تنگدست بودم و روزگارم به سختي مي گذشت. يکي از طلبکارهايم براي گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صرياء حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببينم. مي خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهند که مدتي صبر کند.
زماني که به خدمت امام رسيدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه اي بخورم. بعد از غذا، از هر دري سخن به ميان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوري به صرياء آمده بودم. مدتي که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده اي را که در کنارم بود، بلند کنم.
زير سجاده، سيصد و چهل دينار بود. نوشته اي هم کنار پولها قرار داشت. يک روي آن نوشته بود: «لا اله الاا...، محمد رسول ا...، علي ولي ا...». و در طرف ديگر آن هم اين جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده ايم. با اين پول قرضت را بپرداز! بقيه اش هم خرجي خانواده ات است».
راوي: عبدا... بن ابراهيم غفاري
برگرفته از سایت روزنامه قدس













