شیفت من تمام شده بود و برای استراحت به آسایشگاه می رفتم، قبل از رفتن تصمیم گرفتم قدمی در صحن ها بزنم. دختر کوچکی حدود 9 ساله را دیدم با چادر سفیدی بر سرش که برای کبوترها دانه می ریخت.و هر مشت دانه ای که می ریخت زیر لب چیزی می گفت.جلو رفتم و سلامی گفتم.جوابم را داد و دوباره مشغول کارش شد.پرسیدم: دخترم چه می کنی؟ گفت: دانه می ریزم تا کبوترها گرسنه نمانند .پرسیدم: نذر داری؟ گفت: من نه! نذر مادرم است که آنجا نشسته است.سپس با دست خانمی را نشان داد و ادامه داد: او سالها پیش نذر کرده بود خدا مرا به او بدهد و من هم وقتی به سن تکلیف رسیدم تا آخر عمرم هفته ای یکبار به اینجا بیایم و برای کبوترها دانه بپاشم . من هم این کار را می کنم.













