در ورودی آن طرف خیابان است. باید از خیابان بگذری و از ورودی آقایان وارد شوی و بعد بایستی توی صف بازرسی بدنی. خادمی که روی صندلی نشسته از بالا شروع میکند و وقتی به جیبها میرسد، میپرسد: تو جیبت چی داری؟جاکلیدی را بیرون میآوری. شکل جمجمه است. آن را میگیرد و با تعجب نگاهش میکند. چیزی توی نگاهش است. دوست داری روی صندلی بنشینی و از او بشوی تا بفهمی به چه فکر میکند.
او میشوی. به جمجمه نگاه میکنی. میدانی اگر دکمه پشت جمجمه را فشار بدهی صدای خنده ترسناکی درمیآید. عین همین را توی جیب پسرت هم دیدهای. کنارش توی همان جیب، همسرت یک بسته سیگار هم پیدا کرده. هنوز پسرت نمیداند فهمیدهای. نمیدانی باید چه کار کنی؟ جاکلیدی را به پسر جوان میدهی و با اشاره سر او را به داخل صحن میفرستی. پرده که کنار میرود، نور برای لحظهای روی دیوار روبهرو پهن میشود. توی دلت فریاد میکشی: یا امام رضا… پسرم را به تو سپردم، هوایش را داشته باش.گرمای هوا کلافهات میکند. به صف طولانی که هنوز بازرسی نکردهای، نگاه میکنی. مرد جوانی را میگردی و بعد دست میکشی به پسربچهای که همراهش است. زیر پایت از عرق خیس شده. پسرک با چشمهای درشتش به دقت نگاه میکند. ترجیح میدهی از روی صندلی بلند شوی و در لباس پسرک وارد صحن شوی. پرده را کنار میزنی و حجمی از در توی صورتت میپاشد. پدرت میگوید: علی دستم را ول نکنی؛ اینجا شلوغه. ممکنه بین جمعیت گم شوی. به طرف زنی چادری میدوی. مادرت است.













