در پناه حسین ایم !
ساعت از نیمه شب گذشته است و ما سه نفر بیداریم!
البته افراد بیدار فقط ما نیستیم و خیلی ها هم شبانه دارند پیاده روی میکنند. قبلا هم گفته بودم که تمام طول مسیر در تمامی ساعات شبانه روز تردد وجود دارد حالا زیاد و کمش فرق میکند. آماده می شویم برای خواب و هنوز دست از خنده بر نداشته ایم! نمی دانم دلیل خنده هایمان چیست! شاید از خستگی زیاد باشد! بعد از چند دقیقه ی شاد(!) آرام میگیریم و من پتو را روی سرم میکشم تا گرم تر شوم که صدای آرام سینا به گوشم می رسد.

من و محمدحسین و آن جوان سه نفری مشغول حرف زدیم و نکته اینجاست که تازه متوجه شده ایم در شرایط بحران چقدر زبان انگلیسی را راحت تر حرف میزنیم! نمی دانم! اربعین است دیگر! جوان لبنانی به ما اطمینان می دهد که چیزی نیست، ضربان قلب سینا بالا رفته و دمای بدنش به شدت پایین آمده است، او را با چند پتو می پوشانیم و جوان لبنانی هم از کیسه داروهای همراهش قرصی را به ما میدهد که به سینا بدهیم.
از او می پرسم که برای ادامه مسیر مشکلی نیست؟...
او میخندد و می گوید دلیل این حالت ، فشاری است که بدنش از صبح متحمل شده است و سرمایی که به وجودش وارد شده است. حرفش مرا یاد آب و هوای عجیب عراق می اندازد که اگر مراقب نباشی سریع سرما میخوری که البته سینا مراقب نبود.
از او تشکر میکنیم .
میخندد و با همه ما دست میدهد...
در آخر میگوید : یا عباس یا عباس بگویید و بروید؛ چیزی نمی شود ان شاالله ...
از او تشکر میکنیم و من باز هم دلم می لرزد از حجم عظمت سیدالشهدا، از مقصدی که داریم... عشاقی که از تمام جهان آمده اند اینجا...
بلند شوید و بروید کربلا!
حال سینا بهتر شده است و ساعت از 2 بامداد گذشته است و ما تازه میخواهیم بخوابیم! به ناشیانه ترین شکل ممکن آمده ایم و این را خوب میدانیم ! صبح، صدای بلند یک نوحه عربی از خواب بیدارمان می کند، بیدار می شوم و یک نگاهی می اندازم به دور و برم... هیچکس به جز ما در موکب نیست! همه رفته اند و ساعت هشت صبح است! آن صدای نوحه هم یعنی بلند شوید و بروید کربلا!!
بدن درد و پادرد موضوعی است که تازه روز اول پیاده روی متوجه می شویم که جدی است! به هر زحمتی که هست جمع و جور می کنیم و راه می افتیم، حال دوستم بهتر است... صبح روز اولی که ما در مسیر هستیم حال و هوای خاصی دارد، دارم عمیقا این حال و هوا را مینوشم و لذت می برم، در مسیر صبح ها، وعده صبحانه مثل باقی وعده ها متنوع است و این به دلیل همان مردمی بودن است. شیر و شیرکاکائوی داغ، تخم مرغ به انواعش، نان تازه و پنیر و.... جالب اینجاست برخی از موکبها از همان اول صبح شروع به پختن غذا و توزیع آن میکنند! مثلا ساعت نه صبح چلومرغ توزیع می کنند در مسیر و البته مشتری های زیادی هم دارند!
من چیستم؟...
در مسیر پیاده روی هرکسی هرچه داشته، آورده ست برای زائران حسین بن علی(ع) بازار خرید بهشت داغ است! عده ای به گسترده ترین روش یعنی وعده های غذایی، پذیرایی می کنند، عده ای، کمی خرما همه داشته شان است، عده ای وسایل خانه هایشان را آورده اند برای استراحت زائران "ابوسجاد" (کنیه سیدالشهدا) ، عده ای زیر پای زوار را آب و جارو میکنند، عده ای را می دیدم که دستمال کاغذی تعارف میکنند و عده ای دیگر با عود و عطر زوار را خوشبو می سازند... پیش خودم به عرصه محشر فکر می کنم و این مردمی که تمام داشته هایشان را آورده اند برای زائران فرزند زهرا(س) ... اینکه در آن روز به حسین بن علی(ع) چه خواهند گفت ؟ حسین (ع) با آنها چه خواهد کرد؟ ارباب مگر زیر بار منت خدمت کسی می ماند؟ حتا به قدر عطری که دست یک دختربچه عراقی ست ؟
حتا به قدر یک دقیقه استراحت روی زیلوی خانه یک خانواده فقیر..
