سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.
صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران ... و شيهه اسبان ... و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها...
و حر كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد... به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((منجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.
اسب خويش را به سمت خط مقدم مى راند و به افقى مى نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است . از دور او را مى بيند كه لشكر خود را آرايش مى دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعا حسين مى خواهد بجنگد؟ آيا در معركه اى زيانبار وارد خواهد شد؟
حر صداى حسين را مى شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مى گويد:
ان الله تعالى قد اذن فى قتلكم و قتلى فى هذا اليوم فعليكم بالصبر و القتال ...
مى بيند كه سپاه امام عليه السلام به سه گروه تقسيم مى شوند؛ جناح راست به فرماندهى ((زهير بن قين ))؛ و جناح چپ به فرماندهى ((حبيب بن مظاهر)). ولى حسين ، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به دست ((ابوالفضل )) مى دهد. پرچم برفراز سر عباس چون بيرقى برافراشته بر فراز يك لشكر به نظر مى آيد.
قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مى شوند... و اسبها تاخت و تاز مى نمايند... غبارى به هوا برخاسته و قلبهاى كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است ...
آه ! چه روز وحشتناكى است .
حسين فرمان مى دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاى آتش بلند مى شود... سوارگان دشمن عقب نشينى مى كنند... از خط آتش هراسان مى گريزند.
ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مى شود و با لحن نفاق آميزى فرياد مى زند:
((اى حسين ! قبل از روز قيامت به آتش شتافتى ؟!)).
حسين كه گوينده را مى شناسد براى اطمينان بيشتر مى گويد:
- اين كيست ؟ گويا ((شمر بن ذى الجوشن )) است .
- آرى ... اين شمر است .
صداى حسين بلند مى شود:
- اى پسر زن بزچران ! تو سزاوارتر به آتش هستى .
((مسلم بن عوسجه )) تيرى را در كمان مى نهد... تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولى در آخرين لحظه حسين وساطت مى كند و مى گويد:
- من نمى خواهم آغازگر جنگ باشم .
حسين به خاطر مى آورد كه چگونه در عالم رؤ يا سگى خاكسترى رنگ به جسدش با وحشى گرى چنگ افكنده بود. دستش را به آسمان بلند مى كند... به سمت جهان بى نهايت ... در حالى كه از رخدادهاى توانفرساى زمين شكايت مى كند. كلمات او چون نهر آبى خنك جارى است ... نهرى كه از بهشت عدن مى آيد:
اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدة و انت لى فى كل امر نزل بى ثقة و عدة ، كم من هم يضعف فيه الفؤ اد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بى و شكوته اليك رغبة منى اليك عمن سواك ، فكشفته و فرجته فانت ولى كل نعمة و منتهى كل رغبة .
قبايل بر درندگى خود مى افزايند... و شمشيرها از دور برق مى زنند... كينه و رذالت مى بارد... و حر اندك اندك پيش مى آيد. به حسين مى نگرد كه بر ناقه خود سوار شده است ... مى خواهد براى قبايلى كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد. حر كاملا به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرة العرب آمده و همراه خويش كلمات محمد و عزم على را آورده است ، گوش فرا مى دهد. حسين بر ناقه قرار مى گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مى كند.
ايها الناس ! اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما هو حق لكم على و حتى اعتذر اليكم من مقدمى عليكم . فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم على سبيل و ان لم تقبلوا منى العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون ، ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين .
كلمات او با شيون و اشكى كه از درون خيمه ها مى جوشد، آميخته مى شود. حسين از ادامه سخن باز مى ايستد و... برادرش ((ابوالفضل )) و فرزندش ((على اكبر)) را فرمان مى دهد:
- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاى زيادى در پيش دارند... دوباره سكوتى سهمگين بر همه جا حاكم مى شود... سكوتى عجيب كه همه چيز را در بر مى گيرد و فقط نسيمى لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مى سازد:
ايها الناس ! ان الله تعالى خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال متصرفة باهلها حالا بعد حال . فالمغرور من غرته والشقى من فتنته فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها. و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم . و احل بكم نقمته فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم . اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد. ثم انكم زحفتم الى ذريته و عترته تريدون قتلهم . لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم فتبا لكم و لما تريدون . انا لله و انا اليه راجعون هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم . فبعدا للقوم الظالمين .
كلمات در گوشها نفوذ مى كند... در دلها غلغله ايجاد مى كند. حر احساس مى كند كه زلزله اى دنياى او را پر كرده است . صداى ويران شدن كاخ باورهاى پيشين خود را مى شنود.
آيا من كابوس مى بينم ؟... من چه مى بينم ؟... چه مى شنوم ؟... خدايا چه كنم ؟!
ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم ... بر بالهاى انديشه مى فرستد...
- ايها الناس ! انسبونى من انا. ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها وانظروا هل يحل لكم قتلى ... الست ابن بنت نبيكم ؟ وابن وصيه وابن عمه ؟ و اول المؤ منين بالله والمصدق لرسوله ؟... اوليس حمزة سيد الشهداء عم ابى ؟ اوليس جعفر الطيار عمى اولم يبلغكم قول رسول الله لى و لاخى هذان سيدا شباب اهل الجنة ؟ فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله و يضر به من اختلقه و ان كذبتمونى فان فيكم من ان ساءلتموه عن ذلك اخبركم . سلوا ((جابر بن عبدالله الانصارى )) و ((ابا سعيد الخدرى )) و ((سهل بن سعد الساعدى )) و ((زيد بن ارقم )) و ((انس بن مالك )) يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله لى و لاخى . اما فى هذا حاجز لكم عن سفك دمى ؟
صداى شيطانى بلند مى شود كه مى خواهد كلمات پيامبران را ببلعد. ابرص فرياد مى زند:
- ما نمى دانيم كه تو چه مى گويى ؟!
- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مى دهد:
- گواهى مى دهم كه تو در اين سخن راست مى گويى . خداوند بر دل تو مهر زده است .
آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاى خود را به خارج مى فرستد؛
-فان كنتم فى شك من هذا القول ، افتشكون اءنى ابن بنت نبيكم ، فوالله ما بين المشر ق والمغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم و لا فى غيركم ، ويحكم ! اتطلبونى بقتيل منكم قتلته ! او مال لكم استهلكته او بقصاص جراحة !.
- قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ ... استعدادى چونان مغناطيس .
كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مى كند... قلب كوفه با حسين است ، ولى شمشير كوفه قلب او را پاره مى كند.
حسين با صداى بلند مى گويد: اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! اى زيد بن حارث ! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه به سوى شما بيايم ؟ نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاى بهارى دميده ! نگفتيد تو به سوى ارتشى مجهز روانه مى شوى ؟!
صداهايى از روى ترس بلند مى گردد... صداى موشهايى ترسان .
- ما ننوشتيم ... ما نگفتيم .
- سبحان الله . چرا، به خدا قسم ، شما گفتيد و نوشتيد... اى مردم ! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهى برگردم .
فرياد قيس بن اشعث بلند مى شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مى زند:
- آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمى شوى ؟ آنان آسيبى به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتى نخواهد رسيد.
- تو برادر برادرت هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم طالب خونهايى بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.
لا والله لا اعطيهم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد، عبادالله انى عذت بربى و ربكم ان ترجمون اعوذ بربى و ربكم من كل متكبر لا يؤ من بيوم الحساب .
و... لحظه ها آبستن حوادثى كه صبح فردا به وقوع خواهد پيوست . شب ، ابهام دارد، ياران امام ، در اين شب قدر، به باارزش ترين كارها مى پردازند. شب در حال پايان گرفتن و جان دادن است .
مگر نه اينكه ((پايان شب سيه سفيد است ))؟
مگر نه اينكه از دل ظلمت ظلم ، درخشش عدل بيرون مى جهد و دامن سفيد فلق ، گسترده مى شود و تيغ سحر، خيمه سياه شب را مى درد و ((فجر))، انفجارى ناگهانى از نور پديد مى آورد؟
و اين فجر، پيش درآمد ((روز روشن )) است ، فجرى كه ((پس از سلطه قاهر تاريكى و سكون شب ، اشعه بااقتدار خورشيدش ، پرده هاى تاريك را پى در پى مى شكافد و سرچشمه نور را از ميان افق منفجر مى كند و بندهايى كه بر حركت و حيات زده شده باز مى كند و خفتگان را برمى انگيزد و سراسر زندگى را دگرگون مى كند)) كه ((شب ))، پايدار و ماندنى نيست ، به پايان مى رسد، شب همچون كفى است بر چهره لحظه هايى كه در ((بستر زمان )) جاريست و كف از ميان مى رود و نابود مى شود و آنچه سودبخش است و مردم را فايده مى بخشد، باقى است و ماندگار.
بامداد ظفر، هميشه از پى شام تيره مشكلات مى دمد.
جوانه پيروزى ، همواره بر پيكر ابتلائات مى رويد.
و طراوت بهارى ، پس از زمهرير سرد زمستان ،بر چهره طبيعت مى شكفد و ... ((ميلاد))، فصل خجسته اى است كه پس از دشواريهاى طاقت فرسا، رخ مى دهد.
فجر و فلق ،هميشه خود را از شكم تاريكى به سينه افق مى زنند. و ((حيات ))،از مرگ پديدار مى گردد و خدا،زنده را از مرده بيرون مى آورد و روز رااز شب .
و در پايان شب - شب عاشورا - ((صبح )) در حالى كه در جاده اى از ((شب )) حركت مى كند، آرام آرام نزديك مى شود.
و اينك دميدن فلق و انفجار فجر.
و اينك ((صبح عاشورا))!
بى جهت نيست كه امام صادق (عليه السلام ) سوره ((فجر)) را ((سوره حسين )) مى نامد و به خواندنش در نمازهاى واجب و مستحب ، سفارش مى كند.
چرا كه در اين دوران اختناق ظلم و خفقان سياه حاكم بر سرنوشت امت كه شب بيداد و تاريكى طغيان ، تيره تر از هر وقت ديگر، همه جا را در كام خود گرفته و چشمه هاى نور را خشكانده است ، انفجارى از نور لازم است تا بر ((طور)) انديشه ها تجلى كند و ((موسى خواهان )) را بيدار سازد، بارقه اش در دل دشمن ترس ريزد و در دل دوست ، اميد بيافريند، خفته ها را بيدار سازد و به هوش آرد و شب را تا پشت دروازه هاى شهر بتاراند... قيام حسين (عليه السلام )، فجرى است كه پايان سلطه سياه شب شوم كفر را كه در نقاب اسلام ، رخ مى نماياند، اعلام مى كند، سپيده صبح مى دمد، سپيده آشنا، كه اين گروه شب زنده دار، بارها قبل از فجر، بيدار بوده اند و دميدن ((صبح )) را ديده اند.
بامداد عاشوراست . ياران امام ، رو به كعبه ، نماز صبح مى گزارند و دست دعا به سوى آسمان ... با چشمانى كه اشك شوق ، ميان دو پلك آنان مى غلتد و بر گونه ها مى افتد، شوق از سعادت بزرگ و والايى كه نصيبشان خواهد شد، سعادتى كه رسيدن به بلندترين قله اوج بشرى است و تبلور جوهر ناشناخته انسان ((مرگ در راه خدا)) و... ((شهادت )).
حسين بن على (عليه السلام ) پس از نماز صبح ، يارانش را آماده نبرد مى كند.
همراه او سى و دو سواره و چهل پياده هستند. ((زهير بن قين )) را فرمانده جناح راست نيروها قرار مى دهد و ((حبيب بن مظاهر)) را هم ، به فرماندهى جناح چپ مى گمارد.
پرچم را هم به برادرش عباس مى سپارد.
در حالى كه خيمه ها را پشت سر خويش قرار داده اند، آرايش نيرو مى دهند، در پشت خيمه ها هم كانالى كنده اند و در آن ، هيزم و نى ريخته اند.
