ديروز با بابا بزرگ رفتم حرم امام رضا(ع). بابا بزرگ خيلي پير است و نمي تواند خوب راه برود، براي همين کمکش کردم تا يک گوشه بنشيند. بابا بزرگ خيلي پير شده و زود خسته مي شود، براي همين رفتم و يک ليوان آب برايش آوردم تا خستگي اش در برود. بابا بزرگ خنديد و آب را خورد و بعد گفت: من مي خواهم کمي زيارت نامه بخوانم.
من مي دانستم که چشم هاي بابا بزرگ خيلي ضعيف است و نمي تواند ببيند، براي همين گفتم: بگذاريد کمکتان کنم.
يک زيارت نامه برداشتم و با صداي بلند براي بابا بزرگ خواندم. بابا بزرگ هم گوش مي کرد و پشت سر من تکرار مي کرد. بعد از آن به بابا بزرگ کمک کردم براي نماز وضو بگيرد. وقتي نماز بابا بزرگ تمام شد، ديگر خيلي دير شده بود و بايد بر مي گشتيم خانه.
من دلم مي خواست بيشتر بمانم و بروم ضريح امام را زيارت کنم. اما بابا بزرگ خيلي پير بود و نمي توانست با من بيايد، براي همين قبول کردم با او به خانه برگردم. وقتي از حرم بر مي گشتيم، بابا بزرگ خيلي خوشحال بود و به من گفت: خيلي کمکم کردي پسرم! اميدوارم زيارتت قبول باشد.
با خوشحالي لبخند زدم و گفتم: ان شا ا...