پیش خودم فکر میکنم و راه میروم، اگر اینها دارند معامله می کنند با سیدالشهدا، منی که سالهای سال خیال می کردم در دستگاه سیدالشهدا حساب می شوم،باید چه بگویم؟...
پیاده روی اربعین یک خاصیت خوب دیگر هم دارد...:
خودت پی می بری به اینکه هیچ نیستی مقابل خورشید..
بین بیست میلیون آدم پیدا شدی!
نزدیک های ظهر است که محمدحسین (که بار اول است مشرف می شود! آن هم این شکلی!) می گوید: من جلوتر می روم و سر ستون 700 منتظر می شوم. ما دو نفر هم موافقت می کنیم و به او می گوییم مراقب باشد که گم نشود. فکر کنم اینجا جایش باشد که بگویم گم شدن در این حجم جمعیت عملا یک واقعه دردسرساز است و البته خیلی ها در این مسیر گم شده بودند که سر تمامی ستون هایی که عدد آنها رند بود می شد خیل منتظران و همراهان آنها را یافت. محمدحسین رفت و ساعت به وقت اذان ظهر نزدیک می شد. در یکی از موکب ها نماز را خواندیم و ناهار را خوردیم و به ناچار(!) یک ساعتی خوابیدیم.این خواب همانا و جلوتر رفتن محمدحسین به دلیل تاخیر ما همانا!
من و سینا متاسف از اینکه تمامی وسایل محمدحسین از جمله پاسپورت و پول هایش دست ماست به سمت کربلا می رویم!
ما دو نفری در ستون 800 می نشینیم که هنگام اذان مغرب هم هست. ما یک روز تمام پیاده روی کردیم و بیش از نیمی از راه هم باقی مانده است... نشسته ایم که صدای محمدحسین می آید: "خب کجایین شما؟! دیگه بخدا می خواستم برم کربلا با ماشین. یک ساعته اینجا منتظرم دیگه آخرین امیدم بود این ستون" ما خوشحال میشویم از دیدنش و البته به این نکته هم پی می بریم که تمامی وسایل و پولها و مدارک شناسایی من پیش محمدحسین بود!
یعنی دقیقا برعکس چیزی که فکر میکردیم! عنایتی بود پیدا شدن محمدحسین! عنایتی بود این بیخیالی ما ...!
شاید امروز تو را دیدم ...
شام را در یکی از موکب ها مهمان هستیم و مثل همیشه پذیرایی با سرعت و کیفیت خوبی انجام می شود، یکبار دیگر دوست دارم بگوییم از بانوان عراقی که هیچکس شاید یکبار هم ازشان تشکر نکرد و حتا ندیدشان اما نقش بی نهایت مهم شان در مراسم اربعین سیدالشهدا را کسی نمی تواند منکر شود... اما یقینا خود "حضرت مادر(س)" دیده است و همین برایشان بس... همگی خسته ایم و ساعت به 10 شب نزدیک میشود. چای سیاه عراقی البته حکم مسکّن را دارد ! اما واقعا دیگر رمقی برای ادامه راه نیست... موکبی پیدا میکنیم. صاحب موکب مردی میانسال و آفتاب سوخته است.
من در چشم های مرد عراقی خیره می شوم و با خستگی هرچه تمام تر میگویم : "مَنام"
منام یعنی خواب ! و مرد عراقی با شنیدن این کلمه فورا می رود و چند پتو می آورد... بستر هایمان را می اندازیم. هنگام خواب دارم با خودم فکر میکنم. شب جمعه است، کربلا غوغا است. .. اما در میان مسیر پیاده روی غوغای بیشتری است. شنیده ام شب جمعه تمام پیامبران و امامان کربلا هستند، نمی دانم شاید تعدادی از آنان در میان مسیر پیاده روی باشند هنوز. به چهره های آدمهای بی شماری که امروز دیدم فکر می کنم، نکند یار را دیده باشم و نشناخته باشم؟... چشمانم دارد بسته می شود... شاید خود مادر (س) هم امشب در مسیر پیاده روی باشد...؟
ادامه دارد...