نقشه بزرگ شده است و وسيع آن قدر که پيدا کردن يک نقطه ديگر کار ساده اي نيست، حتي براي من که گذرم اين جا هميشگي است و دائم ... هوا سرد است، اما نسيم اين جا به همان اندازه که بهاري است به همان ميزان رخوت انگيز است و لطيف! ديگران را نمي دانم اما براي من اين جا هميشه همين قدر روشن بوده است...
نگاه مي کنم تا ورودي ها راهي نيست اما تا خودم چرا، اين هم از خاصيتهاي حرم است که هر کس و هر کجا که باشي، تو را از خودت فاصله مي اندازد، بايد مثل من چند سال تمام لذت دويدن توي صحن ها و رواق ها را تجربه کرده باشي تا حس کني نزديکي به او يعني فاصله از همه چيز...
***
کلي راه مي آيم تا بخش نگهداري قالي، اين تعبير کاربردي من است، توي مجموعه حرم بيشتر به اداره خدمات فرش شهرت دارد، رهگذران و زائران کمتر سراغش را دارند. خادم ايستاده جلوي صحن آدرس مي دهد: بست شيخ بهايي که رفتي همان ابتداي راه است. پشت بند حرف هايش انگشت اشاره اش را مي گيرد سمت مسير و مي گويد: از اين راه زودتر مي رسي، مسير انگشتش را پي مي گيرم لابلاي حضور آدمها و همهمه ها مي روم...
به گمانم رسيده ايم، رنگ هاي سرخ قالي از دور هم پيداست، زنگي نيست تا حضورمان را اعلام کنيم سرم را داخل مي کنم و سراغ مسوول بخش را مي گيرم، فضابزرگ است اما تا چشم کار مي کند، قالي است و نقش ترنج و ... ذهنم مي رود سراغ گارگاه فرش کنه بيست، دارهاي کيپ به کيپ، چشمهاي خيره شده به تار و پود نخ ها و صحبتهايي که بي هيچ تکلفي مي رسيد، به صاحب خانه رئوف و... نمي دانم چقدر توي اين حس و حال مانده ام، تازه وقتي متوجه مي شوم که مي بينم يکي دارد از روبه رو نگاهم مي کند، سراغ مدير بخش اداره را مي گيرم...
... فضا تازه است و بزرگ با وجب به وجب خاکي که پر از حکايت است و دلخوشي، هواي بيرون را با تمام وجود نفس کشيد، اين بهترين سوغات است، چشمها را مي بندم و با تمام وجود هوا را مي بلعم...
تمام فرش هاي حرم شناسنامه دارند
...هواي اين جا مقدس است، درست به اندازه رواق ها و صحن ها... اين را به «داعي» مسوول بخش هم مي گويم، رنگ و بوي اتاق او با همه هنري بودنش بوي حرم مي دهد. با آن عقربه هاي کوچک روي متن دستباف قاليچه آويخته بر ديوار که انگار مي گويد زمان را غنيمت داريم، گفتگويمان با اردشير داعي، مدير بخش اداره فرش رسمي تر مي شود، وقتي سراغ فعاليتهاي بچه هاي خدمات فرش را مي گيرم، او ترجيح مي دهد شروع صحبت هايش با يک تعريف کلي از فعاليتهاي بخش همراه باشد تا برسد به مسايل حاشيه اي و جزئي. بيشتر به همين خاطر فعاليت ها را برايمان تيتروار تعريف مي کند، از سفارش و خريد سالانه فرش دستباف تا مفروش کردن صحن ها جهت نمازهاي يوميه، مفروش کردن مساجد وابسته در سطح شهر و استان حتي شستشوي فرش هاي حرم، تعمير، رفوگري فرش هاي صدمه ديده، جاجيم دوزي، نوار دوزي، لکه برداري از فرش هاي رواق ها به صورت روزانه، مفروش کردن شبستان و ايوان هاي مسجد گوهرشاد و... که الصاق شده به فعاليتهاي اين مجموعه و «داعي» همه را در صحبت هايش مي آورد. او توضيح مي دهد: نصب پرده ها در تمام ورودي هاي حرم و گيت هاي بازرسي و جمع آوري و نگهداري از فرش هاي عتيق و نفيس را بچه هاي اين مجموعه انجام مي دهند. داعي پاره اي ديگر از فعاليتها را به تفصيل مي آورد و من از بين همه فعاليتها، تنها مي توانم اين را يادداشت بردارم که تمام فرش هاي حرم شناسنامه دارند، اينکه در کدام محل بايد مفروش شوند چند نوبت به قاليشويي فرستاده شوند و... سوال هاي پراکنده من و توضيحات داعي ادامه دار است، از نوع بافت فرشها تا فرش هاي موزه اي، قيمتها و اهدايي ها...
