باز اين چه ...
محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکی بود و سکوت و نور کم‏فروغ شمعی کوچک. صداهایی از وردست‏خیال، درهم و برهم که موج برمی‏داشت و اوج می‏گرفت.
دردی ویران‏کننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظه‏ای لرزید و بغض را در سینه‏اش کشت. احساس کرد غمی به سنگینی عالم بر دلش سنگینی می‏کند، غمی که اگر بر کوه فرود می‏آمد می‏شکست و فرو می‏ریخت.
انگار همین دیروز بود. گل زندگیش، پسر دلبندش (1) پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگی و شعر برایش بی‏معنا شده بود. ادبای کاشان و شعرای معاصر در رثای فرزندش بسیار سروده بودند، حتی خودش هم مرثیه‏ای غرا در عظمت این واقعه سروده بود. اما درد او را این چیزها درمان نمی‏کرد.
دوباره بر بستر دراز کشید که چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هری فرو ریخت. انگار دو چشم کوچک و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود که می‏گریست و بابا، بابا می‏گفت. چشمانش را مالید، کسی پشت پنجره نبود.
روح صدا در تار و پود محتشم کاشانی حلول کرد. حس غریبی به‏او دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر می‏دانست، چشمان غم گرفته‏اش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند.
آب بود و آب، آبشارهای بزرگ رودخانه‏های پرجوش و خروش، چشمه‏های زلال، آب همه‏جا بود، او بر هوا می‏رفت و هیچ نمی‏گفت. باغی از دور نمایان شد. بوستانی بزرگ و بی‏انتها، تا چشم کار می‏کرد درخت‏بود و گل و گیاه. سبز سبز. میوه‏هایی آبدار و زرین که همه یکجا به‏ثمر نشسته بودند.
در به‏آرامی باز شد. صدایی ملکوتی از ورای زمان او را به رفتن می‏خواند. خود را در کشاکش راه یله داد، خود نمی‏رفت، بلکه انگار نیرویی نامرئی او را می‏کشاند. احساس کرد که دلش سبک شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبی‏اش ریخته است.
در خط نگاهش مردی سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رسای مردی زیباروی که لبخند می‏زد و او را می‏نگریست.
او را شناخت، دلش گواهی داد او پیامبر رحمت، صلی‏الله‏علیه‏وآله، است. خواست‏برود و دستهایش را غرق بوسه کند، صدای گامهای شمرده‏اش از اعماق زمان به‏گوش می‏رسید، نزدیکتر آمد و نرم‏خندی زد. لبهای حضرت حرکت نمی‏کرد. اما شنید:
تو برای فرزند خود مرثیه می‏سرایی، اما برای فرزند من مرثیه نمی‏گویی؟
آری، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت می‏کشید چشم در چشم پیامبر، صلی‏الله‏علیه‏وآله، بدوزد. یارای آن نداشت که چشم از سیمای پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط می‏نگریست و دم فرو بسته بود.
پیامبر، صلی‏الله‏علیه‏وآله، فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟
کلام پیامبر، صلی‏الله‏علیه‏وآله، عتاب داشت. عرق بر چهره‏اش نشست.
- «چون تاکنون در این وادی گام برنداشته‏ام. راه ورود برای خود پیدا نکردم‏».
فرمود: بگو:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است.
از خواب پرید. در تاریکی دوات و کاغذ را یافت، دستهایش می‏لرزید. در کلام پیامبر طنین جادویی حق بود و زلال معرفت.
باید امر نبی را اطاعت می‏کرد، باید از حسین، علیه‏السلام، می‏گفت و حادثه بزرگ عاشورا.
بازاین چه شورش است که در خلق عالم است
سرود:
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
مصرع به مصرع و بیت‏به بیت‏سرود، روزها از پس هم می‏رفتند و او تنها با کاغذ و قلم مانوس بود. هرازگاهی چیزی در ذهنش جرقه می‏زد و او را به نوشتن می‏خواند. دستش با کاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر کربلا. به گذشته کوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم می‏گرفتند و چون شقایق پرپر می‏شدند. ضیافت عشق بود و آلاله‏های قبیله سربداران سرزمین سرخ بیداری.
به خود آمد. سکوت بود و سکوت. نگاهش با کاغذ آشنا بود. چند بند سروده‏اش را به پایان رسانده بود. مصرعی ناتمام پیش رویش بود:
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
شگفت‏زده شد. عقلش به‏جایی قد نمی‏داد. هرچه بنویسد ممکن است‏به مقام پروردگار سبحان جسارتی کند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهره‏اش پرید. احساس خفقان کرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.
- «می‏دانستم که کار به اینجا می‏کشد، راه چاره‏ای نیست... پیش پیامبر، صلی‏الله‏علیه‏وآله، رو سیاه شدم. کجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یک کاشان بود و یک محتشم. آه، آه، که همه‏اش اسم بود و رسم‏».
خواب به چشمانش آمد. جوانی خوشبوی و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتی در جای پیامبر ایستاده بود. سلام کرد و پاسخ شنید. حضرت ولی عصر، عجل‏الله‏تعالی‏فرجه، فرمود:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمی‏رسانی؟
پاسخ داد:
- «در این مصرع به بن‏بست رسیدم، نمی‏توانم رد شوم‏».
فرمود: بگو:
او در دل است و هیچ دلی نیست‏بی‏ملال
یارای حرف زدن نداشت، شوق در رگهایش می‏دوید و زبانه می‏کشید. ندانست کی امام از باغ رفته است. صدای گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیکتر می‏شد. دسته دسته فرشتگان می‏آمدند و هروله‏کنان، پای می‏کوفتند.
همه سیاه برتن کرده بودند و اشک می‏ریختند، گویا کسی نوحه می‏خواند. صدایش حزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز کرد:
بازاین چه شورش است‏که‏درخلق‏عالم‏است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشک بود و دستش مدام بالا می‏رفت و بر سینه فرود می‏آمد. انگار زمین و زمان با هم دم گرفته بودند و در عزای سالار شهیدان نوحه‏سرایی می‏کردند. (2)
پی‏نوشتها:
×. برگرفته از کتاب «نگاه سبز» نوشته حسن جلالی عزیزیان. با سپاس از سرکار خانم «صغری خناری‏» از قائم‏شهر که این داستان را برای ما ارسال کردند.
1. در برخی منابع «برادرش‏» آمده است.
2. با استفاده از: الکلام یجرالکلام، ج‏2، ص‏110; در انتظار خورشید ولایت، ص‏171-170
منبع: مجله موعود - فروردین و اردیبهشت 1380، شماره 25





نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
.: Weblog Themes By Rasekhoon:.