
اي خراسان، اي زمينت جنتالمأواي من
اي غبارت توتياي ديدهي بيناي من
اي خراسان، اي محيطت مهبط روحالامين
اي حريم دلگشايت وادي سيناي من
اي خراسان، اي ز خورشيدت جهاني تابناک
اي فروغت روشنيبخش شب يلداي من
اي خراسان، اي مقام امن، اي دارالولا
اي ز تو مهر ولايت نقش بر سيماي من
اي خراسان، اي مطاف شيعه، اي باب المراد
اي تو بيتالمقدس واي کعبه، اي بطحان من
اي خراسان، اي مرا پرورده در دامان مهر
شمهاي بشنو ز اوصاف خود از لبهاي من
نيک ميداني ندارم در سخن دستي قوي
فاش گويم، نيست توصيف تو در ياراي من
طبع خاموش من و خورشيد جانافروز تو
روضهي زيباي تو، وين نظم نازيباي من
در مديحت بس، که فرموده است ختمالمرسلين
ميشود در توس مدفون عضوي از اعضاي من
از امام راستين بشنو سخن آنجا که گفت
از خراسان سرزند خورشيد از ابناي من
اي بهشت جاودان، اي خطهي زيباي توس
اي فضاي دلگشايت مأمن و مأواي من
هم تويي دارالسرور و هم تويي دارالقرار
هم تويي دارالامان، هم مشهدت منشاي من
تربتت مسجود آدم، مرقدت طور کليم
مدفنت معراج عيسي، روضهات ملجاي من
اي که در آغوش پاکت خفته فرزند رسول
اختر برج ولايت، هشتمين مولاي من
اي سليل مرتضي، اي اصل دين، اي بوالحسن
اي خدا از تو رضا، اي از تو استرضاي من
تا به نيشابور خواندي خطبهي توحيد را
شد نشابور از شرافت مسجدالاقصاي من
شرط کردي چون ولاي خويش را در آن حديث
پر بود از آن ولا هر جزوي از اجزاي من
اي جهان لطف، اي بحر کرم، اي اصل جود
مهر امروز تو باشد توشهي فرداي من
در دبستان تو خواندم ابجد توحيد را
مکتب والاي تو شد مکتب والاي من
عارز از اعجاز عيسي گر زماني زنده ماند
زندهي جاويدم از عشق تو اي عيساي من
دامني آلوده، دارم اي زلال بيزوال
پاک کن ز آلودگي دامان شوخآلاي من
در جواني گر خطايي رفت، معذورم بدار
ياريام کن تا نلغزد روز پيري پاي من
هر چه هستم، خانهزادم، رحمتت را درخورم
لطف کن منگر به عصيانهاي بياحصاي من
تا مرا ياد است، چشمم بوده و احسان تو
وامگير احسان خود را از من اي مولاي من
برندارم يک نفس دل از تو و الطاف تو
گر بسايد آسياي نه فلک اعضاي من
من که در هر صبح چون خور آستانبوس توام
لحظهاي گر دور مانم زآستانت، واي من
ناز پرورد وصالم، از درت دورم مکن
طاقت دوري ندارد اين دل شيداي من
ريشه در اين خاک دارم از ازل، دارم اميد
با تو باشم تا ابد، اين است استدعاي من
تا گشودم بال، در اين بوستان بگشودهام
مرغ دست آموزم و اين باغ باشد جاي من
آشيان دل به گلزار تو بستم از نخست
نغمهپرداز تو باشد بلبلگوياي من
همتم نگذاشت تا بر خاک ريزم آبرو
بينياز از غير باشد همت والاي من
تا به رويت ديده بگشودم، نظر بستم ز خلق
گر چه اندر سيم و زر گيرند سر تا پاي من
غير درگاه تو کانجا بندهسان آرم نماز
خم نخواهد شد به پيش هيچ کس بالاي من
من نه تنها حلقه در گوشم، که در اين پيشگاه
حلقه در گوشند هم آبا و هم ابناي من
اين تو و آن مهربانيها و آن لطف عميم
اين من و اين زشتکاريهاي بيپرواي من
هر کسي فرداي محشر دامني آرد به دست
دست ما و دامنت اي منجي فرداي من
بر سر خوان توام مهمان و از شرم گناه
غير اشک چشم، آبي نگذرد از ناي من
روزهاي زندگاني خيره طي شد اي دريغ
لحظهاي روشن نشد از پرتوي، شبهاي من
دل اگر در خون نشست و خون اگر از ديده رفت
هيچ کس نشنيد از لبهاي من شکواي من
نالهام هرگز نياورده است گوش خلق را
گر فلک شد تيرهگون از آه دودآساي من
حاجت خود را چو بيدردان نکردم آشکار
عمر اگر بر باد شد، برجاست استغناي من
روز شد با شب قرين و بخت شد با خواب جفت
سر نزد خورشيد بخت از مشرق دنياي من
نيست پروايي مرا از گير و دار روزگار
تا که باشد در جوار آستانت جاي من
گر نهان دارم ز مردم نالهي جانسوز را
نيست پنهان از تو آلام دل درواي من
شاهد آرم مصرع استاد شروان را که گفت
«چون فلک شد پرشکوفه نرگس بيناي من»
چامه را گفتم بدان اميد، تا روز جزا
بر رخم چشم عنايت وا کند مولاي من
خواستم تا چامه را زينت دهم با نام او
ماند از گفتن دريغا منطق گوياي من
يافت پايان چامه در ميلاد مسعودش «کمال»
گر قبول افتد، رود از ياد من غمهاي من
احمد کمالپور (کمال)
منبع: كتاب كتيبه خورشيد













