شايد کمي گريستن در غربت خودم در آستان او آرامم کند.
در کوچه هاي شهر، به سوي نور قدم مي زنم. حرکت از غبار است يا جاذبه نور؟
اتفاق غريبي نزديک است!
به سمت حرم مي روم؛ مسيرهاي سمت حرم چقدر زود طي مي شوند. تمام عابران با آن نگاه هاي سردشان به سمت کسي تعظيم مي کنند. ديگر نگاه هايشان سرد نيست وهر نگاهشان محبتي است که تکثير مي شود.
به سمت مثبت ترين قطب زمين مي روم و اين اتفاق ثابت شده اي است: قطب مثبت، قطب منفي را جذب مي کند اما من... کم کم در آن هواي سرد و باد هميشه سوزدار مشهد ذوب مي شوم، به آستانه مي رسم. خودم را پرت مي کنم در فضايي که بي وزني بر آن حکم فرماست.
اين جا سياره اي است که يک خورشيد دارد. هميشه روز است و حتي ابرها هم نمي توانند روي خورشيد را مکدر کنند. فواره ها يخ زده اند در عظمت محبتش، نقاره ها هشت بار نواخته مي شوند و من...
من هشت تکه مي شوم روي سنگهاي صحن و کبوتران در آسمان پرواز مي کنند، اين کبوتران محبت را در تمام شهر نثار مي کنند و چه کسي جرأت نگاه به خودش مي دهد، وقتي که به سوي تو پرواز مي کنند؟ غربتم را به پاي کبوتري مي آويزم. کبوتران بر مدار عشق پرواز مي کنند و من زائر مي شوم در حضرت تو. زائر شدن را دوست دارم.
برف مي بارد. کبوتران پرواز مي کنند و نقاره ها تنها در سرم نواخته مي شوند. صحن در ازدحام نور گم مي شود. سياهي ام در زير اين نور، سپيد مي شود در حضرت تو نوراني شدن را دوست دارم.
نقاره ها گذشت زمان را در حريمت فرياد مي زنند، سلطاني يا غريبي؟ کدام را مي توان باور کرد؟
من غريبي ات را دوست دارم. پيش سلطان حرفها از سر صدق نيست. من غريبي ات را دوست دارم. صبح کم رنگي حضورش را در حرمت احساس مي کند و خورشيد بيهوده طلوع مي کند در آستانه ات. گنجشکان حاملان غريبي، قريب شمايند در شهر... برف باز مي ايستد به حرمت پابرهنگان صحن! من غريبي ات را دوست دارم.













