پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

مسلمان شدن بيش از چهل نفر

جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان، عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مى‏شدند، جز اولين كساني بودند كه كه در دعوت سري ايمان آوردند.

مورخين عموما گويند: پس از على بن ابيطالب (ع) دومين مردى كه به رسول خدا (ص) ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خديجه‏گرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مى‏برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا (ص) معروف شد.

زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خدا (ص) گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله‏اند:

جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان ـ كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى‏كرد ـ عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مى‏شدند.

اسلام جعفر بن ابى طالب
ابن أثير مى‏نويسد كه: «جعفر بن أبى طالب» اندكى بعد از برادرش «على» اسلام آورد.روايت شده است كه أبو طالب، رسول خدا صلى الله عليه و سلم و على رضى الله عنه را ديد كه نماز مى‏خوانند، و على پهلوى راست رسول خدا ايستاده است، پس به «جعفر» رضى الله عنه گفت: صل جناح ابن عمك و صل عن يساره: «تو هم بال ديگر پسر عمويت باش و در پهلوى چپ وى نماز گزار» (1) پس جعفر بن أبى طالب در طرف ديگر رسول خدا به نماز ايستاد (2) .و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا به خانه «أرقم» در آيد و در آنجا به دعوت مشغول شود. (3)

اسلام ابوذر غفارى
و از جمله كسانى كه در اين مرحله از مراحل دعوت رسول خدا (ص) اسلام آورده ابو ذر غفارى است كه بنا بگفته برخى از علماى اهل سنت چهارمين نفر و بگفته ديگران پنجمين شخصى است (4) كه به رسول خدا (ص) ايمان آورده و مسلمان شده است، و چنانچه برخى گفته‏اند: وى سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتى داشته بنام «مناة» كه همان بت قبيله‏اش «بنى غفار» بوده روزى براى بت خود مقدارى شير آورد و در كنار او گذارد و خود بكنارى رفت تا بنگرد كه «مناة» با آن شير چه مى‏كند و در اين هنگام مشاهده كرد كه روباهى بيامد و شير را خورد و سپس بكنار بت «مناة» آمد و پاى خود را بلند كرده و بر آن بت بول كرده و رفت! ...

ديدن اين منظره ابو ذر را بفكر فرو برد و وجدان خفته توحيدى او را بيدار كرده بخود آمد و با خود گفت: اين بتى كه به اين اندازه ناتوان و مفلوك است كه روباهى ميتواند غذاى او را بخورد و اين جرأت و جسارت را نسبت به او روا دارد كه بر سر و روى او بول كند چگونه مى‏تواند معبود من باشد و دفع زيان و ضرر از من و انسانهاى ديگر بكند و همين سبب شد تا او دست از بت پرستى برداشته و بخداى جهان ايمان آورد و اشعار زير را نيز در همين باره گفت:
ارب يبول الثعلبان برأسه*لقد ذل من بالت عليه الثعالب
فلو كان ربا كان يمنع نفسه*و لا خير فى رب نأته المطالب
برئت من الاصنام فالكل باطل*و آمنت بالله الذى هو غالب

و پس از سرودن اين اشعار بدنبال حنفاى زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا (ص) دست از بت پرستى برداشت و در زمره حنفاى زمان خود در آمد. (5)

و بلكه بر طبق پاره‏اى از روايات وى قبل از ظهور اسلام و بعثت رسول خدا (ص) نماز ميخواند، و چون از او پرسيدند بكدام جهت نماز ميخواندى؟ پاسخ داد: «حيث وجهنى الله»بدان سو كه خداوند مرا بدان سو متوجه ميكرد (6) !
و هم چنان بود تا وقتى كه به او خبر ظهور رسول خدا (ص) رسيد و بمكه آمده و بدست رسول خدا (ص) مسلمان شد.
و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده كه يكى را مرحوم صدوق در امالى و كلينى (ره) در روضة و ابن شهر آشوب در مناقب نقل كرده‏اند و ديگرى را دانشمندان اهل سنت و ارباب تراجم حديث كرده‏اند.

مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب در باب معجزات رسول خدا (ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت كه مربوط به تكلم حيوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا (ص) و ديگران بوده حديث را بطور مرسل از ابى سعيد خدرى روايت كرده و ظاهرا آنرا از طريق اهل سنت روايت نموده ولى مرحوم صدوق و كلينى (ره) با شرح بيشترى نظير آنرا با سند خود از طريق شيعه از امام صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه ترجمه حديث روضه كافى ـ كه سالهاى قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسيده ـ چنين است: مردى از امام صادق روايت كند (7) كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن سلمان و ابوذر را براى شما باز نگويم؟ آن مرد گستاخى و بى ادبى كرده گفت: اما جريان اسلام سلمان را دانسته‏ام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من باز گوئيد.

فرمود: همانا اباذر در دره «مر» (دره‏اى است در يك منزلى مكه) گوسفند مى‏چرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله كرد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را دور كرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من ـ بخدا ـ مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش مى‏دهند (8) .

اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور، و سپس با پاى پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى درباره خبرى كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرما وارد شهر مكه شد، و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجاى آب) شير بيرون آمد، با خود گفت: اين جريان ـ بخدا سوگند ـ مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه را من بدنبالش آمده‏ام بحق و درست است.

شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همانطور كه گرگ گفته بود به پيغمبر (ص) دشنام ميدهند، و همچنان از آنحضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد در آمد، همينكه او را ديدند بيكديگر گفتند: از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد.

آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست، ابو ذر گويد: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابو طالب رو بمن كرده و گفت: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده (ميخواهم) !
گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم، ابو طالب فرمود: راستى اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى.فرمود: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را نزد او ببرم.

ابو ذر گويد: آن شب را در مسجد خوابيدم، و چون روز ديگر شد دو باره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن از پيغمبر (ص) كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد و چون او را بديدند بيكديگر گفتند: خوددارى كنيد كه عمويش آمد، و آنها خوددارى كردند، ابو طالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتيكه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: تو اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى، فرمود: همراه من بيا، من بدنبال او رفتم و آنجناب مرا بخانه‏اى برد كه حمزة (ع) در آن بود، من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و به اينكه محمد رسول خدا است؟ گويد: من شهادتين را گفتم.پس حمزه مرا بخانه‏اى كه جعفر (ع) در آن بود برد، من بدو سلام كردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم، فرمود: گواهى ده كه نيست معبودى جز خداى يگانه‏اى كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و رسول او است.

گويد: من گواهى دادم و جعفر مرا بخانه‏اى برد كه على (ع) در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: چه كارى با او دارى؟
گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، من گواهى دادم و على (ع) مرا بخانه‏اى برد كه رسول خدا (ص) در آنخانه بود، پس سلام كرده نشستم رسولخدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتى دارى؟ عرض كردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كارى دارى؟

گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هر دستورى بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خداست، گفتم: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد رسول خدا است.

رسولخدا (ص) بمن فرمود: اى اباذر بسوى بلاد خويش بازگرد كه عموزاده‏ات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز تو ندارد، پس مال او را برگير و پيش خانواده‏ات بمان تا كار ما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پيش خانواده‏اش ماند تا كار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آشكار گرديد.

امام صادق (ع) فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را كه شنيده‏اى (9) .

و اما صورتى كه دانشمندان اهل سنت مانند بخارى و مسلم در كتاب صحيح خود و ديگران با مختصر اختلافى از ابن عباس نقل كرده‏اند و ما ترجمه يكى از آنها را انتخاب كرده‏ايم

بدينگونه است كه گويد: چون خبر ظهور پيامبرى در مكه به اطلاع ابوذر رسيد برادرش را فرستاده بدو گفت: براى تحقيق بمكه برو و خبر اين مرد را و آنچه درباره او شنيدى بمن گزارش كن...

وى بمكه آمد و خبرى از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته به ابو ذر گفت: او مردى است كه مردم را امر بمعروف و نهى از منكر مى‏كند و به مكارم اخلاق دستور ميدهد.

ابو ذر گفت: خواسته مرا انجام ندادى! ... و بدنبال اين سخن ظرف آبى و توشه راهى برداشته و خود بمكه آمد ولى احتياط كرد پيش از آنكه رسول خدا (ص) را شخصا ديدار كند و خواسته خويش را بكسى اظهار كند، بهمين منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسى از شب گذشت على عليه السلام در آنشب او را ديدار كرده فرمود:
از كدام قبيله هستى؟
پاسخ داد: مردى از بنى غفار هستم.

على عليه السلام بدو فرمود: برخيز و بخانه خود بيا!

و بدين ترتيب على عليه السلام در آنشب او را بخانه خود برد و از وى پذيرائى كرد ولى هيچكدام سخن ديگرى با هم نگفتند.

آنشب گذشت و روز ديگر را نيز ابو ذر تا غروب به جستجوى رسول خدا (ص) گذراند. ولى آنحضرت را ديدار نكرد و از كسى هم سئوالى نكرد و چون شب شد بجاى شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره على عليه السلام بدو برخورد و فرمود: هنوز جائى پيدا نكرده‏اى! و بدنبال آن مانند شب گذشته او را بخانه برد و از او پذيرائى كرد و هيچكدام با يكديگر سخنى نگفتند، و شب سوم نيز بهمين ترتيب گذشت و چون روز سوم شد

ابو ذر به على عليه السلام عرض كرد:
اگر منظور خود را از آمدن به شهر مكه اظهار كنم قول ميدهى آنرا مكتوم و پنهان دارى؟ و على عليه السلام اين قول را به او داد و ابو ذر اظهار داشت: آمده‏ام تا ازين پيامبرى كه مبعوث شده است اطلاعى پيدا كنم، و قبلا نيز برادرم را فرستادم ولى خبر صحيح و كاملى براى من نياورد و از اينرو ناچار شدم خودم بدين منظور آمده‏ام!

على عليه السلام بدو فرمود: امروز بدنبال من بيا، و هر كجا كه من احساس خطرى براى تو كردم مى‏ايستم و همانند كسى كه آب ميريزم بسوى تو باز ميگردم، و اگر كسى را نديدم (و خطرى احساس نكردم) هم چنان ميروم و تو نيز دنبال سر من بيا
تا بهر خانه‏اى كه وارد شدم تو هم وارد شو!

ابوذر بدنبال على عليه السلام رفت تا بخانه رسول خدا (ص)
وارد شدند و هدف خود را از ورود بمكه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز كرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض كرد: اى رسول خدا اكنون چه دستورى بمن ميدهى؟
فرمود: بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!
ابو ذر عرض كرد: بخدائى كه جان من در دست او است
باز نگردم تا اين كه دين اسلام را آشكارا در مسجد بمردم مكه ابلاغ كنم!

اينرا گفت و بمسجد آمده با صداى بلند فرياد زد:
«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله»

مشركان كه اين فرياد را شنيدند گفتند:
اين مرد از دين بيرون رفته! و بدنبال اين گفتار بر سر او ريخته آنقدر او را زدند كه بيهوش شد، در اينوقت عباس بن عبد المطلب نزديك آمد و خود را بر روى ابو ذر انداخت و گفت: شما كه اين مرد را كشتيد! شما مردمانى تاجر پيشه هستيد و راه تجارت شما از ميان قبيله غفار ميگذرد و كارى ميكنيد كه قبيله غفار راه كاروانهاى شما را نا امن كنند!

و بدين ترتيب از ابو ذر دست برداشتند، و روز ديگر هم ابوذر همين كار را كرد و مشركين مانند روز گذشته او را زدند و با وساطت عباس از او دست برداشتند (10) .

نگارنده گويد: با توجه به سبقت ابو ذر در اسلام، و آمدن او بمكه در مرحله تبليغ سرى اسلام همانگونه كه از اين روايات ظاهر ميشود بنظر ميرسد رسيدن خبر ظهور پيامبر اسلام در مكه به
ابوذر از طريق غير عادى و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه كه در روايات شيعه بود، و بدان گونه نبوده كه به سادگى خبر ظهور رسول خدا (ص) به قبيله بنى غفار در باديه‏هاى مكه رسيده باشد و او نيز به جستجوى آنحضرت بمكه آمده باشد، و الله العالم.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

تشكيل حكومت از اهداف پيامبر اكرم(ص)

پس از علنى شدن دعوت پيامبر اكرم(ص) و عدم پذيرش اسلام توسط قريش و خويشان آن حضرت، آن گاه كه قريش به عظمت اهداف دين جديد پى‏برد و احساس كرد كه به واسطه ظهور اين دين توحيدى و پيشرفت آن، بنيان آيين شرك در خطر است، به مبارزه همه جانبه با آن و اذيت و آزار آن حضرت و مسلمانان پرداخت و حتى تصميم به قتل آن حضرت نيز گرفتند؛ اما مانع بزرگى بر سر راه آنان قرار داشت و آن، ابوطالب، عموى با نفوذ رسول خدا(ص) بود كه تا آخرين لحظه عمر، برادر زاده‏اش را تحت حمايت خويش داشت.
قريش بارها از او تقاضا كردند كه مانع برادرزاده‏اش شود؛ ولى هر بار به گونه‏اى نااميد شدند. در مراحل آخر، يك بار درخواست تازه‏اى را مطرح كردند. آنان از ابوطالب خواستند به پيامبر اكرم(ص) پيشنهاد دهد كه او بر دين خويش باشد و آنان نيز بر دين خود و هيچ يك متعرض خداى ديگرى نشود. وقتى آن حضرت اين پيشنهاد را شنيد، به آنان فرمود: من پيشنهاد بهترى براى شما دارم:
ارايتم ان اعطيتكم هذه هل انتم معطى كلمة ان انتم تكلمتم بها ملكتم بها العرب ودانت لكم بها العجم.
بر فرض كه من به تقاضاى شما پاسخ مثبت دهم، آيا شما حاضريد زبان به كلمه‏اى بگشاييد كه با آن بر عرب حكومت كنيد و عجم نيز تحت سلطه شما در آيد؟
آنان با خوشحالى گفتند: اگر بخواهى، آماده‏ايم دَه كلمه بگوييم؛ اما هنگامى كه دريافتند بايد كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» را بر زبان جارى كنند، با ناراحتى و خشم برخاستند و ازآن‏حضرت دور شدند، در حالى كه با هم مى‏گفتند: بايد با صبر و شكيبايى بر خدايانتان پايدارباشيد.[17]
طبرى نيز اين واقعه را با كمى تفاوت نقل مى‏كند.[18] پيامبر اكرم(ص) دراين ملاقات، با اين كلمات، يكى از اهداف مهم بعثت خويش را بيان فرمود. او به قريش فهماند كه آمده است تا حكومتى بر اساس كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» به وجود آورد كه همه عرب و عجم را در بر گيرد. البته حضرت به آنان پيشنهاد كرد كه آنان اولين كسانى باشند كه با گفتن اين كلمه و ايمان به دين جديد، از حاميان او و دينش باشند و جايگاه ويژه‏اى براى خود كسب كنند؛ اما وقتى آنان نپذيرفتند، حضرت براى اين‏كه به هدف خويش، يعنى برپايى حكومت اسلامى نايل شود، به سراغ ديگر قبايل رفت. ايشان با همه قبايل، كه براى مراسم حج به مكه مى‏آمدند، ملاقات مى‏كرد و اين پيشنهاد را به آنان مى‏داد. ابوجهل نيز پشت سر آنحضرت حركت مى‏كرد و مردم را از پذيرش سخنان ايشان بر حذر مى‏داشت.

شروع بعثت پيامبر(ص) با انتخاب جانشين و خليفه

از امورى كه نشان مى‏دهد پيامبر اكرم(ص) از همان آغاز، در پى تشكيل حكومت بود و يكى از اهداف بعثت و رسالت ايشان همين امر بوده است، انتخاب جانشين و خليفه از سوى آن حضرت است.
در حديث معروف انذار، كه داستان آن، در اولين روزهاى دعوت علنى پيامبر اكرم(ص) روى داده است، آن حضرت، حضرت على(ع) را خليفه و وصى پس از خود معرفى كرد و در حقيقت، جانشين خويش را معيّن ساخت.[19] پس رسول خدا(ص) حتى در مراحل آغازين دعوت به اسلام، اين نكته را به مردم گوشزد كرده بود كه در پى ايجاد يك نظم و نظام نو در جهان است كه پس از او نيز استمرار خواهد داشت. از اين رو، جانشين خود را نيز به مردم معرفى كرد تا بعدها كسى در اين امر طمع نكند.
از سوى ديگر، از هنگام دعوت آن حضرت از قبايل مختلف، براى گرايش به اسلام و يارى خود، مردم دريافته بودند كه رسول خدا(ص) به دنبال تشكيل حكومت است و بدين رو، برخى افراد، يارى خود و قومشان را منوط به اين مى‏دانستند كه آن‏حضرت، آنان را جانشين خويش گرداند. ايشان در يكى از ملاقات‏هايش به سراغ طايفه بنى عامربن صعصعه رفت و آنان را به ايمان به خداوند دعوت و از آنان تقاضاى يارى كرد. فردى از اين قبيله، به نام بحيرة بن فراس به ديگران گفت: اگر من اين جوان قرشى راداشتم، همه عرب را تحت سلطه خويش در مى‏آوردم. آن گاه به پيامبر اكرم(ص) چنين خطاب‏كرد:
در اين باره چه گويى كه اگر ما تو را در كارت يارى كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز كرد، ما پس از تو حاكم گرديم.
پيامبر فرمود:
اين مطلب به دست خداوند است و هر كجا بخواهد، آن را قرار مى‏دهد.
آن شخص گفت:
ما در راه تو گلوى خويش را هدف شمشيرهاى عرب قرار دهيم و آن گاه كه تو پيروز شدى،حكومت در دست ديگرى قرار گيرد؟ ما نيازى به كار تو نداريم. سپس از ايشان روى‏برتافتند.[20]
در اين گفت و گو آن حضرت مسأله جانشينى خويش را امرى الهى معرفى مى‏كند و هر چند پيش از آن، به اقوام خاص خويش جانشين منصوب از طرف خداوند را معرفى كرده بود، ولى در اين‏جا نمى‏خواست صريحاً از حضرت على(ع) نام ببرد؛ زيرا افرادى از اين قبيل، كه تنها به دنبال به دست آوردن حكومت بودند، با معيّن نبودن جانشينى آنان، حاضر به يارى آن حضرت نبودند. پس چگونه به يارى ايشان مى‏پرداختند وقتى در مى‏يافتند كه اين امر به گونه‏اى خاص تمام شده است؟
از سوى ديگر، مسأله جانشينى حضرت على(ع) در ميان قريش و اقوام نزديك پيامبر اكرم(ص) نيز با استهزا و مسخره آنان رو به رو شد و آنان اين مسأله را جدى نگرفتند و رسول خدا(ص) ديگر نمى‏خواست اين امر را پيش از استقرار حاكميت خويش مطرح كند.
احتمال ديگرى نيز وجود دارد مبنى بر اين‏كه سخن آن حضرت، مربوط به آن چيزى است كه در خارج پس از او تحقق مى‏يابد؛ يعنى هر چند خداوند شخصى را براى جانشينى آن حضرت معيّن كرده است، اما وقتى شرايط و عملكرد مردم تغيير مى‏كند، خداوند نيز آنان را از نعمت خويش محروم مى‏سازد و به راه ديگرى مى‏برد. پس اين كار، به هر حال، در دست خدا است و هر چه بخواهد، انجام مى‏دهد.
حضرت على(ع) در ادامه آن بخش از خطبه 192 نهج البلاغه، كه در آن، نعمت‏هاى بعثت رسول خدا(ص) را بر مى‏شمرد و يادآورى مى‏كند كه نعمت‏هاى فراوان در سرزمين حجاز، مديون بعثت آن حضرت است، به بيان مسأله حكومت مى‏پردازد و اصلاح امور مردم را در سايه پديدار شدن حكومت ثابت و قاهرى مى‏داند كه حاصل بعثت پيامبر اكرم(ص) بوده است. اين حكومت، به مردم حجاز، عزت و قدرت بخشيد و آنان را حاكم بر كسانى قرار داد كه پيش از بعثت، حاكم بودند و آنان را به قدرتى مى‏رساند كه هيچ‏كس ياراى مبارزه و مقاومت در برابر آنان را نداشت:
فانظروا الى مواقع نعم اللّه عليهم حين بعث اليهم رسولا... قد تربعّت الامور بهم فى ظلّ سلطان قاهر و آوتهم الحال الى كنف عزّ غالب و تعطّفت الامور عليهم فى ذرى ملك ثابت فهم حكام على العالمين و ملوك فى اطراف الارضين يملكون الامور على من كان يملكها عليهم.... پس به محلهاى نعمت‏هاى خداوند به مردم، هنگامى كه پيامبر اكرم را به سوى آنان فرستاد، بنگريد...همانا امور آنان در سايه قدرت كامل و غالب استوار گرديد و در سايه عزتى غالب قرار گرفتند و امور به آنان در اوج حكومتى ثابت و پايدار روى آورد. پس آنان حاكم و زمامدار جهانيان شدند و سلاطين روى زمين گشتند و فرمان‏رواى كسانى شدند كه قبلاً بر آنان حكومت مى‏كردند....
اين سطنت، كه حضرت، آن را نشأت گرفته از بعثت رسول خدا(ص) مى‏داند، همان سلطنتى است كه در خطبه ديگر، آن را به خداوند و اسلام نسبت مى‏دهد و از مردم مى‏خواهد با اطاعت از او حافظ آن باشند و هشدار مى‏دهد كه اگر اطاعت نكنيد و سلطنت اسلام از شما منتقل شود، ديگر به سوى شما بر نمى‏گردد:
انّ اللّه بعث رسولاً هاديا بكتاب ناطق و امر قائم...و انّ فى سلطان اللّه عصمة لامركم فاعطوه طاعتكم غير ملومة و لا مستكره بها و اللّه لتفعلنّ او لينقلنّ اللّه عنكم سلطان الاسلام ثم لا ينقله اليكم ابداً حتى يارزالامر الى غيركم.[21]
البته در اين خطبه نيز پس از اشاره به بعثت رسول خدا(ص) و بيان سلطان خدا و اسلام‏به‏بيان اين مطلب مى‏پردازد كه سلطان اسلام، ناشى از بعثت آن حضرت و شعبه‏اى‏ازرسالت او است كه به صورت حكومت اسلامى در جامعه جلوه‏گر شده است. همين‏حكومت را حضرت على(ع) در شكواييه‏اى از قريش، به خود پيامبر اكرم(ص) نسبت‏مى‏دهد كه پس از ايشان براى خويش ثابت مى‏دانسته و قريش آن را از او سلب‏كرده‏اند:
فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى و سلبونى سلطان ابن امّى.[22]
خداوند مكافات اعمال قريش در باره من را به آنان بدهد! همانا آنان رابطه خويشاوندى را با من قطع كردند و حكومت فرزند مادرم را از من گرفتند.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

خطابهاي خداوند به پيامبر(ص)

پيامبر عظيم الشأن(ص) توسط عبدالمطلب جد بزرگوارش «محمد» نام گرفت.
صاحب «مجمع البيان» مي گويد: «محمد از تحميد گرفته شده و تحميد بالاتر از حمد است. محمد يعني فرورفته در تمامي خوبيها».(1)
اما پيامبر(ص) از جانب خداوند هيچ گاه با اسم مورد خطاب واقع نشده است، بلكه با القاب و اوصاف خاصي چون «يا ايها الرسول»، «يا ايها النبي»، «يا ايها المزمل»، «يا ايها المدثر» از آن حضرت ياد كرده است و نيز با القابي همچون «طه» و «يس» مورد ستايش واقع شده است.
اين در حالي است كه در مورد ديگر پيامبران، آنان را با اسم مورد خطاب قرار داده است: «يا نوح»، «يا عيسي»، «يا موسي» و ... تنها در چهار مورد در جمله هاي خبري نام «محمد» آورده شده، (سوره هاي آل عمران/144، احزاب/40، محمد/2 و فتح/29) و يك مورد هم با عنوان «احمد»( سوره صف/6) از ايشان ياد كرده است. البته اين كه حضرتش را به نام نخوانده، بلكه با اوصاف و القاب بسيار خطاب قرار داده؛ به اين دليل است كه زيادتي اسماء و القاب دليل بر علو شرف و عظمت مسمي خواهد بود و همچنين تا مقام و منزلت و علو مرتبه او را بر باقي پيامبران ظاهر بفرمايد.(2)

خطابهاي خداوند به پيامبر(ص)
الف) خطاب پيامبر با رسول: رسول به پيامبري مي گويند كه كتابي همراه داشته باشد، در مقابل نبي كه پيامبري را مي گويند كه از جانب خدا خبر مي دهد، هر چند كتابي با او نباشد. اين نوع خطاب به پيامبر(ص) با عنوان «ايها الرسول» تنها دو بار در قرآن آمده است كه براي شرافت و بزرگداشت پيامبر(ص) است. اين معني در آيات 41 و 67 مائده منظور شده و اين شرافت و بزرگداشت تعليم و تأديبي براي مؤمنان است و متضمن نهي از خطاب آن حضرت با نام است و با اين كه امر شده او را با وصفش خطاب كنيد، بعضي از اعراب اين ادب را نگاه نمي داشتند و مي گفتند: «يا محمد» لذا آيه «لا تجعلوا دعاء الرسول بينكم كدعاء بعضكم...» نازل شد. پس از اين، ديگر هيچ كس او را با نام صدا نمي زد.
همچنين در خطاب «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...» گفته شده اين خطاب خاصي است به پيامبر و مي خواهد حس مسؤوليت را در پيامبر بيشتر تحريك و اراده او را تقويت كند.(3) صاحب «منهج الصادقين» نيز مي گويد: چرا انبياي ديگر را با نام مخاطب مي ساخت امام چون نوبت به پيامبر(ص) رسيد او را به صفات كمال خطاب كرد؛ چون «يا ايها الرسول» پس اين گونه خطاب كردن نشانه تشريف است(4).
علامه طباطبايي نيز مي گويد: چون در اين آيه سخن از تبليغ است و مناسب ترين القاب پيامبر(ص) در اين مقام عنوان رسالت است با اين عنوان مورد خطاب قرار گرفته است.

