تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:48 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۲۰

 
حافظ
 

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:47 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۹

 
حافظ
 

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن

زمین به اختر میمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار

سحر که مرغ درآید به نغمه داوود

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد

وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش

هر آنچه می‌طلبد جمله باشدش موجود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:47 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۸

 
حافظ
 

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب یاقوت رمانی بود

گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین

کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان

نستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود

 

ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:47 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۷

 
حافظ
 

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبیرش امید ساحلی بود

دلی همدرد و یاری مصلحت بین

که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یا رب منزلی بود

هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن

ز من محروم‌تر کی سائلی بود

بر این جان پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکته هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است

که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:46 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۶

 
حافظ
 

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:46 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۵

 
حافظ
 

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست

هزار ساحر چون سامریش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت کی ات با من این معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

میان ماه و رخ یار من مقابله بود

دهان یار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:46 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۴

 
حافظ
 

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود

بر آستان میکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:45 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۳

 
حافظ
 

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:45 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۲

 
حافظ
 

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق

هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم

کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت

طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

 


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1395  | 7:44 AM | نويسنده : سعیدی-بحرینی

غزل شمارهٔ ۲۱۱

 
حافظ
 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 

ادامه مطلب
نظرات 0

تعداد کل صفحات : :: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >