کبوتر سفيد بق بقو کرد و گفت: سلام کوچولو! اون تو چه کار مي کني؟!
کبوتر کوچولو لبخندي زد و گفت: من همين جا به دنيا آمدم. اين جا خانه من است. خيلي خوب است. هر روز دانه و آب مي خورم و بعد يک گوشه قفس مي خوابم.
کبوتر سفيد آهي کشيد و گفت: چه قدر بد که اون تو گير کردي.
کبوتر کوچولو با ناراحتي گفت: مگر خانه من چه عيبي دارد؟!
کبوتر سفيد گفت: خب قفس که خانه نمي شود. بايد مثل من بتواني بيرون بيايي و توي آسمان پرواز کني. زندگي يعني اين.
کبوتر کوچولو با غرور گفت: اما تو که جايي براي خوابيدن و دانه و آب نداري.
کبوتر سفيد همين جور که آماده مي شد بپرد، خنده اي کرد و گفت: چي فکر کردي کبوتر کوچولو. خانه من خيلي بزرگ و قشنگ است. آن دورها. نزديک گنبد طلايي. آن جا همه چيز هست. هم آب و غذا و هم جاي خواب. مجبور نيستي توي قفس باشي و مي تواني هر جا دلت مي خواهد پرواز کني.
و بعد از کبوتر کوچولو پرسيد: تا به حال پرواز کردي؟
کبوتر کوچولو سرش را خاراند و گفت: راستش نه.
کبوتر سفيد که انگار حسابي عجله داشت، پريد و گفت: بعداً مي بينمت الان بايد بروم وقت غذاست و پريد و رفت. وقتي کبوتر سفيد رفت، کبوتر کوچولو با خودش فکر کرد: يعني کبوتر سفيد راست مي گفت؟! مگر مي شود خانه اي به اين بزرگي و قشنگي براي کبوترها وجود داشته باشد. آن روز کبوتر کوچولو هر روز و شب به کبوتر سفيد و خانه اش که نزديک گنبد طلايي بود، فکر مي کرد.
تا اين که يک روز دوباره سر و کله کبوتر سفيد پيدا شد. کبوتر سفيد باز هم براي کبوتر کوچولو از خانه بزرگ و قشنگش و گنبد طلايي گفت. اين بار وقتي کبوتر سفيد پريد و رفت کبوتر کوچولو حسابي غصه اش گرفت و از ته دل آرزو کرد؛ کاش مثل کبوتر سفيد نزديک گنبد طلايي زندگي مي کرد.
او آن قدر غصه خورد که مريض شد. علي کوچولو که از کبوتر مواظبت مي کرد، وقتي ديد او مريض شده، خيلي ناراحت شد و با خودش فکر کرد: «حتماً کبوتر کوچولو توي قفس خيلي تنها است. شايد دوست دارد پرواز کند.» براي همين يک روز قفس را برداشت و با مادرش از خانه بيرون رفت. کبوتر کوچولو تا آن وقت غير از ديوارهاي حياط و ميله هاي قفس جايي را نديده بود براي همين تا خيابان و کوچه هاي شلوغ را ديد، حالش کمي بهتر شد و شروع کرد به بق بقو کردن.
او همان جور داشت اين ور و آن ور را نگاه مي کرد و حسابي تعجب کرده بود که يک دفعه توي شلوغي و بين ساختمان ها چشمش به گنبد بزرگ و طلايي افتاد. دل کبوتر کوچولو لرزيد و ياد حرف هاي کبوتر سفيد افتاد و شروع کرد به بق بقو کردن. چند دقيقه بعد علي کوچولو ايستاد و به کبوتر کوچولو نگاهي کرد و گفت: کبوتر قشنگم! مي تواني بپري و پيش دوست هايت بروي. آن گنبد طلايي را مي بيني. آن جا خانه خوبي براي توست و در قفس کبوتر کوچولو را باز کرد. کبوتر کوچولو با بق بقو کردن از علي تشکر کرد و بعد بال هايش را باز کرد و پريد. اولش سخت بود؛ چون او تا آن وقت پرواز نکرده بود. اما همين که چند دقيقه پريد، پرواز را ياد گرفت. کبوتر کوچولو بال هايش را توي هوا تکان داد و به طرف گنبد طلايي پرواز کرد. گنبد طلايي زير نور خورشيد برق مي زد، انگار داشت به کبوتر کوچولو لبخند مي زد.