ب) خطاب پيامبر(ص) با «نبي»: نبي صفت مشبهه از «نبأ» است به معني خبري كه داراي فايده بزرگي باشد كه از آن علم حاصل شود.
صاحب مجمع البيان «نبي» و «رسول» را يكي مي داند با اين تفاوت كه «رسول» به فرشتگان و بشر هر دو گفته مي شود، ولي «نبي» فقط به بشر اختصاص دارد.(5)
نبي 43 بار در قرآن آمده است كه خداوند پيامبرش را 13بار با عنوان «يا ايها النبي» مورد مخاطب قرار داده است كه اين نوع خطاب، براي آن است تا به مؤمنان روش خطاب كردن ايشان را ياد دهد.(6)
اما بسياري از خطابهاي قرآن به پيامبر(ص) با اين عنوان مراد و مقصود شخص پيامبر(ص) نيست، بلكه ديگرانند؛ چه مردم زمان پيامبر و چه آيندگان.
به عنوان مثال، در آيه اول سوره احزاب: «يا ايها النبي اتق ا... ولا تطع الكافرين ...» اگر چه خطاب به پيامبر(ص) است، ولي مقصود امت آن جناب و دستوري عام است ؛ چون اولاً «يا ايها» مخصوص مواردي است كه هدف جلب توجه عموم به مطلبي است و ثانياً تقوا سرلوحه زندگي آن حضرت بوده است و حاشا كه اطاعت از كفار كرده باشد، بنابراين مفهوم اين دستورات به پيامبر(ص) اين نيست كه او در مسأله تقوا و ترك اطاعت كافران و منافقان كوتاهي داشته، بلكه با اين بيانات از يك سو جنبه تأكيد در مورد وظايف پيامبري است و از سوي ديگر، درسي براي مؤمنان. از اين قبيل آيات كه پيامبر(ص) با افعال مخاطب و يا ضماير به صورت عتاب آميز مورد خطاب قرار گرفته، بسيار است كه مي توان آنها را بيانگر مراقبت شديد خداوند از آن حضرت دانست.(7)
البته نبايد ناديده انگاشت كه نخستين مخاطب قرآن و ابلاغ كننده آيات بر مردم (در همه جا) پيامبر(ص) است و برخي از اين توبيخات صرفاً براي ابلاغ و تبيين، بر پيامبر خطاب گرديده است. آيه «ولقد اوحي اليك والي الذين من قبلك...» از جمله آياتي است كه خطاب عتاب آميز به پيامبر(ص) شده و مفسران نظرات مختلفي بيان كرده اند . برخي معتقدند، مراد از آن تهييج پيامبر، مأيوس ساختن كافران و آگاه كردن امت به اين حكم است. و يا آيه «واما ينزغنك من الشيطان نزغُ فاستعذ بالله ...» كه غالب مفسران اين آيه را خطابي به پيامبر(ص) در مقابله با غضب و وسوسه شيطاني دانسته اند، اما صاحب «الميزان» در تفسير آيه مي گويد: با اين كه خطاب به رسول خدا است، اما مراد امت پيامبر است، زيرا پيامبر معصوم است.(8)
از اين نوع خطابها در قرآن فراوان ديده مي شود. اما پيامبر(ص) با خطابهايي همچون «يا ايها المزمل» ، «يا ايها المدثر» هم مورد خطاب واقع شدند كه خداوند مي خواسته با اين خطابها، پيامبرش دوستي خدا را حس كند و سنگيني بار رسالت را احساس نكند.
با وجود اين موارد، خطابهاي خدا به پيامبر(ص) تنها با اوصاف و عناوين پروردگار همراه نبوده است؛ گاهي پيامبر با صيغه هاي مختلف افعال و انواع خطابها از جانب خداوند مورد خطاب واقع شده است كه عبارتند از:
الف) استعمال صيغه امر كه بنابر آن چه گفته شد، يا منظور بيان مطلبي كلي بوده مثل آيه: «واخفض لهما جناح الذل ...» كه خطاب به پيامبر در مورد احسان به والدين است؛ در حالي كه پيامبر پدر خود را نديده و مادرش را هم در كودكي از دست داده و يا حضرت تنها مأمور رساندن مطالب به مكلفين بوده است مثل خطاب با واژه «قل» كه 332 بار در قرآن تكرار شده است.
ب) استعمال صيغه هاي مختلف فعل «رأي»(ديدن) است كه هر كدام از آنها جاي بحث و بررسي فراوان دارد و جمعاً 90 مرتبه پيامبر در قرآن با فعل «رأي» و مشتقات و افعال آن(36 بار با كلمه «تري»، «لوتري» 36 مرتبه، «ألم تر» 15 بار، با «رأي» و «أرأيت» 4 بار، «نرينك» و، «نريك»20 بار و يك مرتبه «أريناك» و «ليريكم ا...») مورد خطاب واقع شده اند.
ج) استعمال صيغه هاي مخاطب كه نمونه هايي از آن بيان شد.
د)خطاب فرد با لفظ جمع، كه مخاطب اصلي آن پيامبر(ص) است؛ هر چند جمع آورده شده: «يا ايها الرسل كلوا من الطيبت... فذرهم في غمرتهم» در اين آيه پيامبر(ص) مورد خطاب است؛ زيرا نه هيچ پيامبري معاصر و نه بعد از آن حضرت بوده است.

همچنين به لحاظ زماني، خطابهاي خداوند به پيامبر(ص) را مي توان در سه دوره از لحاظ زمان تقسيم بندي كرد كه خطابهايي همچون «يا ايها المزمل»، «يا ايها المدثر» به آغاز وحي مربوط است و دوره بعد ابتداي ابلاغ رسالت در مكه است كه با القابي همچون نذير، منذر، بشير، مبشر مورد خطاب قرار مي گيرد، تا ذهن و قلب مشركان و منكرين پيامبر(ص) را آماده كند و سپس با «رسول كريم»، «رسول ا...»، «رسول مبين» و «نبي» مورد خطاب قرار مي گيرد و مرحله نهايي خطابهاي خداوند بر پيامبر(ص) در مدينه مي باشد كه در اين مرحله، خداوند پيامبرش را با القاب و صفات پسنديده مورد خطاب قرار داده است.
*طيبه پوراوند . maarefquran

--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :

1- جعفر سبحاني، «فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام»، ص 59.
2- فتح ا... الكاشاني، «منهج الصادقين»، ج 7، ص 246.
3-ناصر مكارم شيرازي، «تفسير نمونه»، ج 4، ص 383.
4- «منهج الصادقين»، ج 3، ص 238 - 239.
5- «مجمع البيان»، ج 7، ص145.
6- جلال الدين سيوطي، «الاتقان في علوم القرآن»، ج 2، ص 113.
7- محمد حسين فضل ا....، «من وحي القرآن»، ج 11، ص 124.
8- محمدحسين طباطبايي، «تفسير الميزان»، ج 8، ص .498

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

دست‏بيعت پيامبر(ص) دست‏خداست

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما×(سوره فتح آيه 10)

[كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند]با خدا بيعت مى‏كنند، بيعت‏با تو بيعت‏با خداست.بالاتر از اين، «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خداست‏بالاى دست آنها، يعنى چه؟

بيعت از ماده «بيع‏» به معنى فروختن است.حقيقت‏بيعت پيمان است، همين چيزى است كه ما امروز در مواقعى به آن مى‏گوييم دست دادن.مثلا شخصى مى‏گويد اگر من افرادى كمك پيدا كنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان كار خير سرمايه‏گذارى كنم.به يكى كه آنجا نشسته و چنين روحى دارد مى‏گويد حاضرى همين مقدار سرمايه‏گذارى كنى؟ مى‏گويد بله، مى‏گويد دست‏بده.اين دست دادن چيست؟فردى حرف مى‏زند، يك حرف هم ديگرى مى‏زند، ولى وقتى كه مى‏خواهند اين را به صورت مؤكد در بياورند، دستهايشان را روى همديگر مى‏گذارند.اين دستها را كه مى‏گيرند و فشار مى‏دهند، اين فشار دادن يعنى من قول دادم، من متعهد شدم.در عرب هم همين كار معمول بوده كه اسم اين را مى‏گذاشتند «بيعت‏» .وقتى كسى[مى‏خواست]آمادگى خودش را براى امرى، براى نصرت و يارى شخصى، يا به عنوان خلافت او[اعلام كند]، مى‏آمد دست مى‏داد و بيعت مى‏كرد و اين را پيمان خيلى مؤكدى مى‏شمردند و نقض بيعت را جايز نمى‏دانستند و طبعا هم جايز نيست(نقض بيعت را مى‏گفتند «نكث‏» ، كه حالا اينجا مى‏خوانيم: «من نكث فانما ينكث على نفسه‏» )چون وفاى به پيمان يك امر عقلى و انسانى است كه يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود (1) .

در قضيه حديبيه وقتى كه كار سخت‏شد و احتمال اينكه درگيرى و جنگ شديدى رخ بدهد[قوت گرفت]و مسلمين هم چنين آمادگى‏اى داشتند، غير از يك نفر بقيه همه آمدند با پيغمبر اكرم در زير آن درخت‏بيعت كردند.قرآن اينجا مى‏فرمايد آنها كه با تو بيعت كردند در واقع با خدا بيعت كردند.مقصود اين است كه اينجا تو طرف نيستى، خدا طرف است، نه اينكه فقط با يك انسان بيعت كردند، چون آن انسان براى خودش كارى را نمى‏خواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است كه در واقع آنچه كه در او وجود ندارد همان من اوست.چون من او فانى شده و نيست پس در واقع اين دست‏خداست كه اينجا دراز شده.بزرگترين و عالى‏ترين تعبيراتش اينجاست:قرآن دارد كه «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خدا بالاى دست آنهاست.اينجا مقصود چيست؟آيا قرآن مى‏خواهد بگويد كه دست‏سومى(البته در مقام تشبيه)بالاى اين دو دست وجود دارد؟يعنى شما كه دستتان را مى‏دهيد به دست پيغمبر و بيعت مى‏كنيد دست‏خدا روى دست هر دوى شماست، هم روى دست مؤمنين و هم روى دست پيغمبر؟يعنى براى خدا واقعا يك دست تخيل شده است و به چنين چيزى تشبيه شده؟نه، اين نيست.اساسا از ادب قرآن به دور است كه براى خدا از آن جهت كه خداست‏يك دست جسمانى فرض شود، بلكه قضيه به گونه ديگرى است.آنها كه بيعت مى‏كردند پيغمبر اكرم اين طور بيعت مى‏كردند كه دستشان را بالا مى‏گرفتند و آنها دستشان را پايين مى‏گرفتند، هميشه دست آنها پايين بود و دست پيغمبر بالا، كه در قضيه مامون و حضرت رضا نقل كرده‏اند كه وقتى مردم آمدند با حضرت رضا عليه السلام براى ولايت عهد بيعت كنند آنها به سبك مخصوص خودشان بيعت مى‏كردند.حضرت فرمود نه، من آنچنان از شما بيعت مى‏گيرم كه جدم پيغمبر بيعت كرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونه‏اى گرفتند كه پشت دست‏به طرف خودشان بود و روى آن به طرف جمعيت، و دست‏حضرت بالا قرار مى‏گرفت و دست آنها پايين.

پس در اينجا مقصود اين است كه دست‏شما پايين بوده و دست پيغمبر بالا.آن دست‏خدا بود كه روى دست‏شما بود، يعنى دست پيغمبر دست‏خداست، نه دست‏خدا روى دست‏شما و دست پيغمبر بود.اين نظير آيات ديگرى است كه ما در قرآن داريم: «من يطع الرسول فقد اطاع الله‏» (2) هر كه پيغمبر را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده.اين در واقع مرحله‏اى از توحيد را بيان مى‏كند كه خيلى خيلى والاست، يعنى مرحله‏اى از توحيد پيغمبر را بيان مى‏كند كه در اين مرحله اساسا بايد گفت پيغمبر از خودش «نيست‏» است، اراده او در اراده خداست، او ديگر از خود اراده‏اى ندارد.او نيست كه حرف مى‏زند، اصلا او از خودش سخن ندارد، اين خداست كه دارد با زبان او حرف مى‏زند.دست او كه حركت مى‏كند او نيست كه دستش را حركت مى‏دهد، اين خداست كه دست او را حركت مى‏دهد.مفهوم آن حديثى است كه شيعه و سنى نقل كرده‏اند: لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته، فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر بها و يده الذى يبطش بها (3) بنده قدم به قدم به من نزديك مى‏شود تا آنجا كه مورد محبت و عنايت من قرار مى‏گيرد.به آن مرحله كه رسيد منم چشم او كه مى‏بيند و منم گوش او كه مى‏شنود و منم دست او كه دراز مى‏شود، يعنى اويى ديگر در كار نيست.

بنابراين شما بايد بدانيد كه با خدا بيعت كرده‏ايد نه با كس ديگر، پس وفاى به چنين بيعتى وفاى به بيعت‏با خداست و نقض چنين بيعتى نقض بيعت‏با خداست.حال از اين چه نتيجه‏گيرى مى‏شود؟در بيعت‏با بشر دو طرف است، يعنى هر دو طرف سود و زيان دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است، زيانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى كه شخصى با يك نفر ديگر بيعت مى‏كند بر خلافت، بر حكومت و امثال اينها، آن كسى كه بيعت مى‏گيرد، از تابعين خودش سود مى‏برد و در مقابل، متعهد است‏به اينها سود برساند.اما اگر انسان با خدا بيعت كند، آن كه سود نمى‏خواهد و بى‏نياز از سود ست‏خداست و آن كه صد در صد سود مى‏برد بنده است.نتيجه اين است كه اگر بيعت را نقض كند آن كه ضرر مى‏برد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مى‏فرمايد-چون طرف يعت‏خداست- «فمن نكث‏» پس هر كسى كه اين بيعت را نكث كند و بشكند به ضرر دو طرف است‏يا به ضرر يك طرف؟به ضرر يك طرف.آن طرف همان طور كه از نفعش بى‏نياز است، از ضررش هم بى‏نياز است. فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله اما اگر كسى نقض بيعت نكند و به پيمان خودش باقى بماند خدا اجر عظيم به او مى‏دهد.اجرى كه در مقياس الهى عظيم باشد ديگر براى ما قابل توصيف نيست.

پى‏نوشتها:

1- مائده/1.

2- نساء/80.

3- اصول كافى، ج 4/ص 53 و بحار الانوار، ج 87/ص 31، با اختلاف در عبارت.



--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :
كتاب: آشنايى با قرآن جلد پنجم صفحه 195
نويسنده: استاد شهيد مرتضى مطهرى

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

با پيامبر در آخرين ساعات حيات

اشاره
رحلت جانگداز پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) يكى از اندوه بارترين حوادث تاريخ اسلام به شمار مى رود; چنان كه حضرت على(عليه السلام) پس از غسل و كفن بدن پاك آن فرستاده خدا، كفن را از صورتش كنار زد و با قلبى شكسته و اندوهگين، او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «پدر و مادرم به فدايت! با رحلت تو، رشته نبوّت و وحى الهى و اخبار آسمان ها منقطع گرديد. اگر ما را به شكيبايى در برابر ناگوارى ها دعوت نفرموده بودى، چنان در فراق تو اشك مى ريختم كه چشمه هاى اشك چشمانم را خشك مى گردانيدم، حزن و اندوه ما در اين مصيبت، هميشگى است، اگرچه اين مقدار از حزن و اندوه در مصيبت فقدان تو بسيار ناچيز است; اما چاره اى جز اين نيست. پدر و مادرم به فدايت! ما را در سراى ديگر به ياد آور و در خاطر خود نگاه دار.»( ) آن گاه صورت مباركش را با كفن پوشانيد. در اين نوشتار درصدد هستيم كه مهم ترين مسأله مربوط به ايام رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، يعنى خلافت و جانشينى آن حضرت را مورد بررسى قرار دهيم و بدين منظور از كتاب هاى مختلف تاريخ صدر اسلام، به ويژه از كتاب «موسوعة التاريخ الاسلامى» استفاده كرده ايم.

تاريخ وفات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
قول مشهور علماى شيعه اين است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)روز دوشنبه، بيست و هشتم صفر سال يازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه اين است كه دوازدهم ربيع الاول همان سال، رحلت نمود.
شيخ مفيد مى نويسد: «پيامبر در روز دوشنبه، بيستوهشتم صفر سال يازدهم هجرى رحلت فرمود و در اين هنگام شصت و سه سال داشت.»( ) به پى روى از او، مرحوم طبرسى در اعلام الورى و قطب راوندى در قصص الانبياء و حلبى در مناقب آل ابى طالب و اربلى در كشف الغمّه، همين تاريخ را از او نقل كرده اند و اين خبر مشهور است. اما در اصول كافى، ج 1، ص 439 آمده است: «رسول خدادر شب دوازدهم ربيع الاول رحلت كرد.» شيخ طوسى هم همين قول را در أمالى، ص 266، حديث 491 با سند خود از ابن حَزَم روايت كرده، و اين مطابق با چيزى است كه در سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 304 ذكر گرديده است. البته شيخ طوسى در كتاب ديگرش، تهذيب، ج 6، ص 2 و مصباح، ص 732 از استادش، شيخ مفيد پى روى كرده و همان بيست و هشتم صفر را نقل كرده است.
اين در حالى است كه ابن خشاب بغدادى (م 567 هـ.ق) و ابن أبى ثلج بغدادى (م 325 هـ.ق) با سند خود، از نصر بن على جهضمى، از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على(عليه السلام)روايت كرده اند: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربيع الاول سال يازدهم هجرى، در حالى كه شصت و سه سال داشت، رحلت فرمود.»( )
طبرى هم در روايتى از كلبى، از ابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل مى كند كه «رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در ميانه روز دوشنبه، دوم ربيع الاول سال يازدهم هجرى از دنيا رفت.»( )
إربلى در اعتراض به اوضاع پيش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امين وحى الهى نوشته است: «اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول)، قابل پذيرش و معقول است; زيرا از مقام و عظمت آينده وى بى اطلاع بودند و از سوى ديگر، بى سواد بودند و تاريخ ولادت ها را ضبط نمى كردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاريخ وفات آن حضرت بسيار عجيب و سؤال برانگيز مى باشد; زيرا رحلت وى حادثه بسيار بزرگى بود كه مى بايست تمام حوادث آن به صورت دقيق ضبط و ثبت گرديده باشد.»( )
اما متأسفانه بسيارى از حوادث و سفارش هاى بسيار مهم و تاريخ ساز آن حضرت تحريف يا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى كه بنى اميّه توانستند به عنوان خليفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشينند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگيرند و فرزندانش حسن و حسينعليهما السلام را به شهادت برسانند. تاريخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نيز از جمله مواردى بوده كه سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.

اهميت جنگ با روميان
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به خوبى بر اهميت منطقه شامات و فلسطين كه تحت سيطره روميان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود كه دولت نيرومند روم، كه شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع يهوديان فتنه جو و گرفتن جزيه از مسيحيان بوده است، ساكت و آرام نمى نشيند و درصدد فرصتى است كه ضربه اى به حكومت نوپاى اسلام بزند. از اين رو، در سال هشتم هجرى سپاهى را به فرمان دهى جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه روانه اين سرزمين نمود تا خطرات احتمالى را دفع كنند. در اين سريه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زيادى از مسلمانان به شهادت رسيدند و باقى مانده لشكر اسلام به فرماندهى خالد بن وليد عقب نشينى كرد و به مدينه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى روميان براى حمله به سرزمين حجاز در مدينه منتشر گرديد، پيامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم «تبوك» گرديد و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خون ريزى، به مدينه بازگشت. بدين سان، احتمال خطر در نظر پيامبر بسيار جدّى بود و به همين دليل، پس از مراسم حجة الوداع و ورود به مدينه، سپاهى منظّم براى اعزام به اين منطقه آماده كرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت كنند.( ) پيامبر براى تشويق مسلمانان به شركت در اين جهاد، با دست خود پرچمى براى اُسامه بست( ) و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا جهاد كن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان بر اُنبا شبيخون بزن و مسافت مدينه تا شام را آن چنان سريع طى كن كه دشمن از حركت تو خبردار نشود.»

اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق از عروة بن زبير و ديگران روايت كرده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)با وجودى كه از بيمارى رنج مى برد، لشكر اُسامه را به سوى «بلقاء» و «داروم» در سرزمين فلسطين راهى كرد. در اين ميان، عده اى مى گفتند: چگونه او را كه جوانى بيش نيست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عده اى از صحابه، آن حضرت در حالى كه سرش را با پارچه اى بسته بود، از حجره بيرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت كنيد و همراه لشكر او خارج شويد. به جانم سوگند كه اگر امروز درباره فرماندهى او ايراد مى گيريد، در گذشته در مورد پدرش هم ايراد مى گرفتيد. او شايستگى فرمان دهى را دارد چنان كه پدرش هم شايستگى فرمان دهى را داشت.» سپس از منبر پايين آمد.( )
واقدى با آن كه فرد باهوش و زيركى بوده و سعى مى كرده است تفصيل مطالب را از اخبار و احاديث و روايات جمع آورى كند، اما در صدد برنيامده است افراد اين سپاه را مشخص كند كه اين گونه رسول خدا در اعزام آن تأكيد داشت. او شش بار كلمه «الناس» را در مورد سپاه اسامه و سه بار كلمه «المسلمين» و همچنين سه بار كلمه «المهاجرين الاولين» را به كار برده و يك بار كلمه «أنصار» را بر «المهاجرين الاولين» عطف كرده و گفته است: «فى رجال من المهاجرين و الأنصار»، آن گاه دو نفر از انصار را نام مى برد. اما ـ چنان كه گذشت ـ ابن اسحاق و ابن هشام بر كلمه «المهاجرين الاولين» متمركز شده اند و ابن اسحاق فقط يك بار در روايت عروة، كلمه «انصار» را بر «مهاجرين» اضافه نموده است.( )
يعقوبى در كتاب خود به اختصار مى نويسد: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)پرچم را براى فرمان دهى اسامه بر تعداد زيادى از مهاجران و انصار، بست كه در اين سپاه ابوبكر و عمر نيز حاضر بودند. در اين ميان، عده اى اعتراض كرده، گفتند: او كم سن و سال است و فقط نوزده سال دارد! اما پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «اگر امروز درباره فرمان دهى او اعتراض مى كنيد، پيش از اين بر فرمان دهى پدرش هم اعتراض مى كرديد، در حالى كه هر دو براى فرمان دهى لايق بودند.»( )
يعقوبى برخلاف واقدى مى نويسد: مريضى آن حضرت تقريباً در نيمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در اين موضوع موافق است كه سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حركت نكرد.( )

برحذر داشتن مردم از فتنه
شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: «هنگامى كه رسول خدا از نزديك شدن اجل خود مطّلع گرديد، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى مى كرد و آنان را از فتنه انگيزى و اختلاف پس از خودش برحذر مى داشت. و بسيار سفارش مى كرد كه به سنّت او متمسّك شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پى روى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آن ها، و كمك و يارى به آن ها در دين تشويق مى كرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر مى داشت و راويان بسيارى از آن حضرت نقل كرده اند كه فرمود: اى مردم، من از ميان شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد مى شويد. آگاه باشيد كه درباره دو چيز از شما سؤال خواهم كرد. پس مواظب باشيد كه چگونه از آن ها محافظت مى كنيد. بدانيد كه خداوند به من خبر داده است كه اين دو از هم جدا نمى شوند تا مرا ملاقات كنند. من اين ها را از خدا درخواست كردم و آن ها را به من عطا فرمود. آگاه باشد كه من اين دو را در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم. از آن دو پيشى نگيريد كه متفرق مى شويد و از آن دو عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و سعى نكنيد كه چيزى به آن دو ياد بدهيد; زيرا آن دو آگاه تر از شما هستند. اى مردم، اين گونه نباشيد كه پس از من به كفر خويش بازگرديد و خون همديگر را بريزيد... آگاه باشيد كه على بن ابى طالب، برادر و وصى من است كه بر سر تأويل قرآن مى جنگد; چنان كه من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب كرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد كه به سوى سرزمين روم، همان جايى كه پدرش به شهادت رسيده بود، حركت كند. نقشه آن حضرت اين بود كه مهاجران و انصار اوليه را از مدينه به بيرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، كسى از اين ها در مدينه نمانده باشد كه در رياست بر مردم طمع كند، و به منازعه با جانشين و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاى مال گرداند. به همين دليل، اسامه را به فرمان دهى افرادى كه ذكر شد منصوب كرد و تلاش نمود كه هر چه سريع تر آنان از مدينه بيرون بروند. او به اسامه دستور داد كه در «جرف» اردو بزند و مردم را ترغيب كرد كه هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حركت كنند، و آنان را از سستى و كُندى برحذر داشت. اما در همين ايام كه درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سريع تر اعزام كند، بيمار شد و بسترى گرديد و در اثر آن رحلت كرد.»( )
البته يكى ديگر از علت هاى اين انتخاب آن بود كه پيامبر مى خواست مفاخره هاى عده اى از مهاجران و انصار اوليه را زير سؤال ببرد و به آن ها بفهماند كه به دست گرفتن مقام و موقعيت هاى اجتماعى در گروى لياقت و شايستگى است كه اسامه اين شايستگى را دارد.
آن گاه شيخ مفيد قضيه نماز را نقل كرده و سپس گفته است: پس از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، كه ابوبكر و عمربن خطاب هم در ميان آنان بودند، فراخواند و پرسيد: آيا به شما دستور ندادم كه هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حركت كنيد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرده ايد؟ ابوبكر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار ديگر شما را ببينم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم; زيرا دوست ندارم كه حال شما را از ديگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه كنيد.( )
مشهور است كه آن حضرت كسانى را كه از دستور او سرپيچى نمودند، لعنت كرد، ولى در احاديث ما چيزى در اين مورد وارد نشده است، مگر در حديث ضعيفى كه قسمتى از گفتوگوى حرورى با امام باقر(عليه السلام)مى باشد و در بحارالانوار، ج 27، ص 324 آمده است. لعن پيامبر(صلى الله عليه وآله)را احمد بن عبدالعزيز جوهرى بغدادى (م 323 هـ.ق)، كه از قدماى معتزله مى باشد، در كتاب سقيفه ذكر كرده، و معتزلى شافعى بغدادى (م 665 هـ.ق) آن را در شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 52 از او نقل نموده، و شهرستانى نيز آن را در حاشيه فصل 1، ص 20 كتاب الملل و النحل نقل كرده است.

زيارت بقيع و ايراد خطبه
شيخ مفيد در ارشاد آورده است: پيامبر به حضرت على(عليه السلام)فرمود: جبرئيل هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرضه مى كرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه كرده است. سبب آن را چيزى نمى دانم، جز اين كه اجل من فرا رسيده است.( ) يا على، من بين انتخاب گنج هاى دنيا و جاودانگى در آن و بين بهشت مخيّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختيار كردم.»( )
پس از آن كه پيامبر بيمار شد و احساس كرد كه اجلش فرا رسيده است، به اطرافيانش فرمود: «مأمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار كنم.» پس بر حضرت على(عليه السلام)تكيه كرد و به بقيع رفت و در ميان قبرستان ايستاد و فرمود: «السلام عليكم يا اهل القبور...; سلام بر شما اى اهل قبور، به شما تبريك مى گويم كه از آنچه مردم در آن گرفتار مى شوند، عبور كرديد; زمانى كه فتنه ها همانند تكه هاى شب تار، يكى پس از ديگرى روى مى آورند.» سپس به منزل خود بازگشت.( )
پس از سه روز، در حالى كه سرش را بسته بود و به حضرت على(عليه السلام)و فضل بن عباس تكيه كرده بود، از منزل بيرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، هنگامه رفتن من از ميان شما فرا رسيده است، به هر كس كه وعده اى داده ام، بيايد تا آن را به او بدهم; و هركسى از من طلب كار است، بيايد تا آن را بپردازم. اى مردم، بين خدا و هيچ كس، چيزى جز عمل نيست كه با آن خير يا شرى انجام دهد. اى مردم، هيچ كس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به كسى كه مرا به حق مبعوث كرده است، هيچ چيز غير از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمى شود، و اگر فردى معصيت كند، نابود مى شود. آيا پيام خدا را ابلاغ كردم؟» و پس از ايراد خطبه، نماز كوتاهى به جاى آورد و وارد منزل ام سلمه شد.( )

نيابت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
شيخ مفيد در ارشاد آورده است كه بلال هر روز اذان مى گفت، سپس پيش پيامبر اكرم مى آمد و او را از اذان باخبر مى كرد. يك روز اذان صبح را گفت، سپس پيش آن حضرت آمد كه ديد به سبب بيمارى بى هوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: «الصلاة، يرحمكم اللّه.» رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: «يكى به جاى من نماز بخواند، من توانايى آن را ندارم.»
به دنبال آن، عايشه، گفت: ابوبكر را خبر كنيد!( ) و حفصه گفت: عمر را خبر كنيد!
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر و ابوبكر دستور داده بود كه همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمى دانست كه آنان از دستورش سرپيچى كرده اند، اما وقتى اين سخنان را از عايشه و حفصه شنيد، متوجه شد كه آن ها از دستورش سرپيچى كرده و در مدينه مانده اند. او مشاهده كرد كه هر كدام از اين دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با اين كه او زنده است در صدد فتنه انگيزى مى باشند. به همين دليل، فرمود: بس كنيد. شما همانند زنانى هستيد كه يوسف را به زندان فرستادند.
سپس على و فضل بن عباس را فراخواند و پس از وضو، با تكيه بر آن ها به سوى مسجد حركت كرد، در حالى كه از ضعف پاهايش بر زمين كشيده مى شد.
وقتى كه از منزل وارد مسجد شد، ابوبكر را ديد كه در محراب ايستاده است. آن حضرت نزديك محراب رفت و با دست به ابوبكر اشاره كرد كه عقب برود. ابوبكر به عقب رفت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در محراب ايستاد. او نماز را از همان جايى كه ابوبكر قطع كرده بود، ادامه نداد، بلكه نماز را از اول با تكبيرة الاحرام شروع كرد.( )

حديث دوات و كاغذ
شيخ مفيد در ادامه مى نويسد: پس از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بى هوش شد. در اين حال، صداى گريه و زارى از جمعيتى كه داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت(صلى الله عليه وآله)پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و كتف شترى (كاغذى) بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گم راه نشويد! يكى برخاست تا دنبال دوات و كاغذ برود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)دوباره بى هوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زيرا او هذيان مى گويد!( )، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: «انّا للّه و انا اليه راجعون.» ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل كرديم!
اين روايت را قبل از شيخ مفيد، هلالى حامدى در كتابش، ج 2، ص 794 و نيشابورى در ايضاح، ص 259 و طبرى در تاريخ خود به سه طريق از سعيد بن جبير از ابن عباس بدون ذكر نام عمر نقل كرده اند. مرحوم مجلسى هم آن را در بحارالانوار، ج 30، ص 70ـ73 به پنج طريق از بخارى و به دو طريق از الجمع بين الصحيحين و به سه طريق از صحيح مسلم آورده است كه بعضى به جابر بن عبدالله انصارى اسناد داده شده، و بقيه از ابن عباس روايت شده اند.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20ـ21، از كتاب تاريخ بغداد، تأليف احمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى (م204ـ208 هـ.ق)، از ابن عباس روايت كرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمويت را، كه بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترك كردى و پيش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترك كردم كه با دلو خود از چاه براى نخلستان ها، آب مى كشيد و قرآن مى خواند. سپس پرسيد: اى عبدالله، آيا هنوز هم به فكر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسيد: آيا هنوز هم گمان مى كند كه رسول خدا او را نصب كرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر اين كه از پدرم درباره آنچه او ادعا مى كند، سؤال كردم. پدرم پاسخ داد: او راست مى گويد. عمر گفت: «على نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جايگاه والايى داشت. ولى اين چيزى است كه حجتى را اثبات نمى كند و عذرى را برطرف نمى نمايد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)در زمانى، جايگاه على(عليه السلام)را بالا برد و هنگام وفاتش تصميم داشت كه به جانشينى وى تصريح كند، اما من از آن جلوگيرى كردم و اين به خاطر دل سوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمى بايست كه قريش بر امر حكومت مسلّط شوند; زيرا در اين صورت، عرب ها در تمام نقاط عليه آن ها طغيان مى كردند! رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هم آنچه را كه در دل داشتم، فهميد، لذا، از بيان آن خوددارى كرد.» خداوند ابا دارد كه امضا كند، مگر آنچه را كه جارى شده است!»
وى همچنين در شرح ابن ابى الحديد، ج 12، ص 78ـ 79 از ابن عباس نقل كرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بوديم. در بين راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمويت گلايه دارم; زيرا از او درخواست كردم كه همراه من خارج شود، اما امتناع كرد. هنوز هم او را ناراضى مى بينم!، به نظرتو ناخرسندى اش به خاطر چيست؟، گمان مى كنم كه او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همين طور است. او مى گويد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را براى خلافت معيّن كرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)چنين چيزى را اراده كرد، اما وقتى خدا آن را اراده نكرده بود، چه مى شود؟!، رسول خدا چيزى را اراده كرده بود، ولى خدا چيز ديگرى را اراده كرده بود، بدين سان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا(صلى الله عليه وآله) انجام نشد! آيا هرچه را كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اراده كرد، انجام شد؟! آن حضرت تصميم داشت كه هنگام وفاتش او را براى خلافت معيّن كند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از اين كار جلوگيرى كردم! رسول خدا هم اين را متوجه شد و از بيان تصميم خودش، خوددارى كرد!

وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به حضرت على(عليه السلام)
شيخ مفيد مى نويسد: پس از آن كه افراد از پيش آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بيرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابى طالب، و عمويم را پيش من بياوريد. آن دو را فراخواندند و آن ها نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمويش كرد و پرسيد: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده هايم عمل مى كنى و ديون مرا مى پردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پيرمردى پا به سن گذاشته و عيالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و كريم بوده اى و ممكن است بر عهده تو وعده اى باشد كه عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به على(عليه السلام)كرد و پرسيد: اى برادر من، آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده هايم عمل مى كنى و ديون مرا مى پردازى و پس از من به انجام كارهاى خانواده ام، اقدام مى كنى؟
على(عليه السلام) فرمود: بله، اى رسول خدا.
آن گاه فرمود تا شمشير، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچه اى را كه در جنگ ها به شكم مى بست، بياورند. پس از آن كه اين وسايل را حاضر كردند، همه آن ها را به على(عليه السلام)سپرد. سپس انگشترش را از دست بيرون آورد و فرمود: اين را هم بگير و به دست كن. آن گاه على(عليه السلام) را در آغوش كشيد و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.( )
شيخ صدوق با اسناد خود از ابن عباس روايت كرده است: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در بستر بيمارى خوابيده بود، عده اى از اصحاب در اطرافش بودند، در اين حال، عمّار بن ياسر از او پرسيد: «اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت! اگر آن واقعه رخ داد، چه كسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابى طالب; زيرا هنگامه غسل، ملائكه او را يارى مى دهند.
عمّار دوباره پرسيد: پدر و مادرم به فدايت! اگر اين واقعه رخ داد، چه كسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت(صلى الله عليه وآله) رو به على(عليه السلام) كرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آن كه روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در اين دو پارچه (كه پارچه هاى مستعملى بودند) يا ميان پارچه سفيد مصرى و برد يمانى كفن كن و مرا در پارچه گران قيمت كفن نكن. سپس جنازه ام را تا كنار قبرم حمل كنيد. در اين هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل همراه ملائكه بسيارى كه جز خداى متعال تعداد آن ها را نمى داند، سپس كسانى كه عرش را در بر گرفته اند، سپس ساكنان آسمان هاى هفت گانه، يكى پس از ديگرى و آن گاه تمام اهل بيتم و زنانم به ترتيب بر من نماز مى خوانند. آن ها به من اشاره مى كنند و بر من سلام مى فرستند. پس شما هم با گريه و زارى مرا اذيت نكنيد.( )

گريه انصار
شيخ مفيد در أمالى، با اسناد خود از ابن عباس روايت مى كند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گريه مى كردند. در اين هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على(عليه السلام)داخل شدند و به پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده اند و به حال شما گريه مى كنند; آن ها مى ترسند كه شما از دنيا برويد.
پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «دست هاى مرا بگيريد.» سپس در حالى كه ملحفه اى به دور خود پيچيده و سرش رابا پارچه اى بسته بود، وارد مسجد شد و بر منبر نشست.( ) آن گاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: «اى مردم، چه چيز باعث شده كه مرگ پيامبرتان را انكار كنيد؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمى گيرد؟ اگر بنا بود كه كسى جاويدان باقى بماند، براى هميشه در ميان شما باقى مى ماندم. آگاه باشيد كه من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى كه در ميان شما امانت هايى به يادگار گذاشته ام كه اگر بدان ها تمسّك جوييد، هرگز گم راه نمى شويد: كتاب خدا كه در دست هاى شماست و صبح و شام آن را مى خوانيد... و عترتم، اهل بيت خودم را، كه شما را به نيكى درباره آن ها سفارش مى كنم و شما را به نيكى درباره انصار سفارش مى كنم. هر آينه مى دانيد كه آن ها چه مقامى نزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آيا آن ها به شما پناه ندادند و امكاناتشان را در اختيار شما نگذاشتند، در حالى كه خودشان در سختى و مشقت به سر مى بردند؟ هر كدام از شما مسؤول امرى شديد كه در آن مى توانيد به نفع يا ضرر ديگران اقدام كنيد، در اين صورت بايد كه سخنان نيكوكاران انصار را بپذيريد و از خطاكنندگان آن ها در گذريد.
اين مجلس آخرين مجلسى بود كه برگزار شد تا اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ملاقات پروردگارش رفت.( ) سپس به افرادى كه در اطرافش اجتماع كرده بودند، فرمود: «اى مردم، بدانيد كه پس از من پيامبرى نمى آيد و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر كسى ادعاى پيامبرى كرد، ادعاى خودش است و جايگاهش جهنم خواهد بود. هر كسى كه ادعاى پيامبرى كرد، او را به قتل برسانيد و بدانيد كه پيروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه داريد و حق را برپاى داريد و متفرّق نشويد و مسلمان باقى بمانيد تا ماندگار باشيد.»( )

برادر مرا فرا خوانيد
شيخ مفيد در ارشاد انشا كرده است: اميرالمؤمنين جز براى انجام كارهاى ضرورى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تنها نمى گذاشت. فرداى آن روز رسول خدا(صلى الله عليه وآله)وقتى به هوش آمد، مشاهده كرد كه همه در اطرافش هستند و حضرت على(عليه السلام) در آن جا نيست. از اين رو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانيد.
عايشه كه آن جا بود، گفت: منظورش، ابوبكر، است، او را فرا بخوانيد. ابوبكر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همين، چشم هاى خود را بسته و ساكت بود. وقتى كه چشم هايش را گشود و ابوبكر را ديد، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پيامبر(صلى الله عليه وآله)همچنان ساكت بود. ابوبكر به اطرافيان گفت: اگر با من كارى داشت، حتماً با من سخن مى گفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتن ابوبكر، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانيد.
حفصه گفت: شايد منظورش عمر مى باشد. او را فرا خوانيد. هنگامى كه عمر وارد شد و آن حضرت او را ديد، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سكوت گذشت تا اين كه عمر هم گفت: ظاهراً با من كارى ندارد و از اين رو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت(صلى الله عليه وآله)براى سومين مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانيد.( ) ام سلمه گفت: منظورش على(عليه السلام)است، او را فرا خوانيد و دنبال ديگرى نرويد. پس على(عليه السلام) را فرا خواندند. وقتى حضرت على(عليه السلام)نزديك شد، پيامبر به او اشاره كرد كه نزديكش برود. على خم شد و سرش را نزديك دهان آن حضرت برد. پيامبر مدتى طولانى با او نجوا كرد. سپس على(عليه السلام) در گوشه اى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على(عليه السلام) پرسيده شد: اى اباالحسن، پيامبر(صلى الله عليه وآله) با تو چه مى گفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود كه هر درى هزار در دارد،( ) و مرا به چيزى وصيت كرد كه به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)چشم هايش را گشود و به على(عليه السلام)فرمود: «اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسيده است. پس از آن كه جان به جان آفرين تسليم كردم، دست بر صورتم بكش و آن را بر صورت خود بكش. سپس مرا رو به قبله كن و انجام كارهاى مرا به عهده بگير.( ) وقتى كه از دنيا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان; زيرا هيچ كس آن را نمى بيند، مگر اين كه نابينا مى شود.( ) و پيش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاك بسپارى و از خداى متعال كمك بخواه( ) و مرا در همين جا دفن كن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمين بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.»( )
حضرت على(عليه السلام) سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده اين وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شيون و زارى اين شعر را مى خواند:
و أبيض يستسقى الغمامُ بِوجهه *** ثمال اليتامى عصمةً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به هوش آمد و اين شعر را شنيد. با صداى آهسته اى فرمود: دخترم، اين گفته عمويت ابوطالب است. آن رانگو، بلكه اين را بگو: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِكُم» (آل عمران: 144); همانا محمد، پيامبرى همانند پيامبران ديگر است. آيا اگر از دنيا رفت يا شهيد شد، به گذشته خود باز مى گرديد؟
حضرت فاطمه(عليها السلام) به شدت گريست. آن حضرت اشاره كرد كه به او نزديك شود. فاطمه(عليها السلام) به او نزديك شد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)سخنانى را در گوش او گفت كه چهره اش شكوفا گرديد!
بعدها از فاطمه(عليها السلام) پرسيده شد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چه چيزى به تو گفت كه حزن و اندوهت برطرف گرديد و چهره ات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد كه من اولين نفر از اهل بيت هستم كه به او ملحق مى شوم و مدت زيادى طول نمى كشد كه از پس او مى روم و همين مرا خوش حال كرد.( )
شيخ صدوق در أمالى از ابن عباس روايت كرده است: سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى على، نزديك بيا، نزديك تر بيا،... على(عليه السلام) نزديك رفت تا آن حضرت(صلى الله عليه وآله) دست او را گرفت و پيش خود نشانيد و در اين حال بى هوش شد.
حسن و حسينعليهما السلام برخاستند و در حالى كه گريه و زارى مى كردند، پيش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على(عليه السلام)مى خواست آن ها را دل دارى دهد و از بدن پيامبر(صلى الله عليه وآله)جدا كند كه آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و فرمود: «على جان، اجازه بده كه آن ها را ببويم و آن ها مرا ببويند; از آن ها توشه برگيرم و آن ها از من توشه برگيرند. آگاه باشيد كه اين دو پس از من مظلوم واقع مى شوند و ظالمانه به قتل مى رسند.»
سپس سه مرتبه فرمود: «لعنت خدا بر كسى كه به آن ها ظلم كند.»( )
شيخ طوسى مانند اين مطلب را در أمالى با اسناد خود از امام حسين(عليه السلام)، از پدرش على(عليه السلام) روايت كرده و آورده است: «آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسين را پيش من بياور. او رفت و آن دو را آورد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن ها را به سينه اش چسبانيد و آنان را مى بوييد. احساس كردم كه شايد باعث اذيت و آزار پيامبر شوند. براى همين پيش رفتم تا آن ها را از بدن آن حضرت جدا كنم، اما وى فرمود: اى على، آن ها را راحت بگذار تا مرا ببويند و آن ها را ببويم. بگذار آن ها از من بهره ببرند و من از آن ها بهره ببرم. ديرى نمى گذرد كه پس از من به مصيبت و مشكلات بزرگى گرفتار مى شوند و خدا لعنت كند كسانى را كه باعث خوف و اذيت و آزار آن ها مى شوند. پروردگارا، من اين دو و مؤمنان صالح را به تو مى سپارم.»( ) پس از آن پيامبر ساكت شد و در حالى كه دست على(عليه السلام)زير سرش بود، آن حضرت(صلى الله عليه وآله) جان به جان آفرين تسليم كرد... .
على(عليه السلام) دست هايش را به صورت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ماليد و سپس آن ها را بر صورتش ماليد و چشم هاى آن حضرت(صلى الله عليه وآله) را بست و او را به سوى قبله كرد و ازارش را بر بدنش كشيد. آن گاه برخاست تا امور كفن و دفن را انجام دهد.( )
عيّاشى در تفسيرش از امام باقر(عليه السلام)روايت كرده است: هنگامى كه على(عليه السلام)چشم هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بست، فرمود: «انّا للّه و انا اليه راجعون. چه مصيبت بزرگى كه كمر نزديكان را شكست و مؤمنان را داغدار كرد; مصيبتى كه هيچ گاه به مثل آن مبتلا نشده اند و هيچ گاه درمان نخواهد شد.»( )

