روشهاى تبليغى نهضت حسينى
شهيد مرتضي مطهري
الحمدالله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين ، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا (1) . ديشب وعده دادم كه امشب كه شب عاشورا است ، تا آنجا كه براى من مقدور است و حضور ذهن دارم ، درباره روشها و كيفيات تبليغى(به معنى صحيح آن) نهضت حسينى ، عرايضى براى شما عرض بكنم . ولى ابتداء ، مقدمه كوتاهى را كه زمينه اى است براى پى بردن به ارزش به اصطلاح تاكتيكهاى تبليغاتى اى كه اباعبدالله عليه السلام به كار برده اند ، عرض مى كنم .
در تاريخ اسلام ، در پنجاه ساله بين وفات رسول خدا و شهادت حسين بن على عليه السلام ، جريانات و تحولات فوق العاده اى رخ داد . محققين امروز ، آنهائى كه به اصول جامعه شناسى آگاه هستند ، متوجه نكته اى شده اند . مخصوصا عبدالله علائلى با اينكه سنى است ، شايد بيشتر از ديگران روى اين مطلب تكيه مى كند . مى گويد : بنى اميه برخلاف همه قبائل عرب ( قريش و غير قريش ) تنها يك نژاد نبودند ، نژادى بودند كه طرز كار و فعاليتشان شبيه طرز كار يك حزب بود ، يعنى افكار خاص اجتماعى داشتند ، تقريبا نظير يهود و در عصر ما و بلكه در طول تاريخ كه نژادى هستند با يك فكر و ايده خاص كه براى رسيدن به ايده خودشان گذشته از هماهنگى اى كه ميان همه افرادشان وجود دارد ، نقشه و طرح دارند . قدماى مورخين ، بنى اميه را بصورت يك نژاد زيرك و شيطان صفت معرفى كرده اند . و امروز با اين تعبير از آنها ياد مى كنند كه بنى اميه همان گروهى هستند كه با ظهور اسلام ، بيش از هر جمعيت ديگرى احساس خطر كردند و اسلام را براى خودشان خطرى عظيم شمردند و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند ، تا هنگام فتح مكه كه مطمئن شدند ديگر مبارزه با اسلام فايده ندارد ، لذا آمدند و اسلام ظاهرى اختيار كردند و به قول عمار ياسر :
ما اسلموا و لكن .
و پيغمبر اكرم هم با آنها معامله م…لفه قلوبهم مى كرد ، يعنى مردمى كه اسلام ظاهرى دارند ولى اسلام در عمق روحشان نفوذ نكرده است .
پيغمبر اكرم در زمان خودش نيز هيچ كار اساسى را به بنى اميه واگذار نكرد ولى بعد از پيغمبر تدريجا بنى اميه در دستگاههاى اسلامى نفوذ كردند ، و بزرگترين اشتباه تاريخى و سياسى كه در زمان عمربن خطاب رخ داد ، اين بود كه يكى از پسران ابوسفيان به نام يزيد والى شام شد و بعد از او معاويه حاكم شام شد و بيست سال يعنى تا آخر حكومت عثمان بر شامات كه مشتمل بر سوريه فعلى و قسمتى از تركيه فعلى و لبنان فعلى و فلسطين فعلى بود ، حكومت مى كرد . در اينجا يك جاى پا و به اصطلاح جاى مهرى براى بنى اميه پيدا شد و چه جاى مهر اساسى اى ! عثمان كه خليفه شد گو اينكه با ساير بنى اميه از نظر روحى تفاوتهايى داشت ( آدم خاصى بود ، با ابوسفيان متفاوت بود ) ولى بالاخره اموى بود .
بارى ، پاى بنى اميه بطور وسيعى در دستگاه اسلامى باز شد . بسيارى از مناصب مهم اسلامى مانند حكومتهاى مهم و بزرگ مصر ، كوفه و بصره به دست بنى اميه افتاد . حتى وزارت خود عثمان به دست مروان حكم افتاد .
اين ، قدم بس بزرگى بود كه بنى اميه به طرف مقاصد خودشان پيش رفتند .
معاويه هم روز به روز وضع خودش را تحكيم مى كرد . تا زمان عثمان اينها فقط دو نيرو در اختيار داشتند ، يكى پستهاى مهم سياسى ، قدرت سياسى و ديگر ، بيت المال ، قدرت اقتصادى . با كشته شدن عثمان ، معاويه ، نيروى ديگرى را هم در خدمت خودش گرفت و آن اينكه ، يك مرتبه داستان خليفه مقتول و مظلوم را مطرح كرد و احساس دينى و مذهبى گروه زيادى از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختيار گرفت . مى گفت : خليفه مسلمين ، خليفه اسلام ، مظلوم كشته شد ، من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا ( 1 ) ، انتقام خون خليفه مظلوم واجب است ، بايد گرفت . احساسات دينى صدها هزار و شايد ميليونها نفر از مردم را به نفع مقاصد خويش در اختيار گرفت . خدا مى داند كه معاويه در روضه عثمان خواندنهاى خود ، چقدر از مردم اشك گرفته است ، آن ، در زمان خلفاى پيش از عثمان ، آن هم دوره عثمان ، اين هم در قتل عثمان كه تقريبا مقارن است با خلافت على عليه السلام .
