در همان شب كه درياچه آسمان واژگون شده بود، مردم در خانه هايشان از كرامت هاي خاندان پيامبر(ص) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مي گفتند. خليفه غرق در دغدغه هاي خود بود و به حرف هاي تلخ و دغدغه آميز پسر مهران گوش مي داد.
ـ اي امير مؤمنان!پناه بر خدا از اين كه در تاريخ خلفا بنويسند، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسي به خاندان علوي منتقل كرده اي . خودت و خاندانت رنج ها برده ايد، آن وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اي ؛ گمنام بود مشهورش كردي ؛ فرودست بود، فرادستش ساختي ؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبان ها افكندي ؛ بي ارزش بود، ارزشمندش كردي . شعبده بازي او دنيا را گرفته است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده است.
نمي ترسم از اين كه اين مرد خلافت را از خاندان عباسي به خاندان علي منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه بر جادوگريش،نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و ... آيا كسي در حق خودش و كشورش چنين كار خلافي كرده است كه تو كرده اي ؟!
براي نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مي زد، باز گفت: «پسر مهران! تو چيزي نمي داني . اين مرد پنهان از چشم ما، مردم را به خويش مي خواند. ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند. اين كار را كرديم تا شيفتگان او بر اين باور شوند كه در حقي كه براي خودش قائل بود، هيچ سهمي ـنه كم و نه زيادـندارد. خلافت حق ماست، نه او. ترسيديم كه اگر او را به حال خود واگذاريم، ميان ما چنان فاصله اي افتد كه ديگر نتوانيم او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زياني رسد كه توان آن را تاب آورد.
ـ اما كارها به سويي مي رود كه شما نمي خواستي .
ـ آري ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار گرفتيم. باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم...
لختي سكوت كرد و سپس ادامه داد: «لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدي نيست. پس از بركناري اش قال قضيه را مي كنيم.» (126)
از آن دو چشم هراس انگيز، برق كينه، نيرنگ و دسيسه مي درخشيد.
ـ چه مي خواهي بكني اي اميرمؤمنان؟
ـ همين روزها، دانش وران فرقه ها و اديان گوناگون را گرد هم مي آورم. حرف اصلي او و پيروانش اين است كه وي دانشمندترين مردم است. اگر اين فكر را در هم بشكنيم، ادعايش فرو مي ريزد و از چشم مردم مي افتد. آسان ترين كار در آن زمان، بركناري او از ولايتعهدي است. چند روز ديگر عمران صائبي ، جاثليق، رأس الجالوت، هيربد بزرگ و نسطاس رومي مي آيند. حتي چيره دست ترين منكر خدا هم خواهد آمد... به فضل دستور داده ام همه را گرد آورد. (127)
در اين لحظه، پسر مهران متوجه شد آن مناظراتي كه برخي شب ها تشكيل مي شد از اهداف پنهان خليفه بر ضد وليعهدش بود و او نمي دانست!
روزها گذشتند و روزي كه براي گفت و گو معين كرده بودند، فرا رسيد. مأمون به مرداني نگريست كه هر يك در انديشه خود نكته اي را مي پروراند؛ نكته اي كه ديگري در فكرش نبود. هر يك لباسي جز لباس ديگري پوشيده بود. آنچه آنها را كنار هم نشانده بود، دسيسه بود. تنها اندكي از آنان در جست و جوي حقيقت بودند. مأمون گفت: « من شما را براي كار نيكي گرد آورده ام. دوست دارم با پسر عمويمـكه مهمان من استـبحث كنيد. فردا صبح بياييد. هيچ كس غيبت نكند... .»
سپس خليفه رو به جواني كرد كه از مدينه همراه با امام به مرو آمده بود و گفت:« به مولايت اطلاع بده.»