ادعاى عجيب
ابن اسحاق، از زهرى، از سعيد بن مسيّب، از ابى هريره روايت كرده است: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رحلت كرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عده اى گمان مى كنند كه رسول خدا فوت كرده است، در حالى كه به خدا قسم، رسول خدا فوت نكرده است، بلكه پيش پروردگار خود رفته است; چنان كه موسى بن عمران پيش خدا رفت و پس از غيبت چهل روزه به ميان قوم خود بازگشت، در حالى كه آن ها گمان كرده بودند او از دنيا رفته است!، به خدا قسم كه رسول خدا، حتماً مراجعت مى كنند; چنان كه موسى مراجعت كرد. دست و پاى كسانى كه گمان مى كنند رسول خدا فوت كرده است، بايد قطع شود.
وقتى اين خبر به ابوبكر رسيد، پيش آمد تا جلوى در مسجد رسيد، در حالى كه عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عايشه شد كه جنازه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در گوشه اى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن كشيده شده بود. ابوبكر پارچه را كنار زد و صورت پيامبر را بوسيد. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى كه عمر هنوز با مردم سخن مى گفت. ابوبكر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پيامبر ساكت باش، اما عمر مى خواست كه همچنان صحبت كند!، ابوبكر رو به مردم كرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشيد كه هر كس محمد را مى پرستيده، محمد فوت كرده است و هر كس كه خدا را عبادت مى كرده، همانا او زنده است و هرگز نمى ميرد. سپس اين آيه را خواند: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِكُم وَ مَن يَنْقَلِبْ على عَقَبَيه فلَن يضُرَّ اللّهَ شيئاً و سيجزى اللّه الشّاكرين»(آل عمران :144); محمد، جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشته اند نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود برمى گرديد؟ و هر كسى از عقيده خود بازگردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش مى دهد.
عمر كه گويى نمى دانست، اين آيه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.( )
ابن اسحاق سپس از أنس بن مالك روايت كرده است: بعد از آن عمر گفت: اى مردم، من ديروز حرفى را زدم كه آن را در كتاب خدا نيافتم و عهدى نبود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آن را به من سپرده باشد، اما من گمان مى كردم كه آن حضرت تدبير امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.( ) وى سپس از عكرمه، از ابن عباس از عمر روايت كرده است: چيزى كه باعث شد تا آن حرف را بزنم، اين بود كه در قرآن خوانده بودم: «و كذلِكَ جعلناكم امةً وسطاً لتكونوا على الناس شهداء و يكون الرسول عليكم شهيداً» (بقره: 143); شما را امّت وسطى قرار داديم تا بر مردم حجت باشيد و پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)بر شما حجت باشد.
شيخ صدوق نيز در خصال با اسناد خود از حضرت على(عليه السلام)روايت مى كند: «مصيبت رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)چنان بار سنگينى بر دوش من گذاشت كه گمان مى كردم اگر آن را بر كوه ها حمل كنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بيتم را مى ديدم كه شيون و زارى مى كردند و قدرت مهار خويش را نداشتند و نمى توانستند اين بار مصيبت را حمل كنند. شيون و زارى، صبر آن ها را تمام كرده و عقل آنان را از كار انداخته بود; هوش و درك از سرشان رفته بود و چيزى نمى شنيدند و نمى فهميدند. ساير مردم نيز برخى تسليت گويى كرده و اهل بيت را به صبر دعوت مى كردند و بعضى همراه با آنان گريه و شيون و زارى مى كردند. در چنين اوضاعى، خود را به صبر در مصيبت رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت كردم و سكوت اختيار كرده، مشغول تجهيز، تغسيل، حنوط و تكفين آن حضرت شدم.»( )

انجام امور كفن و دفن
شيخ مفيد در ارشاد انشا مى كند: «هنگامى كه على(عليه السلام)مى خواست بدن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را غسل بدهد، فضل بن عباس را فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) چشم هاى او را بست. سپس پيراهن آن حضرت را از يقه تا پايين پاره كرد و به غسل و حنوط و تكفين آن حضرت پرداخت.»( )
مرحوم كلينى از امام صادق(عليه السلام)روايت كرده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با دو پارچه عبرى (از يمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچه ها كفن شد.( ) و در روايت ديگرى آمده است كه آن حضرت در سه پارچه كفن شد كه عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و يك پارچه حِبرى.( )
شيخ مفيد هم با اسناد خود، از ابن عباس روايت كرده است: هنگامى كه على(عليه السلام)از غسل و تكفين آن حضرت فارغ شد، كفن را از صورت او كنار زد و فرمود: «پدر و مادرم به فدايت! پاكيزه زندگى كردى و پاكيزه از دنيا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پيامبرى قطع شد كه با رحلت انبياى ديگر، چنين نشده بود. آن قدر مقام و منزلت يافتى كه مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آن قدر وسعت نظر داشتى كه همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصيه نكرده بودى و از شيون و زارى نهى نفرموده بودى، اشك و شيون و زارى جارى مى كردم. پدر و مادرم به فدايت! ما را نزد پروردگارت به يادآور و ما را مورد عنايت ويژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسيد و كفن را به روى او انداخت.»( )

نماز بر جنازه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
مرحوم كلينى از امام صادق(عليه السلام) روايت كرده است: عباس پيش اميرالمؤمنين(عليه السلام)آمد و عرض كرد: يا على، مردم جمع شده اند تا يكى براى آن ها امامت كند و بر جنازه پيامبر(صلى الله عليه وآله)نماز بخوانند و او را در بقيع دفن كنند.
اميرالمؤمنين خارج شد و فرمود: «اى مردم، رسول خدا در زمان حيات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده است: من در همان جايى كه قبض روح مى شوم، دفن گردم.( ) از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در زمان صحّت و سلامتى اش شنيدم كه مى فرمود: آيه "إنَّ اللّهَ و ملائكَتَهُ يُصلّونَ علَى النَّبىِّ يا ايُّها الذين آمنوا صلُّوا عليه و سلِّموا تسليماً" (احزاب: 56) بر من نازل شده است تا پس ازآن كه جان به جان آفرين تسليم كردم، بر من خوانده شود.»
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و اين آيه را بر حضرت قرائت كنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ايستادند و حضرت اميرالمؤمنين وسط ايشان ايستاد و آيه فوق را خواند و سپس ديگران اين آيه را تكرار كردند تا اين كه اهل مدينه و اطراف آن بر حضرت(صلى الله عليه وآله)صلوات فرستادند.( )
حلبى از امام باقر(عليه السلام) روايت كرده است: «مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا اين كه نزديكان و خواص مى خواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همين، على(عليه السلام)ابوبريده أسلمى را پيش اهل سقيفه فرستاد كه بيايند، اما نيامدند.»( )
شيخ مفيد در اين مورد انشا كرده است: بيش تر نزديكان، در نماز بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)حاضر نشدند; زيرا مشغول مشاجره بر سر جانشينى ايشان بودند!

به خاكسپارى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
در اين ميان، رسم اهل مكّه بر اين بود كه لَحَد را در وسط قبر مى كندند و ابوعبيده جرّاح براى آن ها قبر مى كند، و اهل مدينه لَحَد را در گوشه قبر مى كندند و ابوطلحه، زيد بن سهل انصارى براى آن ها قبر مى كند. عباس گفت: خدايا، خودت نوع قبر را براى پيامبرت انتخاب كن. آن گاه دو نفر را به دنبال ابوعبيده و ابوطلحه فرستاد تا هر كدام را كه زودتر پيدا كردند، بياورند. آن ها ابوطلحه را زودتر پيدا كردند و آوردند و او قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را حفر كرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، كه در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: يا على، تو را به خدا قسم مى دهيم كه نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضايع شود. يكى از ما را داخل قبر ببر تا توفيق شركت در خاك سپارى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را از دست ندهيم.( )
على(عليه السلام) فرمود: أوس بن خولى داخل شود. او از بدريّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آن كه او وارد حجره شد، على(عليه السلام) فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على(عليه السلام)جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى كه داخل قبر بود، داد. پس از آن كه أوس جنازه را بر كف قبر گذاشت، على(عليه السلام) فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد.( ) سپس على(عليه السلام)وارد قبر شد و كفن را از صورت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاك گذاشت. آن گاه خشت هاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ريختن خاك بر قبر كرد.( )
كلينى روايت كرده است: على(عليه السلام)خشت ها را بر قبر گذاشت.( ) و در روايت ديگرى آورده است: آن حضرت با سنگ ريزه هاى قرمز، كف لَحَد را پوشاند.( ) و در باره ارتفاع قبر، حميرى روايت كرده است: على(عليه السلام)قبر را به اندازه يك وجب و چهار انگشت از زمين بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشيد.( ) اما در تاريخ يعقوبى آمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمين بالاتر قرار داده نشد.( )

آزمايش الهى
شيخ مفيد مى گويد: در حالى كه على(عليه السلام)بيلى در دست داشت و مشغول ريختن خاك در قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، مردى پيش او آمد و عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند. در اين ميان، «طُلَقاء» (آزاد شدگان به دست پيامبر در روز فتح مكّه) به سرعت با او پيمان بستند; زيرا خوف داشتند كه شما از راه برسيد! انصار نيز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على(عليه السلام) با شنيدن اين خبر، بيل را بر زمين گذاشت و در حالى كه به آن تكيه كرده بود، فرمود: "الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ يُتركَوا اَنْ يقولوا آمنّا و هم لا يفتنون و لقد فتَنّا الذين من قبلِهم فليعلمنّ اللّهُ الذين صدقوا و ليعلمنَّ الكاذبين ام حَسِبَ الذين يعملون السِّيئات ان يسبقونا ساءَ ما يحكمون" (عنكبوت: 1ـ4); الف لام ميم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند. و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند، آزموديم تا خدا آنان را كه راست گفته اند، معلوم دارد، و دروغگويان را نيز معلوم دارد. آيا كسانى كه كارهاى بد مى كنند، مى پندارند كه بر ما پيشى خواهند جست؟ چه داورى بدى مى كنند.»( )

پاورقيها:
16ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 2، ص 181 و مثل همين را ابن اسحاق در سيره، ج 4، ص 291ـ292 از عبدالله بن عمرو بن عاص از ابى مويهبه، آزادشده رسول خدا، روايت كرده و گفته است كه در شب، فقط عايشه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود! گويى كه ابى عاص نمى خواسته است نامى از على(عليه السلام) ببرد. همچنين ابن اسحاق كلمه «فتنه ها» را در ضمن خطبه مسجدذكركرده است:ر.ك: ج 4، ص 304.

17ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 182.

13ـ همان، ج 2، ص 183ـ184.

1ـ نهج البلاغه، خطبه 23.

12ـ شيخ مفيد، پيشين،ج1،ص 179ـ181.

14ـ شيخ مفيد اين حديث را براى اولين بار در اين جا بيان مى كند و در منابع ديگر ما وجود ندارد و آنچه در كتاب هاى اعلام الورى، ج 1، ص 264; قصص الانبياء قطب راوندى، ص 357 و مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 291 آمده، از او نقل گرديده است.

15ـ مطلب به همين صورت از شيخ مفيد در بحارالانوار، ج 22، ص 466 نقل شده است و در ج 21، ص 409 به نقل از المنتقى، تأليف كازرونى آمده است: آن حضرت همراه ابى مويهبه به سوى بقيع رفت. و او آن را از سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 292 نقل كرده است و شيخ صدوق در أمالى خود، ص 226، حديث 11 آن را از امام صادق(عليه السلام)از پدرش به نقل از جدش روايت كرده است.

19ـ شيخ مفيد، پيشين،ج 1،ص 182ـ183 / سيد مرتضى، الشافى، ج 2، ص 158ـ161 / تلخيص الشافى، ج 3، ص 28ـ32 / ر.ك: المسترشد، چ محمودى، ص 118ـ146. طبرى از عايشه روايت كرده است كه ابوبكر به نيابت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز خواند. (تاريخ طبرى، ج 3، ص 197)

10و11ـ يعقوبى، تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 113.

23ـ طبرسى مثل همين را در الاحتجاج، ج 1، ص 89 آورده، اما در آن آمده است: آن حضرت(صلى الله عليه وآله) بر يكى از ستون هاى مسجد تكيه نمود و خطبه را ايراد كرد.

24ـ شيخ مفيد، أمالى، ص 45ـ47.

21ـ همان، ج 1، ص 285 / شيخ صدوق، علل الشرائع، ج 1، ص 198، باب 131، حديث 1، از امام باقر(عليه السلام) و حديث 2 و 3 از زيد بن على(عليه السلام) / همو، أمالى، حديث 1244، از على(عليه السلام).

28ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 185 ـ 186.

22ـ شيخ صدوق، أمالى، ص 505، حديث 6. نزديك به همين معنا در كشف الغمة، ج 1، ص 17، از كتاب ثعلبى از ابن مسعود نقل شده است و در آن مى گويد كه گفتوگو كننده با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ابوبكر بوده است. در حالى كه طبرى در تاريخ خود، ج 3، ص 191 ـ192، شبيه همين خبر را از ابن مسعود نقل كرده كه گفتوگو كننده، خود ابن مسعود بوده است!

27ـ مثل همين روايت در امالى شيخ صدوق، ص 508ـ509، حديث 6 از ابن عباس آمده است.

26ـ شيخ مفيد، ارشاد، ج 1، ص 186 / طبرى، پيشين، ج 3، ص 196.

29ـ همان، ج 1، ص 181ـ182، اين خبر در أمالى شيخ طوسى، ص 660، حديث 1365به نقل ازامام صادق(عليه السلام)آمده است.

25ـ همان، ص 53، حديث 15، به نقل از امام باقر(عليه السلام).

2ـ شيخ مفيد، ارشاد، ج 1، ص 189.

20ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 184.

30ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 186.

3ـ إربلى، كشف الغمّة، ص 14.

33ـ شيخ صدوق، امالى، ص 508ـ509، ذيل حديث 6.

34ـ شيخ طوسى، أمالى، ص 600ـ 602، حديث 1244، از زيد بن على و امام باقر، ازپدرش،از جدّش، از على(عليه السلام). همچنين به نقل از على(عليه السلام) در كشف الغمّه، ج 1، ص 17، از كتاب ابى اسحاق ثعلبى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) حسن و حسينعليهما السلام را فراخواند و آن دو را مى بوسيد و مى بوييد و در حالى كه اشك از چشمانش روان بود، لب هاى آن ها را مى مكيد.

35ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 187 / نهج البلاغه، خطبه 197. ابن اسحاق در سيره اش از ابن زبير، از عايشه نقل كرده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجره من و در حالى كه سرش بين سر و سينه من بود، قبض روح شد و من برخاستم بر سر و صورتم مى زدم! (ج 4، ص 305) كه اين مخالف سخن امام على(عليه السلام) مى باشد.

38ـ همان، ج 4، ص 311.

37ـ ابن اسحاق، پيشين، ج 4، ص 305

32ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 187 / شيخ طوسى، امالى، حديث 316 / بخارى، صحيح، ج 6، ص 12 / مسلم، صحيح، ج 4، ص 1904 / ترمذى، صحيح، ج 5، ص 361.

39ـ شيخ صدوق، ر.ك: خصال، ج 1، ص 370ـ371، از امام باقر(عليه السلام) و از محمدبن حنفيه / اختصاص، ص 164.

36ـ تفسير عيّاشى، ج 1، ص 209، حديث 166.

31ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 450، به نقل از امام باقر(عليه السلام).

42ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 1، ص 330، حديث 6 و ج 3، ص 143، حديث 2 / شيخ طوسى، تهذيب، ج 1، ص 291، حديث 850 / ابن اسحاق، سيره، ص 4، ص 113. و از او از پدرش، از جدّش امام سجاد(عليه السلام)، و از زهرى از امام سجاد(عليه السلام)و در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 114 نيز نقل شده است.

4ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 3، ص 200.

48ـ شيخ مفيد، پيشين، ج1،ص 188

49ـ همان، ج 1، ص 188.

44ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 451، حديث 37.

41ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 4، ص 339، حديث 2 / شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 334، حديث 9594 / شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج 3، ص 16.

45ـ محمدبن يعقوب كلينى، پيشين، ج 1، ص 450ـ451، حديث 35 و 38 / ابن اسحاق، سيره، ج 4، ص 314.

40ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 178 / ابن اسحاق در سيره، ج 4، ص 312 از عكرمه، از ابن عباس روايت كرده است: كسانى كه غسل آن حضرت را عهده دار شدند، عبارت بودند از: پدرش عباس و برادرانش فضل و قثم و على بن ابى طالب و اُسامه و شقران، از موالى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين صورت كه على(عليه السلام) او را بر سينه اش تكيه داده بود و بدن او را از زير لباس هايش غسل مى داد و اسامه و شقران آب مى ريختند و عباس و فرزندانش، فضل و قثم بدن او را همراه با على، مى چرخاندند.

43ـ شيخ مفيد، امالى، ص 102 / سيد رضى نيز آن را در نهج البلاغه، خطبه 235 روايت كرده است. ابن اسحاق جمله اول آن را در سيره، ج 4، ص 313 نقل كرده است. در مسند، ابن حنبل، حديث 228; انساب الاشراف، بلاذرى، ج 1، ص 571; امالى محمد بن حبيب (م 245 هـ.ق) و أمالى ابراهيم نموى (م 311 آمده است.

46ـحلبى،مناقب آل ابى طالب،ج1،ص 297.

5ـ اربلى، پيشين، ص 15.

54ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 189.

50ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 3، ص 197، حديث 3.

51ـ همان، ج 3، ص201، ح 2 و ج 4، ص 548 / شيخ طوسى تهذيب،ج1، ص 461.

52ـ ر.ك: قرب الاسناد،ص 136، ح 555.

53ـ يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 114.

6ـ سيره ابن هشام، ج 2، ص 642.

7ـ منابع اهل سنّت تاريخ بستن پرچم را 26 صفر تعيين كرده اند و چنان كه ذكر شد آنان تاريخ وفات پيامبر را روز 12 ربيع الاول مى دانند.

8ـ ابن اسحاق، سيره، ج 4، ص 299ـ301.

9ـ واقدى، مغازى، ج 3، ص 117ـ120.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

هدف از معراج پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه بوده است؟

سؤال
در قرآن مجيد در آغاز سوره «اسراء» چنين مى خوانيم: «سُبْحانَ الَّذِى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَقْصَى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا اِنّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير; پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصى - كه گردا گردش را پر بركت ساخته ايم - برد تا برخى از آيات خود را به او نشان دهيم; چرا كه او شنوا و بيناست».
خواهشمندم بفرماييد چرا خداوند پيغمبر برگزيده اش را معراج برد؟ اگر بگوييم خداوند مى خواسته مكان خود را به او نشان دهد اين كه صحيح نيست; زيرا خدا مكان و محلّى ندارد و همه جا هست و اگر منظور نشان دادن كرات و كهكشان ها و سحابى هاى بزرگ و مناظر برجسته عالم خلقت بوده است باز محلّ ايراد است; زيرا به عقيده ما مسلمان ها پيغمبر و امامان(عليهم السلام) از همه چيز و همه جا با اطّلاع هستند.

پاسخ
اوّلا بايد توجّه داشت كه آيه اوّل سوره «اسرا» تنها حركت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را از مسجد الحرام به مسجد الاقصى مى رساند و از سير پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به آسمانها ساكت است، ولى اين مطلب را مى توان از آيات ديگرى مانند آيات زير استفاده كرد:
«عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوَى * ذُو مَرَّة فَاسْتَوَى * و هُوَ بِالاُفُقِ الاَعْلَى - تا آن جا كه مى فرمايد: عِنْد سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى * عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى*اِذْ يَغْشَى السِّدْرَة مَا يَغْشَى * مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى * لَقَدْ رَأَى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى».(1)
اين آيات بخوبى از سير پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آسمان ها حكايت مى كند، ولى آيه اوّل سوره «اسرا» فقط حاكى از آغاز اين سير است كه بر روى زمين انجام گرفته، امّا هدف از اين سير (همان طور كه در هر دو قسمت از آيات مزبور اشاره شده) همان «مشاهده آيات و نشانه هاى بزرگ خداوند در جهان آفرينش» بوده است.
بديهى است اين مشاهده يك مشاهده حضورى بوده است و مشاهدات حضورى براى موجودى كه جسم دارد جز به حاضر شدن او در نزد موجودى كه مى خواهد آن را مشاهده كند ممكن نيست و اين كه نوشته ايد پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بدون سير به آسمانها از وضع آنها با خبر است، اين گونه علم و اطّلاع با مشاهده از نزديك فرق بسيار دارد، درست مثل اين كه حادثه اى در شهر واقع شده باشد و ما از وقوع آن مطّلع شده باشيم ولى در محلّ وقوع حادثه نبوده ايم و جريان را با چشم نديده ايم، البتّه حضور در محل و مشاهده جريان حادثه تأثير بسيار عميقترى در وجود انسان خواهد داشت، در حالى كه اطّلاع غيابى، آن اثر را ندارد.
بنابر اين، خداوند مى خواسته پيغمبر گرامى اسلام از نزديك آثار عظمت او را با چشم ببيند و دل آگاه او آگاه تر گردد و اگر كسى تصوّر كند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى توانسته از روى زمين با همين چشم معمولى آثار عظمت خدا را در عوالم بالا ببيند، اين تصوّر نادرستى است و با حقيقت وفق نمى دهد; چه آن حضرت از نظر جسم داراى خواصّ جسمانيّات و عالم مادّه بود و قدرت ديد چشم يك بشر حدّ معيّنى دارد.