بعد از شهادت على عليه السلام ، معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و ديگر همه قدرتها در اختيار او قرار گرفت . در اينجا يك قدرت چهارم را نيز توانست استخدام بكند و آن اين بود كه شخصيتهاى دينى و به اصطلاح امروز روحانيت را اجير خودش كرد . از آن روز بود كه يك مرتبه شروع كردند به جعل و وضع حديث در مدح عثمان و حتى مقدارى در مدح شيخين ، چون معاويه ، اين را به نفع خودش مى دانست و به ضرر على عليه السلام . و چه پولها كه در اين راه مصرف و خرج شد . على عليه السلام در كلمات خودشان به خطر عظيم بنى اميه اشاره ها كرده اند . خطبه اى است كه اول آن راجع به خوارج است و در اواخر عمرشان هم انشاء كرده اند . مى فرمايند : فانافقات عين الفتنه (1) من بودم كه چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج است) ، يك مرتبه در وسط كلام گريز مى زنند به بنى اميه :
الا و ان اخوف الفتن عندى عليكم ، فتنه بنى اميه فانها فتنه عمياء مظلمه (2) ولى فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگى نيست ، يعنى بزرگ است اما از آن بزرگتر و خطرناكتر ، فتنه بنى اميه است .
درباره فتنه بنى اميه ايشان كلمات زيادى دارند . يكى از خصوصياتى كه على عليه السلام براى بنى اميه ذكر مى كند اين است كه مى گويد مساوات اسلامى به دست اينها بكلى پايمال خواهد شد و آنچه كه اسلام آورده بود كه مردم همه برابر يكديگر هستند ديگر در دوره بنى اميه وجود نخواهد داشت .
مردم تقسيم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) ، بنده آنها در عمل خواهيد بود . در جمله اى چنين مى فرمايد : حتى لا يكون انتصار احدكم منهم الا كانتصار العبد من ربه (1) كه خلاصه اش اين است كه برخورد شما با اينها شبيه برخورد يك بنده با آقا خواهد بود ، آنها همه آقا خواهند بود و شما حكم برده و بنده را خواهيد داشت ، كه در اين زمينه مطلب خيلى زياد است .
دوم چيزى كه باز در كلمات اميرالم…منين ، در پيش بينى هاى ايشان آمده است كه بعد رخ داد ، سر به نيست شدن ، به اصطلاح روشنفكران بعد از ايشان است . تعبير حضرت چنين است : عمت خطتها و خصت بليتها (2) اين بليه اى است كه همه جا را مى گيرد ولى گرفتاريهايش اختصاص به يك طبقه معين پيدا مى كند . تعبير حضرت تعبير بسيار عالى و خوبى است . اين طور مى فرمايند : و اصاب البلاء من ابصر فيها ، و اخطا البلاء من عمى عنها (3) . هر كس كه بصيرتى داشته باشد و به قول امروز روشنفكر باشد ، هر كس كه فهم و دركى داشته باشد ، اين بلا و فتنه ، او را مى گيرد . زيرا نمى خواهند آدم چيز فهمى وجود داشته باشد . و تاريخ نشان مى دهد كه بنى اميه افراد به اصطلاح روشنفكر و دراك آن زمان را درست مثل مرغى كه دانه ها را جمع بكند ، يكى يكى جمع مى كردند و سر به نيست مى نمودند . و چه قتلهاى فجيعى در اين زمينه انجام دادند .
مسئله سوم ، هتك حرمتهاى الهى است . ديگر حرامى باقى نمى ماند مگر اينكه اينها مرتكب خواهند شد و عقد و بسته اى از اسلام باقى نمى ماند جز اينكه باز مى كنند : لا يدعوا لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه (1) . چهارم اينكه مسئله به اين جا پايان نمى گيرد ، بلكه عملا با اسلام مخالفت مى كنند و براى اينكه مردم را واژگونه كنند ، اسلام را واژگونه مى كنند . و لبس الاسلام لبس الفر و مقلوبا (2) . اسلام را مى پوشانند به تن مردم امام آنچنان كه پوستينى را وارونه بپوشانند . شما مى دانيد كه خاصيت پوستين يعنى گرم كردن و نيز زيبايى نقش و نگارهاى آن وقتى بروز مى كند كه آن را درست بپوشند . اگر پوستين را وارونه بپوشند ، يك ذره گرما ندارد و بعلاوه يك امر وحشتناكى مى شود كه مورد تمسخر افراد قرار مى گيرد . على عليه السلام كه شهيد شد برخلاف پيش بينى هاى معاويه كه على با كشته شدنش تمام مى شود ، به صورت يك سمبل در جامعه زنده شد ، اگر چه به عنوان يك فرد كشته شد . يعنى فكر على بعد از مردنش بيشتر گسترش يافت و بعد شيعه ها در مقابل حزب اموى دور همديگر جمع شدند ، همفكريها پيدا شد و در واقع آن وقت بود كه شيعه على به صورت يك جمعيت متشكل در آمد .
