غلامش را فرستاده بود به کربلا اما اکنون با هرآن چه همراهش فرستاده بود بازگشته بود.

غلام برگشته بود اما پر اشک٬ به خود پیچان!

پرسید: چه شد؟ همسرم زهیر را در میان کشته گان نیافتی؟ مگر کفن ندادمت تا او را کفن و دفن نمایی؟

غلام سر افکنده بود. می نالید. چه باید می گفت در وصف آن چه ناباورترین باورنکردنی بود؟!

پس از اشک و آه سر بلند کرد و گفت:

در میان بدن های شهید و خون آلود به دنبال تن زهیر می گشتم تا او را بیرون آورده و طبق فرمان شما کفن نمایم. اما صحنه ای دیدم که توانم را از من ربود. خاک بر سرم کرد و کاش همان لحظه قالب تهی می کردم.

آن وقتی که دیدم بدن مطهر اربابمان حسین بدون سر٬ عریان٬ بی کفن٬ پاره پاره بر زمین افتاده

و من چگونه زهیر را کفن می نمودم در حالی که جسم پاره ی تن رسول خدا به آن حال باشد؟





نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 28 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
.: Weblog Themes By Rasekhoon:.