سفرنامه کربلای معلا (پیاده روی اربعین حسینی) آذر ماه 1393
لازم نوشت :) : همیشه معتقد بودم که خورشید در آسمان نیست! در کربلاست. خورشیدی که جاذبه ای عجیب دارد و کافی ست که در معرض تابش همگانی اش قرار بگیری... آن وقت آن جاذبه تو را به طرف خود خواهد کشید.خورشیدی که در ایام اربعین آنچنان می درخشد که تمام دنیا برای چند روز معطل می ماند و نگاهش می کند. آنها که به طرف خورشید می روند ذره هایی نورانی اند که به سوی روشنایی راه افتاده اند. جاده های درخشان منتهی به کربلا پر است از ذره هایی که دیگر مال خود نیستند... نورند و به سمت منبع ابدی گرما و روشنایی حرکت می کنند.
و اما این نوشته.
در مدت سفر آنقدر غربت رسانه ای دیدم که با خود عهد بستم این نوشته را با هر زحمتی که هست منتشر کنم تا شاید سهم کوچکی (در حد همان یک ذره) در رساندن پیام اربعین داشته باشم. نتیجه این شد که مقابل دیدگان شماست. روایتی چند قسمتی از پیاده روی اربعین حسینی که خب اولین شاخصه آن نگاه شخصی من به وقایعی است که مشاهده کرده ام. کمی و کاستی اش را بگذارید به حساب نقص های وجودی یک ابوالفضل که در آستان خورشید بیش از یک ذره نبوده و نیست. نگاهتان را پیشاپیش سپاسگزارم. باقی بقای شما
از مرز خودت رد شو و برو !
دیگر اینقدر شنیده بودم که علائم مومن یکی اش می شود زیارت اربعین که کل روایت را از بر بودم!
ولی خب حکایت زیارت اربعین با این ها فرق دارد!
به نظرم امام معصوم این روایت را آورده است تا آنها که سوای عشق دوست دارند "مومن" باشند بلند بشوند و بروند کربلا!
وگرنه عشاق که همینطوری شیفته زیارت آن سرزمین هستند. دیگر چه احتیاجی است که زیارت اربعین حضرت عشق را در روایت، کنار انگشتر دست کردن بگذارند؟!
اما اربعین نزدیک بود و چه دلم میخواست و چه دلم نمی خواست این سفر به ظاهر به پای من نوشته نشده بود. دو سال قبل تر از این هم به معنای حقیقی کلمه "نشده بود" که بشود! حالا امسال که دیگر جای خود. همان پاسپورت نیم بند تاریخ اعتبار گذشته ام نیز گم شده بود و تنها کارتی باقی مانده بود که سال 88 در سفر عتبات همراه خود داشتم. یعنی عملا این فرصت کوتاه به پاسپورت گرفتن که هیچ! حتا به جمع کردن وسیله هم وقت نمی رسید. یک هفته مانده به چهلم امام شهید(ع) حجم پر کشیدن تمام کبوتران دور و برت را تاب نمی آوری... دیگر مستند های سیما را تاب نمی آوری. پیامک های متعدد شماره های عراقی را هم.
سال سومی است که این وضع و اوضاع دم اربعین گریبانگیر توست...
شهر با همه گستردگی اش اینقدر تنگ می شود که حس میکنی نفس درون سینه ات حبس شده است. پنجشنبه شب است و ترافیک تهران تمام توانش را به کار بسته است برای بی حوصله کردن شهروندان. با خودت خلوت میکنی... زود به این نتیجه می رسی که مگر بنا نیست اربعین همه به طرف خورشید بروند؟ پس چه نشسته ای؟ برخیز و سمت خورشید برو... تا جایی که در تقدیرت باشد جلو خواهی رفت. حسین بن علی (ع) مرزی ندارد، مرز قائل شدن برای بی مرز ترین عشق دنیا، جفاست در حق این عشق. مرز نباید مانع شود... از مرز خودت رد شو و به سمت مرز برو.
فقط می دانیم می رویم کربلا!!
