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانى را که بخواهند از بیعتش سرباز زنند بترسانم. او گفت: على چه کرد؟ گفتم: وى خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر این‏که مسلمانان کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است. مردم با اکراه بیعت کردند.

وقتى بیعت او فراگیر شد، فهمیدم که على(علیه السلام)، فاطمه‏(سلام الله علیها) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه مهاجران وانصار مى‏برد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک مى‏کند. مردم شبانه به او نوید یارى مى‏دهند ولى صبحگاهان کسى به کمک او نمى‏رود. بر در خانه‏اش حاضر شده از او خواستم که از خانه بیرون آید. به کنیزش فضّه گفتم: به على(علیه السلام) بگو براى بیعت با ابوبکر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت کرده‏اند! پاسخ داد: على(علیه السلام) مشغول است. گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش مى‏بریم!

فاطمه‏(سلام الله علیها) از اتاق بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت: اى گمراهان دروغگوى! چه مى‏گویید؟ و چه مى‏خواهید؟ گفتم: اى فاطمه! گفت: عمر چه مى‏خواهى! گفتم: چرا پسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: اى بدبخت! طغیان و سرکشى تو، مرإ؛ح‏ح از خانه به در آورده است، و حجّت خدا را بر تو و بر همه گمراه کنندگان تمام کرده است. گفتم: این یاوه‏ها و حرفهاى زنانه را کنار گذاشته به على(علیه السلام) بگو: بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت: اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان مى‏ترسانى با این‏که حزب شیطان کوچک است؟ گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساکنان این خانه آتش مى‏افروزم و تمام کسانى را که در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر این‏که على(علیه السلام) را براى بیعت بیرون کشانده، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالدبن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را برمى افروزم [فاطمه‏] گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین!

فاطمه‏(سلام الله علیها) دستهایش را جلو در خانه گرفته نمى‏گذاشت در باز شود. او را به یک سوى افکندم؛ سر راه من را گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم، از شدت درد ناله و فریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام به یاد دشمنى على(علیه السلام) و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سحرش افتادم، لگدى بر در زدم وى که محکم بر در چسبیده بود تا باز نشود، فریادى زد که پنداشتم مدینه زیرورو شد و صدا زد:

اى پدر! اى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! با حبیبه تو و دخترت بدین گونه رفتار مى‏شود. آه‏اى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگند فرزندى که در شکم داشتم کشته شد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالى که به دیوار تکیه داده بود شنیدم. در را باز کرده وارد خانه شدم. با چهره‏اى با من روبه‏رو شد که دیدگانم را فرو بست. از روى مقعنه به گونه‏اى بر دو روى صورتش نواختم که گوشواره از گوشش به در آمد و زمین افتاد.

على(علیه السلام) از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتارى عجیبى رها شدم (و در روایت دیگرى آمده: جنایت بزرگى مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم، این على(علیه السلام) است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم). على(علیه السلام) خارج شد در حالى که فاطمه‏(سلام الله علیها) دست بر جلو سر گرفته مى‏خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شِکوه نموده از او کمک بگیرد. على(علیه السلام) چادر بر سر او انداخته، به او گفت: اى دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! خداوند پدرت را به عنوان رحمت براى جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر بردارى و از پروردگارت بخواهى که این مردم را نابود سازد، دعایت به اجابت خواهد رسید به طورى که در روى زمین از اینان هیچ انسانى باقى نخواهد ماند. زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح که خداوند به خاطر او تمام ساکنان روى زمین و کسانى را که در زیر آسمان به سر مى‏بردند به جز همان چند نفرى که در کشتى بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر این‏که او را تکذیب کرده بودند و قوم عاد را به وسیله تندباد سهمگین از بین برد. تو و پدرت از هود برترید، ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه‏اش عذاب کرد. تو اى بانوى زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودى آنان مباش!

درد زایمان سخت او را گرفته بود؛ به بیرون خانه رفت و جنینش را که على(علیه السلام) او را محسن(علیه السلام) نامیده بود سقط کرد. جمعیت فراوانى را در آنجا گرد آوردم، اما نه بدان جهت که از کثرت آنان در مقابل على(علیه السلام) کارى ساخته باشد، بلکه براى دلگرمى خودم او را در حالى که کاملاً در محاصره بود به زور از خانه‏اش بیرون آورده براى أخذ بیعت به جلو راندم و به درستى مى‏دانستم که اگر من و تمامى ساکنان روى زمین کوشش مى‏کردیم که بر او پیروز شویم، زورمان به او نمى‏رسید اما مطالبى را در نظر داشت که من به خوبى مى‏دانستم و هم اکنون نمى‏شود که بگویم.