امام دستور مى دهد كه آن هيمه ها و نى ها را آتش بزنند تا دشمن از پشت سر حمله نكند.
عـبـاس بـن على بن ابى طالب ، مكنّى به ابوالفضل برادر امام حسن (ع ) وامـام حـسـيـن (ع ) در روز چـهـارم ماه شعبان سال بيست و ششم هجرى درمدينه منوره ديده به جـهـان گـشـود و در سال شصت و يكم هجرى به شهادترسيد. سنّ مباركش را هنگام شهادت سـى و چـهـار سـال نـوشـتـه انـد. ازايـن مـدت چـهـارده سـال بـا پـدرش امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) و نـُه سـالبـا بـرادرش امـام مـجـتـبـى (ع ) و يازده سال با امام حسين (ع ) زيست
.
مادرش فاطمه دختر حزام از نسل بنى كلاب ، مكنّى به اُمُّالبنين مى باشد كهپـس از شـهـادت حـضـرت فـاطـمـه (س ) بـه پـيـشـنـهـاد عـقـيـلامـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) او را بـه هـمـسـرى بـرگـزيـد، چـرا كـه آنحـضـرت از عقيل خواستار همسرى از تبار دلاوران نام آور شد تا فرزندى دليرو شجاع براى او آورد و عـقـيل اُمُّالبنين را به آن حضرت پيشنهاد نمود. ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نام هاى عباس ، عبداللّه ، جعفر و عثمانبود.
امام سجاد(ع ) عموى خود عباس را چنين توصيف مى فرمايد:
((رَحـِمَ اللّهُ عـَمـِىَّ الْعـَبـّاسَ فـَلَقَدْ آثَرَ واءَبْلى وفَدىاءَخاهُ بِنَفْسِهِ حَتّى قُطِعَتْ يَداهُ فَاءَبْدَلَهُ اللّهُعَزَّوَجَلَّ مِنْهُما جِناحَيْن يَطيرُ بِهِما مَعَ الْمَلائِكَةِ فىالْجَنَّةِ كَما جُعِلَ لِجَعْفَرِ بـْنِ اءَبـى طـالِبْ(ع )؛ وَإ نَّلِلْعـَبّاسِ عِنْدَ اللّهِ تَبارَكَ وَتَعالى مَنْزِلَةٌ يَغبِطَهُ بِهاجَميعَ الشُّهدَاءِ يَوْمَ القِيامَةِ))
خداىْ عمويم عباس را رحمت كند كه ايثار كرد و خود را به سختى افكند و درراه برادرش جـانـبـازى كـرد، تـا آن كه دست هايش از پيكر جدا گرديد. آنگاه خداوند به جاى آنها دو بـال بـه وى عـنايت فرمود كه در بهشت همراهفرشتگان پرواز كند؛ همان سان كه براى جـعـفـر طـيـار قـرار داد. عـباس نزد خداوند مقامى دارد كه همه شهدا در قيامت بدان غبطه مى خورند
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
((على اكبر))، پسر جوان امام حسين ، از پدر اذن مى گيرد تا در مبارزه شركت كند. به يك بار، مهر حسين مى جوشد، تكانى در دل و انقلابى در قلب پديد مى آيد. و اشك در چشم حسين ، حلقه مى زند، مى بيند آنكه در برابر اوست جوانش است . اگر به ميدان رود تا چند لحظه ديگر، روى زمين و زير سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و اين شبيه پيامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.
اين آيه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد كه :
((مؤ من بايد خدا و پيامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نياز، بر خانه و كسب و كار و قوم و خويش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد...)).
اين الهام و اين بنياد فكرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداكار و با گذشت مى سازد كه به قتل عام فرزندان و ياران و اسارت خاندان خود و به آتش كشيده شدن خيمه هايش و سختيها و فاجعه هاى بسيار ديگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خويش ((فدا)) مى كند و براى رسيدن به ((جانان ))، ((جان )) مى دهد. و هرچه را كه از ((او)) مى رسد، نيكو مى شمارد و استقبال مى كند.
((على اكبر))، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجويى است تكاور و بى همانند. سيمايى ملكوتى دارد و ايمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حركتش ، چهره و سخن و راه رفتن پيامبر را در خاطره ها تجديد مى كند و يادآور آن همه شور و حماسه و حركت و جذبه است . وقتى آرزوى ديدار رسول خدا را مى كنند به اين جوان مى نگرند. احساسى رقيق در دل دارد و در كنار آن نفرتى شديد و كينه اى مقدس از ستم و تبعيض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خريدن انديشه ها...
على اكبر، معنويت مجسم است و اين الفاظ به سختى مى تواند چهره ((على اكبر)) را تا اندازه اى بس اندك ، ترسيم كند.
سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به ميدان ، در چشمان جذابش حلقه هاى اشك مى آورد.
- فرزندم ! تو و گريه ؟
- پدر جان ! نمى خواهم گريه كنم ولى فكرى مرا مى رنجاند و اشك در چشمانم مى آورد.
- چه فكرى ، فرزندم ؟
- اينكه مى روم و تو را تنها و بى ياور مى گذارم .
- فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.
حسين ، چنان با قاطعيت و صلابت و استحكام ، اين سخن را مى گويد كه گويى پسرش را در يك بزم سرور و مجلس ضيافت خواهد ديد. از هم جدا مى شوند.
پسر رشيد و دلاور، روانه ميدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتى دردناك ، آميخته با شوقى وصف ناپذير، به قد و بالاى اوست . نگاهش از فرزند جدا نمى شود، نگاه كسى كه از بازگشت او نااميد و ماءيوس است .
آنگاه رو به آسمان كرده آنان را نفرين مى كند: ((خدايا! شاهد باش ! شبيه ترين مردم را به پيامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى اين مردم فرستادم . خدايا! جمع اين مردمى را كه از ما دعوت كردند ولى خود به روى ما شمشير كشيدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه دشمن پيوستند، پراكنده ساز و بركات خويش را از اينان برگير و روز خوش بر اينان نياور)).