معاويه در دوره خودش مبارزات زيادى با فكر على عليه السلام كرد ، سب و لعنها بالاى منبر براى على مى شد . بخشنامه كرده بودند كه در سراسر كشور اسلامى در نماز جمعه ها على عليه السلام را لعن بكنند . و اين علامت اين است كه على عليه السلام به صورت يك نيرو و يك سمبل و يك فكر و عقيده و ايمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . اين مرد براى مبارزه با فكر و روح على كارها انجام داد ، يكى را مسموم كرد ، سر ديگرى را روى نيزه كرد ، اينها به جاى خودش ، ولى معاويه يك ظاهرى را براى فريب مردم حفظ مى كرد . تا دوره يزيد مى رسد كه ديگر تشت رسوايى ، از بام مى افتد . و انصاف اين است كه يزيد از نظر سياست اموى هم يك غلط بود ، يعنى كسى بود كه نتوانست سياست اموى را اعمال بكند ، بلكه كارى كرد كه پرده امويها را دريد . در اين شرايط است كه اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز مى كنند . حالا مقدارى راجع به نهضت ايشان براى شما عرض مى كنم . مطلبى را مى گويم ، شما تامل بفرمائيد ، ببينيد اين طور هست يا نه . همان طور كه كلمات و آيات قرآن از لحاظ لفظى و فصاحت و بلاغت و روانى ، نوعى خاص از آهنگها را به آسانى مى پذيرد و اين خود ، آيت بسيار بزرگى براى نفوذ قرآن بر دلها بوده و هست ، انسان وقتى تاريخ حادثه عاشورا را مى خواند ، استعدادى براى شبيه سازى در آن مى بيند . همان طور كه قرآن براى آهنگ پذيرى ساخته نشده ولى اين طور هست ، حادثه كربلا هم براى شبيه سازى ساخته نشده ولى اين طور هست .
من نمى دانم ، شايد شخص اباعبدالله در اين مورد نظر داشته . البته اين مطلب را اثبات نمى كنم ولى نفى هم نمى كنم . داستان كربلا در هزار و دويست سال پيش روى صفحه كتاب آمده ، يك وقتى آمده كه كسى فكر نمى كرده كه اين حادثه اين قدر گسترش پيدا خواهد كرد . متن تاريخ اين حادثه گويى اساسا براى يك نمايشنامه نوشته شده است ، شبيه پذير است ، گويى دستور داده اند كه آن را براى صحنه بودن بسازند . شهادتهاى فجيع ما زياد داريم ولى اين داستان به اين شكل آيا مى تواند تصادف باشد و تعمد نباشد و اباعبدالله به اين مطلب توجه نكرده باشد ؟ من نمى دانم ، ولى بالاخره قضيه اين طور است و باور هم نمى كنم كه تعمدى در كار نباشد .
از امام تقاضاى بيعت مى كنند ، بعد از سه روز امام حركت مى كند و مى رود به مكه و به اصطلاح مهاجرت مى كند و در مكه كه حرم امن الهى است ، سكنى مى گزيند و شروع به فعاليت مى كند . چرا به مكه رفت ؟ آيا به اين جهت كه مكه حرم امن الهى بود و معتقد بود كه بنى اميه مكه را محترم خواهند شمرد ؟ يعنى درباره بنى اميه ، چنين اعتقاد داشت كه اگر سياستشان اقتضا بكند و بخواهند او را در مكه بكشند ، اينكار را نمى كنند ؟ يا نه ، رفتن به مكه اولا براى اين بود كه خود اين مهاجرت ، اعلام مخالفت بود . اگر در مدينه مى ماند و مى گفت من بيعت نمى كنم صدايش آنقدر به عالم اسلام نمى رسيد .
بدين جهت هم گفت بيعت نمى كنم و هم اهل بيتش را حركت داد و برد به مكه . اين بود كه صدايش در اطراف پيچيد كه حسين بن على حاضر به بيعت نشد و لذا از مدينه به مكه رفت . خود اين ، به اصطلاح (اگر تعبير درست باشد) يك ژست تبليغاتى بود براى رساندن هدف و پيام خودش به مردم .
از اين بالاتر كه عجيب و فوق العاده است اينكه امام حسين عليه السلام در سوم شعبان وارد مكه مى شود ، و ماههاى رمضان ، شوال ، ذى القعده و ذى الحجه ( تا هشتم اين ماه ) يعنى ايامى كه عمره مستحب است و مردم از اطراف و اكناف به مكه مىآيند را در آنجا مى ماند .
