خداحافظ مادر! 
آفتاب به وسط  آسمان رسيده بود و گرما و تشنگي را بيش از پيش به جانها ميريخت. در  خيمهها غوغايي بر پا بود. زن مسيحي تازه مسلمان شده در خيمه در حال راز و  نياز بود كه پسر جوانش وارد خيمه شد و به سوي مادر شتافت، كنار او نشست و  گفت: از من راضي شو مادر. پيرزن با دست پينه بستهاش دست نوازش بر سر جوانش  كشيد و گفت: صداي هل من ناصر حسين را ميشنوي؟ اگر ميخواهي از تو راضي  شوم حسين را تنها نگذار. 
لبخند روي لبان پسر نقش بست او كه گويي منتظر  شنيدن اين جمله بود بوسه بر پينههاي دست مادر زد و با عجله از خيمه خارج  شد، نگاه نگران مادر بدرقه راه او شد. زن آرام زير لب گفت: به خدا  ميسپارمت، پسرم! پيرزن به فكر فرو رفت، هنوز از معجزهاي كه چند روز پيش  از امام ديده بود در حيرت بود. حسين بن علي چگونه توانست در آن بيابان با  نوك نيزهاش آب گوارا جاري كند. آن هم فقط با جابجا كردن يك تكه سنگ؟! 
زن خدا را شكر كرد كه خيمهاش از مسير كاروان حسيني بود و توانسته مسلمان شود و با آنها همراه شود و به اين سرزمين بيايد. 
از ميدان جنگ صداي ؟؟ شمشير شنيده ميشد و صداي فرياد با صداي سم اسبها درآميخته بود و دلهره را به جانها ميريخت. 
تاريخ!  بستن حادثهاي بود تا براي هميشه داغ ننگ بر پيشاني بني اميه بنشاند، مادر  بي قرار طول و عرض خيمه را طي ميكرد. يكباره با شنيدن صداي فرياد، چيزي  درونش شكست، بر زمين نشست، اشك صورتش را ميشست. زير لب گفت: ان الله مع  صابرين، مادر از زمين برخاست. صداي فرياد پياپي فرزندش چون ضربههاي  تازيانه بر جگرش نشست. دوباره بر زمين نشست، پاهايش توان تحمل وزنش را  نداشت. با صداي بلند گفت: بسم الله الرحمن الرحيم والعصر ان الانسان لفي  خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.  ناگهان صدايي در خيمه پيچيد، سر بريده وهب به سوي مادرش انداخته شده بود،  خون موهاي پسر را خضاب كرده بود. مادر سر بريده را برداشت و تمام توانش را  در دستانش جمع كرد و آن را به سوي ميدان نبرد پرتاب نموده و گفت: من چيزي  را كه در راه خدا بدهم باز پس نميگيرم. 
بحارالانوار ج 45، ص 17 
محبوب دل پيامبر 
ام  سلمه وارد اتاق كه شد از ديدن پيامبر و امام حسين متعجب شد، به سوي پيامبر  رفت، حضرت محمد(ص) امام حسين را سخت در آغوش گرفته بودند و ميگريستند ام  سلمه پرسيد: شما را چه شد، شما كه با حسن و حسين مشغول بازي بوديد حال چرا  ميگرييد؟! پيامبر در حالي كه اشك بر گونهاشان جاري بود فرمودند: جبرئيل  نازل شد و خبري به من داد كه از آن محزونم. ام سلمه پرسيد: جبرئيل چه گفت؟  پيامبر فرمود: جبرئيل خبر داد كه پسرم حسين بعد از من به شهادت ميرسد، آن  هم به دست بدترين امت من. پيامبر دستش را به سوي ام سلمه برد و آن را گشود.  همسر پيامبر به خاكي كه در دست پيامبر بود خيره شد و گفت: اين چيست؟  پيامبر فرمود: اين خاك از كرب بلاست، همان سرزمين است كه حسينم آن جا به  شهادت ميرسد، جبرئيل آن را برايم آورده اي امسلمه! اين خاك را بگير و نزد  خودنگهدار هرگاه اين خاك به رنگ خون شد بدان كه حسين محبوب دلم به شهادت  رسيده است. 
ام سلمه دلواپس و نگران گفت: يا رسول الله از خدا بخواه تا  اين مصيبت را از حسين دفع كند. حضرت فرمود: من خواستم كه اين گرفتاري از  حسين برطرف شود. اما خداوندمتعال اين چنين خواسته و فرموده: اي محمد! پسر  تو به درجهاي از مقامات معنوي خواهد رسيد كه هيچ يك از مخلوقات عالم به آن  نميرسند. او شيعيان و پيرواني دارد كه به آگاهي شفاعت خواهد كرد و آنان  نيز برعدهاي شفيع خواهند شد. مهدي آل محمد از نسل اين پسر ميباشد خوش به  حال دوستان و ياران و عاشقان حسين، به خدا سوگند آنان در روز قيامت سربلند و  پيروزند. 
تهذيب التهذيب ج 2 ص 310
نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