امام به مردي عراقي كه آشناي حضرت بود، فرمود! تو عراقي هستي و عراقي نرم خوست. نظرت درباره اين مناظرهـكه پسر عمويم بزرگان فرقه ها و مشركان را جمع كرده استـچيست؟»
ـ جانم فدايت باد! او مي خواهد دانش شما را بيازمايد؛ اما بنا را بر شالوده اي قرار داده است كه پايه اش استوار نيست.
ـ مگر بناي او در اين مورد چيست؟
ـ اهل كلام و بدعت، شيوه اي خلاف روش دانشمندان دارند... دانشمندان جز باطل و ناروا را انكار نمي كنند؛ اما مشركان و اهل كلام، همه چيز را انكار مي كنند... اگر به آنها بگويي : «خداوند يگانه است.» مي گويند: « ثابت كن.» اگر بگويي :«محمد (ص) پيامبر خداست.»، مي گويند: « پيامبري اش را ثابت كن.» آنان سفسطه و مغلطه مي كنند... از آن ها دوري كن سرورم.
حضرت به يك كلام سخن آخر را گفت: « مي ترسي شكستم دهند؟»
ـ نه! به خدا سوگند، هرگز چنين هراسي ندارم... اميد آن دارم كه به خواست پروردگار، شما بر آنان پيروز شويد. امام ساكت شد. نور اتاق از درون پنجره به درون اتاق مي تابيد. امام فرمود: «اي نوفلي ! آيا دوست داري بداني مأمون چه وقت از اين كار پشيمان مي شود؟»
نوفلي كه به چهره غمگين امام خيره مانده بود، گفت: «چه وقت؟»
ـ زماني كه بشنود من با توراتيان به زبان توراتشان، با انجيليان به زبان انجيل آن ها، با زبوريان به زبان زبورشان، با صابئيان به زبان عبري ، با هيربدها به زبان پارسي ، با روميان به زبان رومي و با فرقه هاي گوناگون به زبان خودشان بحث مي كنم.
فضل وارد شد و با احترام به امام گفت: « فدايت شوم، پسر عمويت منتظر شماست... .»
امام برخاست. نوفلي به گام هاي امام مي نگريست. محكم و استوار بودند. حضرت به آسمان نگريست و از آن ياري جست. انجمن از دانشمندان، فرماندهان نظامي ، دولت مردان بانفوذ، دانشمندان يهود، ترسا، صابئيان و حتي كافران موج مي زد. همگي به احترام امام برخاستند. حضرت در جايش نشست. چشم ها به او مي نگريستند.همه ايستاده بودند. مأمون به آنان اجازه نشستن داد. همه نشستند خليفه رو به جاثليقـرئيس اسقف هاـكرد و گفت: « اي جاثليق! ايشان پسر عموي من علي بن موسي بن جعفر است. از تبار فاطمه، دختر پيامبر ما. وي پسر علي بن ابيطالب است. دوست دارد تو با او حرف بزني و بحث كني !»
جاثليق براي بنيان نهادن شالوده اي قابل پذيرش براي گفت و گو، چنين گفت: «اي اميرمؤمنان چگونه با مردي بحث كنم كه از كتابي براي من دليل مي آورد كه من آن را منكرم؛ و از پيامبري سخن مي گويد كه من به آن ايمان ندارم؟!»
امام لب به سخن گشود:
ـ اي ترسا! اگر از انجيلت برهان بياورم مي پذيري ؟
ـ چرا نپذيرم؟
ـ پس هر چه دوست داري بپرس.
ـ درباره پيامبري عيسي و كتابش چه مي گويي ؟ آيا بخشي از آن را انكار مي كني ؟
ـ من عيسي (ع) و كتابش و بشارتي را كه به مردمش داد، باور دارم: به شرط آن كه حواريون به صحت آنها اعتراف كرده باشند. من نبوت عيسايي را منكرم كه به پيامبري محمد و كتابش اعتراف نكرده و مردمش را (به اين موضوع) مژده نداده است.
ـ احكام با گواهي دو عادل ثابت مي شوند. از ميان غيرمسلمانان بر پيامبري محمد دو شاهد بياور؛ گواهاني كه ما مسيحيان آن ها را پذيرفته باشيم. سپس شما نيز ازمن براي ادعايم دو شاهد غير مسيحي بخواه.