كم كم فصل حج مى رسد ، مردم از اطراف و اكناف و حتى از اقصا بلاد خراسان به مكه مىآيند . روز ترويه مى شود يعنى روز هشتم ذى الحجه ، روزى كه همه براى حج از نو لباس احرام مى پوشند و مى خواهند به منى و عرفات بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان ، امام حسين عليه السلام اعلام مى كند كه من مى خواهم بطرف عراق بروم ، من مى خواهم به طرف كوفه بروم .
يعنى در چنين شرايطى پشت مى كند به كعبه ، پشت مى كند به حج ، يعنى من اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضايت خودش را به اين وسيله و به اين شكل اعلام مى كند . يعنى اين كعبه ديگر در تسخير بنى اميه است ، حجى كه گرداننده اش يزيد باشد ، براى مسلمين فايده اى نخواهد داشت . اين پشت كردن به كعبه و اعمال حج در چنين روزى و اينكه بعد بگويد من براى رضاى خدا رو به جهاد مى كنم و پشت به حج ، رو به امر به معروف مى كنم و پشت به حج ، اين ، يك دنيا معنى داشت ، كار كوچكى نبود . ارزش تبليغاتى ، اسلوب ، روش و متدكار در اينجا به اوج خود مى رسد . سفرى را در پيش مى گيرد كه همه عقلا ( يعنى عقلايى كه بر اساس منافع قضاوت مى كنند ) آن را از نظر شخص امام حسين ناموفق پيش بينى مى كنند . يعنى پيش بينى مى كنند كه ايشان در سفر كشته خواهند شد . و امام حسين در بسيارى از موارد ، پيش بينى آنها را تصديق مى كند ، مى گويد : خودم هم مى دانم .
مى گويند پس چرا زن و بچه را همراه خودت مى برى ؟ مى گويد : آنها را هم بايد ببرم . بودن اهل بيت امام حسين عليه السلام در صحنه كربلا ، صحنه را بسيار بسيار داغتر كرد . و در واقع امام حسين عليه السلام يك عده مبلغ را طورى استخدام كرد كه بعد از شهادتش ، آنها را با دست و نيروى دشمن تا قلب حكومت دشمن يعنى شام فرستاد . اين خودش يك تاكتيك عجيب و يك كار فوق العاده است . همه براى اين است كه اين صدا هر چه بيشتر به عالم برسد ، بيشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بيشتر ابعاد تاريخ و ابعاد زمان را بشكافد و هيچ مانعى در راه آن وجود نداشته باشد . در بين راه كارهاى خود امام حسين ، نمايشهايى از حقيقت اسلام است ، از مروت ، انسانيت ، از روح و حقانيت اسلام است . اينها همه جاى خودش . ببينيد ! اين شوخى نيست . در يكى از منازل بين راه حضرت دستور مى دهند آب زياد برداريد .

ادامه در ادامه مطلب

هر چه مشك ذخيره داريد پر از آب كنيد و بر هر چه مركب و شتر همراهتان است كه آنها را يدك مى كشيد ، بار آب بزنيد . ( پيش بينى بوده است ) . در بين راه ناگهان يكى از اصحاب فرياد مى كشد :

لا حول ولا قوه الا بالله ، يا : لا اله الا الله يا : انا لله و انا اليه راجعون

ذكرى مى گويد مى گويند چه خبر است ؟ مى گويد من 273 به اين سرزمين آشنا هستم ، سرزمينى است كه در آن نخل نبوده ، مثل اينكه از دور نخل ديده مى شود ، شاخه نخل است ، مى فرمايد خوب دقت كنيد .
آنهايى كه چشمهايشان تيزتر است مى گويند : نه آقا نخل نيست ، آنها پرچم است ، انسان است ، اسب است كه از دور دارد مىآيد ، اشتباه مى كنيد ، خود حضرت نگاه مى كند ، مى گويد راست مى گوئيد ، كوهى است در سمت چپ شما ، آن كوه را پشت خودتان قرار بدهيد . حر است با هزار نفر . حسين عليه السلام مثل پدرش على عليه السلام ( در داستان صفين ) است كه از اين جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمى كند . بلكه از نظر او ، اينجا جائى است كه بايد مروت و جوانمردى اسلامى را نشان بدهد ، فورا مى فرمايد : آن آبها را بياوريد و اسبها را سيراب كنيد ، افراد را سيراب كنيد .
حتى خودشان مراقبت مى كنند كه حيوانهاى اينها كاملا سيراب شوند . يك نفر مى گويد مشكى را در اختيار من قرار داد كه نتوانستم درش را باز كنم ، خود حضرت آمدند و با دست خويش در مشك را باز كردند و به من دادند . حتى اسبها كه آب مى خوردند ، فرمود : اينها اگر خسته باشند ، با يك نفس سير نمى خورند ، بگذاريد با دو نفس ، سه نفس آب بخورند . همچنين در كربلا در همان نهايت شدتها مراقب است كه ابتداى به جنگ نكند .
