چقدر این صدا را دوست داشت. صدای کوبیده شدن شانه بر رجهای قالی دلش را تکان میداد.
این، یعنی یک رج دیگر هم بافته شد.صدیقه نگاهی به دستهای ننه آسیه کرد که لابهلای تارها میرفت و میآمد؛ آنقدر سریع که انگار تارها به انگشتانش چسبیدهاند و همراه با آنها میرقصند. میدانست که ننه دیگر تاب ندارد و میخواهد هر چه زودتر قالی را تمام کند و بفروشد و با پولش به پابوسی آقا برود و دینش را ادا کند.
همه میدانستند صدیقه تنها بچه ننه آسیه است که برایش مانده. از هشت بچهای که ننه آسیه به دنیا آورده بود، تنها این یک دختر برایش مانده بود. ننه آسیه همانطور که پشت دار قالی بود، به گذشتهها میرفت. یادش میآمد که حکیم با دیدن نوزاد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: این دختر هم نمیمونه.
نوزاد مثل کوره آتش میسوخت؛ مثل بچههای قبلی که فقط چند ماه عمرشان به دنیا بود. دلش خالی شد. چهره شوهرش که غمهای عالم توی دلش نشسته بود؛ قلبش را بیشتر به درد میآورد. همان موقع بود که رو به قبله نشست و امام هشتم را قسم داد و نذر کرد تا وقتی پول دستش آمد، به زیارتش برود و برای کبوترهای گنبد طلاییاش دانه بپاشد.اینجا که میرسید، دلش میلرزید. هر پولی که درآورده بود یکی از چالههای زندگی را پر کرده بود، ولی اینبار که پای قالی نشسته بود، قالی را به امام رضا(ع) پیشکش کرده بود و با دل و جان مینشست و میبافت. پای قالی، دلش پر میکشید طرف حرم آقا. قطرههای اشکش لابهلای تار و پود قالی مینشست و زیر لب روضهای که از دل بیقرارش بیرون میریخت، میخواند.
***
صدیقه چایش را هورت کشید. باید سر کلاس میرفت. لقمهاش را دستش گرفت و از ننه آسیه خداحافظی کرد.
- نپری!
ننه بود که از توی اتاق داد میزد.
- از سر پل رد نشین... آبا بالا اومده خطر داره... سرتون رو بندازین پایین و از دشت برین و بیایین...
لبخندی زد و از پلههای آبپاشی شده یکییکی پایین رفت. قبل از رفتن سری به طویله زد تا نگاهی به گوسالهاش «ناز چشم» بیندازد؛ دستی پشتش بکشد تا بعد از ظهر، دلش برای او غش نکند. تا آمد به طرف گوساله برود، صداهایی او را سر جایش میخکوب کرد. گوش تیز کرد. صدا از کوچه میآمد. ناز چشم را فراموش کرد و به کوچه دوید. ناردانه خانم، پا برهنه توی کوچه، شیون سر داده بود و به صورتش چنگ میانداخت. کبری خانم، مادر سارگل، دست او را میگرفت اما نمیتوانست جلویش را بگیرد تا خودش را نزند. زنهای روستا یکییکی از خانههایشان بیرون آمدند و دور او جمع شدند. ننه آسیه بیرون آمد. جلو ناردانه، زن یدا... زغالی ایستاد. شانه او را تکان داد و پرسید: ناردانه خانم چی شده؟
گریه امان از ناردانه گرفته بود. هقهقش نمیگذاشت حرف بزند. پسربچهای به طرفشان دوید و داد زد: یدا... زغالی... یدا... زغالی زغال شده و سوخته.
ننه نگاهی به صدیقه انداخت و با اهالی به طرف جنگل دوید. ناردانه نمیتوانست از جایش بلند شود. صدیقه نگاهی به صورت خیس از اشک ناردانه خانم کرد. نمیدانست چه کند. دخترها هم خشکشان زده بود. دل صدیقه برایش سوخت. ماند او را به خانه ببرد و کمی آبقند به او بخوراند.
***
ننه تکیهاش را به دیوار داد و نگاهش را روی قالی ریخت. دیگر رجهای آخرش بود. چقدر زیبا شده بود؛ به قول زنهای همسایه گلبوتههایش با آدم حرف میزد. صدیقه از جایش بلند شد. دستان زمخت و زبر ننه را در دستان کوچکش گرفت.
- ننه جان، چی شد؟
- یدا... بیچاره بدجوری سوخته.
- چه طوری؟
- میگن زیر پاهاش خالی شده و افتاده توی چاله زغال خودش. از داد و فریادش، یکی، دو نفر با مهدی جنگلبان، میرن کمکش و یهجوری درش میآرن. بردنش بیمارستان شهر.
طوری که صدیقه نشنید، گفت: ولی با دست خالی!
***
حاج کریم دستی به قالی کشید. لبخند بر لبانش نشست. پشت قالی را هم ورانداز کرد. آن را لوله کرد و پشت وانتش انداخت؛ یک چپه پول مشت ننه گذاشت و رفت. ننه آسیه به اسکناسها نگاه کرد. دستانش لرزید اما دلش قرص بود. رو به صدیقه گفت: تا خونه یدا... زغالی میرم و میآم.
***
اذان صبح را داده بودند.
سر و صدای کبوترها و یاکریمها بلند شده بود. مهرش را بوسید و چادر نمازش را جمع کرد. یاد حرف ننه افتاد.
- این بیزبونا هم ذکر خدا میکنن.
صدای بقبقوی کبوترها بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه او را به ایوان کشاند. ننه هم ایستاده بود و به آن همه کبوتر داخل حیاط و سر دیوارها، خیره شده بود. چشمهای صدیقه از آن همه کبوتر گرد شده بود. بازوی ننه را گرفت و تکان داد.
- وای ننه چقدر کبوتر! این همه کبوتر از کجا اومدن؟!
ننه دستش را روی سرش گذاشت. برقی توی چشمهایش درخشید. به اتاق رفت و بقچه سفرش را از توی صندوقچه برداشت و سر ایوان آورد. دانهها را از بقچه بیرون کشید؛ مشتش را پر از دانه کرد و آنها را توی هوا پاشید. کبوترها دور دانهها جمع شدند.