راستى كدام قلم و كدامين بيان است كه بتواند اين صحنه را مجسم و ترسيم كند؟ صحنه اى كه پسرى در برابر پدر ايستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در يك ((راه ))اند و هر دو نيز در يك ((فرجام مشترك )) با هم . صحنه اينكه اين دو، دست در گردن هم مى اندازند تا پس از اين ((پيوند))، از هم ((جدا)) شوند ولى پس از ساعتى باز هم ((با هم )) خواهند بود. صحنه اى كه دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند و به يك عشق ، مى بينى كه ((كلمه )) براى توصيف اين حال ، كوچك و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ايثار و فداكارى در قالب ((لفظ)) نمى گنجد و ((واژه )) عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى كند.
((على اكبر)) در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاك مى افكند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج قدرت جسمى و از نرمى عضلات ، چالاكى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و كمر، كه از بايستگى ها و نيازهاى نخستين يك شمشير زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشير زدن ، آنچنان با مهارت شمشير فرود مى آورد و چنان سريع و زبردست حمله مى كند و دفاع مى نمايد كه مانورها و حركت ها و نمايش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گيرد و ديد همگان را به خود مى كشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسين مى گشايند و نمى توانند از ابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى كنند.
على در ميدان ، هنگام حمله هايش اين رجز را مى خواند:
((من پسر حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند كه ما به پيامبر سزاوارتريم و به خدا قسم ! هرگز نبايد ناپاك زاده اى همچون يزيد، بر ما حكومت كند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گيرد...)).
در حمله هاى پياپى خود، گروه زيادى را مى كشد و در فرصتى كوتاه به اردوگاه امام مى آيد و آب مى طلبد تا لبى تر كند و جانى بگيرد.
فعاليت زياد و نبرد در زير شراره سوزان آفتاب نيمروز، به شدت او را خسته كرده است و سخت تشنه است . از ميدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگيرى و به خاطر شانه خالى كردن از مسؤ وليت و نبرد و جهاد، بلكه تا با نوشيدن مقدارى آب و با تجديد نيرو، توان بيشترى براى پيگيرى و ادامه مبارزه بازيابد. ولى ... آبى نيست .
دوباره با همان حال به رزمگاه مى شتابد و پيكار مى كند و در پايان اين ستيز، از هر سو مورد هجوم و يورش وحشيانه خون آشامان دشمن قرار مى گيرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آيد و... بر زمين مى افتد.
گويى ستاره اى از سينه آسمان فرود مى آيد و روى خاك مى نشيند. حسين ، با شتاب به سوى ((على اكبر)) روان مى گردد و چون ياراى تحمل اين را ندارد كه سر فرزند محبوب خود را بر خاك بيند، آن سر خون آلود را بلند مى كند و با گوشه جامه اش تا آنجا كه در امكان اوست خاك و خون را از چهره فرزند، مى زدايد. و در همان نگاه اول مى فهمد كه فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در اين حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گريد و به هيچ رو، اشك نمى ريزد، در حالى كه چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش اين سخن را مى توانى خواند:
((خدايا! اين قربانى را در راه اسلام بپذير)).
و اين صداى رساى حسين را در دو جبهه مى شنوند و اين روحيه بزرگ حسين ، حيرت تاريخ نگاران را نيز برمى انگيزد.
على اكبر، اولين شهيد از فرزندان ابوطالب است كه در ركاب پدرش حسين بن على ( عليهما السلام ) به فيض شهادت مى رسد.
حسين بن علی عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست میداشت
اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست میداشت ، در مقابل خداوند و در راه خدا هيچكس را به حساب نمیآ ورد
نوشتهاند ايامی كه اباعبدالله عليه السلام به طرف كربلا میآمد ، همه خانوادهاش همراهش بودند . واقعا برای ما قابل تصور نيست . وقتی انسان مسافرتی میرود و بچه كوچكی همراه دارد ، يك مسئوليت طبيعی در مقابل او احساس میكند و دائما نگران است كه چطور میشود ؟ . نوشتهاند همينطور كه حركت میكردند اباعبدالله عليه السلام خوابشان گرفت و همانطور سواره سر روی قاشه اسب ( به اصطلاح خراسانيها ) [ يا ] قربوس زين گذاشت . طولی نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود : « انا لله و انا اليه راجعون ». تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را به زبان آورد ، همه به يكديگر گفتند اين جمله برای چه بود ؟
آيا خبر تازهای است ؟ فرزند عزيزش ، همان كسی كه اباعبدالله عليه السلام او را بسيار دوست میداشت و اين را اظهار میكرد ، و علاوه بر همه مشخصاتی كه فرزند را برای پدر محبوب میكند ، خصوصيتی باعث محبوبيت بيشتر او میشد و آن ، شباهت كامل بود كه به پيغمبر اكرم ( ص ) داشت ، ( حال چقدر انسان ناراحت میشود كه چنين فرزندی در معرض خطر قرار گيرد ! ) يعنی علی اكبر جلو میآيد و عرض میكند : « يا ابتا لم استرجعت » ؟ چرا انالله و انا اليه راجعون گفتی ؟ فرمود : در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسيد كه گفت : « القوم يسيرون و الموت تسير بهم » . اين قافله دارد حركت میكند ولی مرگ است كه اين قافله را حركت میدهد . اينطور از صدای هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است ، ما داريم به سوی سرنوشت قطعی مرگ میرويم . [ علی اكبر سخنی میگويد ] درست نظير همان حرفی كه اسماعيل ( ع ) به ابراهيم ( ع ) میگويد
گفت پدر جان ! « او لسنا علی الحق » ؟ مگر نه اينست كه ما بر حقيم ؟ چرا فرزند عزيزم .