ـ سخني صحيح گفتي . اگر بگويم كه چه كسي عادل است و نزد عيسي مسيح مقامي بس بلند دارد، مي پذيري ؟
ـ نامش چيست؟
ـ نظرت درباره يوحنّا ديلمي چيست؟
ـ محبوب ترين فرد نزد عيسي بود.
ـ سوگندت مي دهم بگويي ، آيا در انجيل آمده است كه يوحنّا گفت: «عيسي به من خبر و مژده ديني عربي را داد و اين كه اين مذهب پس از من است. پس من به حواريون مژده دادم و آن ها نيز به آن ايمان آوردند؟
جاثليق كه از پاسخ صريح دوري مي كرد، گفت: « اين مطلب درست است، اما يوحنا نام وي را نبرد تا ما وي را بشناسيم.»
ـ اگر كسي را برايت بياورم كه انجيل را بخواند آن وقت چه؟
جاثليق آهسته پاسخ داد: «حرفي منطقي است.»
امام از نسطاس رومي كه پزشك بود، پرسيد: « سفر سوم انجيل را حفظي ؟»
نسطاس فروتنانه پاسخ داد: «بله! خيلي خوب حفظم.»
ـ بخشي از آن را برايت مي خوانم. اگر در آن سخني از محمد (ص)، خاندانش و امتش آورده است، گواهي بده.
امام به زبان سرياني شروع به خواندن آياتي از انجيل كرد. حاضران شگفت زده مي نگريستند. خواندنش كه پايان يافت، رو به جاثليق كرد و گفت: «چه مي گويي ؟ اين سخن عيسي بن مريم (س) است. اگر آن چه را كه خواندم تكذيب كني ، موسي (س) و عيسي (س) را تكذيب كرده اي . اگر اين كلام خداوندي را انكار كني ، كشتنت قطعي است؛ زيرا به خدايت، پيامبرت و كتاب آسماني كافر شده اي .»
جاثليق سر به زير افكنده گفت: « نمي توانم اين مطلب را انكار كنم. آنچه را كه خواندي ، از انجيل بود. اعتراف مي كنم.»
حضرت رو به حاضران كرد.
ـ شاهد اعتراف او باشيد.
سپس رو به جاثليق كرد و ادامه داد: « جاثليق! آنچه را كه به ذهنت مي رسد بپرس.»
ـ به من بگو تعداد حواريون عيسي و دانشمندان انجيل چند تاست؟
ـ حواريون دوازده مرد بودند. دانشمندترين و برترين آن ها لوقا بود. اما دانشمندان مسيحي ، سه نفر بودند: يوحناي بزرگ، يوحنا در قرقيسيا و يوحنا ديلمي در زخّار. نام پيامبر اسلام و خاندان او در نزد وي بود. او بود كه به امت عيسي و بني اسرائيل اين مژده را داد.
امام لحظه اي خاموش ماند و سپس لبخندي زد وگفت:«سوگند به آفريدگار، ما به عيسايي ايمان داريم كه به محمّد ايمان آورد. ماانتقادي به ايشان نداريم جز اين كه او در نيايش سست بود و نماز كم مي خواند واندك روزه مي گرفت!»
جاثليق هيجان زده فرياد كشيد:«چه مي گويي اي دانشمند اسلام؟ خراب كردي ! نقطه ضعف آشكار شد! خيال مي كردم تو دانشمند ترين عالم اسلامي هستي .»
امام با آرامش پاسخ داد: «مگر چه شده؟»
ـ تو مي گويي عيسي ضعيف بود. نماز اندك مي خواند و روزه كم مي گرفت. در صورتي كه عيسي هيچ روزي را بي روزه نگذراند و هيچ شبي را بي نماز نخوابيد. همواره روزها روزه دار و شبها نيايشگر بود.»
