نمیتوانست دستش را تکیه بدهد به میلهها و با چشم، کوپه هشت قطار را تا جایی دنبال کند که محو و نادید میشود. از بس با دست به شیشهها کوبیده بود دستش کوفته شده بود. شمارش از دستش رفته بود که چند بار وقت رد شدن قطار، دنبالش دویده و داد زده بود تا سلامش را به آقا برسانند.
دوست داشت قسمتش شود بیاید مشهد، خودش پای اذن دخول بایستد. بعد سرش را تکیه دهد به ستون دستهایش و بگذارد بغض کهنه شدهای كه وقت و بی وقت گلوگیرش میشد، روی صورتش سر باز کند.
قطار 327 که راه افتاد، آدمهای کوپه هشت خوشبختترین آدمهای دنیا به نظرش میآمدند. مثل همیشه دلش تكانی خورد و دلتنگیها روی صورتش سر باز كردند. آدم هر قدر هم كه مرد باشد، نام مشهد كه بیاید اختیارش دست خودش نیست.
از پارسال دل توی دلش نبوده كه همراه این كاروان باز هم بزنند به جاده. شبهای كویر و پاهای آماس كردهاش شیرینی وصال را بیشتر میكرد.
مادر آب را تکانی میدهد و گریه میکند و پدر دستی روی سرش میکشد. کیسهای پر از گندم را بی هیچ کلامی میگذارد توی کولهاش و پیشانیاش را بوسه باران میکند. او حتی وقت خداحافظی هم به کبوترهای حرم آقا فکر میکند. میداند کبوترهای حرم هم مثل مسافرهای کوپه هشت خوشبخت و پر از سعادتند.
وقتی به حرم آقا میرسد، در حلقه آغوش گرم خادمان و گلباران آسمان مشهد، سایه این خوشبختی را پر رنگ میبیند باورش نمیشود میلاد آقا را مشهد باشد، میان این همه عشقی كه معمایش همیشه بر ذهنها بوده است.