مسئله ديگر اين است كه من با آقاى محترم نويسنده شهيد جاويد كه دوست قديمى ماست صحبت مى كردم ، با نظر ايشان موافق نبودم به ايشان گفتم چرا خطبه هاى امام حسين بعد از اينكه ايشان از نصرت مردم كوفه مايوس مى شوند و معلوم مى شود كه ديگر كوفه در اختيار پسر زياد قرار گرفت و مسلم كشته شد ، داغتر مى شود ؟ ممكن است كسى بگويد امام حسين خودش ديگر راه برگشت نداشت ، بسيار خوب ، راه برگشت نداشت ، ولى چرا در شب عاشورا بعد از آنكه به اصحابش فرمود من بيعتم را از شما برداشتم و آنها گفتند خير ، ما دست از دامن شما بر نمى داريم ، نگفت اصلا ماندن شما در اينجا حرام است ، براى اينكه آنها مى خواهند مرا بكشند ، به شما كارى ندارند ، اگر بمانيد ، خونتان بى جهت ريخته مى شود و اين حرام است ؟ چرا امام حسين نگفت واجب است شما برويد ؟ بلكه وقتى آنها پايداريشان را اعلام كردند ، امام حسين آنان را فوق العاده تاييد كرد و از آن وقت بود كه رازهايى را كه قبلا به آنها نمى گفت ، به آنان گفت .
در شب عاشورا كه مطلب قطعى است ، حبيب بن مظاهر را مى فرستد در ميان بنى اسد كه اگر باز هم مى شود عده اى را بياورد . معلوم بود كه مى خواست بر عددكشتگان افزوده شود ، چرا كه هر چه خون شهيد بيشتر ريخته شود اين ندا بيشتر به جهان و جهانيان مى رسد . در روز عاشورا ، حر مىآيد توبه مى كند بعد مىآيد خدمت اباعبدالله ، حضرت مى فرمايد از اسب بيا پائين ، مى گويد نه آقا اجازه بدهيد من خونم را در راه شما بريزم ، خونت را در راه ما بريز يعنى چه ؟ آيا يعنى اگر تو كشته شوى ، من نجات پيدا مى كنم ؟ من كه نجات پيدا نمى كنم . و حضرت به هيچ كس چنين چيزى نگفت . اينها نشان مى دهد كه اباعبدالله عليه السلام ، خونين شدن اين صحنه را مى خواست و بلكه خودش آن را رنگ آميزى مى كرد . اينجاست كه مى بينيم قبل از عاشورا ، صحنه هاى عجيبى به وجود مىآيد كه گويى آنها را عمدا به وجود آورده اند تا مطلب بيشتر نمايانده شود ، بيشتر نمايش داده بشود . اينجاست كه جنبه شبيه پذيرى قضيه ، خيلى زياد مى شود . خدا رحمت كند مرحوم آيتى ، دوست عزيزمان را ( امشب به ياد او افتاديم ) ، در كتاب بررسى تاريخ عاشورا روى نكته اى خيلى تكيه كرده است ، تعبير ايشان اين است ، مى گويد : رنگ خون از نظر تاريخى ثابت ترين رنگهاست ، در تاريخ و در مسائل تاريخى آن رنگى كه هرگز محو نمى شود رنگ قرمز است ، رنگ خون است و حسين (ع) تعمدى داشت كه تاريخ خودش را با اين رنگ ثابت و زايل نشدنى بنويسد ، پيام خود را با خون خويش نوشت .
شنيده شده كه افرادى در حال از بين رفتن با خون خودشان مطلبى نوشته اند و پيام داده اند . معلوم است كه اين خودش اثر ديگرى دارد كه كسى با خون خود پيام و حرف خويش را بنويسد . در عرب جاهليت رسم بود و گاهى اتفاق مى افتاد كه قبائلى كه مى خواستند با يكديگر پيمان ناگسستنى ببندند ، يك ظرف خون مىآوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن مى كردند .
مى گفتند : اين پيمان ديگر هرگز شكستنى نيست ، پيمان خون است و پيمان خون شكستنى نيست . حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا گوئى رنگ آميزى مى كند ، اما رنگ آميزى با خون . براى اينكه رنگى كه از هر رنگ ديگر ثابت تر است در تاريخ ، همين رنگ است . تاريخ خودش را با خون مى نويسد .