در اين لحظه امام ضربه خود را فرود آورد تا گمان هاي مسيحيان را درباره خداوندي مسيح (س) درهم شكند.
ـ مسيح براي چه نماز مي خواند و روزه مي گرفت؟!
پاسخ جاثليق، خاموش بود؛ سكوتي در برابر حقيقت.
پس از لحظاتي ، آن شكست خورده نجوا كرد: « حق با شماست!»
ـ چرا مسيح پسر مريم را مي پرستيد؟ چرا مي گوييد او خداست؟
ـ زيرا او مرده ها را زنده مي كرد. نابينا و جذامي را شفا مي داد... . پس او خدايي شايسته پرستيدن است.
ـ اليسع نيز كار عيسي را مي كرد. روي آب راه مي رفت و مردگان را زنده مي كرد. نابينا و جذامي را شفا مي داد. چرا او را خدا نمي دانيد؟! ابراهيم خليل نيز چهار پرنده اي را كه كشته بود، زنده كرد. چرا او را خدا نمي انگاريد؟! موسي نيز هفتاد تن از قوم خود را كه دچار صاعقه شده بودند، زنده كرد؛ چرا او را خدا نمي شماريد؟!
جاثليق خاموش ماند و سپس گفت: «حق با تو است؛ لا اله الا الله.»
امام رو به رأس الجالوتـدانشمند برجسته يهود كردـو فرمود: « تو را به آيه هايي كه بر موسي بن عمران (س) فرود آمد، سوگند مي دهم كه بگويي ، آيا در تورات نوشته نشده است : وقتي آخرين امتـكه پيروانش شترسوار هستندـبيايند، خداوند را در كنيسه هاي جديد به طور بسيار جدي و تازه ستايش مي كنند. پس بايد اسرائيليان به آنان و فرمانروايشان پناه برند تا دل هايشان آرام گيرد. در دست هايشان شمشيرهايي است كه با آن از مردم كافر در سراسر زمين انتقام مي گيرند.
آيا به راستي تو اين سخن را در تورات نيافته اي ؟»
رأس الجالوت كه غافل گير شده بود، پاسخ داد: « آري ! ما اين مطلب را در تورات يافته ايم.»
امام بار ديگر رو به جاثليق كرد و گفت « از كتاب اشعياي نبي تا چه حد اطلاع داري ؟»
ـ حرف حرف آن را حفظ هستم.
حضرت ايشان و رأس الجالوت را مخاطب قرار داد و گفت: « آيا معني اين سخن وي را مي دانيد كه گفت: اي مردم! من چهره كسي را ديدم كه بر درازگوش سوار مي شود و تن پوشي از نور به تن دارد. من شترسواري راهم ديدم كه نورش به سان نور ماه بود؟»
هر دو سر خود را به علامت پاسخ مثبت تكان دادند و گفتند: « آري ! اشعياي نبي اين سخن را گفت.»
امام رو به جاثليق كرد.
ـ آيا مي داني عيسي (س) فرمود: « من به سوي پروردگار خويش و شما مي روم و بارقليطا آمد؛ هم او كه به حقانيت من گواهي مي دهد؛ همان گونه كه من به حقانيت او شهادت دادم. و او كسي است كه همه چيز را براي شما تفسير مي كند؛ رسوايي ملت ها (يي كه آگاهانه بر جاده باطل مي تازند) به دست اوست؛ او كسي است كه ستون (خيمه) كفر را مي شكند؟ »
حدقه چشمان جاثليق از حيرت گشاده شد.
ـ آري ، مي دانم.
ـ آيا اين مطلب در انجيل آمده است؟
جاثليق با فروتني ترسايانه اي پاسخ داد: «آري »
ـ اي جاثليق! به من بگو كه انجيل نخست را كه گم كرديد، آن را نزد چه كسي يافتيد؟ انجيل موجود را چه كسي تدوين كرد؟
ـ فقط يك روز آن را گم كرديم؛ اما بار ديگر آن را تازه و باطراوت يافتيم. يوحنا ومتي آن را براي ما آوردند... .