-------------------------------------------------------------------------------
1. سوره نجم، آيه 5 تا 8.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

بعثت رسول خدا(ص)

در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى انديشيد. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكاى بيرنگ غروب ، مى شست .
محمد نمى دانست چرا به فكر كودكى خويش افتاده است . پدر را هرگز نديده بود، اما از مادر چيزهايى به ياد داشت كه از شش سالگى فراتر نمى رفت . بيشتر حليمه ، دايه خود را به ياد مى آورد و نيز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترين دايه خويش ، صحرا را، پيش از هر كس در خاطر داشت : روزهاى تنهايى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهايى كه هنوز بوى كودكى مى داد؛ روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و انديشيدن در آفريننده آنها يگانه دستاورد تنهايى او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر مى گرفت . از مادر، شبحى به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا، در لباسى كه وقار او را همان قدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشيد. تا به خاطر مى آورد، چهره مادر را در هاله اى از غم مى ديد. بعدها دانست كه مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى كه او خود مادر را.
روزهاى حمايت جد پدرى نيز زياد نپاييد.
از شيرين ترين دوران كودكى آنچه به ياد او مى آمد آن نخستين سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات ديدنى و در ياد ماندنى با قديس نجران . به خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پير مرد بدو مى گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدرى به او مى گذاردند.
نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بين مكه و شام گذشت . پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امين مى خواندند. و اين همه سبب علاقه خديجه به او شد، كه خود جانى پاك داشت و با واگذارى تجارت خويش به او، از سالها پيشتر به نيكى و پاكى و درستى و عصمت و حيا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خديجه ، در بيست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج كرد. در حالى كه خود حدود چهل سال داشت .
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگريست و خاطرات كودكى و نوجوانى و جوانى خويش را مرور مى كرد. به خاطر مى آورد كه هميشه از وضع اجتماعى مكه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايمان او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان همين رنگ است و بايد راهى براى نجات جهان بجويد. با خود مى گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسيده بود. تبلور آن رنجمايه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسيارى را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانيد.
شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايى گيرا و گرم در غار پيچيد:
بخوان !
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت :
بخوان !
اين بار محمد با بيم و ترديد گفت :
من خواندن نمى دانم .

صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمى را از لخته خونى آفريد. بخوان و پروردگار تو ارجمندترين است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمى دانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى كه از غار پايين مى آمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الوهى عشق برخود مى لرزيد. از اين رو وقتى به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى كنم !
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت :
آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبرى خدا برگزيده شدم !
خديجه كه از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانيد گفت :
من از مدتها پيش در انتظار چنين روزى بودم ، مى دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق دارى ، اينك در پيشگاه خدا شهادت مى دهم كه تو آخرين رسول خدايى و به تو ايمان مى آورم .
پيامبر دست همسرش را كه براى بيعت با او پيش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زيبايى كه بر چهره همسر زد، امضاى ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود.
پس از آن ، على كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه ، با پسر عموى خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبرى بيعت كرد.
سه سال تمام از اين امر گذشت و جز خديجه و على و يكى دو تن از نزديكان و خاصان آنان از جمله زيد بن حارثه ، كسى ديگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پيامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پيامبر اقتدا مى كردند و آنگاه پيامبر براى آنان قرآن مى خواند و يا از آدابى كه روح القدس ‍ بدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنكه فرمان (( و انذر عشيرتك الاقربين )) (اقوام نزديك را آگاه كن ) از سوى خدا رسيد.
پيامبر همه اقوام نزديك را به طعامى دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
كاروانسالار به كاروانيان دروغ نمى گويد. سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من پيامبر خدايم ، به ويژه براى شما و نيز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه كه به خواب مى رويد روزى نيز خواهيد مرد و همان گونه كه از خواب بر مى خيزيد روزى نيز در رستخيز برانگيخته خواهيد شد و به حساب آنچه انجام داده ايد خواهند رسيد و براى كار نيكتان ، نيكى و به كيفر كارهاى بد، بدى خواهيد ديد و پايان كار شما يا بهشت جاويد و يا دوزخ ابدى خواهد بود.

ابوطالب ، نخستين كس بود از ايشان كه گفت :
پند تو را به جان پذيراييم و رسالت تو را تصديق مى كنيم و به تو ايمان مى آوريم . به خدا تا من زنده ام از يارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى ديگر پيامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
اين رسوايى بزرگى است ! اى قريش ، از آن پيش كه او بر شما چيره شود بر او غلبه كنيد.

در پاسخ ، ابوطالب خروشيد كه :
سوگند به خداوند، تا زنده ايم از او پشتيبانى و دفاع خواهيم كرد.
با اين گفتار صريح و رسمى ابوطالب كه رئيس دارالندوه و در واقع شيخ ‌الطائفه قريش بود، ديگران چيزى نتوانستند بگويند.

پيامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا يارى كند برادر و وصى و خليفه من در بين شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على (ع ) كه جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
اى رسول خدا، من تا آخرين دمى كه از سينه بر مى آورم به يارى تو حاضرم .
دوبار، پيامبر او را نشانيد. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
اين (جوان ) برادر و وصى و جانشين من است ، از او اطاعت كنيد.
قريش به سخره خنديدند و به ابوطالب گفتند:
اينك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امير گردانيد!
آنگاه با قلبهايى پر از كينه و خشم ، از خانه محمد بيرون رفتند و محمد با خديجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
اندكى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسيد و پيامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
اى مردم ، اگر شما را خبر كنم كه سوارانى خيال تاختن بر شما دارند، آيا گفته مرا باور مى داريد؟

همه گفتند:
آرى ، ما تاكنون هيچ دروغى از تو نشنيده ايم .
آنگاه پيامبر يكايك قبايل مكه را به نام خواند و گفت :
از شما مى خواهم كه دست از كيش بت پرستى بكشيد و همه بگوييد: لا اله الا الله .
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخويى گفت :
واى بر تو، ما را براى همين گرد آوردى ؟
پيامبر، در پاسخ او هيچ نگفت . در اين جمع از قريش و ديگران ، تنها جعفر پسر ديگر ابوطالب و عبيدة بن حارث و چند تن ديگر به پيامبر ايمان آوردند.
مشركان سخت مى كوشيدند تا اين خورشيد نو دميده و اين نور الهى را خاموش كنند، اما نمى توانستند. ناگزير به آزار و شكنجه و تحقير كسانى پرداختند كه به اسلام ايمان مى آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پيامبر و على و جعفر و ايذاى علنى آنان خوددارى مى كردند.
ديگران ، از آزارهاى سخت مشركان در امان نماندند، به ويژه عمار ياسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهيب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهيره و چند تن ديگر كه نامهاى درخشانشان بر تارك تاريخ مقاومت و ايمان مى درخشد و خون هاى ناحق ريخته آنان ، آيينه گلگون رادى و پايدارى و طنين خدا خواهى ايشان ، زير شكنجه هاى استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بيدارى قرون است .

ايمان حمزه
حمزه ، عموى پيامبر، مردى نيرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى مانست كه جا به جا شود، با گامهايى استوار و صولتى كه رفتار شير را به خاطر مى آورد. او بر اسبى غول پيكر مى نشست و كمانى سخت بر كتف مى انداخت و تركشى پرتير بر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شكار، به بيابانها و كوهساران اطراف مكه مى رفت . گاه فرزندش يعلى را نيز با خود مى برد.
غروب چون بر مى گشت ، نخست خانه خدا را طواف مى كرد. آنگاه در پيش ‍ دارالندوه (شوراى قريش ) مى ايستاد و آنچه از حماسه هاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت ، براى مردم مى گفت . مردم نيز به سخنانش گوش ‍ مى دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ويژه قريش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .
مكه زير چكمه فساد له شده بود: زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دسته اى ديگر، چهره شهر را به لك و پيسى مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از اين وصلت ناميمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس كشيدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده بود.
مستمندانى كه براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مى سپردند و آنان ، آن بيچارگان را به خانه هايى مى بردند كه بر پيشانى پليد آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و كامجويان را به آنجا رهنمون مى شد.
از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوى اين مرداب بود كه ((محمد امين )) پيام آزادى انسانها را سر داد و پيداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در يك كلمه : بت پرستان و مشركان ، اين پيام را نمى شنيدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار پيامگزار و پيروان او پرداختند.
آن روز، پيامبر بر فراز تپه صفا پيام توحيدى خود را آشكارا فرياد مى كرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بيدار دل به گفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل كه از پليدترين و كينه توزترين آزارگران قريش بود پيامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابوجهل كه سكوت پيامبر او را گستاخ ‌تر كرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى باريد.

پيامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قريش رفت و آنجا بر سكويى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسيده بود و همه خويشانش نيز با او بودند.
در آن ميان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شكار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون هميشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردم رود و از كارهاى آن روز خود براى آنان بگويد. اما در همين هنگام ، مردى خشمگين و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانيد. برده اى بود و در كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركيك ابوجهل را به پيامبر شنيده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنيدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شوراى قريش ...
حمزه ، ديگر چيزى نمى شنيد. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خيز برداشت . حميت و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنين شير گرسنه اى كه شكار ديده باشد با صولتى ترسناك پيش ‍ مى رفت .
ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوى شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنين حمزه از گريبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى باريد، خروشيد كه :
ابوجهل ، همه دشنامهايى را كه به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اينك دوباره بگو تا سزاى خود را ببينى !
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسيارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مى گفت:

يا ابويعلى ، من ، من ...
حمزه ، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل كوفت كه خون جارى شد.
در اين گيرودار، بنى مخزوم خاندان ابوجهل مى خواستند كارى بكنند. اما ابوجهل ، با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جاى برنخيزند، زيرا مى دانست هيچ كس حريف جهان پهلوان نيست .
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.

حمزه همچنان كه مى خروشيد، رو به مردم كرد و فرياد برآورد:
من اعلام مى كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستيزد يا مسلمانى را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند...
و چنين شد كه حميت و رادى كه در كنار جارى اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پيوست .

هجرت مسلمانان به حبشه
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادى بخش ‍ اسلام ، مشركان را در آزار مسلمانان چندان جرى كرد كه ديگر تحمل صدمات و لطمات و ايذاى آنان ، براى مسلمانان بسيار مشكل مى نمود. پس ‍ پيامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت كنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از كسانى كه بيشتر مورد آزار قرار مى گرفتند (چهار زن و يازده مرد) و سپس شصت و چند نفر ديگر به سركردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردند.
هنگامه هجرت ياران پيامبر پنهان نماند و قريش عمرو بن العاص و همسرش و نيز عمارة بن وليد را كه جوانى بسيار خوش قامت و زيباروى بود با هدايايى به نزد نجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خويش بيرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بيان گرم و گيراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و به ويژه قرائت آيات زيباى سوره مريم در مورد اين بانوى بزرگ و فرزندش ‍ عيسى عليه السلام ، نجاشى را كه مسيحى بود چنان تحت تاءثير قرار داد كه سوگند خورد از ميهمانان ارجمند خود، تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمايت كند. نمايندگان قريش ، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قريشيان ، كار محمد را جدى تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمايت صريح آنان نمى توانستند به محمد مستقيما آزار برسانند، ميان خود معاهده اى بستند و بر اساس آن توافق كردند كه محمد و ياران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پيمان نامه نوشتند كه از سوى سران قبايل قريش امضا و در كعبه آويخته شد.
پيامبر و ياران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خديجه ، به شعب ابى طالب كوچ كردند و در آنجا سه سال در سخت ترين شرايط به سر بردند. آنان در اين مدت ، بيشتر، از محل داراييهاى خديجه گذران مى كردند. گاهى نيز اقوام نزديكشان ، به رغم پيمان نامه و از سر كشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مى فرستادند.
پايمردى سرسختانه پيامبر و ياران او در آن مدت ، عرصه را بر قريش تنگ كرد بيشتر آنان كه دخترى ، پسرى ، نواده اى و يا اقوامى نزديك در شعب داشتند، در پى بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.

پيامبر خدا به عموى بزرگوار خود يادآور شد كه :
اين مشركان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پيمان نامه اى كه امضا كرده اند تن به فسخ آن نمى دهند. شما خود برويد و به آنان بگوييد كه موريانه پيمان نامه و امضاها را خورده و از بين برده و تنها نام خدا بر پيشانى آن باقى مانده است ، ديگر پيمان نامه اى در ميان نيست تا آنان به آن پاى بند بمانند!

ابوطالب به قريش گفت :
اى شما كه برادرزاده مرا بر حق نمى دانيد، اينك او مى گويد كه موريانه ها پيمان نامه را از بين برده اند و تنها نام خدا بر آن مانده است . برويد و ببينيد: اگر همين گونه بود كه او مى گويد، به دين او روى آوريد و بگذاريد مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نيز با شما همدست مى شوم و حمايت خود را از او باز پس مى گيرم .
مشركان ، به سوى خانه كعبه دويدند.
شگفتا! از پيمان نامه جز عبارت كوتاهى كه نام خدا را بدان مى خواندند، باقى نمانده بود!
به اين ترتيب عده زيادى ايمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
اين نيز جادويى ديگر است كه محمد اين ساحر چيره دست ترتيب داده است !
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهايى يافتند.

در گذشت ابوطالب
سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نياسوده بودند كه ابوطالب بيمار شد. او سرانجام يك روز روى در نقاب خاك كشيد و پيامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزى كه جنازه مطهر او را به قبرستان مى بردند، پيامبر پيشاپيش جنازه ، آرام آرام مى گريست و مى فرمود:
اى عموى ارجمند من ، تو چه قدر به خويشاوند خويش وفادار بودى ! چه اندازه به خاطر خدا دين او را يارى كردى ! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تيره كرده است ، خداى تو را رحمت كناد و بهشت خويش را بر تو ارزانى دارد.

رحلت خديجه ، بانوى نخستين اسلام
هنوز يك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختيهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثار خود را بر خديجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خديجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خديجه براى پيامبر كه بدو عشق مى ورزيد، مرگ آفتاب بود.
پيامبر، در تمام لحظه هاى تلخ احتضار، از كنار خديجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى فروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغ روح پاكش ، در ميان بازوان محمد، به آشيان الهى پريد.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به ياد خديجه مى افتاد، مى گريست .
آن روز، دخترانش را آرام كرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقيع در خاك نهاد و با غمى گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، ياد و خاطره چندين ساله او را زنده يافت . دست آس ، ديگچه ، يك دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شكوه معنوى زنى حكايت مى كردند كه روزگارى دراز، همه شكوه و جلال دنيايى و ثروت خويش را پاى آرمان محمد ريخت و مهر و عشق پاك و پرشورش را هم به دل گرفت و ايمان بشكوه خود را هم به دين او سپرد و در راه آن ، استواريها كرد و سختيها كشيد و شماتتها شنيد و آزارها ديد؛ اما خم به ابرو نياورد...
پس از وفات ابوطالب و خديجه ، روزگار بر پيامبر سخت تر شد.
قريش كه به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى كردند، يكباره پرده حرمت دريدند و از هيچ آزارى در مورد شخص پيامبر و ديگر مسلمانان ، خود دارى نكردند.
آن روز كه پيامبر، اندكى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاكسترى كه از بام بر سر او ريخته بودند به خانه آمد، يكى از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سينه او را مى سوزاند، از ديدن پدر در آن وضع ، بى اختيار بلند گريست .
پيامبر، در حالى كه خاك و خاشاك را از سر و موى عنبرين خود مى سترد، لبخندزنان ، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
دخترم ! مگذار غم بر دل پاك تو چيره شود، خداوند پشتيبان ماست ! اينان پس از مرگ عمويم خيره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ، اندوهگين مباش ، ما به راه خود ايمان داريم ، خداوند از ياورى ما دريغ نخواهد كرد.
داستان پيامبران (جلد دوم) محمد (ص) ، على موسوى گرمارودى

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 1 بيان انتقادات و پيشنهادات

محمد؛ رهبر و رهايي بخش

اين مقاله با نگرشي ديگر به پيامبر اعظم(ص) و با بهره گيري از سخنان انديشمند بزرگ امام موسي صدر به رشته نگارش در آمده است. اميد که در سال پيامبر اعظم(ص) بتوانيم جرعه نوش درياي معرفت آن صاحب منصب عرش الهي، مخاطب «بلغ العلي بکماله» و برگزيده و درود فرستاده شده خدا و مؤمنان باشيم.
از سپيده دم آفرينش آدمي، ذهن او در پي شناخت بوده است. از همين رو، در خود و پيرامون خود، به كشف ناشناخته ها پرداخت و در طي هزاران سال با تلاشي جانكاه در پي حقيقت گشت. آنچه بيش از همه آدمي را به تكاپو وا مي داشت و او را به انديشيدن بر مي انگيخت، ترس او بر سرنوشت خويش بود. زيرا كه خود را در جهاني پر سطوت، كه از زمين و آسمان بر او دشمناني بزرگ چيره مي كرد، ناتوان مي ديد، و ياراي برابري با آنها را نداشت. امنيت و ثبات دو انگيزه ژرف و دو هدف دوردست او، در پس نگاه هاي خيره وترسان او در معماي طبيعت، بودند. براي تحقق امنيت وآسايش تنها دو راه پيش رو داشت:
1- چيرگي بر طبيعت
2- سازش با طبيعت از هر راه ممكن
چون در آن مرحله از تحقق امر نخست فرو مانده بود، به اكراه، به كوشش براي تحقق امر دوم تن داد. از اين رو به خلق اوهام گوناگون پرداخت و به بندگي آنها پرداخت. قرآن نيز آن را بيان كرده است، همچنان كه اين مسأله در تاريخ اديان و عقايد ثابت شده است.
رسالت همه انبيا يكي است، و اختلافشان، تنها به ادوار زندگي بسته است؛ ادوار زندگي با توجه به «تكامل وتكوين». جوهر انقلاب پيامبران بر ضد بت پرستي به هر شكلي كه باشد، در مراحل و ادوار مختلف تفاوتي نمي كند. زيرا كه آنان رهبراني رهايي بخشند؛ به دقيق ترين معاني اي كه ما امروز از اين دو واژه (رهبر و رهايي بخش) در مي يابيم. گزاف نيست اگر بگوييم حضرت محمد(ص) بزرگترين پيامبر است وانقلاب او بزرگترين انقلاب. اين بيان واقعي اين انقلاب است و نتايج اين انقلاب و تاريخ، اين را ثابت كرده است.
در اين گفتار بر آنيم كه عظمت پيامبر را با پاره اي كارهاي قهرمانانه اش براي آزاد ساختن بشر از بندها و بت ها به سوي جهان بهتر برشمريم.

دعوت به وحدت در عين کثرت
يكم: پيامبر در جهاني كه فرقه‌ها و گرايش‌هاي متفاوتي در آن بودند، دعوت خود را بر توحيد بنيان نهاد. براي دنيا خداياني بي خرد ساخته بودند. اين خدايان منجلاب‌هاي تفرقه، رسوايي و ناداني بودند. پيامبر اسلام در دعوت رهايي بخش خود با سختي هايي رو به رو شد كه خود ـ در حالي كه او فداكار و شكيبا بود ـ چنين مي‌گويد: «هيچ پيامبري آنچنان كه من آزار ديدم، آزرده نشد»(1)
او با رد شرك، و زشت شمردن بت پرستي، دعوتش را براي ژرفا بخشيدن به اين اصلِ جامعِ رسالتش (يعني توحيد)، آغاز کرد، تا اينكه در «يوم الفتح» پيروزي درخشانش را به اوج رساند. وعلي جوانمرد اسلام را بر شانه‌هايش بلند كرد. خداوند با اين پيروزي او را برتري بخشيد. در آن روز علي(ع) دستان خود را زير بزرگترين بت، «هبلِ» يك چشمِ وصله دار برد و آن را از ريشه بركند. ديگر بت‌هاي كوچك را نيز بركند تا با نابودي آن‌ها نظام شرك را از ميان برد.
پيامبر در نبرد با شرك، به از ميان رفتن ظواهر بسنده نكرد. بلكه در سنگرگاه‌هاي آن يعني جان‌ها و دل‌ها به مبارزه پرداخت. و جان ها و دل ها را از نگراني ها و وسوسه ها پاك كرد. پيامبر مي‌فرمايد: «شرك پنهان‌تر است از جنبش مورچه‌اي سياه، بر تخته سنگي، در شبي تيره»(2). چه انگيزه‌اي نيرومندتر از حس خطر از پيروي شرك و مقابله با اثرش در راه‌هاي تاريك و لانه‌هاي پنهانش است؟ و چه نيرويي بهتر از اين احساس، با خطر كمين گرفته در درون سينه‌ها و آرام جان‌ها مقابله مي كند؟
سال نهم هجري پيامبر هيئتي متشكل از علي(ع) و ابي بكر را با آياتي از سوره برائت روانه يمن كرد. حضرت علي از جانب پيامبر نبردي بر ضد الحاد را در دربار اعلام كرد. نبردي كه در آن سستي و نرمش راه ندارد. خورشيد و ماه را از عرش الهي تا بندگاني براي خدا پايين آوردند. او گفت خورشيد و ماه و ديگر موجودات تحت فرمان خداوند هستند؛ و هرگاه خداوند براي آنها خير و نفعي بخواهد، خير و نفعي بيشتر به انسان مي رسد.

