حالا امام در شهر سرخس بود و البته روزها روزهاي خوبي نبود. امام تحت نظر بود و دوستان او نمي توانستند آزادانه به ديدار او بروند امام حالا چون پرنده اي بود در قفس مأمون. مأمون از امام مي ترسيد از اينکه امام روز به روز نزد مردم عزيزتر مي شد و از اينکه مردم آن همه امام را دوست داشتند. مأمون هر کاري مي توانست انجام مي داد تا او را نزد مردم بد جلوه دهد مي خواست مردم به امام بي اعتنا شوند و ديگر او را دوست نداشته باشند.
***
مرد از دوستان امام بود. آن روز با شنيدن آن حرفها حالش دگرگون شد شک و دو دلي وجودش را فرا گرفت بايد هر جور بود خود را به امام مي رساند و با او صحبت مي کرد بايد درستي يا نادرستي خبر را از زبان خود امام مي شنيد اما چگونه، امام در خانه اي تحت نظر مأموران مأمون بود و نمي شد به ديدار او برود با خود فکر کرد ولي اين دليلي نمي شود خودم را به امام نرسانم. و مرد با اين فکرها به سمت خانه امام راه افتاد در بين راه بازهم به حرفهايي که شنيده بود و تا به خانه امام برسد تنها و تنها به آن جملات فکر مي کرد. با ترس و اضطراب خود را به خانه امام رساند اما با ديدن مأموران کمي از ديدن امام نااميد شد جلوتر که رفت با ديدن يکي از مأموران که از دوستانش بود کمي خوشحال شد خود را به مأمور رساند. خواسته اش را با او در ميان گذاشت اما «نه» محکمي از مأمور شنيد. هر طور بود بايد امام را مي ديد براي همين، طوري که نگهبانان ديگر حرفهايش را نشنوند خواسته اش را دوباره با مأمور درميان گذاشت و آن قدر اصرار کرد تا بالاخره مأمور قبول کرد تا از امام براي او اجازه ورود بگيرد.
مأمور رفت و برگشت و گفت «امام نمي تواند کسي را ببيند او در حال نماز است» مرد دوباره اصرار کرد و سرانجام با اجازه مأمور وارد خانه شد. خود را به اتاق امام رساند امام به نماز ايستاده بود. مرد محو تماشاي امام و نماز او شد و دلش خواست پشت سر امام نمازي بخواند اما در همان لحظه امام سلام گفت و نمازش تمام شد. مرد سلامي گفت و امام جواب او را داد و حال و احوال او و دوستانش را پرسيد و مرد جواب داد. مرد در ميان شک و ترديد رو به امام کرد و گفت: «اي فرزند رسول خدا اين چه حرفي است که بعضي ها از زبان شما مي گويند»
- چه حرفي؟
- اينکه گفته ايد مردم بنده و برده مايند!
امام با شنيدن اين جمله مکثي کرد و در حالي که به سر به آسمان بلند کرده بود، گفت: «خداوندا تو آفريننده آسمانها و زمين و داناي آشکار و نهان هستي تو گواه و شاهدي که من هرگز اين را نگفته ام و...»
با گفتن اين جمله نگاهش را به نگاه مرد گره زد و پرسيد: «اگر مردم مي گويند بردگان ما هستند ما آنها را از چه کسي خريده ايم؟»
مرد در مقابل سؤال روشن امام جوابي نداشت. حالا دوباره محو چهره مهربان امام شده بود و شکش بر طرف شده بود او مي دانست اين شايعه ها ساخته هاي مأمون است بايد مي رفت و ديگران را روشن مي کرد...