ـ شما چه قدر درباره انجيل و دانشمندانش كم اطلاع هستيد! اگر مطلب همين گونه باشد كه شما مي گوييد و امروزه اصل آن در اختيارتان است، پس چرا درباره انجيل اختلاف داريد؟ اينك من اصل مطلب را به شما خواهم گفت. چون انجيل نخست مفقود شد، ترسايان نزد علمايشان اجتماع كردند و گفتند: « عيسي بن مريم كشته شد و انجيل را گم كرديم و شما دانشمندان ما هستيد؛ چه داريد؟»
لوقا، مرقانوس، يوحنا و متّي به آنان گفتند: « انجيل در سينه ماست. در هر يكشنبه سفري از آن را برايتان مي خوانيم. كنيسه ها را تهي نگذاريد. ما روز يكشنبه سفر سفر آن را برايتان مي خوانيم تا به زودي همه را گرد آوريم.»
اين چهار تن بودند كه انجيل را برايتان تدوين كردند؛ اما اينان شاگرد بودند. اين مطلب را مي دانستي ؟
جاثليق با احترام پاسخ داد: « اين مطلب را نمي دانستم؛ اما دلم گواهي مي دهد كه حق با شماست. مي خواهم بيشتر بدانم.»
امام رو به مأمونـكه حيرت زده به او مي نگريستـكرد و گفت:« بر او گواه باشيد.»
از هر گوشه مجلس اين صدا برخاست: « آري شاهد هستيم.»
حضرت بار ديگر رو به جاثليق كرد وسخن خود را ادامه داد.
ـ به حق پسر و مادرش، آيا مي داني كه متّي درباره نسب عيسي گفت: « او مسيح فرزند داود، فرزند ابراهيم است؟» و مرقانوس درباره نسب عيسي گفت: « او كلمة الله است. در بدن آدمي حلول كرد و تبديل به انسان شد؟» و لوقا گفت: « عيسي و مادرش دو انسان هستند (همانند انسان هاي ديگر با گوشت و خون)، اما روح القدس در آنها حلول كرده است؟»
شما درباره شهادتي كه عيسي درباره خودش داده است چه مي گوييد؟ او گفت: « به راستي به شما مي گويم: كسي به آسمان نمي رود مگر اين كه كسي فرود آيد؛ مگر شترسوارـفرجامين پيامبرـكه به معراج مي رود و برمي گردد.» درباره اين سخن نظرت چيست؟
ـ همه حرف هايي را كه زدي قبول دارم. آري ! همه اين مطالب در انجيل آمده است
ـ درباره گواهي هاي لوقا و مرقانوس و متي درباره عيسي و نسبت هايي كه به وي دادند، چه مي گويي ؟
ـ به عيسي دروغ بستند.
امام رو به حاضران پرسيد: « مگر چند لحظه قبل نگفته بود كه آنان از دانشمندان انجيل هستند و سخنانش حق است؟»
جاثليق خود را از ميدان بحث عقب كشيد.
ـ اي دانشمند مسلمانان! دوست دارم مرا از صحبت كردن درباره اين چهار نفر معاف كني .
ـ پس پرسش هايي را كه در ذهن داري بپرس.
ـ از غير من بپرس. قسم به خدا كه فكر نمي كنم در ميان دانشمندان اسلامي ، كسي مانند شما باشد.
جاثليق سر فرو افكند. صدا از گوشه و كنار مجلس برخاست:
ـ الله اكبر.
ـ لا اله الا الله.
مأمون به چهره امام مي نگريست. دانه هاي درشت عرق به سان شبنم بر پيشاني امام مي درخشيدند. حضرت (ع)، رو به رأس الجالوتـدانشمند برجسته يهودـكرد.
ـ شما از من مي پرسي ، يا من از شما بپرسم؟
ـ من از شما مي پرسم و برهان جز آن چه از تورات و زبور داود بياوري ، نمي پذيرم.