گاهى مى شنويم يا در كتابهاى تاريخى مى خوانيم كه بسيارى از سلاطين و پادشاهان ، افرادى كه اين اشتها را داشته اند كه نامشان در تاريخ ثبت شود ، در صدها سال پيش ، در يك لوحه فلزى يا سنگى حك كرده اند كه منم فلانى ، پسر فلان كس ، از نژاد خدايان . منم كسى كه فلان شخص آمد پيش من زانو زد و . . . حالا چرا پيام خودش را روى سنگ يا فلز ثبت مى كند ؟ براى اينكه از بين نرود ، باقى بماند . به همان نشانى كه ما مى بينيم ، تاريخ ، آنها را زير خروارها خاك مدفون كرد و احدى از آنها اطلاع پيدا نكرد تا بعد از هزاران سال ، حفاران اروپايى آمدند و آنها را از زير خاك در آوردند ، حالا كه از زير خاك در آورده اند ، خوب چيزى نيست ، مسئله اى نيست ، كسى برايش اهميتى قائل نمى شود سخنانى است كه روى سنگ نوشته شده ولى روى دلها نوشته نشده .
امام حسين عليه السلام پيام خود را نه روى سنگى نوشت و نه حجارى كرد ، آنچه او گفت در هواى لرزان و در گوش افراد طنين انداخت اما در دلها ثبت شد بطورى كه از دلها گرفتنى نيست . و خودش كاملا به اين حقيقت آگاه بود ، آينده را درست مى ديد كه بعد از اين ، حسين كشته شدنى نيست و هرگز كشته نخواهد شد . شما ببينيد اينها چيست ، آيا مى تواند تصادف باشد ؟ نه ، اباعبدالله در روز عاشورا در آن ساعات و لحظات آخر استغاثه مى كرد يعنى استنصار مى كرد ، باز هم يارى مى خواست ، يعنى ياورهايى كه بيايند كشته بشوند نه ياورهايى كه بيايند نجاتش بدهند . امام حسين ديگر بعد از كشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش بدون شك نمى خواهد زنده بماند ، ولى يارى و ياور مى خواست كه باز هم بيايد كشته بشود . اين است كه حضرت هل من ناصر ينصرنى مى فرمود . صدايشان رسيد به خيمه ها ، زنها گريستند ، فرياد گريه شان بلند شد . امام حسين عليه السلام ، برادرشان حضرت ابوالفضل و يك نفر ديگر از اهل بيت را فرستادند ، فرمودند برويد زنها را ساكت كنيد ، آنها آمدند و ساكت كردند . بعد خودشان برگشتند به خيام حرم ، اينجاست كه طفل شير خوارشان را به دست ايشان مى دهند . اين طفل در بغل عمه اش زينب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت اين طفل را در بغل مى گيرد .
اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در ميان اين بلوا ، در فضايى كه هيچ امنيتى ندارد و از آن طرف تير پرتاب مى شود و دشمن كمين كرده اين طفل را آوردى ، بلكه او را در بغل گرفت و در همين حال تيرى از سوى دشمن مىآيد و به گلوى طفل مقدس اصابت مى كند . اباعبدالله چه مى كند ؟ ببينيد رنگ آميزى چگونه است ؟ تا اين طفل اين چنين شهيد مى شود ، دست مى برد و يك مشت خون پر مى كند و به طرف آسمان مى پاشد كه اى آسمان ببين و شاهد باش ! در آن لحظات آخر كه ضربات زيادى بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده بود كه ديگرى روى زمين افتاده بود و بر روى زانوهايش حركت مى كرد و بعد از مقدارى حركت ، مى افتاد و دوباره بر مى خواست ، ضربتى به گلوى ايشان اصابت مى كند . نوشته اند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و صورتش ماليد و گفت من مى خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اينها صحنه هاى تكان دهنده صحراى كربلاست ، قضايايى است كه پيام امام حسين را براى هميشه در دنيا جاويد و ثابت و باقى ماندنى مى كند . در عصر تاسوعا دشمن حمله مى كند . حضرت ، برادرشان ابوالفضل را مى فرستند و به او مى فرمايند : من مى خواهم امشب را با خداى خودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم ، دعا و استغفار كنم ، تو به هر زبانى كه مى خواهى امشب اينها را منصرف كن تا فردا . البته با آنها خواهيم جنگيد . آنها بالاخره منصرف مى شوند . اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا چندين كار انجام داد كه تاريخ نوشته است .
يكى از كارها اين بود كه به اصحاب ( مخصوصا افرادى كه اهل اين فن بودند ) دستور داد كه همين امشب ، شمشيرها و نيزه هايتان را آماده كنيد ، و خودشان هم سركشى مى كردند . مردى بود به نام جون كه اهل اين كار يعنى اصلاح اسلحه بود . حضرت مى رفتند و از كار او سركشى مى كردند . كار ديگرى كه اباعبدالله در آن شب كردند ، اين بود كه دستور دادند كه همان شبانه خيمه ها را كه از هم دور بودند نزديك يكديگر قرار دهند ، و آنچنان نزديك آوردند كه طنابهاى خيمه ها در داخل يكديگر فرو رفت بگونه اى كه عبور يك نفر از بين دو خيمه ممكن نبود . بعد هم دستور دادند خيمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خيمه ها گودالى حفر كنند بطورى كه اسبها نتوانند از روى آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند . همچنين دستور داد مقدارى از خار و خاشاكهايى كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اينها زنده هستند ، دشمن نتواند از پشت خيمه ها بيايد يعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمينان داشته باشند . كار ديگر حضرت اين بود كه همه اصحاب را در يك خيمه جمع كرد و براى آخرين بار اتمام حجت نمود . اول تشكر كرد ، تشكر بسيار بليغ و عميق ، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود : من اهل بيتى بهتر از اهل بيت خودم و اصحابى با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم .
