
الا که در قحط سال درمان
گذر به دارالشفا نداري
مگر بميري ز دردمندي
که درد داري دوا نداري
طبيب آنجا و مرهم آنجا
ره مداوا فراهم آنجا
تو بيخبر آن چنان ز دردي
که چشم درد آشنا نداري
بيا به درمان بينوايي
ز نالهاي دم به ناي ني زن
گرت دو صد نينواست در دل
چو بينوايي نوا نداري
به ورطه دست تو را که گيرد
اگر تو دامان کس نگيري
کهات از اين فتنه وارهاند
اگر به کس التجا نداري
شب است و دريا و موج و توفان
تو وا نهاده به باد سکان
بشوي دست از رهائي جان
اگر به جايي رجا نداري
تو را بلا زان فکنده از پا
که ره به شهر ولا نبردي
تو را قضا زان شکست استخوان
که طينت موميا نداري
ز عشق فارغ چرا نشستي
اگر دلي دردمند داري
ز دوست بهتر کرا گزيني
اگر سر ماجرا نداري
ز توس غافل چگونه باشي
اگر سراي اميد جويي
به سر بر آن آستان قدم نه
اگر تواني به پا نداري
به پاي بوس امام هشتم
ز هر کجايي به توس رو کن
که رويگاهي که رو پذيرد
به جز سراي رضا نداري
اميد آنجا و بيم آنجا
قسيم نار و نعيم آنجا
دريغ اگر چشم راه بيني
که ره نمايد تو را، نداري
درآي در کعبهي خراسان
گلاب اشکي ز ديده افشان
تو را ره کعبه وانمودم
سر حرم را چرا نداري؟
«حميد» اگر در خور حرم نيست
اگر چه شايستهي کرم نيست
عجب ز لطف تو محتشم نيست
که راندنش را روا نداري
حميد سبزواري
منبع: كتاب كتيبه خورشيد