ـ جز آن چه از تورات يا زبور نقل مي كنم، از من نپذير.
ـ نبوت محمّد را چگونه ثابت مي كني ؟
ـ موسي بن عمران(س) و داود (س)ـخليفه خدا در زمين ـبر پيامبري اش گواهي داده اند.
ـ موسي چه گفت؟
ـ به بني اسرائيل سفارش كرد: « به زودي پيامبري برايتان خواهد آمد. پس او را باور كنيد و حرف هايش را پذيرا شويد.»
امام بخشي از تورات را بر وي خواند: « نوري از جانب طور سينا آمد و مردم را از سوي كوه ساعير روشن كرد و براي ما از كوه فاران آشكار شد.»
ـ آري ! اين جمله در تورات است؛ ولي تفسيرش چيست؟
امام كه « علم كتاب» داشت، فرمود: « من به تو مي گويم. منظورش از جمله:« نوري از طرف طور سينا آمد.» آن وحي است كه خداوند والا بر موسي در كوه طور فروفرستاد. اما درباره جمله:«مردم را از كوه ساعير روشن ساخت»؛ اين همان كوه است كه وقتي حضرت عيسي بر آن بود، بر وي وحي نازل شد. اما درباره جمله:« بر ما از كوه فاران، آشكارشد!» فاران، كوهي نزديك مكه كه فاصله اش تا آن، يك يا دو روز مسافت است. موسي در تورات به شعيب پيامبر فرمود:« دو سواره ديدم كه زمين را روشن كرده بودند؛ يكي بر درازگوش و ديگري بر شتر سوار بود.» شتر سوار ودراز گوش سوار كيستند؟»
ـ اين مطلب در تورات هست؛ اما من تفسير آن را نمي دانم.
ـ آن كه بر دراز گوش سوارشده، حضرت عيسي (س) است وشتر سوار حضرت محمد(ص). آيا انكار ميكني اين مطلب در تورات هست؟
ـ نه انكار نمي كنم.
ـ آيا حيقوق پيامبر را مي شناسي ؟
ـ آري .
ـ او مي گويدـوكتاب شما به اين مطلب گواهي مي دهد كهـ:« پروردگارحقيقت را از كوه فاران آورد وآسمان ها از ستايش احمد وامتش لبريز شدند.
اسب ها يش [ با كشتي ] در دريا جا به جا مي شوند؛ آن گونه كه در خشكي برده مي شوند. كتاب تازه اي براي ما مي آورد؛ البته پس از آن كه بيت المقدس تخريب شد.» آيا اين مطلب رامي داني وبه آن ايمان داري ؟
ـ آري .
ـ آيا داود در زبورش نفرمودـو تو نمي خواني ـكه: « خداوندگارا! كسي را برانگيز تا سنت را پس از آن كه سستي گرفت، برپا سازد؟» آيا پيامبري را مي شناسي كه سنت را پس از سستي بر پا دارد؟
ـ اين سخن داود است و ما انكار نمي كنيم، اما منظورش حضرت عيسي بود. سستي دينش نيز پيش از وي بوده است.
ـ اشتباه مي گويي ! عسيي تا زمان عروج، با سنت تورات موافق بود. در انجيل نوشته شده است: « من پسر برّه (مريم)، رفتني هستم. بارقليطا بعد از من مي آيد. او ميثاق را حفظ و همه چيز را برايتان تفسير مي كند. به (حقانيت) من گواهي مي دهد؛ همان گونه كه من به (حقانيت) وي شهادت دادم. من با امثال نزد شما آمدم و او با تفسير نزد شما مي آيد.» آيا مي داني اين مطلب در انجيل آمده است؟
ـ آري .
ـ درباره پيامبرت موسي بن عمران (س) مي پرسم. چه دليلي بر پيامبري او وجود دارد؟
ـ او نشانه هايي آورد كه پيشينيان نياورده بودند.
