وقتي که در جان و تن خويش احساس کسالت مي کني، يا رخوتي مرموز، وجودت را در هم مي فشارد و يا هنگامي که گرد و خاک، لباسها و چهره ات را مي پوشاند. وقتي قصد داري خواب آلودگي را از تن خويش بزدايي؛ زماني که اراده مي کني با نشاط و زنده و سرحال باشي، مشتاقانه به سوي آب مي روي و مشتهايت را پر مي کني. سپس آنگاه دست و روي دلت را با زلال آب، صفا مي دهي، تا اين پاکيزگي جسم، برايت خرسندي خاطر به ارمغان آورد. حال اگر غباري بردامان جانت نشسته باشد، روحت بيقراري مي کند، دلت احساس غم آلودگي داشته باشد، انديشه ات نياز به نوسازي و بازآفريني پيدا کند، يا اصلاً اگر بخواهي روانت را از رايحه دريا و عطر پاکي ها سرشار کني و تمامي تن و جانت را جلا بدهي، چه مي کني؟من اگر جاي تو باشم، دست روحم را مي گيرم و نسيم وار، تا کوي جانان پيش مي روم، آن گاه در مدخل بهشت هشتم مي ايستم و کبوتران نگاهم را تا بلنداي گنبد زرين آفتاب پرواز مي دهم. تبسم دلم را هديه آستانش مي کنم و کودکان نيازم را بر درگاه حضرتش به تمناي نقل نور و نبات حيات مي فرستم. سپس دستهاي عاطفه ام را به سمت خواهش خورشيد پيش مي برم و موي مويه هايم را به پنجره فولادش دخيل مي بندم، بر ضريح دستهاي خورشيدي اش بوسه مهر نثار مي کنم. آنگاه رو به قبله گاه عشق و ايمان مي ايستم و فرياد مي زنم: درود ناپيدا کرانه ام اي مولا، تقديم دستهاي مهربان تو باد و سلام بر نگاه تو، اي سلطان سرير ارتضا! اي نهايت آرزوهاي ما! اي محبوب همه دلها!