وقتی مطلب از اين قرار است ، ما به سوی هر سرنوشتی كه میرويم ، برويم . به سوی سرنوشت مرگ يا حيات ، تفاوتی نمیكند
اساس اينست كه ما روی جاده حق قدم میزنيم يا نمیزنيم ؟ اباعبدالله عليه السلام به وجد آمد ، مسرور شد و شگفت . اين امر را انسان از اين دعايش میفهمد كه فرمود : من قادر نيستم پاداشی را كه شايسته پسری چون تو باشد ، بدهم . از خدا میخواهم : خدايا ! تو آن پاداشی را كه شايسته اين فرزند است ، به جای من بده « جزاك الله عنی خير الجزاء »
به چنين فرزندی ، چقدر پدر میخواهد در موقع مناسبی خدمتی بكند ، پاداشی بدهد ؟ حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا است . همين جوان در جلوی همين پدر رفته است به ميدان و شهامتها و شجاعتها كرده است ، مردها افكنده است ، ضربتها زده و ضربتها خورده است . در حالی كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است ، از ميدان بر میگردد . در چنين شرايطی
( و من نمیدانم شايد آن جملهای كه آنروز پدر به او گفت ، يادش بود ) میآيد از پدر تمنايی میكند : « يا ابه ! العطش قد قتلنی ، و ثقل الحديد اجهدنی فهل الی شربه من الماء سبيل » ؟ پدر جان ! عطش و تشنگی دارد مرا میكشد ، سنگينی اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است . آيا ممكن است شربت آبی به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم ؟ جوابی كه حسين ( ع ) به چنين فرزند رشيدی میدهد ، اينست : فرزند عزيزم ! اميدوارم هر چه زودتر به فيض شهادت نائل شوی و از دست جدت سيراب گردی
ولا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم
حماسه حسینی
جلد دوم






و... تنهاست و غريب !
ميدان ، از رزم آوران بنى هاشم و ديگر اصحاب فداكار و جانباز، تهى است و پيكر در خون تپيده فداييان امام ، در ميان رزمگاه بر جاى مانده است ، و حسين ، قهرمان اين نهضت و مرد شماره يك اين حركت خونين و حماسى و جنبش الهى كه تنها مطلوب سپاه عمر سعد است و كشتن او را كه حاضر به بيعت نشده و حكومت جور را به رسميت نشناخته است و براى ادامه زندگى ، با آن بى شرفان پست ، دست نداده است ، در سر دارند. او را يكه و تنها، بدون هيچ ياور و همرزمى ، در برابر خود مى بينند
و سرنوشت ، آنان را به لحظه ((امتحان )) كشانده است و كربلا ((صحنه آزمايش )) است و صحنه نماياندن جوهره هر كس بر خود و ديگران ، تا روشن شود كه سره است يا ناسره ؟
((كربلا)) محك تجربه است ، تصفيه گاه است ، ((فتنه )) است تا معلوم گردد كه چه كس شايسته ماندن و درخشيدن بر تارك قرنها و جا داشتن در دلها و انديشه هاست و چه كس بايد به ((زباله دانى تاريخ )) افكنده شود.
كربلا تجلى گاه با ارزش ترين خصلتهاى انسانى همچون : ايمان ، فداكارى ، ايثار، دل آگاهى ، حق خواهى و مرگ كشى است و ((مدرسه )) است و ((آموزشگاه )) و عصاره تاريخ و فشرده همه صحنه هاى نبرد حق و باطل در درازاى تاريخ و پهناى زمين .
و حسين ، تنهاست .
و چهره اش در هاله اى از افروختگى شوق آميز فرو رفته است . بيگمان او در اين حال ، به فلسفه بلندى مى انديشد كه خود و يارانش بر سر آن ، جان را مايه گذاشته اند.
امام رو به دشمن ، فرياد ((هل من ناصر)) مى زند تا طنين آن ، ذره اى انسانيت و وجدان خفته را نيز - اگر در آن سو موجود است - بيدار كند:
- آيا يارى كننده اى براى ما هست ؟
- و آيا حق طلب و دادخواهى هست كه به خدا روى آورد؟
- آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟
- آيا فريادرسى هست كه به خاطر خدا به يارى ما بشتابد؟...
و جواب ... سكوت !



1 - على بن الحسين (على اكبر): زمانى كه وى به شهادت رسيد، حضرت، بالين او آمد و فرمود:
قَتلَ الله قوما قتلوك ما اجراءهم على الرحمان و على انتهاك حُرمة الرسول، على الدنيا بعدك العفا.
((خدا بكشد مردم ستمگرى كه تو را كشتند، اينان تا چه اندازه بر خدا و به هتك حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بى پروا شده اند، پس از تو، اف بر اين دنيا!))
2 - عباس بن على (عليه السلام): وقتى عباس (عليه السلام) به فيض شهادت نايل گشت، امام حسين (عليه السلام) بالين او حاضر شد و فرمود:
الآن انكسر ظهرى و قلّت حيلتى و شُمت بى عدوّى.
((اكنون پشتم شكست، چاره انديشى ام اندك و زبان شماتت دشمن به رويم باز شد)).
3 - قاسم بن حسن (عليه السلام): آن گاه كه وى به شهادت رسيد، امام (عليه السلام) بالين او حضور يافت و فرمود:
بُعدا لقوم قتلوك و خصمهم فيك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
((دور باد از رحمت خدا! گروهى كه تو را به شهادت رساندند، جدت رسول خدا در روز رستاخيز در اين زمينه با آنان دشمنى كند)).
سپس فرمود: عزّ على عمّك إن تدعوه فلا يجيبك.
((بر عمويت بس دشوار است كه او را به يارى خود فراخوانى، ولى نتواند به تو پاسخ مثبت دهد)).
4 - عبدالله بن حسن (عليه السلام) هنگامى كه عبدالله به شهادت رسيد، امام حسين (عليه السلام) او را در آغوش گرفت و فرمود:
يابن اخى! اصبر على ما نزَل بك، و احتسِب فى ذلك الخير، فان الله يُلحقك بآبائك الصالحين.
((فرزند برادر! صبر و شكيبايى ورز و از آن اميد خير داشته باش كه خداوند تو را به دنياى پاك و شايسته ات ملحق خواهد ساخت...)).
5 - عبدالله بن حسين (عليه السلام): زمانى كه او به شهادت رسيد، امام حسين (عليه السلام) خون گلويش را به آسمان پاشيد و عرضه داشت:
اللهم لا يكن عليك من دم فصيل.
