آن شبها آسمان طوس حال و روز ديگري داشت انگار آسمان هم از آن چه پيش رو بود خبر داشت. شبها تاريکتر از هميشه مي شد و اندوهي بزرگ ستارگان را در بر گرفته بود مأمون حالا ديگر بيشتر از هر زماني نسبت به امام حساس شده بود همه نقشه هايش درباره امام نقش بر آب شده بود و با اينکه امام را وليعهد خود کرده بود اما باز هم نتوانسته بود به آنچه مي خواهد برسد ديگر برايش غيرقابل تحمل بود که ببيند امام زنده است و تهديدي براي او و حکومت اوست پس بايد کاري مي کرد و امام را براي هميشه از سر راه خود برمي داشت. با خود فکر کرد: نه اين گونه نمي شود بايد براي هميشه کاري کنم که او ديگر نتواند مزاحم من و حکومتم باشد و به نقشه اي که کشيده بود دوباره فکر کرد.
آن روز مأمون دوباره درباره نقشه اي که در سر داشت فکر کرد مي خواست مطمئن شود که همه چيز خوب انجام مي شود بعد از اين که از درست بودن نقشه خود مطمئن شد غلامي را فرستاد تا امام را به ديدنش بياورد و خود بر تختي نشست. ظرفهايي پر از ميوه نزديک او بود و در آن خوشه انگوري بود که غمگين ترين انگور جهان شده بود.
انگوري که مأمون او را براي امام در نظر گرفته بود. امام پس از ساعتي وارد شد مأمون به محض ورود امام از جا برخاست با او حال و احوالي کرد و روي امام را بوسيد. خوب مي دانست چه مي خواهد اتفاق بيفتد، امام که نشست مأمون خوشه انگوري که مقداري از آن را خورده بود جلو امام گرفت و با چرب زباني گفت: «بهتر از اين انگور انگوري پيدا نمي شود بخوريد»
امام به او و انگور نگاهي کرد و آرام گفت «شايد انگورهاي بهشتي بهتر باشند» مأمون دوباره از امام خواست تا از انگوري که در دست او بود بخورد و امام خواست تا مأمون او را معذور بدارد اما مأمون دوباره اصرار کرد و به طعنه گفت: «مي خواهيد با نپذيرفتن اين انگور ما را متهم کنند؟»
امام ديگر چيزي نگفت و انگور را گرفت چند دانه اي بيشتر نخورد و بقيه آن را به زمين گذاشت و برخاست و از مأمون خداحافظي کرد و عبايش را بر سر انداخت و بيرون رفت.روز بود اما انگار شب زودتر از هميشه شروع مي شد امام داشت به سمت خانه مي رفت. روزهاي اندوهناکي براي طوس در راه بود و مأمون آن طرف حالا خوشحال از کاري که کرده بود لبخند موذيانه اي مي زد...
برگرفته از سایت :روزنامه قدس