هنگامى که به سقیفه بنى ساعده رسیدم، ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده على(علیه السلام) را مسخره کردند. على(علیه السلام) گفت: اى عمر! مى‏خواهى در آنچه که فعلاً به تأخیر انداخته‏ام شتاب کنم و کارى که از آن خوشت نمى‏آید انجام دهم؟ گفتم: نه یاامیرالمؤمنین!!!

به خدا سوگند که خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چه کار با عمر؟ و مردم این سخنان را شنیدند. هنگامى که على(علیه السلام) به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وى را مسخره کرد.

به او گفتم: تو اى ابوالحسن بیعت کردى برگرد! ولى خود گواهم بر این‏که بیعت ننموده و دستش را به سوى ابوبکر دراز نکرد و من ترسیدم که در آنچه که مى‏خواست انجام دهد و به تأخیر انداخته بود عجله کند. از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتماً بیعت کند. ابوبکر از ناراحتى و ترسى که از او داشت، اصلاً نمى‏خواست که على را در آنجا ببیند. على(علیه السلام) از سقیفه برگشت. پرسیدم کجا رفت؟ گفتند: به کنار قبر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته در آنجا نشسته است. من و ابوبکر از جا حرکت کرده، دوان دوان به مسجد رفتیم. ابوبکر مى‏گفت: واى بر تو این چه کارى بود که با فاطمه‏(سلام الله علیها) انجام دادى؟ به خدا سوگند این کار زیانى آشکار است. گفتم: بزرگترین کارى که نسبت به تو انجام داده، همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانان اطرافش را نگیرند. گفت: چه مى‏کنى؟ گفتم: چنین وانمود مى‏کنم که او در کنار قبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) با تو بیعت کرده است. خود را به او رسانیده در حالى که قبر را پیش روى خود قرار داده دستهایش را روى خاک قبر گذاشته بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفة بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در کنارش نشستیم. به ابوبکر گفتم که او هم به مانند على(علیه السلام) دستش را روى قبر نزدیک دست على(علیه السلام) بگذارد او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست على(علیه السلام) بکشم و بگویم على(علیه السلام) بیعت کرده است ولى على(علیه السلام) دستش را کشید. با ابوبکر از جا حرکت کرده، پشت به آنان نموده مى‏گفتم: خداوند به على(علیه السلام) خیر عنایت کند! وقتى به کنار قبر رسول اللَّه‏ (صلی الله علیه وآله وسلم) حاضر شدى، از بیعت با تو خوددارى نکرد. ابوذر غفارى از بین مردم از جا جسته فریاد مى‏زد و مى‏گفت: به خدا سوگند اى دشمن خدا، على(علیه السلام) هیچ گاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد. ما به راه خود ادامه داده به هر کس که مى‏رسیدیم مى‏گفتیم: على(علیه السلام) با ما بیعت کرده است. و ابوذر تکذیب حرف ما را مى‏کرد. به خدا سوگند که وى نه در دوران خلافت ابوبکر و نه در زمان حکومت من با من بیعت نکرد و نه با کسى که پس از من خواهد بود. دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.

اى معاویه! چه کسى کارهاى مرا انجام داده و چه کسى انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است؟ اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عقبه، کارهایى که در تکذیب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) نمودید و نیرنگهایى که با او کردید به درستى مى‏دانم و کاملاً از حرکتهایى که در مکه انجام مى‏دادید و در کوه حرا مى‏خواستید او را بکشید آگاهم، جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبرى کرد و گفته محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او که: خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند، که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودى. مادرت هند را از خاطر نبرده‏ام که چقدر به وحشى بخشید تا این‏که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش «شیر خدا» مى‏نامیدند با نیزه زد و سپس دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) با سحرش پنداشت که وقتى جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود، سنگ سختى خواهد شد. او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و یارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش براى دشمنى با محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سربازانش فراموش نکرده‏ام که چنین سرود:

نحن بناتُ طارقِ‏

نمشى على النّمارقِ‏

کالدُّر فى المخانقِ‏

والمِسکِ فى المغارقِ‏

إن یَقبَلوا نُعانِقُ‏

أو یَدبَروا نُفارِقُ‏

فراقَ غیرَ وامقِ‏

یعنى: «ما دختران طارقیم که بر روى فرش‏هاى گرانبها راه مى‏رویم. به مانند درّ در صدف و یإ؛خ‏خ مِشکِ در مِشکدان مى‏باشیم. اگر مردان روى آورند در آغوششان مى‏گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتى از آنها جدا مى‏شویم.»