رهايي از الوهيت خيالي
دوم: مردم را از يك الوهيت خيالي رهاند. براي نخستين بار در تاريخ، انديشه را به نيكوترين شكل آزاد، و از ويرانه بت‌ها راهي به علم باز كرد. ديگر درياها، كوه‌ها و ستارگان حريم‌هايي نبودند كه فكر فقط با زنجيرهاي سنگيني از قداست مي توانست به آنها نزديك شود. پيامبر مسلمين را به فراگيري علم خواند، تا آن را براي خير آدمي به كار گيرند. آن‌ها را به باز نمودن قفل‌هاي طبيعت، به ياري تأمل و تجربه فرا خواند. دستور داد تا علم بياموزند «حتي اگر در چين باشد». دستور داد تا«از گهواره تا گور» پايداري پيشه سازند و تلاش كنند. پيامبر راه را بر شيادي و خرافه سازي بست، و اجازه نداد تا ساده انديشان عقايد مبهم را در پوششي از تقدس و ترس بپذيرند. چنانكه در اروپا وضع چنين بود. در قرون وسطي شديدترين تنبيهات را به دانشمندان‌ و آزادي‌خواهان چشاندند. حكايت گاليله و كوپرنيك و دكارت و صدها نفر ديگر هنوز از ذهن‌ها پاك نشده است.
اين فرهنگْ آسمان و زمين را پيوند مى‏دهد و فرد و اجتماع را به پروردگار عالم مربوط و متصل مى‏كند؛ ارتباطى محكم و ناگسستنى. اين خداشناسى، كه با قداست و قدرت همراه است، همه احساساتِ انسان را پاسخ مى‏گويد.
اسلام مى‏كوشد تا با اين ويژگى پرده‏اى بر عقل سليم آدمى نكشد و انسان را از تفكر درباره خلقت و رويدادهاى جهان و تلاش عقلانى براى شناخت قلمروهاى گوناگون حيات برحذر ندارد. فرهنگى است كه براساس ايمان به خداى يگانه، خدايى كه با هيچ يك از افراد و موجودات جهان انتساب و قرابت و دوستى خاص ندارد، استوار است و تمام جهان، با همه خصوصيّات و پديده‏هايش، در برابر قانون علت و معلول و مشيت پروردگار سر فرود مى‏آورد، مشيّتى كه همه موجودات را زير بال رحمت خود گرفته و هيچ گاه مانع از ارتباط اسباب با مسببات و تأثير علت در معلول نيست. در حديث آمده است:
مشيت پروردگار بر اين تعلّق گرفته است كه امور جهان از راه اسباب و علل جريان داشته باشد. ابى‏اللَّه أن يجرى الأمور إلاّ بأسبابها (كافى).
خداوند ايمان تقليدى و موروثى را نمى‏پذيرد؛ بلكه امر به تفكر و تدبر عميق در عقيده مى‏فرمايد.
وَ كَذَلِكَ ما اَرسَلنا مِن قَبلِكَ فِى قَريَةٍ مِن نَذيرٍ اِلاَّ قَالَ مُترَفُوهَا اِنّا وَجَدنآ ابآءنا عَلى اُمةٍ وَ اِنّا عَلى اثارهِم مُقتَدُونَ. بدينسان، پيش از تو، به هيچ قريه‏اى بيم‏دهنده‏اى نفرستاديم مگر آنكه متنعّمانش گفتند: پدرانمان را بر آيينى يافتيم و ما به اعمال آنها اقتدا مى‏كنيم.
جهاني برتر با در هم شکستن قيود
سوم: پيامبر براي برپايي يك جهان واحد و اجتماعي برتر، همه قيدها را در يك فراگيري بي‌سابقه و بي همتا در هم شكست.
نخست اعلام كرد: نظام فاسد اثر مستقيمِ رفتار و سلوك آدمي است. اگر انسان نظام برتري بخواهد، چنين چيزي به دست خواهد آمد. گفت « ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم» [در حقيقت، خدا حال قومي را تغيير نمي دهد تا آنان حال خود را تغيير دهند.] همچنين گفت: «ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس ليذيقهم بعض الذي عملوا لعلهم يرجعون» (3) [به سبب آنچه دست هاي مردم فراهم آورده، فساد در خشكي و دريا نمودار شده است، تا [سزاي] بعضي از آنچه را كه كرده اند به آنان بچشاند، باشد كه بازگردند.]

و نيز قرآن مجيد مى‏فرمايد:
اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ مَا بقَومٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنفُسِهم . خدا چيزى را كه از آنِ مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند.
ظَهَرَ الفَسَادُ فِى البَرِّ وَ البَحر بِمَا كَسَبَت اَيدِى النّاسِ لِيُذيقَهُم بَعضَ الَّذى عَمِلُوا لَعَلَّهُم يَرجِعُونَ. به سبب اعمال مردم، فساد در خشكى و دريا آشكار شد تا به آنان جزاى بعضى از كارهايشان را بچشاند، باشد كه بازگردند.
وَ نَفسٍ وَ ما سَوَّيهَا فَاَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقوَيها قَد اَفلَحَ مَن زَكَّيها، وَ قد خَابَ مَن دَسَّيها. و سوگند به نفس و آن كه نيكويش آفريده - سپس بدي ها و پرهيزگاري هايش را به او الهام كرده - كه: هر كه در پاكى آن كوشيد رستگار شد، و هر كه در پليدى‏اش فرو پوشيد نوميد گرديد.
خداوند بر اساس همين اسلوب با پيغمبران خود رفتار كرده و غير از موضوع معجزات، كه فوق عادت است و استثنائى است براى اثبات مدعاى آنها، هيچ‏گاه براى پيغمبران و ايمان آوردن امت آنها، نواميس طبيعت را درهم نريخته، بلكه اراده كرده است كه انبيا نخستين افرادى باشند كه بر اين اساس ايمان بياورند و سپس ديگران را به سوى آن بخوانند و در اين راه ناهمواري ها و ناگواري هايى را تحمل كنند كه كوه ها تاب و توان آن را ندارند.
ثانياً: تصريح كرد هر جا كه بوي ظلم استشمام مي‌شود، بايد بر ضد آن انقلاب كرد. و به مقابله با طاغوتيان و ستمگران فرا خواند. و فرمود :«ولا تركنوا إالي الذين ظلموا فتمسكم النار ومالكم من دون الله من اولياء ثم لاتنصرون» [ به ستمكاران ميل نكنيد، كه آتش بسوزاندتان. شما را جز خدا هيچ دوستي نيست وكسي ياريتان نكند.]
ثالثاً: برابري در حقوق و واجبات را وضع كرد. پس ميان آدميان اختلاف طبقاتي فرقي نيست مگر در علم و عمل و تقوا. در سلسله مراتب آدميان نژاد وثروت جايگاه واعتباري ندارد.

مبارزه طلبي خدايان شرک
چهارم: پيامبر مصرانه با خدايان شرك چه از سنگ و چه بشري تحدي مي‌كند، هستي و بي پايگي آنان را مي‌نماياند و در انداختن ارزش و اعتبار آن‌ها پيروز مي‌شود.«يا ايها الناس ضرب لكم مثل فاستمعوا له وان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب» [ اي مردم، مثلي زده شد. پس بدان گوش فرا دهيد: كساني را كه جز خدا مي خوانيد هرگز[حتي]مگسي نمي آفرينند،هر چند براي آفريدن آن اجتماع كنند، و اگر آن مگس چيزي از آنان بربايد نمي توانند آن را باز پس گيرند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند.]
چه بسا قصه يك عرب باديه نشين پر معناترين چيزي باشد كه از پيامبر براي زدودن ترس مردمان و درهم شكستن هيبت غير حق از اذهانشان روايت شده است. يك باديه نشين متحيرانه واز روي ترس به عظمت پيامبر اقرار كرد؛ همچون بندگان در برابر پادشاهان. پيامبر مهربانانه به او گفت:«همانا من فرزند زني از قريشم كه خرده گوشت مي خورد»
ستيز با اوهام و خرافات
پنجم: شدت موضع پيامبر در برابر تطير(4)و تفأل و تنجيم(5) كمتر از ستيز او در برابر ديگر اوهام و خرافات نبود.در برخي جنگ ها، پيامبر به دليل «طالع نحس» از رفتن به نبرد نهي مي شد،اما پيامبر روانه جنگ مي شد و طالع نحس را به «طالع سعد» دگرگون مي كرد، و مي گفت:«نه نحسي اي هست و نه دشمني اي». مي گفت: «با روزها دشمني نورزيد والا با شما دشمني مي ورزند»(6). همچنين مي گفت:«هركس به سنگي ايمان بياورد، خداوند با او محشورش مي كند.»
ششم: پيامبر در برابر عادات و سنت ها همان موضع پيشين را داشت. پيامبر سنت گذشتگان را تحت تأثير تحولات زمانه معرفي كرد پس نبايد سنت ها به بت و خدايي بر ساخته تبديل شوند و به آن‌ها تقدس بخشيم. خود پيامبر با تشريعِ اسلاميِ آساني در حادثة زيد، فرزند خوانده اش و زينب دختر جحش، دختر عمه‌اش، يكي از مخاطره آميز و دشوارترين اين رسم‌ها را نفي كرد(7) نيكوست كه در اين باره به تفسير امام شيخ محمد عبده و ديگران رجوع كنيم تا مفصلاً از حكمت تشريع در اين حادثه بر ضد بتِ عادت آگاهي يابيم.
-----
1- بحارالانوار، جلد39، صفحه55
2- بحار الانوار، جلد18، صفحه 158
3- ترجمه همه آيات از استاد فولادوند آورده شده اند.
4- تفأل به بدي زدن
5- بايد دانست تنجيم همان اختر گويي يا نجوم احكامي است كه مي گفتند ستاره ها در سرنوشت زمين اثر دارند، وما مي خواهيم اين اثر را كشف كنيم. اما علم نجوم، اختر شناسي است. آنچه كه در روايات شيعه واهل سنت وفقه اسلامي به شدت نهي شده همان تنجيم است، نه نجوم.
6- بحار الانوار، جلد 24، صفحه 238
7- « زيد بن حارثه» بنده خديجه(س) بود. حضرت خديجه او را به پيامبر داد هم او را آزاد كرد. اما زيد نزد پيامبر ماند وبر خلاف خواست پدرش به قبيله اش باز نگشت. پس از مدتي پيامبر زيد را به ازدواج دختر عمه اش كه هم از ثروت برخوردار بود وهم از منزلت والا، در آورد. اين ازدواج به طلاق انجاميد. سپس پيامبر خود با زينب دختر عمه اش ازدواج كرد. اين عمل پيامبر به دو منظور صورت گرفت. نخست اينكه مي خواست نشان دهد كه فرزند خوانده حكم فرزند را ندارد (درست بر خلاف تفكر جاهلي) دوم اينكه هويت فرزند خوانده بايد مورد توجه قرار گيرد.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

روش حكومتى پيامبر(ص)

ييكى از مباحث بسيار بحث انگيز در قرن حاضر مسئله نظام سياسى و نظام اداريِ حكومت پيامبر اكرم(ص) بوده است. ديدگاه برخى اين است كه حكومت پيامبر اكرم(ص) اساساً نظام خاص ادارى و سياسى نداشته است. به اين ديدگاه از جنبه هاى گوناگون ـ خصوصاً كلامى ـ پاسخ گفته اند, اما از زاويه طرح عينيِ نظام سياسى و ادارى پيامبراسلام(ص) كم تر بدين ساحت درآمده اند. نگارنده از كسانى است كه به وجود نظامِ اداريِ كامل و پيشرفته اى در دوران رسول اللّه(ص) اعتقاد دارد, در جهت اثبات اين اعتقاد, با روى كردى تاريخى به شيوه نظام ادارى پيامبر اكرم(ص) پرداخته و با كاوش در لابه لاى صفحات تاريخِ سياسيِ پيامبر اكرم(ص) نمودهاى نظام مستحكم ادارى را به دست آورده است. اين نوشته به اجمال به يكى از مهم ترين اركان در نظام ادارى يعنى عضويابى از ديدگاه اسلام اشاره دارد.
منابع نيروى انسانى(عضويابى)
هر نظام ادارى اركان گونه گونى دارد كه يكى از آن ها عضويابى است. علماى مديريت عضويابى را چنين تعريف مى كنند:
(عمليات كاوش در منابع انسانى و كشف افراد شايسته و ترغيب و تشويق آنان به قبول مسئوليت در سازمان.)1
مراد ما از عضويابى در نظام اداريِ حكومتِ رسول اكرم(ص) لزوماً مطابقِ تعريف فوق نيست, زيرا ممكن است در اطلاعاتى كه از آن عصر به دست ما رسيده چنين فعل و انفعالى را شاهد نباشيم و البته منكر وجود آن هم نيستيم و يا چه بسا اقتضاى آن زمان دقيقاً پياده شدن مفاهيم فوق نبوده باشد. بنابراين مراد ما شناسايى منابع نيروى انسانى است كه رسول خدا(ص) كادر حكومتى اش را از آن ها تأمين مى كرده است.
شناسايى اين منابع به ما كمك مى كند كه در انتخاب معيار براى عضويابى و براى منابع انسانى توفيق يابيم تا مديران سازمان هاى حكومت اسلامى در هر عصر و نسلى بر اساس آن معيارها به عضويابى بپردازند.
در آن شرايط, منابع نيروى انسانى پيامبر اكرم(ص) اين ها بودند:
1ـ منابع نژادى عرب و عجم;
2ـ منابع سرزمينى مانند مكه و مدينه و يمن;
3ـ منابع قبيله اى مانند قريش;
4ـ منابع ارزشى مانند مهاجرين, انصار, مجاهدين و تابعين;
5ـ منابع بومى;
6ـ منابع سرزمينى ـ اعتقادى مانند دارالكفر و دارالاسلام;
7ـ منابع اعتقادى مانند مسلمين, يهود و نصارى.
1 ـ منابع نژادى
قرآن به زبان عربى نازل شده, پيامبر اكرم(ص) عرب است, اسلام در عربستان طلوع كرده است, اولين حكومت اسلامى در مدينه ـ كه از شهرهاى عرب است ـ تشكيل يافته و عمده نيروهاى پيامبر اكرم(ص) در كادر ادارى و حكومتى عرب بوده اند, ولى با اين همه, عربيت يك اولويت نبوده است.
قرآن مى فرمايد:
(يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر وانثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا انّ اكرمكم عنداللّه اتقيكم2; اى مردم ما شما را از دو جنسِ مرد و زن آفريديم و شما را به شكل ملت ها و قبيله ها در آورديم تا يكديگر را بشناسيد.)
پيامبر اكرم در روز فتح مكه مى فرمايد:
(انّ اباكم واحد كلكم لآدم و آدم من تراب ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم وليس لعربى على عجمى فضل الاّ بالتقوى3; پدر شما يكى است و آن, آدم(ع) است و آدم از خاك, با تقواترين شما نزد خدا گرامى ترين شما است, عرب را بر عجم برترى نيست مگر به تقوا.)
بعضى از اعراب معاصر از تمدّن اسلامى با نام(تمدّن عربى) ياد مى كنند و مى گويند:(مسلمانِ غير عرب اگر پيش رفت كرده است به خاطر روح عربى بوده است كه در همه ملت ها پيدا شده بود و همه اين ملت ها تحت نام و عنوانِ(عربيت) يك حركت هم آهنگ به وجود آورده بودند).4 اين نظريه, به طور آشكار تحريف تاريخ است, در حالى كه ملت هاى مسلمان بر روى مليّت خود پل زده بودند و خود را مسلمان مى دانستند.
محور نبودن عربيت به صورت يك ارزش اسلامى باقى بود حتى خلفاى راشدين بر آن پاى فشرده اند ولى امويان سلسله جنبان تفكر تفوّق عرب شدند5 و سياست آن ها بر اصل تفوق عرب بر غير عرب پايه گذارى شد, معاويه به صورت بخش نامه به همه عمّال خويش دستور داد كه براى عرب, حق تقّدم قائل شوند. اين عمل ضربه مهلكى به اسلام زد و منشاء تجزيه حكومت اسلامى به صورت حكومت هاى كوچك بود, زيرا بديهى است كه هيچ ملّتى حاضر نيست تفوق و قيمومت ملّت ديگر را بپذيرد. اسلام از آن جهت مقبول همه ملّت ها بود كه علاوه بر ساير مزايايش رنگ نژادى و قومى نداشت.6
(آجرى) در اربعين از رسول خدا(ص) نقل مى كند كه:(همانا خدا اختيار كرد مرا و اختيار كرد براى من اصحابى پس قرار داد براى من از آنها وزرائى.)7 در(استيعاب) از قول على(ع) آن وزرا چهارده نفر شمرده مى شوند:(حمزه, جعفر, ابوبكر, على, حسن, حسين, عبداللّه بن مسعود, سلمان, عماربن ياسر, حذيفه, اباذر, بلال و مصعب).8 جالب است اگر اين مجموعه را به منزله كابينه فرض كنيم(هر چند حسنين كم سن بوده اند.) در اين جمع دو نفر غير عرب ديده مى شوند: سلمان فارسى و بلال حبشى. اين دقيقاً همان عدم اولويت نژاد عرب را تأكيد مى كند در شرايطى كه زمين و زمان و زمينه اقتضاى عرب گرايى داشت حضور اين دو نفر در سطح بالاى مسئوليت معناى خاص دارد. و وقتى هم پيامبر(ص) به سلمان لقب مى دهد نمى گويد سلمان عربى بلكه مى فرمايد(سلمان محمّدى).
پيامبر(ص) به همين دو اكتفا نكرد,(صهيب بن سنان) ملقّب به(ابو يحيى), رومى بوده است, وحشى ـ كه بعد اهلى شد و به او مأموريت داده شد ـ حبشى است كه شيعه و سنى او را صحابى مى دانند. ابن هشام در سيره خويش(ابو كبشه) را فارسى و(زيدبن حارثه) را حبشى مى داند.9 كه در جنگ بدر حضور داشته اند, بعضى(ذو مخبر) را از صحابه پيامبر, كه حبشى است, شمرده اند.10 در اين ميان, نقشِ سلمان فارسى كه سلمان الخير و سلمان السلام و سلمان محمدى است, بسيار برجسته و كليدى است, وى در جنگ خندق, خندق مى سازد و در جنگ طائف منجنيق مى سازد11 و بعدها در زمان عثمان استان دار مدائن مى شود12 و اميرالمؤمنين(ع) وى را پس از مرگ تجهيز كرد و بر او نماز خواند و جعفر هم حاضر بود.
در فروغ ابديت آمده است:(مناطقِ خوش آب و هوايِ عربستان در آخرين قرن قبل از اسلام به طور كلّى تحت نفوذ سه دولت بزرگ يعنى ايران و روم و حبشه بود, شرق و شمال شرقى اين منطقه زير حمايت ايران و شمال غربى تابع روم و قطعات مركزى و جنوب تحت نفوذ(حبشه) قرار داشت, بعدها در اثر مجاورت با اينان سه دولت عرب به نام هاى حيره, غسان و كنده هر كدام تحت نفوذ يكى از سه دولت نامبرده(ايران, روم و حبشه) قرار داشتند.)
جالب است كه پيامبر سلاطين هر سه قدرت را به اسلام دعوت كرد خسرو پرويز كه پيامبر او را به نام(كسرى عظيم فارس) در نامه اش ياد كرد قبول نكرد,13 ولى نجاشى سلطان حبشه اسلام آورد14 و هرقلِ عظيم روم معروف به(قيصر) اسلام آورد.15 آن چه براى ما مفيد است آن كه طبق مدارك ياد شده پيامبر به كسري§ و قيصر نوشت:(اسلم تسلم; اسلام بياور تا سالم بمانى). و در بعضى نامه هايش مى افزود:(اسلم تسلم فاجعل لك ما تحت يديك)16 و يا مى فرمود:(ان تؤمن باللّه وحده لاشريك له يبقى ملكك).17 اين جملات به آن معنا است كه اگر اسلام بياوريد به حكومت ادامه مى دهيد.
اگر عربيت در كارگزارى حكومت رسول خدا(ص) اولويت داشت چنين وعده اى به حكّام غير عرب نمى داد. اين وعده ها گوياى نفى عرب محورى در حكومت است و اين آن چيزى است كه ما در اين مبحث به دنبال آنيم. مسلمان شدن سلطان حبشه و بقاى او در حكومت با تأييد رسول خدا(ص) نشان مى دهد كه كادر غير عرب رسول خدا(ص) منحصر در بردگان حبشى مثل بلال و وحشى و ذومخبر نمى شود بلكه مَلِك حبشه هم در اين حلقه وارد است و نه تنها صهيب رومى كه برده است بلكه خود قيصر روم هم به نوعى در حكومت فراگير و جهان گيرِ رسول خدا(ص) نقش دارد.
آن چه منظور ما را بيش تر تقويت مى كند اسلام آوردن دسته جمعيِ(باذان) حاكم يمن و تمام كارمندانش كه ايرانى بودند مى باشد,18 زيرا سرزمين حاصل خيز يمن كه در جنوب مكّه قرار دارد و حكمرانان آن همواره دست نشانده شاهان ساسانى بودند19 و تمام كارمندانشان ايرانى بودند با نامه پيامبر و وعده اى كه داد مبنى بر اين كه(اگر مسلمان شوى حكومتت دوام دارد)20 با لبيك به پيامبر و مسلمان شدنشان ايرانيان زيادى به كادر حكومتى رسول خدا(ص) اضافه شد.
اين روحيه حتى در حكومت اميرالمؤمنين هم مشاهده مى شد كه فردى به نام(شنسب) را كه ايرانى و از نسل غوريان است به عنوان فرمان دار ناحيه(غور) هرات منصوب فرموده بود.21 خلفاى دوم و سوم هم سلمان را در مدائن نصب كرده بودند, كه ذكر آن رفت. همه اين ها نشان مى دهد كه نفيِ عرب محورى از ديد كتاب و سنت و سيره, مسلّم است و پيامبراكرم(ص) در عضويابى, هيچ گاه به نيروهاى عرب به عنوان يك منبع نيروى انسانيِ داراى اولويت, تكيه نكرده است.
2 ـ منابع سرزمينى
مكّه با همه اهميتش هيچ گاه براى حكومت اسلامى به يك منبع اولويت دار تبديل نشد, زيرا ارزش هاى مكه مخصوص اهل آن نيست و يك سرزمين عمومى و متعلق به همه است.
حتى پس از اين كه مكه فتح شد و پيامبر به وطَنِ اصلى خود بازگشت آن جا را پايتخت قرار نداد و به مدينه بازگشت. در تاريخ حكومت هاى اسلامى هم هيچ گاه مكّه پايتخت نشده است. علّت آن بر ما مجهول است.
آرى, مكه نه تنها پايتخت نشد بلكه با همين عمل پيامبر(ص) عملاً(هم شهرى گرى) و (هم وطن گرايى) نفى گرديد.
بسيارى از ياران اوّليه پيامبر(ص), كه مرتباً آزار مى شدند, مثلِ بلال, عمّار, صهيب, سلمان, اويس قرنى, معاذبن جبل, اباذر غفارى, مقداد, عدى بن حاتم و عبدالله بن مسعود, مكى الاصل نبودند. در ميان وزرايى كه قبلاً شمرديم, شش نفر غير مكى اند و اگر حسن و حسين(ع) را لحاظ نكنيم سهم مكّى و غير مكّى, مساوى است.
در بين هفده استان دار ده نفر آن ها اهل يمن و يك نفر از مدينه و شش نفر مكّى هستند كه يك نفر از آن ها(عتاب بن اسيد) است كه والى مكه است از طرف رسول خدا(ص)22 نه به خاطر اين كه مكّى است بلكه به خاطر بومى بودنش. پنج نفر باقى مانده كه قرشى هستند يكى(ابوسفيان) است كه به عنوان(مؤلفة قلوبهم) منصوب شد بر نجران23 نه به عنوان مكّى و سايرين هم به خاطر شايستگى و صلاحيت. و مكّى بودن هيچ دخلى نداشت.
پس بنابر آمار وزرا كه ستاد رسول خدا(ص) بودند و مطابق آمار استان داران در تشكيلات حكومتى رسول خدا(ص) برترى با عنصر مكّى نبود. در خصوص(عثمان بن طلحه بن شيبه) كه به طور موروثى كليددار كعبه بودند پيامبر او را ابقا كرد,24 ولى نه به خاطر مكّى بودنش بلكه براى ردّ امانت, زيرا اين آيه نازل شد كه:(انّ اللّه يامركم ان تؤدو الامانات الى اهلها;25 خداوند به شما امر مى كند تا امانات را به اهل آن بازگردانيد.)
حضور حجم عظيمى از يمنى ها در بين استان داران و يك نفر به نام(حذيفه) در بين وزرا حاكى از اين است كه مكه اولويت ندارد.
ب ـ مدينه(پايتخت گرايى ـ مركزگرايى)
مدينه الرسول(ص) كه قبل از هجرت(يثرب) نام داشت مركز اسلام و حكومت اسلامى و مدفن بسيارى از نيكان و پاكان است. رسول خدا(ص) اين شهر را براى مركزيت بر مكه مكرّمه هم ترجيح داد و حتى بعد از فتح مكه پايتخت را عوض نكرد.
ولى آيا مدينه اولويت دار است; يعنى اهل مدينه به خاطر اين كه در اين سرزمين و در مركز و پايتخت هستند مزيتى بر ديگران دارند. و(مركزگرايى) و(پايتخت گرايى) كه در زمان رسول خدا تحت عنوان مدينه گرايى تبلور داشت, آيا معيارى براى عضويابى در حكومت اسلامى است؟
پاسخ اين سؤال هم منفى است, زيرا در ليست وزرايى كه ديده شد تنها يك نفر مدنى است و آن,(زيادبن لبيد انصارى) است و نيروهاى يمنى كه نه مكى اند و نه مدنى آمار بالايى را در بين استان داران رسول خدا(ص) داشتند.
نيروهاى مهاجر هم كه مكى و غير مكى داخل آن ها بود پست هاى حكومتى را اشغال كرده بودند.
در يك جمع بندى بايد گفت: سرزمين, معيار نيست حتى مكه و مدينه و يمن و هيچ حاكم اسلامى نمى تواند فردى را چون هم شهرى او است يا مقيم پايتخت است يا مقيم يكى از استان هاى مهّم است(مثل يمن) اولويت دهد.
3 ـ منابع قبيله اى(قريش و…)
قريش نام قبيله اى است پدر اين قبيله(نضربن كنانه) است, اين قبيله را از آن جهت قريش نامند كه گرد حرم فراهم آمده اند.
امويان و علويان و عباسيان از قريش هستند, محمد(ص) هم قرشى است و بزرگ ترين افتخار براى يك نفر اين بوده كه شاخه اى از آن محسوب و به آن منسوب شود. با توجّه به اين كه جامعه عرب دچار دردى ريشه دار و مزمن به نام تفاخر به فاميل و خانواده و قبيله بود لذا زمينه برترى اين طائفه ممتاز فراهم بود. پيامبر كه خود قرشى بود با شناخت درد مزبور قبل از بدخيم شدن, به علاج آن پرداخت و قبل از او قرآن كريم رسماً شعوب و قبائل را مايه تعارف و شناخت يك ديگر و نه سرمايه تفاخر مى داند:(جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا)26.
رسول خدا(ص) وقتى مكّه را فتح كرد براى پيش گيرى از بيمارى قريش گرايى با قدرت مى فرمايد:(ايها الناس انّ اللّه قد اذهب عنكم نخوة الجاهليه و تفاخروها بآبائها الاوانكم من آدم و آدم من طين اِلاّ خير عباداللّه عبدا تقاه)27.
در جاى ديگر مى فرمايد:(اشراف امّتى حَمَلةالقرآن و اصحاب الليل28; اشرافِ قوم من, حاملانِ قرآن و شب زنده داران هستند). و يا آن جا كه با كشتگان آن ها من جمله ابوجهل و عتبه و شيبه و اميّه كه در چاه بودند صحبت مى كند, مى فرمايد:(ديگران مرا تصديق كردند…, ديگران مرا جاى دادند, ديگران مرا كمك كردند).29 اين ديگران چه كسانى هستند كه اين همه در كلام رسول خدا(ص) تكرار مى شود; يعنى غير قريش كه تركيبى از مهاجر و انصار و مكّى و غير مكّى اند. معلوم مى شود اكثر قريش مانع راه بودند كه پيامبر اين گونه با چاه سخن مى گويد. البته بعضى از قريش, پيامبر(ص) را هم كمك كرده اند قبلاً خوانديم كه از هفده استان دار, شش نفرشان قرشى بوده اند و هم چنين در ميان وزراى آن حضرت, هشت نفر از قريش هستند: پنج نفر از بنى هاشم و سه نفر ديگر يعنى ابوبكر, عمر و مصعب از قريش هستند. قريشى ها در بين قضات و نيز در همه اركان حكومتى حضور داشته اند, ولى نه به خاطر قرشى بودن بلكه ملاحظات ديگرى در نظر بوده است.
البته روايتى از رسول خدا(ص) نقل شده كه مى فرمايد:(قدموّا قريشا ولاتقدمواها و تعلموا من قريش ولا تعلّموها ولولا ان تبطر قريش لاخبرتها مالخيارها عنداللّه تعالى)30 و در نقلى ديگر از اميرالمؤمنين(ع) آمده است:(قدموا قريشا ولاتقدّموها ولولا ان تبطّر قريش لاخبرتها بمالها عنداللّه تعالى)31 و در نقل سوم دارد كه(قدمواّ قريشا ولا تقدموها و تعلموا منها ولا تعلموها)32.
اين روايات از طريق اهل سنت است و به قول(مناوى) در شرح جامع صغير بعضى براى تقديم قول شافعى بر غير شافعى به اين روايات استناد كرده اند,33 زيرا شافعى نسب به(مطّلب) فرزند هاشم مى رساند و جالب است كه خيلى از فقهاى ما, در اين كه مطلبى را در احكام بنى هاشم وارد كنند ترديد دارند.
در كتاب(ذكري§) آمده است كه برخى از فقها مثل شيخ مفيد و شيخ صدوق و پدرش و غيرهم در بحث نماز ميّت براى اين كه اولويتى به هاشمى بدهند راهى ندارند جز اين كه به چنين رواياتى استناد كنند, در حالى كه در روايات ما اثرى از آن ها مشاهده نمى شود.34
ما مى گوييم اولاّ: اين روايات از حيث سند معتبر نيست, زيرا از طريق شيعه اثرى از آن نيست.
ثانياً: از همان طريق اهل سنّت هم اگر قبول كنيم اين روايات به مقدّم داشتن(حذيفه يمانى) غيرقرشى توسط پيامبراكرم(ص) در يك نماز, نقض مى شود; در حالى كه پشت سرش قرشى ها بودند; يعنى پيامبر او را امام قرشى ها كرد و بر آن ها مقدّم داشت. لذا بعضى مثل(عياض) با شتاب در حل اين تناقض به اين توجيه روى آورده اند كه مراد از تقديم قريش بر غير قريش تقدم در خلافت و حكومت است نه تقديم در نماز جماعت يا ميّت!35
ثالثاً: اگر قريش بايد مقدم شود فقط بنى هاشم مراد است كه ما اين را قبول داريم, چرا كه قريش رسول خدا(ص) را آزار دادند و اخراج كردند و با او جنگيدند و چگونه است كه مقدّم شوند و معلّم همگان شوند و كسى معلّم آن ها نشود!؟
رابعاً: از همه كه بگذريـم دلالت آن, مقابـل فرمايـش رسول خدا(ص) اسـت كه فرمود: (لاحسب لقرشى ولاعربى الاّ بالتواضع). و نيز با آيه سيزدهم سوره حجرات و خطبه پيامبر(ص) در مكه ـ كه به همه آن ها اشاره رفت ـ تعارض دارد.
در مجموع اين قبيل روايات عاجزند از اثبات تقدّم قريش مگر در بنى هاشم و آن چه در بحث حيض در جوامع فقهى ما آمده است كه زنان قرشيه ده سال ديرتر به يائسگى مى رسند36 امرى تعبدى يا تكوينى است و بعيد است كسى آن را امتيازى براى قريش حساب كند, زيرا در اين صورت بايد براى(نبطيه) هم امتياز قائل شود كه در روايات هم دوشِ قرشيه است. شيخ مفيد در كتاب(مقنعه) مى گويد:(قد روى ان القرشية من النساء والنبطيه تريان الدم الى ستّين سنه)37. و در نبطيه اصولاً ترديد هست كه عرب مستعجم هستند يا عجم مستعرب.38 هرچند از ابن عباس نقل شده است كه:(نحن معاشر قريش حيّ من النبط).39 ولى وضوحى ندارد و در نهايت اين كه در زمان ما شناخته شده نيستند و قرشيه هم جز بنى هاشم در زمان حال شناخته شده نيست, هرچند صاحب جواهر از قبيله معروف به قريش در زمان ما نام مى برد40 كه براى ما شناخته شده نيست.
لذا راهى براى برترى قريش وجود ندارد نه آن روايات اهل سنت و نه اين مسئله يائسگى قرشيه و نه امورى از اين قبيل قادر به اولويت دادن به قريش نيستند و قريش گرايى به حكم كتاب و سنّت مطلوب نيست.
اما آن چه در بحث ما مفيد است اين كه(قبيله گرايى) كه در خصوص رسول خدا(ص) به شكل(قريش گرايى) تبلور داشت, يك معيار منفى است; يعنى حاكم يا مدير اسلامى در عضويابى نمى تواند به قبيله خويش به عنوان يك منبع اولويت دار بنگرد. البته تشخيص قبيله در صدر اسلام بسيار آسان مى نمود, زيرا نظام قبائلى حاكم آن چنان دقيق بودكه به قول قرآن يك عامل شناسايى و تعارف, قبايل بودند41 و هر كس را به قبيله اش مى شناختند و از امام صادق(ع) آموختيم كه قبايل, كسانى اند كه منسوب به آبا هستند42 كه در زبان ما چنين نسبتى را در يك خاندان يا دودمان مى توان يافت يا آن چه كه به(آل) معروف است; شبيه آن چه در كشورهاى خليج فارس متعارف و متداول است مانند آل سعود, آل نهيان, آل صباح و… هر چند طبق فرهنگ قرآن, آل ابراهيم و آل عمران معنايى اعم دارد, زيرا(آل ابراهيم) به بنى اسحاق و بنى اسماعيل تقسيم مى شود كه اوّلى يهود و دوّمى عرب را مى سازد.43 پس(آل) حتى معنايى فوق نژاد مى يابد, اما آن چه در زمان ما از آل فهميده مى شود معنايى بسيار محدودتر است و شايد بهترين ترجمان آن(خاندان) يا(دودمان) باشد وگرنه مصداقى براى قبيله نخواهيم يافت. بر اين
اساس وقتى قريش گرايى و قبيله گرايى در زمان رسول خدا(ص) مطرود شد معيارى كه متناسب با همه زمان ها به دست مى آيد(عدم دودمان گرايى) و (عدم خاندان گرايى) است; به عبارت ديگر, دودمان و خاندان هيچ اولويتى به عنوان نيروى انسانى ندارند.
4 ـ منابع ارزشى