((خدايا! ارزش خون او كه از خون بچه ناقه صالح در نزد تو كمتر نيست)).
6 - مسلم بن عوسجه: هنگامى كه مسلم به شهادت رسيد، امام (عليه السلام) بالين وى حاضر شد و فرمود: رحمك الله يا مسلم؛
((اى مسلم! خداوند تو را مشمول رحمت خويش گرداند)) و اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: فمنهم من قضى نحبه و منهم مَن ينتظرُ و ما بدَّلوا تبديلا.
7 - حبيب بن مظهر: آن گاه كه وى به فيض شهادت نايل گشت، امام حسين (عليه السلام) بالين سر او آمد و فرمود:
عند الله احتسب نفسى و حُماة اءصحابى.
((بذل جان خود و شهادت يارانم را در پيشگاه خدا ذخيره مى نهم.
8 - حر بن يزيد رياحى: هنگامى كه وى به شهادت رسيد، حضرت بر بالين او قرار گرفت و فرمود: انت كما سمّتك امّك حرُ فى الدنيا و سعيد فى الآخرة.
((همانگونه كه مادرت تو را نام نهاده، در دنيا آزاد مرد و در آخرت، سعادتمندى)).
9- زهير بن قين: آن گاه كه زهير شربت شهادت نوشيد، حضرت بالين او آمد و فرمود:
لا يبعدنّك يا زهير من رحمته و لعن الله قاتليك، لعنَالَّذِينَ مسخوا قردة و خنازير.
((زهير! خداوند تو را از رحمت خويش دور ندارد و قاتلانت را لعنت كند به سان كسانى كه به صورت ميمون و خوك در آمدند.))
10 - جَون برده ابوذر: زمانى كه جون به شهادت رسيد، حضرت بالين او حاضر شد و فرمود:
اللهم بيّض وجهه و طيّب ريحه و عرّف بينه و بين محمد و آله.
((خدايا! چهره اش را سفيد، بدنش را خوشبو و ميان او و محمد و خاندانش، آشنايى بيشتر قرار ده)).



درباره سنّ شريف حضرت رقيه (عليهاالسلام) در ميان تاريخ نگاران اختلاف نظر وجود دارد. اگر اصل تولد ايشان را بپذيريم، مشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است.
بر اساس نوشتههاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام)، امّ اسحاق است که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است.(1) مادر حضرت رقيه(عليهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضيلت اسلام به شمار ميآيد. بنا به گفته شيخ مفيد در کتاب الارشاد، کنيه ايشان بنت طلحه است.(2)
نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام) در بعضي کتابها، امجعفر قضاعيّه آمده است، ولي دليل محکمي در اين باره در دست نيست. هم چنين نويسنده معالي السبطين، مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام) را شاه زنان؛ دختر يزدگرد سوم پادشاه ايراني، معرفي ميکند که در حمله مسلمانان به ايران اسير شده بود. وي به ازدواج امام حسين (عليهالسلام) درآمد و مادر گرامي حضرت امام سجاد (عليهالسلام) نيز به شمار ميآيد.(3)
اين مطلب از نظر تاريخ نويسان معاصر پذيرفته نشده؛ زيرا ايشان هنگام تولد امام سجاد (عليهالسلام) از دنيا رفته و تاريخ درگذشت او را 23 سال پيش از واقعه کربلا، يعني در سال 37 ه .ق دانستهاند. از اين رو، امکان ندارد او مادر کودکي باشد که در فاصله سه يا چهار سال پيش از حادثه کربلا به دنيا آمده باشد. اين مسأله تنها در يک صورت قابل حل ميباشد که بگوييم شاه زنان کسي غير از شهربانو (مادر امام سجاد (عليهالسلام)) است.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است ... و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند... سرها بريده مى شود... دستها قطع مى گردد... و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود... او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است ... با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را... (...انهم اناس يتطهرون ).
و بردگان را انتظام مى بخشد... دنياپرستان ، ارتشى بزرگ را تشكيل داده اند كه ((حر)) فرماندهى آن را برعهده دارد.
مسؤ وليت بسيار مهم است ... دستگيرى كاروانيان ... سوارى كه فرماندهى هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .
دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است ... او را فرمانده كسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را به قتل برسانند... ولى او ((حر)) است ؛ چنانكه ، مادرش او را حر ناميده است .
حر بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرين مى كند...
ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرا مى خوانند... كوچ كردن به سوى خورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مى كشاند. و حر صداى عجيبى را مى شنود... صدايى از آن سوى ريگها مى آيد:
اى حر! تو را به بهشت بشارت باد.
- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟
اسبان له له مى زنند... تشنگى آنان را از پا درآورده است ... و بيابان ملتهب است ... برافروخته است ... آتشى توانفرسا افروخته است و حر به بهشت بشارت داده مى شود. و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .
خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است ... شعله هاى آن ملتهب است ... و ريگها مشتعل شده اند و اسبان له له مى زنند... چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ، آن را آب مى پندارد.
حر در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد... اسبها به حسين مى نگرند... بوى آب استشمام مى كنند و شيهه مى كشند.
حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.
و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند... آب را با ولع مى نوشند... و آتش بيابان فرو مى نشيند.
و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مى بيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:
- راويه را بخوابان .
-...؟!
شتر آبكش را بخوابان .
آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:
- دهانه مشك را بپيچان .
مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و به اسب خود نيز آب مى دهد.
سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست ...همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.
و ((ابن مسروق )) براى نماز اذان مى گويد.
حسين به حر مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟
- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .
و حسين به امامت مى ايستد... و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگير كنند، پشت سر او نماز مى گزارند.
حسين پس از نماز مى گويد:
- ما اهل بيت محمد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم ... از اين ظالمان و ستمگران . اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم ...
حر پرسش كنان مى گويد:
- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟
حسين به ((ابن سمعان )) مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد... هزاران نامه ... كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :
((اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد)).
حر آهسته و با شرمسارى مى گويد:
من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم ... من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
حسين با بزرگ منشى مى گويد:
- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .
كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود را برافراشته اند... حر سر راه را مى گيرد.
- من امر خليفه را اجرا مى كنم .
- مادرت به عزايت بنشيند!
- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم ... ولى نمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم ... چرا كه مادر تو زهراى بتول است ...
حر دست به دامان حسين مى زند:
- راه ميانه اى را انتخاب كن ... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من براى ابن زياد نامه اى بنويسم ... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.
كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند... به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .
هر دو كاروان به آرامى در حركتند... در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن را ترسيم نموده است .
حر آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقا گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.
و حسين آنچه را كه در درون حر موج مى زند، در مى يابد:
- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!
اذا مانوى حقا و جاهد مسلما
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
و حر هدف حسين را درمى يابد... هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مى گيرد... راه ديگرى را انتخاب مى كند... از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند... ولى احساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است ... مردى كه از پيش گفته بود:
من لحق بنا استشهد و من تخلف عنا لم يبلغ الفتح

محمد عرض كرد: پس به يمن يا اطراف بيابان برو تا كسى به شما دسترسى پيدا نكند، حضرت فرمود: در سخن تو فكر مى كنم ، هنگام سحر بود كه به محمد گفتند: امام حسين در حال حركت است ، آمد و افسار ناقه حضرت را گرفت و عرض كرد: برادرم ، مگر نفرمودى كه راجع به درخواست من فكر كنى ؟ حضرت فرمود: آرى ، عرض كرد: پس چرا در رفتن عجله دارى ؟
فرمود: بعد از رفتن تو، پيامبر نزد من آمد و فرمود: يا حسين خروج كن ، خدا مى خواهد تو را كشته ببيند، محمد ابن حنيفه گفت : انا لله و انا اليه راجعون ، شما كه با اين وضع خارج مى شوى چرا زنها را با خود مى برى ! حضرت فرمود:
پيامبر به من فرمود: خداوند مى خواهد اينها را اسير ببيند!
مؤ لف گويد: دستور پيامبر به امام حسين و همراه بردن زنها، نشان دهنده واقعيت قيام امام حسين و اسرار باطنى آن كه همان احياء دين اسلام با شهادت و اسارت است مى باشد، و مى فهماند كه از راه شهادت و اسارت است كه دين الهى استوار مى گردد
تکمیل آن به نطق گهر بار زینب است













با استفاده از آمار میتوان هر موضوع یا حادثهای را دقیق تر بیان کرد تا افراد هم آن را بهتر درک کنند. واقعه کربلا تنها یک بار در طول تاریخ اتفاق افتاد. اما این رویداد بینظیر و مسائل قبل و بعد از آن را افراد مختلفی نقل و روایت کردهاند. به همین دلیل برخی از اطلاعات و آمارها با همدیگر تفاوت دارد.
از میان آمارهای موجود، ما چهل نمونه را برای شما انتخاب کردیم.
▪ قیام حضرت امام حسین (ع) از روز خودداری از بیعت با یزید تا روز عاشورا ۱۷۵ روز طول کشید.
▪ قیام سالار شهیدان از مدینه آغاز و به کربلا ختم شد. این قیام یک هفته در مدینه، ۴ ماه و ۱۰ روز در مکه، ۲۳ روز بین راه مکه تا کربلا (از دوم محرم تا دهم محرم) به طول انجامید.
▪ از مکه تا کوفه منزلهایی وجود داشت که ما امروز به آنها کاروانسرا یا اقامتگاه میگوییم. کاروان سید الشهدا در مسیر حرکت خود از ۱۸ منزل عبور کرد.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
حسین بن علی علیهماالسلام به خواهران خویش و به دخترش، فاطمه، توصیه فرمود که اگر من کشته شوم، گریبان چاک نزنید، صورت مخراشید و سخنان ناروا و نکوهیده مگویید. (1) اینگونه حالات، در شان خاندان قهرمان آن حضرت نبود، به خصوص که چشم دشمن ناظر صحنهها و رفتار آنان بود.
در آخرین لحظات، وقتی آن حضرت صدای گریه بلند دخترانش را شنید برادرش عباس و پسرش علی اکبر را فرستاد که آنان را به صبوری و مراعات آرامش دعوت کنند. (2)
رفتار توام با عفاف و رعایت حجاب همسران و دختران شهدای کربلا و حضرت زینب، نمونه عملی متانت بانوی اسلام بود. امام سجاد علیهالسلام نیز تا میتوانست، مراقب حفظ شوون آن بانوان بود. در کوفه به ابن زیاد گفت: مرد مسلمان و پاکدامنی را همراه این زنان بفرست، اگر اهل تقوایی! (3)

به نقل شیخ مفید: پس از کشته شدن امام حسین علیهالسلام وقتی گذر عمر سعد نزد زنان و دختران امام شهدا افتاد، زنان بر سر او فریاد زدند و گریستند و از او خواستند که آنچه را از آنان غارت شده به آنان باز گردانند، تا به وسیله آنان خود را بپوشانند. (4)
به نقل سید بن طاووس، شب عاشورا امام حسین علیهالسلام در گفت و گو با خانوادهاش آنان را به حجاب و عفاف و خویشتنداری توصیه کرد. (5) روز عاشورا وقتی زینب کبری، بیطاقت شد و به صورت خود زد، امام به او فرمود: آرام باش، زبان شماتت این گروه را نسبت به ما دراز مکن. (6)
در حادثه حمله دشمن به خیمهها و غارت آنچه آنجا بود، زنی از بنی بکر بن وائل از بانوان حرم دفاع کرد و خطاب کرد که: ای آل بکر بن وائل! آیا دختران پیامبر را غارت میکنند و جامههایشان را میبرند و شما مینگرید؟ (7)
دختران و خواهران امام، مواظب بودند تا حریم عفاف و حجاب اهلبیت پیامبر تا آنجا که میشود، حفظ و رعایت شوم. ام کلثوم به مامور بردن اسیران گفت: وقتی ما را وارد شهر دمشق میکنید از دری وارد کنید که تماشاچی کمتری داشته باشد. و از آنان درخواست کرد که سرهای شهدا را از میان کجاوههای اهلبیت فاصله بدهند تا نگاه مردم به آنها باشد و حرم رسول الله را تماشا نکنند و گفت: از بس که مردم ما را در این حال تماشا کردند، خوار شدیم.! (8)
از اعتراضهای شدید حضرت زینب علیهاالسلام به یزید، این بود که: ای یزید! آیا از عدالت است که کنیزان خود را در حرمسرا پوشیده نگاه داشتهای و دختران پیامبر را به صورت اسیر شهر به شهر میگردانی، حجاب آنها را هتک کرده، چهرههایشان را در معرض دید همگان قرار دادهای که دور و نزدیک به صورت آنان نگاه میکنند؟! (9)
هدف از نقل این نمونهها نشان دادن این نکته است که هم خاندان امام حسین علیهالسلام، نسبت به حجاب و عفاف خویش مواظبت داشتند، و هم از رفتار دشمن در این که حریم حرمت عترت پیامبر را نگاه داشته و آنان را در معرض تماشای مردم قرار داده بودند، به شدت انتقاد میکردند.