خدمتگزار نمازگزاران
صحن ها حرم با فرش هاي ماشيني مفروش مي شوند؟ اين را با استفاده از اطلاعات قبلي ام مي پرسم و مسير صحبت را مي کشانم به نيروهاي خدماتي که فضا را براي نمازگزارها آماده مي کنند. به گفته داعي اين نيروها اغلب دانش آموز و دانشجويان گزينش شده اتحاديه انجمن هاي اسلامي اند.
باز هم توضيحات اوست که روشن مي کند؛ در هر نوبت کاري 40 تا 50 هزار متر از صحن ها مفروش مي شود که اين رقم در پيک کاري به 130 هزار متر مي رسد، اين را هم داعي عنوان مي کند و مي گويد: اين کار در ايام عادي با 90 نيرو انجام مي شود که در پيک کاري به 280 نفر هم مي رسد. داعي پاسخ پرسش هاي بعدي را هم يک به يک مي دهد، اينکه تمام صحن ها در 3 نوبت نمازها ومراسم خاص مفروش شده و وضعيت استقرار نيروها در هر صحن بسته به وضعيت و فضاي صحن فرق دارد و اصولا اينکه نيروها در صحن ها شناورند...
انبارهاي کوچک
تمام فرش ها بعد هر نماز ومراسم به انبارهاي کوچک همان صحن منتقل مي شوند. اين کار توسط نيروها به صورت سه شيفت انجام مي شود.
توضيحات داعي مدير بخش اداره فرش هنوز ادامه دارد، اما ترجيح مي دهم بقيه گزارش را بين بچه ها دنبال کنم...
يک مجموعه چند فصل تماشا
بعضي از فرش ها را در محوطه هاي کناري صحن ها گذاشته اند، زير نور مستقيم هر چه نگاه مي کنم انباري به چشم نمي بينم، اما بچه ها هم گويند در هر صحن انبار کوچکي هست. چند گاري گوشه اي ايستاده و بچه هاي سبز پوش خدمات در حال خالي کردن قالي ها هستند.
بايد خيلي سنگين باشد؟!
...اين را که مي پرسم، با تعجب نگاهم مي کند، امير کم مي خندد و بيشتر جدي است، حالا هم که حسابي سرش شلوغ است، دفتر دستک و نوشته هايم را که مي بيند، براي حرف زدن بيشترراه مي آيد مي گويد: عادت کرده ايم ديگر، سختي اش فقط چند روز اول کار است بعد عادت مي شود.
بهزاد پر شر و شورتر و حاضر جواب تر است، از همان دور صدايش مي آيد، سختي هايش هم ارزش دارد خدمت است ديگر. يعني مي خواهيد بگوييد افتخاري است ؟
اين را که مي پرسم مجيد پاسخش را مي دهد، افتخاري که نه ... حالا بچه ها دورم را گرفته اند بهزاد سابقه دارتر از همه آنهاست و به پيچ و خم کار آشنا...
هر چند بقيه هم سعي دارند، به خوبي او کارشان را انجام دهند ...
مسعود 18 ساله است، اما قيافه اش به سن اش نمي خورد، او از روز اولي هاست، يعني اينکه تازه کارش را شروع کرده است فکر مي کنم به همين خاطر است که تند تند عرق هايش را مي گيرد، بچه هاي ديگر هم حالا ياد گرفته اند، چطور وقت شان را تنظيم کنند تا در هر نوبت 100 فرش پهن کنند، مسعود هم تلاشش را دارد. فعلا درس مي خواند، بعضي از روزها را هم اين جاست تا خدا و آقا چه بخواهند...