زنان قبیله او در جامه‏هاى زردِ پر رنگ چهره‏ها را گشوده، دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) تحریک مى‏کردند. شما به دلخواه خود مسلمان نشدید، بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید، محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر على بن ابیطالب(علیهما السلام) و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد. ولى از پدرت چندان دل خوش نداشت هنگامى که به او گفت: به خدا سوگند اى پسر ابى کبشه مدینه را پر از مردان جنگى و پیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایى افکنده نمى‏گذارم زیانى به تو برسانند. محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) – در حالى که به مردم فهمانید که باطن او را مى‏داند – به او گفت: اى ابوسفیان! خداوند مرا از شر تو نگه دارد! و او (محمّد) (صلی الله علیه وآله وسلم) به مردم گفته بود: بر این منبر کسى غیر از من و على(علیه السلام) و پیروانش از افراد خانواده‏اش نباید بالا برود. سِحرش باطل و تلاشش بى‏نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم. واى بنى امیّه! امیدوارم که شما چوبه‏هاى طناب این خیمه را برافراشته باشید! بدین جهت، ولایت شام را به تو سپرده هرگونه تصرّف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم از این‏که او در شعر و نثر گفته بود: جبرئیل از سوى پروردگارم به من وحى کرده و گفته است: (وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ) و پنداشته که مقصود از شجره‏( . اسراء / ۶۰٫ )

ملعونه شمایید، باکى ندارم. او دشمنى خود را با شما به هنگامى که به حکومت رسید، آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.

اى معاویه! من با این یادآورى‏ها و شرح و بسطى که از جریانات به تو کردم، خیرخواه و ناصح و دلسوز تو مى‏باشم و از کم حوصلگى، بى‏ظرفیتى، نداشتن شرح صدر و کمى بردبارى‏ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت و امّت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را به دست تو دادم، شتاب کرده و بخواهى از او انتقام بگیرى و بیم آن دارم که مرده او را نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنى و یا کوچک بشمارى و در آن صورت تو، به هلاکت خواهى رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته‏ام فرود آمده و آنچه که ساخته‏ام ویران مى‏شود.

به هنگامى که مى‏خواهى به مسجد و منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شوى کاملاً بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبى را که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) آورده تصدیق کن! با رعیّت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزى و دفاع از آنها را بنما، حلم و بردبارى نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر! حدود را در بین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقّى از حقوق را واگذار مى‏کنى، واجبى را ناقص نگذار و سنّت محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) را تغییر نده که نتیجه‏اش آن مى‏شود که امّت بر ما بشورند و تباه گردند، بلکه آنها را از همان محل، آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز! با آنان مسامحه و سهل‏انگارى داشته باش و برخورد نکن؛ نرم خو باش و غرامت مگیر! در مجلس خود برایشان جاى باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار، آنان را به دست رئیس خودشان بُکش، خوشرو و بشاش باش، خشمت را فرو ده و از آنان بگذر! در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد. از این‏که على(علیه السلام) و فرزندانش حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم، اگر به همراهى و کمک گروهى از امت توانستى با آنان پیکار کنى، انجام ده و به کارهاى کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهاى بزرگ بگیر! وصیّت و سفارشى را که به تو کردم حفظ کن! آن را پنهان نموده آشکار مساز! دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش! و مبادا به فکر مخالفت با من باشی.

.

مرکز مطالعات تحلیلی عرفا و صوفیه


ادامه مطلب


[ سه شنبه 1 مرداد 1392  ] [ 3:08 AM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]

آنچه شيعه و سني بايد بدانند(تخریب آثار تاریخی اسلامی توسط وهابیون)

آنچه شيعه و سني بايد بدانند(تخریب آثار تاریخی اسلامی توسط وهابیون)