با آن که زیردست دشمن بودند و داغدار و مصیبتزده از منزلی به منزلی و از شهری به شهری و از درباری به درباری آنان را میبردند، با نهایت دقت، نسبت به حفظ شان و مرتبه یک زن پاکدامن و متعهد مراقبت داشتند و در همان حال نیز سخنرانیهای افشارگرانه و انجام رسالت و تبیین و دفاع از اهداف شهدا باز نمیماندند. حرکت اجتماعی سیاسی، در عین مراعات حجاب و عفاف. و این درسی برای بانوان در همه دورانها و همه شرایط است.
پينوشتها:
1- موسوعة کلمات الامام الحسین، ص 406.
2- وقعة الطف، ص 206.
3- تاریخ طبری، ج 4، ص 350.
4- ارشاد، شیخ مفید، ج 2، ص 113.
5- الملهوف علی قتلی الطفوف، ص 142.
6- الملهوف علی قتلی الطفوف، ص 151.
7- همان، ص 181.
8- همان، ص 142.
9- همان، ص 218.
منبع:
پيامهاي عاشورا، جواد محدثي .
ظهر عاشوراست ...
دشمن فرصت نماز خواندن هم به سپاه امام نمى دهد. حسين به نماز مى ايستد تا با ابراز نياز به آستان ((الله ))، سرود بى نيازى از هر كس جز او را بر بام بلند زمان ، برخواند و زمزمه عشق را ترنم كند.
سعيد بن عبدالله يكى از همراهان امام خود را سپر بلا مى سازد و سينه خود را آماج تيرها قرار مى دهد تا آن بزرگوار آسيب نبيند. هدف تيراندازها، خود ((حسين )) است ولى تيرها به امام نمى خورد و سراپاى سعيد، غرق در خون است ، سعيد كه اينك زير باران تيرها، از تيرگيها پاك شده و در جوى خونى كه از او جارى است ((غسل شهادت )) كرده است ، بى رمق و بى حال بر زمين مى افتد و اين پيام بر لب دارد:
((خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او بازگوى كه از اين تيرهاى جانسوز، در راه دفاع از فرزندش - كه دفاع از ((انسانيت و آزادى )) است - چه ها كشيدم )).
و در اين دمادم ، مجاهدى پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان و جارى است ، نه چون نهرى راكد، عفن ، ساكن و ساكت ، بلكه رودى پرخروش و پرالتهاب از خون در رگهايش مى دود، با شمشير آخته به آنان حمله مى كند و مى خواند:
((من ، حبيب ، پسر مظاهرم ، فرزند سواركار ميدان نبردم ، در آن هنگام كه آتش جنگ برافروزد. شما گرچه از نظر نيروى رزمى و نفرات جنگجو از ما بيشتر و نيرومندتريد، ليكن ما از شما پرشكيب تر و پرهيزكارتريم ، ما با حق آشكار پيوند خورده ايم و سخن و منطق ما، از روى آگاهى است و نيرومندتر و استوارتر...)).
در گرماگرم اين پيكار، شمشيرى بر فرق ((حبيب بن مظاهر)) فرود مى آيد، موهاى سپيد صورتش ، از خون ، رنگ مى گيرد، دست را بالا مى آورد تا خون را از برابر ديدگانش پاك كند تا بهتر بتواند صحنه نبرد، دوست و دشمن و حريف رزمى را تشخيص دهد و بازشناسد كه ... نيزه اى او را از كار مى اندازد و پيكرش بر خاك مى افتد.
رمقى در تن دارد. خرسند است كه ((جان )) را در راه خوبى از دست مى دهد. از اين داد و ستد - كه جان مى دهد و حيات جاودانه و ابدى مى ستاند - شاد است و راضى . احساس غبن و زيان نمى كند؛ چون مى بيند كه جانش در باتلاقى و شنزارى و يا كويرى فرو نمى رود كه آن را هيچ سودى نباشد، بلكه پاى نهال ((حقيقت ))، خونش را مى ريزند و از اين درخت ، ميوه هاى آگاهى و حركت و حيات و خلود به بار خواهد آمد. با چشمان خون گرفته اش همه جا را به رنگ خون مى بيند. حسين بر بالين او مى نشيند - همچنان كه بر بالين هر كشته و شهيدى از ياران حاضر مى شود - تا ((شكوه شهادت شگفت )) را بر او تبريك گويد.
اينك ، فدايى ديگرى مى خواهد بجنگد. تهاجمى عليه شرك مجسم و پيكارى بر ضد هوسهاى خودكامه زرپرستان گوساله پرست كه فريب سامرى را خورده اند و بانگ ناخوشايند گوساله طلايى ، آنان را به اينجا كشانيد.
سالخورده است ، موهاى سفيد و پرپشت ، سر و صورت او را فراگرفته و ابروان سفيد و انبوهش ، جلوى چشمش را پوشانده است .

