من حسن هستم؛ حسنبنعلیالوشا. تمام دیشب را با خودم فكر میكردم، من به امامت ایشان یقین ندارم، شاید دلم میخواهد ایشان را محك بزنم. مدتهاست كه مسائل امامان(ع) را در كتابی نوشته و جمعآوری كردهام. اگر ایشان امام هستند حتماً از مسائلی كه پدرانشان روایت كرده اند، مطلعاند.
كتاب را در آستینم پنهان كردم. در دلم غوغایی بود. بارها تا نیمه راه رفتم و خواستم برگردم، چند قدم به عقب برداشتم و باز به خود نهیب زدم:
از چه میترسی؟ مگر نمیخواهی پاسخ سؤالت را بگیری؟ باز به راهم ادامه دادم تا سرانجام به منزل امام(ع) رسیدم. عدهای در خانه نشسته بودند و با هم صحبت میكردند. حیران و سرگردان بودم كه چگونه میتوان تنها با امام صحبت کرد؛ اصلاً میشود رفت و به غلامان گفت من با اباالحسن(ع) صحبت خصوصی دارم؟ با خود كلنجار میرفتم كه غلامی از خانه بیرون آمد. كتابی در دستش بود. یعنی با چه كسی میتواند كار داشته باشد؟ كتاب را كه در دست غلام دیدم، به یاد كتاب درون آستینم افتادم. ناگهان غلام فریاد كرد: كدامیك از شما حسنبنعلی الوشا و پسر دختر یاسر بغدادی است؟ برخاستم و گفتم: منم! گفت: مأمور شدهام كه این كتاب را به تو برسانم. با تعجب كتاب را از دست غلام گرفتم. چه میتوانست باشد؟خدای من ! امام(ع) از كجا میدانستند من چه كسی هستم؟ از خانه امام(ع) كه بیرون آمدم از اشتیاق و كنجكاوی بهخانهنرسیده، گوشهای نشستم و كتاب را باز كردم. ا...اكبر، اینها همان مطالبی است كه میخواستم از اباالحسن(ع) بپرسم. سرم را به زیر انداختم، اشك روی صورتم میغلتید و به زمین میریخت. خدایا، چرا به امام شك كردم؟