ـ مثل چه؟
ـ مانند: شكافتن دريا، تبديل عصا به ماري خزنده، ضربه زدن به سنگ كه از آن چشمه ها جوشيد و دست نوراني اش براي بينندگان.
ـ در اين كه اين ها دليل پيابري وي هستند، حق با تو است؛ اي رأس الجالوت چرا عيسي بن مريم را قبول نداري ؟ با اين كه او مرده ها را زنده مي كرد؛ نابينا و جذامي را شفا مي داد؛ پرنده اي گلين مي ساخت و در آن مي دميد؛ آن تنديس به اذن الهي تبديل به پرنده اي زنده مي شد؟
آن يهودي نيرنگ بازانه پاسخ داد: « گفتند كه اين كارها را مي كرد؛ ولي ما كه نديديم!»
ـ معجزات موسي (س) را مگر خودت ديده اي ؟
ـ خبرهاي فراوان و مطمئني درباره آن ها وجود دارد.
ـ درباره معجزات عيسي نيز چنين است؛ پس چرا موسي را باور داري ، اما به عيسي ايمان نمي آوري ؟
يهودي خاموش ماند. امام به سخن خويش ادامه داد.
ـ درباره پيامبري محمد (ص) نيز سخن همين است. او يتيمي تهي دست بود. نزد هيچ آموزگاري شاگردي نكرد. اما قرآني آورد كه در آن داستان هاي پيامبران و خبرهاي مربوط به آنان است.
يهودي گفت: «ما نه خبرهاي عيسي را باور داريم و نه خبرهاي محمد را. حق نداريم به حقانيت آن ها اعتراف كنيم!»
ـ پس آيا مردمي كه به حقانيت آن ها گواهي دادند، فريب خورده اند؟
آن مرد كه بيماري لجاجت داشت، خاموش ماند. هيربد بزرگـرئيس زرتشتيان خاموش بود؛ اما عمران صابئي ، حيرت زده به شكست اديان كهن مي نگريست. دوست نداشت وارد جنگ انديشه ها شود؛ اما چه چيز باعث شد كه تغيير عقيده دهد؟
فصل بيست و ششم
آن تشنه چشمه سار خورشيد
آن مرد كه « علم كتاب» داشت، بانگ برآورد: « اي مردم! اگر در ميان شما كسي هست كه با اسلام مخالف است و دوست دارد چيزي بپرسد، بپرسد!»
عمرانـكه در جست وجوي حقيقت بودـبرخاست.
ـ اي دانشمند! اگر نمي خواستي بپرسيم، نمي پرسيديم. به كوفه، بصره، شام و شمال شام رفتم و با دانشمندان علم كلام بحث كردم. كسي را نيافتم تا يكتايي خداوند را ثابت كند.
حضرت عمران را شناخت. لبخندي زد و گفت: «اگر ميان اين مردم عمران صابئي هست، (128) بايد تو باشي .»
مرد با شادي پاسخ داد: « آري منم!»
ـ اي عمران! بپرس؛ اما انصاف پيشه كن. زنهار از تعصب و ستم گري (در بحث).
عمران سر به زير افكند و با ادب پرسيد: « سرورم! به دنبال چيزي جز حقيقت نيستم. دستاويزي فكري مي خواهم.»
سكوتي ژرف حاكم شد. در مجلسي كه لبالب از مردم بود، گويي تنها دو نفر حاضر بودند و با يكديگر سخن مي گفتند. عمران پرسش هاي حيران گر خويش را مطرح ساخت.