یکی دو روزی دنبال کسی می گردی که همراهی ات کند. "الرفیق ثم الطریق"! البته طریق الحسین فرق دارد. کسی هم نیامد، برخیز و برو. اما رفیق راهی پیدا می شود و تو راه میافتی به طرف خورشید...
انگار تمامی تهران می خواهد برود طرف مرز مهران! هیچ وسیله ی نقلیه ای به تمامی استان های غربی کشور وجود ندارد! ما مانده ایم یک اتوبوس ساعت 11 شب به مقصد کردستان و دیگر هیچ.
راهی کردستان می شویم !
راستش را بخواهید تمام تصور من از کردستان بر می گشت به خاطرات پدر (که بعضا هولناک بودند) و فیلم "چ" ! هفت صبح فردا که قدم به خاک کردستان گذاشتیم، دیدم که خیلی با تصوراتم فرقی نداشت.
طبیعت جذاب و مردمی که کوهستان آنها را ساخته بود. باید سریع به طرف ایلام و مهران حرکت می کردیم. کسی پیدا شد تا ما را ببرد. کرد عزیزی بود که مدتی از جوانی اش را در تهران گذارنده و حالا راننده ی خط کردستان به تمام کشور بود. الحق هم آدم شریفی بود که با صحبت هایش مسیر را کوتاه تر می کرد.شش ساعتی طول کشید تا با عبور از کوهستان های زیبای غربی کشور به استان ایلام برسیم... همه در حال عزیمت به مهران بودند... اتوبوس های بی شماری را می دیدیم که مقصدی به جز مهران نداشتند.ده کیلومتر قبل از شهر ترافیک سنگینی وجود داشت، شنیده بودم که مهران تبدیل به پارکینگ شده است اما خب همان جمله همیشگی اختلاف شنیده ها و دیده ها!
خورشید سه ساعت دیگر غروب می کند و ما آرام آرام به سمت مرز راه می افتیم. حجم جمعیت واضحا متعجب مان کرده است. حالا خوب است می دانیم که حداقل از اطرافیانمان چقدر آدم رفته اند طرف خورشید...طرف کربلا. به ازای هر قدم بر حیرتمان افزوده می شود! ناگهان خود را در رودخانه ای سیاه می بینیم که به سمت مرز در حرکت است... رودخانه ای به درازای 20 کیلومتر که از هر قشر و تیپ و استانی در آن هست... تمام ایران به سمت کربلا می روند انگار. همان اول مسیر آنچنان مبهوت می شوی که خودت را از یاد می بری. خودت را باید بسپاری به این رود.. اینجا دیگر "من" وجود ندارد... به تماس های متعدد دوستان و آشنایان تا جایی که آنتن اجازه بدهد پاسخ می گویی و با صدایی مملو از حیرت، گزارش مختصری از وضع و اوضاع می دهی و راه می روی. بعد از چند ساعت پیاده روی حدود نماز مغرب به مرز می رسیم. فکرش را بکنید که تمام این رودخانه می خواهد از گذرگاهی باریک بگذرد! خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده بودیم!

وضعیت مرز ابدا مناسب نبود، زمینی مملو از آب که با خاک مخلوط شده بود و حاصلش شده بود گِل. امکاناتی که جواب گوی یک سوم این جمعیت هم نبود، عدم دور اندیشی قبل از این بحران مرزی تاسف آور بود. به سمت گیت ورودی حرکت کردیم... داربست ها اوضاع را خراب تر کرده بود، نیروی انتظامی رفته بود داخل سالن ترانزیت و سپاه مامور تامین نظم جمعیت بود که خب تامین نظم جمعیت در این اوضاع یک شوخی بیجا حساب می شد!
با هر مشقتی بود وارد سالن ترانزیت شدیم، کارت ملی کفایت می کرد و خیلی ها همان را هم نداشتند و عبور می کردند. تمام منطقه مرزی پر از آدم بود... وارد خاک عراق که شدیم این واقعیت را بیشتر لمس کردیم که در این مسیر مرز بی معناست...حجم جمعیتی که فقط به سمت شهر های عراق حرکت می کردند...
اینجا خاک عراق است...
ساعت 9.30 دقیقه شب.