در عين حال فرمود : همه شما مى دانيد كه اينها جز شخص من به كس ديگرى كارى ندارند ، هدف اينها فقط من هستم ، اينها اگر به من دست بيابند به هيچيك از شما كارى ندارند . شما مى توانيد از تاريكى شب استفاده كنيد و همه تان برويد ، بعد هم فرمود هر كدام مى توانيد دست يكى از اين بچه ها و خاندان مرا بگيريد و ببريد . تا اين جمله را فرمود ، از اطراف شروع كردند به گفتن اينكه : يا اباعبدالله ما چنين كارى بكنيم ؟ ! بداهم بهذا القول العباس بن على ( 1 ) عليه السلام اول كسى كه به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود . اينجا است كه باز سخنانى واقعا تاريخى و نمايشنامه اى مى شنويم . هر كدام به تعبيرى حرفى مى زنند ، يكى مى گويد آقا ! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده بكنند و هفتاد بار چنين كارى را تكرار بكنند ، دست از تو بر نمى دارم ، اين جان نا قابل ما قربان تو نيست . آن يكى مى گويد اگر مرا هزار بار بكشند و زنده كنند ، دست از دامن تو بر نمى دارم . حضرت هر كارى كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند ، انجام داد .
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ به دست كفار اسير شده ، خوب جوانش بود ، و معلوم نبود چه بر سرش مىآيد . گفت من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا بكند . خبر رسيد به اباعبدالله كه براى فلان صحابى شما چنين جريانى رخ داده است . حضرت او را طلب كردند ، از او تشكر نمودند كه تو مرد چنين و چنان هستى . پسرت گرفتار است ، يك نفر لازم است برود آنجا پولى ، هديه اى ببرد و به آنها بدهد تا اسير را آزاد بكنند . كالاهايى ، لباسهايى در آنجا بود كه مى شد آنها را تبديل به پول كرد . فرمود اينها را مى گيرى و مى روى در آنجا تبديل به پول مى كنى بعد مى دهى بچه ات را آزاد مى كنى . تا حضرت اين جمله را فرمود ، او عرض كرد :
اكلتنى السباع حيا ان فارقتك ( 1 )

درنده هاى بيابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنين كارى بكنم . پسرم گرفتار است ، باشد ، مگر پسر من از شما عزيزتر است ؟ ! در آن شب بعد از آن اتمام حجتها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد ، يكدفعه صحنه عوض شد ، امام عليه السلام فرمود حالا كه اين طور است ، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد . همه گفتند الحمدلله ، خدا را شكر مى كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد ، اين براى ما مژده است ، شادمانى است .
طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت . اين طفل پيش خودش شك كرده كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى شود يا نه .
از طرفى حضرت فرمود تمام شما كه در اينجا هستيد ، ولى ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو كرد به اباعبدالله و گفت : يا عماه ! عمو جان ! و انا فى من قتل ؟ آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود ؟ نوشته اند اباعبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم بن الحسن است ، جوابى نداد . از او س…الى كرد ، فرمود : پسر برادر ! تو اول به س…ال من جواب بده تا بعد من به س…ال تو جواب بدهم ، اول بگو : كيف الموت عندك ؟ مردن پيش تو چگونه است ، چه طعم و مزه اى دارد ؟ عرض كرد : يا عماه احلى من العسل ، از عسل براى من شيرينتر است . تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى شوم ، مژده اى به من داده اى . فرمود بله فرزند برادر ، اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد ، بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت . گفت خدا را شكر ، الحمد لله كه چنين حادثه اى رخ مى دهد . حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن اباعبدالله ، فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مىآيد . بعد از شهادت جناب على اكبر ، همين طفل سيزده ساله مىآيد خدمت اباعبدالله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است ، اسلحه اى به تنش راست نمىآيد . زرهها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى كوچك . كلاه خودها براى سرافراد 282 بزرگ مناسب است نه براى بچه كوچك . عرض كرد : عموجان ! نوبت من است ، اجازه بدهيد به ميدان بروم . ( در روز عاشورا هيچكس بدون اجازه اباعبدالله به ميدان نمى رفت . هر كس وقتى مىآمد ، اول سلامى عرض مى كرد : السلام عليك يا اباعبدالله ، به من اجازه بدهيد ) . اباعبدالله به اين زوديها به او اجازه نداد . شروع كرد به گريه كردن ، قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن . نوشته اند :
فجعل يقبل يديه و رجليه ( 1 )
يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى اباعبدالله را بوسيدن . آيا اين ، براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند ؟ او اصرار مى كند و اباعبدالله انكار . اباعبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى خواهى بروى ، برو ، اما با لفظ به او اجازه نداد ، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت بيا فرزند برادر ، مى خواهم با تو خداحافظى بكنم . قاسم دست به گردن اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشته ان د اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند ( اصحاب و اهل بيت اباعبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند ) كه هر دو بى حال و از يكديگر جدا شدند . اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد .
راوى كه در لشكر عمر سعد بود ، مى گويد يك مرتبه ما بچه اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است ، و به پايش هم چكمه اى نيست ، كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم هم نمى رود كه پاى چپش بود ، و تعبيرش اين است : كانه فلقه القمر ( 1 ) گويى اين بچه پاره اى از ماه بود ، اين قدر زيبا بود . همان راوى مى گويد : قاسم كه داشت مىآمد ، هنوز دانه هاى اشكش مى ريخت .
رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى كردند كه من كى هستم . همه متحيرند كه اين بچه كيست . همين كه در مقابل مردم ايستاد فريادش بلند شد :
ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى الم…تمن
مردم اگر مرا نمى شناسيد ، من پسر حسن بن على بن ابيطالبم هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 )
اين مردى كه اينجا مى بينيد و گرفتار شما است ، عموى من حسين بن على بن ابيطالب است . جناب قاسم به ميدان مى رود . اباعبدالله است خودشان را حاضر كرده و به دست گرفته اند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه
خودشان را انجام بدهند . من نمى دانم ديگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالى داشت . منتظر است ، منتظر صداى قاسم كه ناگهان فرياد يا عماه قاسم بلند شد . راوى مى گويد ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد . تعبير او اين است كه مانند يك باز شكارى خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشته اند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر هم مى خواست سر قاسم را از بدن جدا بكند ، ولى هنگامى كه ديدند اباعبدالله آمد ، همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود زير دست و پاى اسبان پايمال شد . از بس كه ترسيدند ، رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال كردند . جمعيت زياد ، اسبها حركت كرده اند ، چشم ، چشم را نمى بيند ، به قول فردوسى : ز سم ستوران در آن پهن دشت زمين شد شش و آسمان گشت هشت هيچكس نمى داند كه قضيه از چه قرار است . و انجلت الغبره (1) همين كه غبارها نشست ، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته من اين را فراموش نمى كنم : خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را ، گفت يكبار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را كه متن تاريخ است ، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست خواندم . به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بى تا ب شد . بعد به من گفت فلانى خواهش مى كنم بعد از اين در هر مجلسى كه من هستم ، اين قسمت را ديگر نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم . در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى كند و از شدت درد پاهايش را به زمين مى كوبد . والغلام يفحص برجليه ( 1 ) آن وقت شنيدند كه اباعبدالله چنين مى گويد : يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته (2) پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه ، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد ، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم .
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
منابع:
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره اسراء ، آيه 33 .
2 و 1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 92 ص 273 .
1،2،3- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 92 ص 274
1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 97 ص 290 .
2 - نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 107 ص 324 .
1- بحار الانوارج 44 ص 393 ، ارشاد شيخ مفيد ص 231 ، اعلام الورى ص 235 .
1- بحار الانوارج 44 ص 394 .
1- اين عبارت در مقابل به اين صورت است : فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتى اذن له . بحار الانوارج 45 ص 34 ، مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 27 .
1- مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 106 ، و نظير اين عبارت در اعلام الورى ص 242 و اللهوف ص 48 و بحار الانوارج 45 ص 35 و ارشاد شيخ مفيد ص 239 و مقتل الحسين مقرم 331 ، تاريخ طبرى ص 256 ذكر شده است .
2- بحار الانوارج 45 ص 34 .
1- بحار الانوارج 45 ص 35 ، ارشاد شيخ مفيد ص 239 ، مقتل الحسين مقرم ص 332 ، اعلام الورى ص 243 ، اللهوف ص 48 ، مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 27 .
1- مقتل الحسين مقرم ص 332 ، بحارالانوار ج 45 ص 35 ، مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 28 ، اللهوف ص 48 ، اعلام الورى ص 243 ، ارشاد شيخ مفيد ص 239 ، مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 108 .
2- مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 107 ، اللهوف ص 48 ، بحار الانوارج 45 ص 35 ، ارشاد شيخ مفيد ص 239 ، اعلام الورى ص 243 ، مقتل الحسين مقرم ص 332 ، تاريخ طبرى ج 6 ص 257 .





نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
.: Weblog Themes By Rasekhoon:.