امانتی حرم کجاست؟!
از جایی که پیاده شده ایم تا حرم چند دقیقه ای راه است... فرصت خوبی است که خودم را آماده کنم برای دیدار پدر خلقت و خورشید بی همتای اهل بیت (ع). شهر بیش از حد شلوغ است.از دوستم می پرسم : ساک و وسایل رو چیکار کنیم؟ جوابش جالب است: "میدیم امانات حرم!" جوابش قانع کننده است ولی اصلا به آن خوشبین نیستم! از خیابانی می گذریم که آغاز مسیر پیاده روی اربعین است، جمعیت به سمت کربلا می روند... دل توی دلم نیست، می دانم که باید ابتدا از پدرش اجازه بگیریم...آن چند جوان تهرانی هنوز همراهمان هستند و با تعجب شهر را نگاه می کنند، اصلا مسیر را بلد نبودند و همراه جمعیت داشتند می رفتند طرف کربلا که صدایشان کردیم!

سلام همسر زهرا ... سلام بابا...
اوضاع نجف به ما نشان می داد که اینجا جای زیاد ماندن نیست! جایی هم نداشتیم البته که بخواهیم بمانیم، علاوه بر این یک شب را در کوت سپری کرده بودیم و امروز چهارشنبه تا اربعین فقط سه روز مهلت داشتیم که به کربلا برسیم. که یک روز آن هم عملا سپری شده است و فقط یک زمان دو روزه برای رسیدن تا کربلا وقت می ماند... یاد سفر اولم می افتم و توقف سه روزه مان در نجف با بهترین شرایط ممکن!! اربعین است دیگر... جایی برای تشریفات و رفاه و آسایش نیست... وسایل را گوشه ای گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم، حجم کفش ها و دمپایی های رها شده درب حرم آنقدر زیاد بود که تا چند سانتیمتر روی آنها راه می رفتیم!
وارد حرم که شدم تمام دلتنگی هایم را اشک شستم و به پدر سلام دادم... لذتی که در دیدار پدر هست مگر در چیز دیگری وجود دارد؟ و اینجا خانه پدری من است... ندای "لبیک یا علی" در ایوان طلای مولا می پیچد و ضریح همه را به آغوش خویش فرا می خواند... زیر لب میگویم سلام حضرت دریا! سلام همسر زهرا ! سلام مولا... من آمده ام برای اجازه گرفتن از شما تا بروم به همان جایی که دلم متعلق به آنجاست... سلام خداوند بر شما و فرزندان پاکتان و این شهر و این حرم و همسر یگانه تان . زمان کمی را در حرم هستم اما عجیب این لحظات لذت بخش است. باید سریع تر بروم. حرم را ترک می کنم در حالی که هم آرامم و هم بی قرار، آرام نجف، بی قرار کربلا...اندک آذوقه ای که برایمان باقی مانده است را به عنوان ناهار می خوریم و وسایل را جمع می کنیم. خورشید رمقش را از دست داده است، چهارشنبه ساعت حدود 4 بعد از ظهر است که سمت کربلا راه میافتیم...

آنچه در این مسیر حکم کیمیا را دارد همان چای عراقی تیره رنگی است که تا نیمه شکر دارد و شاید خیلی هایمان در ایران جرات نکنیم از آن بخوریم!! ولی در طول مسیر خصوصا شبها این پدیده دلنشین، انرژی بخش است. هوای عراق به دلیل موقعیت جغرافیایی و زمین پستی که دارد، روزها گرم است و شبها سرد، به گونه ای که روزها اگر بیش از یک لباس بر تن داشته باشی اذیت می شوی و شبها اگر خودت را نپوشانی فورا سرما میخوری. البته خیلی از هم وطنان ما از جمله همین همسفر ما متوجه این امر نیستند و خب عواقبش را هم باید تحمل کنند. عدد شمارش ستون به 300 نزدیک می شد و ما ناشیانه تا ساعت 12 شب مداوم راه رفتیم! خستگی راه و بارهای سنگینمان دیگر بیش از این توان پیش روی نمیداد، باید جایی استراحت میکردیم و البته این را هم متوجه شدیم که تمامی موکب ها این ساعت از شب پر است و ما باید فکر دیگری بکنیم... مقابل موکبی می رسیم که اهالی لبنان در آن هستند و البته خیلی قبل تر از ما به خواب رفته اند، مقابل درب موکب فضایی است که می شود آنجا ماند، پتوهایمان پهن میکنیم و آماده خواب می شویم، هنوز هم نمی دانم چرا در آن وضعیت بازار خنده ما اینقدر گرم شده بود! چند دقیقه ای می شد که سه نفرمان همینطوری خیلی خوشحال و خندان بودیم. سینا هم می خندد در حالی که هیچ کداممان نمی دانیم او شبی هولناک و سخت را در پیش دارد...
ادامه دارد...
والسلام