ـ به من، از نخستين موجود و آن چه كه او آفريد، بگو! خداوند از چه ماده اوليه اي اشياء را آفريد؟
ـ آن وجود يگانه همواره يگانه بوده و هست؛ نهـاعراضي دارد و نه حدودي . پس خلقتي پديد آورد با اعراض و حدودي متفاوت. پروردگار يكي است و چيزي با او نبود. او از اعراض و حدودي كه از ويژگي هاي مخلوق هستند، تهي است. يكي بودن او نيز وحدت رياضي ، نوعي يا جنسي نيست. منظور از يگانگي پروردگار، بي ارتباطي وي با هر نوع شي ء مادي و غير مادي است و در چهارچوب سنجش هاي ما، در ارتباط سازنده با ساخته شده نمي گنجد. در ابتدا كه به يك شي ء مي نگريم، مي بينيم هر چيزي ، ماده اي دارد كه توسط آن شكل گرفته است. اين نكته تنها درباره غير خدا صحيح است؛ اما وي آفريننده اشياء است؛ نه اين كه از چيزي ساخته شده باشد. او بزرگ ترين نيروي آفرينش گر براي آفريدن اشياء و تنها منبع بخشش است. اين حرف ها را مي فهمي عمران؟!
ـ آري سرورم.
ـ اي عمران بدان آفريدگار چيزي را براي نياز خود نيافريد. هيچ چيز را هم براي كمك گرفتن از آن نيافريد. اگر خدا چنين انگيزه اي داشت، بايد چندين برابر آفريده هاي فعلي مي آفريد؛ زيرا ياوران هر چه بيشترباشند، دارنده آنها نيرومندتر خواهد شد. الله بي نياز مطلقي است كه مهرباني را بر تمام هستي مي پراكند... .
عمران پس از پرسش هاي بسيار، خاموش شد. دلش در درياچه اي از حقيقت درخشان شست وشو مي كرد. صدايي از آسمان، همه را به نماز فرا خواند. امام (ع) رو به خليفه گفت:« هنگام نماز رسيد.»
عمران همين كه گمان برد گفت و گوي علمي به پايان رسيده است فرياد زد:« سرورم! بحث را قطع نكن. به حقيقت نزديك شده ام.»
* از اين جا به بعد، حضرت براي پاسخ به پرسش عمران به بحث فلسفي مي پردازد. از آن جا كه اين مباحث سنگين و تخصصي براي خوانندگان عادي مناسب نيست، حذف شد. مشتاقان مي توانند به كتاب« تحليلي از زندگي امام رضا(ع) نوشته« محمد جواد فضل الله»، ترجمه« سيد محمد صادق عارف» از« انتشارات آستان قدس رضوي» مراجعه فرمايند( مترجم).
امام در حالي كه شادي از چشمانش مي تراويد، گفت:« بعد از نماز.»
عمران گوشه اي نشست و به امام خيره شد. جويبار آيه ها از زبان مرد حجازي جاري بود. عمران حس كرد كه گويي چيزي در دلش راه مي يابد وچلچراغ ها را در آن روشن مي كند. آرزو كرد: « اي كاش مدت ها قبل اين مرد را يافته بودم، اگر چنين مي شد اين همه رنج سفر نمي كشيدم.»
اما دست سرنوشت او را به مرو كشانده بود تا خاستگاه خورشيد را در آن جا ببيند.
بار ديگر انجمن تشكيل شد. عمران در برابر مرد حجازي نشست.
ـ اي عمران بپرس.
ـ سرورم ! به من بگو صفات خداوند عين ذات اوست يا نه؟
ـ آيا اين مطالب را فهميدي عمران؟ـآري سرورم. گواهي مي دهم خداوند همان است كه شما توصيف فرمودي و او را يگانه دانستي . شهادت مي دهم كه محمد (ص) بنده برانگيخته اوست و براي هدايت و دين حق فرستاده شده است.
براي نخستين بار، عمران به خدايي سجده كرد كه دل، راه و زندگي اش را روشن ساخته بود. امام، عمران را در آغوش كشيد.
*در اين جا نيز بحث فلسفي پيرامون خداوند و ويژگي هاي او در ميان امام و عمران مطرح شد كه به دلايل گفته شده در پانوشت صفحه پيشين حذف مي شود. علاقه مندان به همان كتاب مراجعه فرمايند. پس از اين گفت و گوي مفصل و مستدل بود كه عمران تشنه، اندك اندك به چشمه اسلام نزديك شد .