الف ـ مهاجرين
مراد از مهاجرين نيروهاى فداكارى هستند كه در صدر اسلام با پيامبراكرم(ص) و يا بدون ايشان از مكه به مدينه يا به شعب ابى طالب يا به حبشه مهاجرت كردند و خود و فعلشان در قرآن كريم ممدوح شمرده شده اند. در ارزش هجرت همين بس كه اميرالمؤمنين(ع) در نامه هاى متعدد به معاويه و ديگران,(هجرت) را از ارزش هاى اصلى خويش, ذكر مى كند, مثلاً مى فرمايد:(سبقت الى الايمان والهجره)44, يا مى فرمايد:(ليس المهاجر كالطليق)45. بخش عظيمى از كادر رسول خدا(ص) بلكه حواريون و ربيّون او را مهاجرين تشكيل مى دادند. در جنگ بدر ـ طبق آمارى كه ابن هشام مى دهد ـ 87 نفر از مهاجرين بوده اند.46 قبل از جنگ بدر هم مراحل شناسايى و اطلاعات عمليات را مهاجرين انجام مى دادند, چون انصار فقط پيمان حفاظت از پيامبر(ص) را در داخل مدينه داشتند نه خارج آن.47 بيش ترِ مسئوليتى كه از طرف پيامبر با عنوان مكى يا قريشى يا بنى هاشم يا ذى القربي§ مسئوليت گرفتند هجرت هم كرده اند, مگر مؤلفه قلوبهم كه بعد از فتح مكه, اسلام آوردند و يا برخى مثل عباس عموى پيامبر(ص) كه عذر از هجرت داشت. لذا هجرت هم از لحاظ قرآن و هم از نظر رسول خدا(ص) يك ارزش و يك اولويت قطعى است; يعنى مهاجرين در عضويابى داراى اولويت هستند.
امّا در اين خصوص كه عنوان مهاجر اكنون چه مصداقى دارد. بين مفسران و فقها اختلاف است و دو قول وجود دارد: قول اول: انقطاع هجرت بعد از فتح مكه و قول دوم: اتصال هجرت و تداوم آن تا مادامى كه كفر باقى است48. دليل قول اول اين سخنِ پيامبر(ص) است كه فرمود:(لاهجرة بعد الفتح) و اين كه بعد از فتح مكه از دارالكفر تبديل به دارالايمان شده است و آمدن از مكه به مدينه معناى هجرت ندارد.49 دليل دسته دوم آن است كه مراد, هجرت از دارالكفر به دارالايمان است نه فقط از مكّه به مدينه. صاحب جواهر ادعاى لاخلاف مى كند.50
ما مى گوييم هجرت از قبيل حقيقت و مجاز نيست كه از مكه به مدينه را حقيقى و باقى را مجازى بدانيم كما اين كه صاحب جواهر چنين تصور كرده است, بلكه هجرت يك معناى كلى و جامع است به معناى دورى از بدى ها به سمت خوبى ها و داراى مصاديقى است, مصداق بارز آن, همان هجرت از مكه به مدينه است ولى تنها مصداق نيست, هم چنان كه در روايتى آمده است:(المهاجر من هجر نفسه)51 و يكى از گناهان كبيره را(تعرّب بعد الهجره) مى دانند كه شايد عبارت آخرى از ارتداد و مصاديقى كه صاحب(تذكره) و محقق كركى و ديگران آوردند و شهيد هم در(روضه) به آن اشاره دارد52 كه يكى از آن ها را ما در معيار(شهرنشين گرايى) اشاره كرديم. و لذا هر نوع دورى از گناه و جهل و آمدن به سمت تعالى و تمدن مى تواند بدون مسامحه و مجاز, هجرت تلقى شود. مگر نه اين كه ما هجرت از مكه به حبشه را هم هجرت مى دانيم. آيا اين جا از دارالكفر به دارالايمان است يا اين كه از دارالكفر به دارالكفر؟ لذا هجرت از همان زمان رسول خدا(ص) هم مصداقى غير از هجرت مكه به مدينه داشته است كما اين كه شعب ابى طالب هم همين معنا را دارد.
به طور كلى هجرت يك ارزش است كه بزرگان به رخ ديگران مى كشيدند, امام سجاد(ع) در خطبه معروف خود در شام به افتخارات پدران خويش كه اشاره مى كند مى فرمايد:(وهاجر الهجرتين).53 در نماز جماعت هم تقدم با كسانى است كه زودتر هجرت كرده اند; مگر نماز جماعت فقط مخصوص صدر اسلام است كه(اقدم هجرة) ملاك تقدم تنها آن زمان باشد, نماز جماعت هميشگى است پس تقدم(اقدم هجرة) هم هميشگى است.
ييكى از مصاديق اصلى آن انسان هاى مجاهد و مبارزى هستند كه سابقه مبارزاتى و پيشينه روشنى در مبارزه با طاغوت ها و دشمنان دين داشته باشند, انسان هاى فداكار و انقلابى كه زودتر از ديگران پا به ميدان نهاده اند و از بيت و بيتوته خارج شده اند:(و من يخرج من بيته مهاجراً الى اللّه ورسولهِ ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على اللّه)54, (ياعبادى الذين آمنوا انّ ارضى واسعه فاياى فاعبدون)55, و آن جمله رسول خدا(ص) كه گفتيم فرار از يك زمين به زمين ديگر را ولو به يك وجب, هجرت مى داند و صاحب آن را هم نشين ابراهيم(س) و محمد(ص) و….
بنابراين معيارِ(مهاجرگرايى) در عضويابيِ رسول خدا(ص) يك اصل مسلّم مبتنى بر گمان و عقل بود و به آن عمل كرد. آمار دقيقِ كارگزارانِ پيامبر(ص) اين را نشان مى دهد. ما هم بايد(مبارزگرايى) و(ايثارگرى) و(ايثارگرايى) را معيار بدانيم; يعنى هركس تلاش و مجاهدت بيش ترى داشته و جان بازى كرده و پا و نخاع داده است را اولويت بدهيم. پس(سابقه مبارزاتى در راه اسلام) معيار است و(السابقون الاولون) در اين زمينه پيش تاز و مقدّم هستند. شايد نام(مجاهدگرايى) مناسب تر باشد. بنابراين(مهاجرگرايى) با هر مصداقى در هر زمين و زمانى معيارِ مثبت در عضويابى است.

ب ـ انصار
انصار نيز مثل مهاجرين از منابع اصلى تغذيه كننده نيروى انسانى پيامبر بوده اند و اولويت داشته اند و لقب انصار را قرآن به آن ها داده است.
در كشاف و غيره مذكور است كه رسول خدا(ص) بين آن ها و مهاجرين چگونه تعادل در ارزش برقرار مى كند. بعضى انصار بر قريش خود را برتر مى دانستند رسول خدا(ص) فرمود: اى انصاريان, مگرنه آن كه شما ذليل بوديد و خداى تعالى شما را به واسطه من عزيز و ارجمند ساخت؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه. سپس فرمود: مگر نه شما گمراه بوديد حق سبحانه به سبب من شما را هدايت كرد؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه. بعد از آن فرمود: چرا جواب مرا نمى دهيد؟ گفتند: چه بگوييم يا رسول اللّه؟ فرمود: در جواب من بگوييد مگر نه آن كه قومت تو را اخراج كردند و ما تو را جاى داديم و در پناه خود آورديم؟ مگر نه قومت تكذيب تو را نمودند, پس ما تو را تصديق كرديم؟ نه تو را مخذول ساختند پس ما تو را نصرت داديم؟ و بر همين طريق حضرت رسالت شمارش صفات جميله ايشان مى نمود تا آن كه همه به زانو در آمدند و گفتند: يا رسول اللّه تن و جان ما فداى تو باد.56
ييعنى آن حضرت با يك بيان زيبا و شيوا و عادلانه در محضر مهاجر و انصار به طور تلويحى ارزش هاى طرفين را گفت و آن ها را مثل دو بال براى خود قلمداد كرد. يا موقع كلنگ زدن در خندق اين شعار را مى داد كه:(اللهم اغفر الانصار والمهاجره)57.
بحث درباره(نصرت) است كه حد اعلاى آن ايثار است نصرت آن قدر ارزش مند است كه هر كس لقب(انصارى) را مثل يك نشان بر دوش مى كشيد و بدان افتخار مى كرد. انصارى ها به همين صورت در تاريخ به صورت لسان صدق در آخرين مانده اند. جابربن عبداللّه انصارى, ابوايوب انصارى, جناده انصارى, ابودجانه انصارى و غيرهم يعنى همان ارزش كه بنى هاشم و سادات دارند كه به وسيله پيش وند سيّد خود را ممتاز مى كنند اينها با پسوند انصارى چنين كارى مى كنند.
انصارى ها در جنگ بدر, فتح مكه و ديگر نبردهاى پيامبر(ص) نيز حضور چشم گيرى داشتند و تعدادشان از مهاجران هم بيش تر بود.58

ج ـ تابعين
خداوند مى فرمايد:(والسابقون الاولون من المهاجرين والانصار والذين اتبعوهم باحسان رضى اللّه عنهم و رضوا عنه)59 در اين آيه به سه دسته از ياران رسول خدا(ص) كه مورد رضايت خداوند بوده اند اشاره مى شود كه عبارت اند از: مهاجرين, انصار و تابعين. در مورد تابعين دو نظر است: يكى اين كه پيامبر را درك نكردند و بعداً آمدند و معصومين ديگر را يارى كردند و يا اين كه تابع سابقين شدند(از مهاجرين و انصار) با احسان و ايمان و اطاعت.60 تابعين طبق برداشت دوم كسانى هستند كه يا مهاجرند يا انصار منتها دير به اين قافله نور پيوسته اند و جزء(السابقون الاولون من المهاجرين والانصار) نيستند ولى جزء لاحقين هستند, به هر حال آمده اند و خداوند هم اعلام رضايت از آن ها مى كند: (رضى اللّه عنهم و رضوا عنه).

د ـ مجاهدين
جهاد نوعاً قرين مهاجر و انصار است چه بسا بگوييم آن چه به مهاجر و انصار و تابعين ارزش مى دهد همين جهاد آن ها است, قرآن مى فرمايد:(إنَّ الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه والذين آووا ونصروا اولئك بعضهم اولياء بعض)61, يا مى فرمايد:(والذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل اللّه والذين اووا و نصروا اولئك هم المؤمنون حقا لهم مغفرة و رزق كريم)62; يعنى هجرت و نصرت ضلع سومى دارد به نام جهاد و در نتيجه مى شوند(مؤمنون حقا), (رضى اللّه عنهم و رضو عنه), (لهم مغفرة و رزق كريم) و قرآن صريحاً مى فرمايد:(فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجراً عظيما)63.
در يك جمع بندى بايد گفت كه چهار عنوانِ (مهاجرين, انصار, تابعين, مجاهدين) كه يك منبع و مجموعه ارزشى را تصوير مى كنند و مى توان آنان را(ايثارگران) ناميد, رسول خدا(ص) به نص قرآن كريم به آن ها اهميت و اولويت مى داد. بنابراين(ايثارگرى) معيار ديگرى براى عضويابى است. حكومت اسلامى نيروهاى خويش را بايد از اين چهار منبع سرشار و عظيم برگيرد. و اگر جنگ نبود, ايثارگران و مهاجران و انصار و تابعين كسانى خواهند شد كه بيش ترين سوابق مبارزاتى و فداكارى و دل سوزى و از خودگذشتگى و تحمل رنج و مرارت را براى اسلام و حكومت اسلامى داشته اند.

