موسم حج رسيده بود و مسلمانان از راه هاي دور و نزديک خود را به خانه خدا رسانده بودند تا عبادتش را در جوار خانه اش به جاي آورند. در مسجدالحرام غوغايي بود و حضورجمعيت مسلمانان که همه در حال عبادت بودند، به آن حال و هوايي خاص داده بود. مرد همراه عده اي ديگر از مسلمانان به زيارت خانه خدا آمده بود. او هم مانند خيلي هاي ديگر حال و روز خوبي نداشت.
آن زمان، هنگامي بود که امام موسي کاظم(ع) به دست عباسيان مسموم و چراغ تابان زندگي اش در 55 سالگي خاموش شده بود.
امام رفته بود و خيلي ها را از فضل و دانش خود بي نصيب کرده بود و اين چيزي نبود که به فراموشي سپرده شود. مرد همان طور که دور خانه خدا مي چرخيد، امام رضا(ع) را ديد و در همان حال پرسشي از ذهن او گذشت: «آيا شخصي هست که اطاعت او بر ما واجب باشد؟»
براي لحظه اي خودش هم از سؤالي که از ذهنش گذشته بود، متعجب شده و مانده بود که چرا در آن لحظه اين سؤال به ذهنش رسيده بود. مي خواست قدمي ديگر بر دارد که نگاه مهربانانه امام او را به ايستادن واداشت. امام همان طور که با نگاه مهربانش او را از نظر مي گذراند، لب باز کرد و گفت: «به خداوند بزرگ سوگند، من آن کسي هستم که اطاعتش واجب است.»
مرد حالا متعجب امام را نگاه مي کرد. براي لحظه اي از گفتن باز مانده بود. از ذهنش گذشت که: «اين سؤال فقط از ذهن من گذشته بود و هيچ کس از آن خبر نداشت». مرد با خود انديشيد: «اين سؤال را شيطان در ذهن من انداخت، چرا اين سؤال را از خودم کردم» و بعد هم در حالي که مي شد پشيماني را در چهره اش ديد، به امام گفت: «آقا عذر خواهم، پشيماني ام را بپذيريد» و قبل از آنکه امام چيزي بگويد، سر بر شانه امام گذاشت و دانه هاي اشک صورتش را خيس کرد...