از زمانی که وهابیت توسط محمد بن عبدالوهاب تأسیس شد، تا این زمان جنایات بسیاری توسط آن ها انجام پذیرفت. بسیاری از زنان و کودکان بی گناه به وضع فجیعی کشته شدند و بسیاری از مکان ها ی مورد احترام مسلمین در این راستا تخریب شدند. این آثار و اماکن تاریخی که بیانگر فرهنگ و تمدن اسلامی بود به واسطه ی تحجر و کوته فکری فرقه ضاله وهابیت ویران شد:
تخریب بارگاه ائمه بقیع در قبرستان بقیع
برخی از مورخان و شاهدان عینی مانند جهانگرد مستر ریتر می گوید :
مدینه همانند شهر زلزله زده شده بود. تمام اماکن مقدس و زیبای مسلمانان به دست وهابیون ویران شد و نشان ههای قبور مخصوصاً در بقیع از بین رفت. وهابیون سالها بوسیله ی سگ ها و چارپایان و دیگر رفتارهای زشتشان به قبور ائمه و شهدا و اولیای خدا اهانت می کردند. بقیع را محل زباله های خود کرده بودند. این ادامه داشت تا خبرها به دیگر مسلمانان جهان رسید تا آنکه در سال 1227 ه.ق وهابیون شکست سختی از عثمانی خوردند . در نتیجه بقیع ساخته شد.
ولی در سال 1344 ه.ق وهابیت دوباره به قدرت رسید. در نتیجه از 18 رمضان آن سال زیارت را ممنوع کرد و با تهدید علمای مدینه حکم تخریب قبور ائمه بقیع را گرفت . بالاخره در 8شوال آن سال با غارت اماکن مقدس مردم مدینه را مجبور کرد تا در تخریب این اماکن و حرم ها شرکت کنند. آنها می خواستند که قبر پیامبر اکرم (ص) را در آن سال ها تخریب کنند ولی به خاطر خواب وحشتناکی که ابن سعود دیده بود منصرف شدند.
- تخریب حرم مطهر امامین عسكر یین در سامرا
- تخریب حرم امام حسین(ع)
- تخریب حرم همسران پیامبر
- تخریب حرم عبدالله پدر پیامبر
- تخریب حرم دختران رسول خدا
- تخریب حرم اجداد پیامبر عبدمناف و هاشم و عبدالمطلب
- تخریب حرم بستگان ائمه و رسول خدا تخریب حرم مادر پیامبر
- تخریب حرم ام البنین تخریب حرم آمنه بنت وهب و مادر پیامبر اکرم (ص)
- تخریب مسجد و ضریح علی بن امام صادق(ع)
- تخریب حرم ابراهیم پسر پیامبر که در زمان رسول خدا ساخته و خود رسول خداب ا دستان خودشان آن را تعمیر نمودند و عثمان بن مظعون
- تخریب حرم ابوطالب یار باوفای پیامبر و فاطمه بنت اسد که پیامبر شخصاً آن را ساخته بودو زیارت گاه قرار داد
- تخریب حرم اصحاب رسول خدا همچون جابر بن عبدالله و مقداد و اسامه و سعد بند معاذ و بیست نفر دیگر از صحابه ایشان
- تخریب مسجد جواثا اولین مسجدی که بعد از مسجد النبی در آن نماز جمعه برگزار شد.
- تخریب مسجد ردالشمس؛ همان مسجدی است که در آن خورشید به دستور پیامبر(ص) و به اذن خدا به وسط آسمان آمد تا حضرت علی(ع) نماز عصرش را در زمان فضیلتش به جا آورد.
- تخریب مسجد سلمان
- تخریب مسجد البغله
- تخریب مسجد تنیة الوداع
- تخریب مسجد الرایة (پرچم)؛
مکانی در کوه ذباب بود که پیامبر خدا (ص) از آنجا بر کندن خندق نظارت می کردند
- تخریب مسجد حضرت عباس بن علی(ع) در روستای مطیرفی در احساء
- تخریب مسجد عتبان بن ملک که مصلای رسول خدا (ص) بود
مسجد جوانان در احساء، دومین مسجدی که پس از مسجد رسول الله در آن نماز جمعه برگزار شد
- تخریب حرم مطهر شهدای احد و حمزه سیدالشهدا(ع) عمو و برادر رضاعی پیامبر(ص)؛ پیامبر(ص) در داغ عموی بزرگشان فرمود: از این روز سخت تر در زندگی شان نخواهند داشت.
***
حرم مطهر شهدای فخ که به فرماندهی حسین بن علی(ع)، نسل چهارم امام مجتبی(ع) صورت پذیرفت. این واقعه 108 سال بعد از واقعه ی کربلا علیه بنی عباس اتفاق افتاد که امام جواد(ع) در وصف آن مصیبت عظیم می فرمایند: بعد از واقعه ی کربلا هیچ کشتاری عظیم تر از واقعه ی فخ نبود.