لطفي است در خانه آقا ماندن
اما ذوق مظفر بيشتر از همه است، او مي گويد: لطفي است در خانه آقا ماندن و کار کردن، آن هم در شرايطي که خيلي ها در آرزوي خدمتند. مظفر سرزنده و بانشاط است، با استخوان بندي درشتي که دارد، بايد کار برايش خيلي راحت تر باشد. مظفر از طريق مدرسه معرفي شده است، تاريخش اصلا فراموشش نمي شود، مي گويد: فکرش را هم نمي کردم يک روزبتوانم در خانه آقا کار کنم. اصلاهيچ چيز برايم مثل کار کردن در اين مجموعه خوشايند نبوده است.
رحيم، را توي صحن جامع مي بينيم، تقريبا همسن و سال بقيه است، خيلي راحت حرف مي زند، شبيه آدم بزرگ ها، از زندگي مي گويد که حسابي نااميدش کرده بود از اينکه توي حال نااميدي گوشي اش زنگ مي خورد و دعوت به يک جاي بزرگ مي شود. رحيم برايش خيلي سخت بوده روزي 80 تا 90 قالي را زير پاي زائران پهن و جمع کنند اما حالا که تاثير فضاي معنوي را مي بيند، آن قدر با ميل و رغبت اين کار را انجام مي دهد که فشار خستگي ها را کمتر حس مي کند او آن قدر خوب حرف مي زند و همراهمان مي شود تا شريک پهن کردن فرشها شويم که اصلا يادم مي رود بپرسم صحن جامع با چند تخته قالي مفروش مي شود؟ بين کارش استراحتي هم دارد يا نه؟ اصلا براي نماز ظهر کارش را از کي شروع مي کند و...؟
«کاظم» را در صحن جمهوري مي بينم، آن قدر غرق کارست که به فضاي اطراف توجهي ندارد، ريز نقش و لاغر است اما بيشتر از همه کار مي کند، بيرون هم همين طورست هم درس مي خواند هم توي کار فني است، با اينکه 6 ماه است، اينجا خدمت مي کند، اما آن قدر عادت کرده است که اگر بيشتر از ساعت موظفي هم بخواهد مي ماند. شهريار هم از بچه هاي خدمات فرش است، به همان اندازه جوان و پرنشاط، حالا که اين کار را مي کند اما بعدها دوست دارد يک خادم کفش دار شود، علاقه عجيبي دارد، کفش ها را بگذارد توي قفس هاي تنگ و بعد با احترام جفت کند جلوي پاي زائران...حرف هاي بچه ها بيشتر صميمانه است تا اطلاعات کاري، آنقدر که حواسم را از پرسش خيلي سوالات پرت مي کند، اينکه فرشها را براي شستشو کجا مي برند، فرش هاي صدمه ديده را چه مي کنند ؟...
يک بند استثنايي
پيشخواني اذان است، حالا شايد ديگر فرصتي براي حرف زدن نباشد، اما براي دعا کردن چرا! دفترم را باز مي کنم و مي گذارم پشت بند هر واژه ام دعا باشد و نور... نمي دانم چرا فکر مي کنم امروز حرفهايم بيشتر از هميشه است، انگار ديگر فرصتي ندارم. مثل همين لحظه ناگزير... همين طور که حرف مي زنم نگاهم به گنبد خيره مي ماند. مي گويم: من مي روم اما تو تا هميشه پيش اين قلبها و آدمها مي ماني، توي نگاه همه آنهايي که چشم هايشان خيس است و دست هايشان خالي ... من مي روم اما بگذار ردپايم تا هميشه روي سنگفرش هاي خانه ات بماند تويي که همه به آقاي مهرباني ها مي شناسندت...
***
نماز شروع شده است، چقدر دست براي ورود به حريم خدا بالا مي رود، بچه ها ايستاده اند به تماشا... دوست ندارم پايان هيچ فصلي از اين گزارش را نقطه اي تمام کند...
* معصومه فرماني کيا
برگرفته از روزنامه قدس