- تخریب حرم شهدای حره که دو سال بعد از واقعه کربلا و حمله ی یزید به مدینه در دفاع از مدینه الرسول به دست سپاه انبوه شام به شهادت رسیدند و بعد از شهادت آنان، به مدینه حمله کردند و موجب شد تا هزاران تن از مردم مدینه در خون خود غلط بزنند.
تخریب نشانه ورود و خروج فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین پس از تولد آن حضرت از کعبه
- تخریب مقبره حضرت عیسي(ع) از پیامبران الهی در روستای اوجام در فطیف تخریب قبور شهدای بدر که بنای یادبود آن به دست شخص رسول خدا ساخته شده بود.
- تخریب مصلای رسول خدا (ص) در کنار کعبه
تخریب خانه حضرت خدیجه (س) که جایگاه نزول وحی و محل تولد حضرت زهرا(س) و محل ازدواج رسول خدا (ص) و محل رحلت حضرت خدیجه(س) و محل زندگی پیامبر(ص( تا روز هجرت بود. در این خانه اتاقی بود که خزینه ی حضرت خدیجه (س) بود که همه وقف اسلام شد. بعد ها زهرای اطهر در این اتاق می نشست و شخصاً گندم آسیاب می کرد و نان می پخت و سختی ها را متحمل می شد. اتاق دیگر این خانه محل عبادت رسول خدا (ص) و محل نزول وحی بود. اتاقی هم برای رسیدگی به امور مسلمین در آنجا وجود داشت.
- تخریب خانه ی حضرت زهرا(س) در مکه
- تخریب خانه حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) در مدینه که محل حضور مکرر حضرت رسول خدا(س) و محل ولادت امام حسن(ع) و امام حسین(ع). همچنین محل نزول آیه ی تطهیر و حدیث کساء
- تخریب خانه امام سجاد(ع)
- تخریب خانه امام صادق(ع) که سابقاً منزل حارثة بن نعمان بود و محل ازدواج های پیامبر(ص)
- تخریب خانه حمزه(ع)
- تخریب خانه ی تولد حضرت رسول خدا(ص) در پشت کوه صفا
- تخریب خانه ام هانی محل شروع معراج پیامبر(ص)
- تخریب خانه ابوایوب انصاری اولین اقامتگاه پیامبر(ص) در مدینه که حدود هفت الی دوازده ماه محل نزول وحی بود تا مسجد قبا و اتاقهایش ساخته شود
- تخریب خانه ارقم (دارالخیزران) در دامنه کوه صفا؛ پناهگاه رسول خدا(ص) و نقطه آغاز نشر و گسترش احکام اسلام
و اولین عبادتگاه مسلمین در مکه
- تخریب بیت الاحزان و گنبد بالای آن؛ بیت الاحزان خانه ای است که حضرت زهرا(س) در آنجا به سوگ پدرش می گریست.
- تخریب بارگاه های متعدد در قبرستان بقیع خانه ام المؤمنین حضرت خدیجه بنت خویلد در مکه مکرمه
- تخریب مقبره ی حضرت خدیجه (س) تخریب جایگاه شق القمر
- تخریب جایگاه عهد نامه مشهور رسول خدا (ص) با مشرکان که آن عهدنامه توسط موریانه خورده شد به جز بسم الله
- تخریب محله و کوچه ی بنی هاشم
- تخریب خندقی که در جنگ خندق به دست مسلمین کنده شده بود
- تخریب دیوار دور شهر مدینه که توسط عضدالدوله دیلمی بنا شده بود
- تخریب شعب ابی طالب جایگاه نفس الزکیه در مکه مکرمه
- تخریب جاده ای که غار حراء را به مسجد الحرام وصل می کرد
- تخریب حرم حلیمه دایه ی پیامبر (ص)
- تخریب حرم ابوذر و ربذه
- تخریب قبرستان المعلی در مکه مکرمه که بارگاه و مقبره برخی از اهل بیت
علهیم السلام و یاران پیامبر در آن قرار دارد.
- تخریب حرم حضرت حوا(س)
- تخریب جاده غار ثور که حکایت تخم کبوتر و تار عنکبوت آن معروف است و صدها آثار دیگر اسلامی که توسط وهابیون تخریب شد. نکته قابل توجه اینکه این ویرانگری های آثار تاریخی اسلامی، در حالی صورت می گیرد که رژیم سعودی و وهابیان از آثار یهودیان در مدینه منوره حافظت و نگهداری می کنند؛ و با نصب تابلوهای هشدار دهنده مردم را از نزدیک شدن به آنها باز می دارند.

منابع:
کتاب کشف الارنیاب
کتاب کربلا شهر حسین(ع)
سایت تبيان
سایت شهید آوینی
مجله مظلوم و غریب بقیع
کتاب آثار اسلامی مکه و مدینه

 


ادامه مطلب


[ سه شنبه 1 مرداد 1392  ] [ 2:52 AM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]