5ـ منابع بومى
قال اللّه تبارك و تعالى:(وما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه)64, (هوالذى بعث فى الاميين رسولاً منهم)65, (لقد منَّ اللّه على المؤمنين اذ بعث فيهم)66, (كما ارسلنا فيكم رسولاً منكم)67. رسول خدا(ص) عربى, قرشى, مكى, مدنى و بومى بود و خداوند در آيات چهارگانه به اين نكته اشاره مى كند. نيروهاى بوميِ شايسته به خاطر سنخيّت و نيز شناخت و رگ و ريشه معلوم و مشخص , موفق ترند و لذا اولويت دارند.68 عتاب بن اسيد, اهل مكه است و والى همان جا شد69, نصب خاندان(باذان) در يمن70, عدى بن حاتم در قبيله خود, طيّ71, قيس بن مالك در هَمْدان72, عين فروه در مراء73, مالك بن عوف, آتش افروز جنگ حنين, مردِ سرسختِ قبيله بنى سعد توسط پيامبر سرپرست قبيله نصر وسلمه شد74, نصب معاذبن جبلِ يمنى به عنوان قاضى يمن75, نصب يك جوان ثقفى در ثقيف76, نامه پيامبر به هوذه بن على حنفى زمام دار يمامه كه فرمود: اسلام بياور تا در امان باشى و قدرت و سلطنت تو باقى بماند77, نامه به حارث حاكم غسان با همين مضمون78 و نامه هايى از همين دست به سلطان حبشه, قيصر روم و كسراى ايران, حاكى از يك نوع اولويت دهى به نيروهاى بومى است كه اگر اسلام آوردند طبق و
عده بر منطقه و نقطه خويش حكومت مى كردند. در فتح مكه ابوسفيان مكى در مكه مسئوليت مى گيرد تا(مؤلفة قلوبهم) را در منزلش جمع كند79, عثمان بن طلحه مكى را در كليددارى كعبه ابقا مى كند80, اميرالمؤمنين هم قثم بن عباس مكى را عامل مكه قرار داد81 و سهل بن حنيف انصارى را كه مدنى بود عامل خود در مدينه قرار داد.82 در نقاط ديگر, حضرت كنترل آن چنانى نداشت, شام كه در اختيار معاويه بود, بلاد عراق هم نوعاً به اشاره معاويه مست مى شدند والاّ شامل نصب عناصر بومى با همان حجم زمان رسول خدا(ص) در زمان اميرالمؤمنين هم مى شديم. البته قبلاً اشاره كرديم كه شنسب كه ايرانى و اهل غور هرات بود از طرف آن حضرت بر منطقه خويش حاكم شد83 استقصاى بيش تر ما را به اولويت نيروهاى بومى در سيره پيامبراكرم(ص) و اميرالمؤمنين(ع) بيش تر راهنمايى مى كند.
پيامبران هم نوعاً از طرف خداى تبارك و تعالى بر مناطق خويش مبعوث و منصوب مى شدند: در سوره هاى هود و اعراف مرتباً با اين جمله رو به رو مى شويم كه:(الى عاد اخاهم هودا), (الى ثمود اخاهم صالح), (الى مدين اخاهم شعيبا), (ولقد ارسلنا نوحاً الى قومه), (لقد ارسلنا موسى بآياتنا الى قومه ان اخرج قومك من الظلمات الى النور) و آياتى ديگر از اين قبيل كه ما را كمك مى كند در جهت اتخاذ يك معيار مناسب در عضويابى كه همان(بومى گرايى) باشد. يعنى نيروهاى بومى نسبت به نيروهاى غير بومى, اولى و احق هستند, مگر اين كه نكته خاص مثل مسائل امنيتى در ميان باشد, و گرنه اصلِ بومى گرايى در عضويابى اصلى عقلى, عرفى و شرعى است.

6ـ مؤلفة قلوبهم
در آيه 60 سوره توبه(مؤلفة قلوبهم) به عنوان يكى از مصرف هاى زكات نام برده شده اند صاحب شرايع مى گويد:(المولفة قلوبهم هم الكفار الذين يتمالون الى الجهاد)84 صاحب جواهر اقوال مختلفى را در تعريف مؤلفة قلوبهم از اصحاب نقل مى كند و در پايان نظر خودش را به عنوان تحقيق بعد از مطالعه كامل در كلمات اصحاب و اخبار و اجماع و نفى خلاف چنين اين گونه اعلام مى دارد:(ان المؤلفة قلوبهم عام للكافرين الذين يراد الفتهم للجهاد او الاسلام والمسلمين الضعفاء العقائد لا انهم خاصّون باحد القسمين)85.
اختلاف بين فقها بر سر اين است كه(مؤلفة قلوبهم) چه كسانى هستند؟ بعضى فقط كفار را مصداق مى دانند عده اى كفّار را براى استمالت آن ها به جهاد و برخى كفار را براى استمالت آن ها به اسلام. گروهى هم مسلمانان ضعيف العقيده را براى بقاء شان در اسلام از مصاديق اين عنوان مى دانند. خلاصه(مؤلفة قلوبهم) دو دسته اند: دسته اى كه بايد جذب شوند و دسته اى كه بايد دفع نشوند; به عبارت بهتر, يك تيره بايد بيايند و يك تيره بايد نروند. تيره اوّل كفارند يا براى جهاد, خواه مسلمانان شوند يا نه و يا براى مسلمان شدن و تيره دوم ضعيف العقيده ها هستند براى اين كه باقى بمانند, لذا از زكات بودجه اى براى اين منظور در نظر گرفته شده است.
امام باقر(ع) در صحيح زراره مى فرمايند:(مؤلفة قلوبهم) قومى هستند كه خداى واحد را عبادت مى كنند و شهادت(لا اله الا اللّه و محمّد رسول اللّه) سر مى دهند ولى به بعضى از جنبه هاى وحى شك دارند. خداوند به پيامبرش فرمان داد كه با پول و هديه دل آن ها را به دست آورد تا اسلام آن ها محكم شود. رسول خدا(ص) در جنگ حنين با رؤساى قريش و مضر مانند ابوسفيان و غيره چنين كرد. انصار ناراحت شدند, خدمت رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر اجازه دهى كلامى داريم و آن اين كه اگر اين اموال كه به اينان دادى دستور خدا است, تسليم هستيم و اگر دستور توست راضى نيستيم. خداوند به خاطر اين اعتراض نور آن ها را بُرد و براى(مؤلفة قلوبهم) سهمى از زكات قرار داد.86
(مؤلفة قلوبهم) مانند(مهاجرين) يك عنوان عام است كه داراى مصاديقى است, مصداق بارز آن ابوسفيان و عيينه و ديگران است كه در صدر اسلام بودند.87
در زمان هاى ديگر مصاديق ديگرى دارد و دليل بر اين مسئله اطلاق ادله امت كه(مؤلفه قلوبهم) را مقيد و منحصر به زمانى و زمينى خاص نكرده است و اين ادله از حيث ديگرى هم اطلاق دارد كه مقيّد به جهاد نيست, يعنى براى غير جهاد هم مى توان آن ها را تأليف كرد; مثلاً براى عضويت در حكومت و استفاده از تخصّص آن ها صاحب جواهر هم مقيد به جهاد نمى داند ما مى خواهيم حرف ديگرى هم بزنيم و آن اين كه تاليف قلوب منحصر به پرداخت زكات نيست, زيرا تعليق حكم بر وصف, مشعر به عليّت است; يعنى علّت پرداخت زكات تأليف قلوب است يعنى تأليفِ قلوب اصل است و پرداخت زكاتِ واجب يكى از راه هاى تأليف قلوب است, بنابراين راه هاى ديگرى هم وجود دارد كه او تأليف و تشويق شود; مثلاً ما به او پست و مقام بدهيم تا براى اهداف بلند اسلام استمالت شود.88
لذا آن چه ما به آن رسيده ايم دو وجه است: عضويت در سازمان حكومت اسلامى هم مى تواند مايه تأليف قلوب باشد و هم اين كه هدف از تأليف قلوب باشد; به اين معنا كه شما فرد لايقى را با پول تشويق كنيد كه عضو اداره اسلام شود و يا او را عضو اداره اسلام كنيد تا تأليف قلوب شود, ما هر دو را از اطلاق ادله و از اعتبار وصف العينى تعليق حكم بر وصف, متوجه مى شويم.
بر اين اساس, مؤلفه قلوبهم به يك منبع خوب انسانى براى حكومت اسلامى تبديل مى شوند به اين معنا كه حكومت اسلامى براى تقويت پايه هاى مردمى و تحكيم ريشه حكومت در دل جامعه اسلامى نبايد از اين نيروى عظيم كه طبق فرموده امام صادق و باقر(ع) بيش تر مردم را تشكيل مى دهند و در همه زمان ها هم هستند:(يكون ذلك فى كل زمان)89 غفلت شود. البته منظور ما در نظر گرفتن سهميه اى در كادر حكومتى غير كليدى براى آنان بدون هيچ اولويتى است; يعنى(مؤلفة قلوبهم) مثل مهاجر و انصار و بنى هاشم نيستند كه در عضويابى اولويتى داشته باشند, ولى غفلت از آن ها هم درست نيست. پيامبراكرم(ص) براى تأليف قلوب به پرداخت زكات اكتفا نفرمود بلكه مسئوليت هم مى داد; نمونه اش ابوسفيان بود كه بلافاصله فرماندهى دو هزار نفر از قريش را در يك عمليات نظامى بر عهده گرفت90, و عمروعاص كه در(ذات السلاسل) فرمانده شد91, ابوسفيان بت پرست حتى مأموريت بت شكنى بت هاى طائف را پيدا كرد, جالب است كه او بت ها را شكست و از خرابه هاى آن هيزم درست كرد و فروخت و قرض هاى عده اى را پرداخت92, وحشى هم پس از اين كه اهلى شد مأموريت جنگى گرفت93, معاويه هم جزء كاتبان رسول
خدا(ص) شد.94
7ـ منابع دينى
منظور, مسلمين, يهود, نصارى, مجوس و به طور كلى اقليت هاى دينى اند كه به هر حال منابعى از نيروهاى انسانى را تحت عناوين دينى تشكيل مى دهند. در اين درنگ و توقف نداريم كه(اسلام گرايى) يك اولويت قطعى و صد درصد است و غير اسلام هم ولو ميلى به اسلام و جهاد نداشته باشند و مؤلفه قلوبهم نباشند سهميه اى خواهند داشت.
رسول خدا(ص) گاهى با آن ها پيمان مى بست مثل(بنى نضير) يا(بنى قريظه) كه يهود بودند تا از نيروهاى آن ها عليه كفار استفاده كند و يا درخواست نماينده اى از آنان مى كرد:(قل تعالوا الى كلمه…)95 يعنى نمايندگان آن ها را مى خواند با آن ها پيمان مى بست ولى هيچ وقت به آن ها فرصت فرادستى نمى داد.
اسلام به همه كفار و اهل كتاب, بدبين نيست بلكه با آن ها كه ميل به سلطه دارند سر ناسازگارى دارد, اما استفاده از اهل جزيه آن هم به شكل(بطانه) بلكه به شكل نيروهاى كارگزار و متخصص به شكلى كه حكومت اسلامى حالتِ تسلط و نظارت را از دست ندهد منعى ندارد. سيره رسول خدا(ص) همين گونه بود, در تاريخ مى خوانيم كه: فرمان روايِ مسيحى شهر(ايله) به نام(يوحنابن رويه) در حالى كه صليب طلا به سينه انداخته بود و از مقر فرمان روايى خود به سرزمين تبوك آمده بود هديه اى به رسول خدا(ص) داد و هديه اى هم از آن بزرگ وار گرفت و حاضر شد بر آيينِ مسيح بماند و جزيه بدهد, پيامبر با او پيمان بست كه مسيحى بماند و به او مأموريت داد كه از مسلمانان كه از ايله مى گذرند پذيرايى كند.96
اصولاً فرمان روايانى كه در مرزهاى سوريه و حجاز زندگى مى كردند در ميان قوم و قبيله و منطقه زندگى خود, نفوذ كلمه داشتند و همگى مسيحى بودند و چون احتمال داشت كه روزى سپاه روم از نيروهاى محلّى آنان استفاده كند. پيامبر(ص) با همه آن ها پيمان عدم تعرض بست.97 يا(اكيدر) فرمان رواى مسيحيِ(دومةالجندل) حضور پيامبر رسيد و از قبول اسلام امتناع ورزيد ولى حاضر شد باج گذارِ مسلمانان باشد.98 جالب است كه(يوحنا) و(اكيدر) مسيحى مى مانند ولى كارگزار و باج گذار پيامبر مى شوند; يعنى مى توان و جايز است از نيروهاى اهل كتاب استفاده كرد فقط به اين شرط كه نظارت و تسلط را در دست نگيرند, زيرا با اصل مسلّمِ(لن يجعل اللّه للكافرين على المؤمنين سبيلا) و(يعطواالجزيه عن يد وهم صاغرون) منافات دارد.
پس(اسلام گرايى) اولويت است ولى استفاده از غير مسلمين جايز است به شرط عدم سلطه و بدون هيچ اولويتى.
8ـ منابع عقيدتى
مراد, دارالاسلام و دارالكفر است. (دارالاسلام جايى است كه اسلام در آن جا حاكم است و دارالكفر يا دارالشرك آن جا كه كفر و شرك حاكم است), مثل مكه و مدينه قبل از فتح مكه كه مكه مصداق دارالكفر بود و مدينه دارالايمان و دارالاسلام. البته اكنون شرايط فرق مى كند بعضى كشورهاى اسلامى مثل تركيه هرچند حكومت آن ها لائيك است, اما آن جا را نمى توان دارالكفر حساب كرد. پس دارالكفر جايى است كه مسلمين يا در آن جا حاكم نيستند يا در اقليت اند. مسلماً دارالكفرى كه در صدر اسلام مطرح بوده با توجه به اين كه اسلام هنوز توسعه نداشت, كشورها و مناطقى بودند كه اسلام هنوز وارد آن جا نشده بود.
اكنون بحث در اين است كه آيا از نيروهاى مسلمان مقيم دارالكفر مى توان در حكومت اسلامى دعوت و استفاده كرد؟ به عبارت بهتر آيا نيروهايِ مسلمان دارالكفر منبعى مناسب براى عضويابى جهت تشكيلات حكومت اسلامى محسوب مى شوند يا نه؟
قرآن مى فرمايد:(الذين آمنوا ولم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شىء حتى يهاجروا)99, بعضى مصداق اين آيه را عباس عموى پيامبر مى دانند كه هجرت نكرد ولى رسول خدا(ص) او را در همان دارالكفر مأموريت جاسوسى قريش داد و گزارش به پيامبر مى داد و حتى در جنگ بدر شركت كرد و اسير شد و پيامبر به رَزمندگانش سفارش كرده بود كه او را ضربه نزنند و سالم بدارند و سرانجام اسير شد.100
به هر حال اولويت با دارالاسلام است و در صورت عدم كفايت بايد سراغ نيروهاى مسلمان دارالكفر رفت كه از داستان عباس و نظاير آن جواز آن را يافتيم. بنابراين نيروهاى مسلمان كه در دارالكفر اقامت و يا تحصيل كرده اند و مدتى به هر دليل مانده اند, استفاده از آن ها جايز است, اما هيچ اولويتى بر نيروهاى دارالاسلام ندارند, بلكه اولويت از آن نيروهاى دارالاسلام است, زيرا مقيم هاى دارالكفر چه بسا از فرهنگ آن جا تأثير گرفته اند و ممكن است تأثيرات منفى هم داشته باشند.

پاورقيها:
10. صحاح سته.
11. فروغ ابديت, ص360 و 126.
15. طبقات كبري§, ج1, ص259; سيره حلبى, ج2, ص277; بحارالانوار, ج20, ص379.
12. شيخ عباس قمى, منتهى الآمال.
18. فروغ ابديت, ج2, ص222
16. همان, ج2, ص235.
1. حسن ستارى, مديريت منابع انسانى, ص91.
13. بحارالانوار, ج20, ص389; طبقات كبري§, ج1, ص260; تاريخ طبرى, ج2, ص295; كامل ابن اثير, ج2, ص81; فروغ ابديت, ج2, ص218.
100. اسدالغابه, ج3, ص165.
19. همان, ص220.
17. همان, ج2, ص222.
14. سيره حلبى, ج3, ص279; طبقات كبري§, ج1, ص259; فروغ ابديت, ج2, ص229.
22. جعفر سبحانى, فروغ ابديت, ص352.
27. جعفر سبحانى, همان, ج2, ص472 ـ 473.
24. فروغ ابديت, ص338.
26. حجرات(49) آيه13.
29. فروغ ابديت, ص512; سيره ابن هشام, ج1, ص639; صحيح بخارى, ص98; بحارالانوار, ج19, ص346.
20. همان, ص222.
28. بحارالانوار.
25. نساء(4) آيه58.
21. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ايران, ج2, ص393.
2.حجرات(49) آيه13.
23. اسد الغابه.
30. حدائق, ج10, ص396; سيوطى, جامع صغير, ج2, ص85.
38. جواهرالكلام, ج3, ص161.
39 و 40. همان.
3. بحارالانوار, ج76, ص350.
31. همان.
36. جواهرالكلام, ج3, ص161.
33. سيوطى, شرح جامع صغير, ج4, ص512 به نقل از حدائق, ج10, ص395.
34. حدائق, ج1, ص395; جواهر, ج13, ص353.
35. حدائق, ج10, ص395; سيوطى, شرح جامع(مناوى), ج4, ص512.
32. همان و كنزالعمّال, ج6, ص195.
37. وسائل الشيعه, باب31 من ابواب الحيض, ح9.
4. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ايران, ص288 ـ 289.
44. نهج البلاغه, خ56, ص146(فيض الاسلام).
42. منهج الصادقين, ج8, ص429.
48. جواهرالكلام, ج21, ص26(مانند علامه و شهيد اول و ثانى).
46. سيره ابن هشام, ج2, ص363.
43. وسائل الشيعه, ج4, باب39; جواهرالكلام, ج21, ص215 ـ 216.
47. فروغ ابديت, ج1, ص480.
45. همان, نامه17, ص864.
49. همان, ج13, ص363; منهج الصادقين, ج4, ص217.
41. حجرات(49) آيه13.
52. شهيد ثانى, روضه البهيه, كتاب الصلواة, ج1, ص392(چاپ 10جلدى).
3. خطبه سجاديه.
57. فروع ابديت, ج2, ص126.
1. بحارالانوار, ج11, ص28; ج67, ص302; ج67, ص358.
59. توبه(9) آيه100.
50. همان, ج21, ص26.
56. منهج الصادقين, ج9, ص228:(لاعيش الاّ عيش الآخره اللهم اغفر الانصار والمهاجره).
5. همان, ص406.
55. عنكبوت(29), آيه56.
54. نساء(4) آيه100 .
58. ر.ك: سيره ابن هشام, ج2, ص363 و 615.
60. منهج الصادقين, ج9, ص234.
67. بقره(2) آيه151 .
68. محسن الموسوى, دولةالرسول, ص262.
63. نساء(4) آيه95.
69. فروغ ابديت, ج2, ص352 و 452; سيره ابن هشام, ج2, ص500; تاريخ سياسى اسلام, ج1, ص162; تراتيب الاداريه, ج1, ص240; اسد الغابه, ج3, ص556.
66. آل عمران(3) آيه164 .
65. جمعه(62) آيه2.
64. ابراهيم(14) آيه4.
61. انفال(8) آيه72.
62. همان, آيه74.
6. همان, ص412.
75. همان, ص452.
71. اسد الغابه, ج4, ص442 و 214; الاصابه, ج5, ص264; فروغ ابديت, ج2, ص382.
72. فروغ ابديت; دولة الرسول, ص262.
73. دولةالرسول, ص372.
78. طبقات ابن سعد, ج1, ص261; حلبى, ج3, ص286; فروغ ابديت, ج2, ص235.
70. فروغ ابديت, ص122; دولةالرسول, ص263; اسد الغابه, ج3, ص126.
79. فروغ ابديت, ج2, ص352.
76. همان, ص416; سيره ابن هشام, ج2, ص544; اسد الغابه, ج1, ص216.
74. فروغ ابديت, ص367; سيره ابن هشام, ج2, ص491.
77. همان, ص263.
7. تراتيب الاداريه, ج1, ص17.
82. همان, نامه70, ص107.
8. همان, ج1, ص17.
85. جواهرالكلام, ج15, ص341.
89. مستدرك الوسائل, باب اول, ح11.
81. نهج البلاغه فيض الاسلام, نامه67, ص1062.
86. اصول كافى(چاپ جديد), ح2, ص411.
83. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ايران.
87. منهج الصاديقين, ج4, ص275.
80. همان, ج2, ص338.
88. جواهرالكلام, ج15, ص341.
84. شرايع الاسلام, ج1, ص149.
95. آل عمران(3) آيه61.
99.انفال(8) آيه72.
9. سيره ابن هشام, ج2, ص333.
93. همان, ج2; بحارالانوار, ج21, ص413.
98. فروغ ابديت, ج2, ص401; سيره ابن هشام, ج2, ص526; بحارالانوار, ج21, ص160; سيره حلبى, ج3, ص160.
97. همان.
91. همان, ج2, ص304.
94. همان و بحارالانوار, ج22, ص248; تراتيب الاداريه, ج1, ص120; اسد الغابه, ج5, ص209.
92.همان, ج2, ص420.
90. فروغ ابديت, ج2, ص352.
96. فروغ ابديت, ج2, ص410; سيره ابن هشام, ج2, ص526; بحارالانوار, ج21, ص160; سيره حلبى, ج3, ص160.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

محمد مي آيد

محمد (ص) مي آيد .

محمد (ص) در ماه «ربيع» مي آيد. و همراه با خود، ربيع قلوب و بهار جان ها و طراوت ايمان را به همراه مي آورد .

محمد (ص) مي آيد .

از نسل ابراهيم بت شكن، از سلاله پاكان، از دامن «آمنه» عفيف ، از مكه معظمه ، از خانه خدا ... .

با مشعلي از «حق» فرا دست ، كه مي بيني آتشكده «آذرگشسب» ، با طلوع حضرتش ، به خاموشي مي گرايد ، به نشان فرو مردن فروغ دروغين آتش اهورايي ، در جلوه جمال الهي و جلال كبريايي . و اين «صبح صادق» رسيدن «روز» را نويد مي دهد، پس از شب ديجور و ظلمت ظلم ، پس از قرن ها قساوت و سال ها سفاهت . و با اين «ميلاد» لرزه و شكاف ، در كاخ «كسري» مي افتد ، به نشانه اين كه از اين پس «كعبه» كوي عشق است ،

و سكوي آزادي .

و بناي يادبود عدالت و برابري و توحيد ،

و سمبل قيام مردم و قوام امت

و رمز خضوع ، در برابر فقط «الله» .

نه «جم» ها .

نه «كي» ها ،

و «كسري» ها ،

و «قيصر» ها ،

و «فرعون» ها ...

محمد ( ص ) مي آيد .

مردي است از تبار پاك ابراهيم ، آخرين حلقه از سلسله نوراني رسولان ، كه همواره مبشران داد و آزادي ، و معلمان اخلاق بودند ، و رابط ميان " خالق " و " خلق " .

مي آيد ...

تبر ابراهيم بر دوش ،

عصاي موسي ، در دست ،

قلب مسيح در سينه ،

عزم نوح ، در اراده ،

صبر ايوب ، در دل ،

زيبايي يوسف ، در رخسار،

حكمت لقمان ، بر زبان ،

حكومت داود و سليمان ، در سايه قرآن ...

مي آيد ...

مي آيد ...

با «فرقان» ، با «آيات»، با «بينات»، با «نور»، با «ذكر» با «كتاب»، با «هدايت»، با «قرآن» ، با «بشارت» ، با «انذار» ، با «وعد» ، با «وعيد» ، ... .

مي آيد ... تا خنجر خونين كينه توزي ها و تعصب ها را از دست جاهلان جاهليت زده برگيرد و «كتاب و حكمت» را ، و «لوح فلاح» و «سلاح لاح» را به دستشان دهد .

مي آيد ...

تا دشمني ها را به دوستي تبديل كند ،

تا دل ها را به هم نزديك سازد ،

تا پراكندگي ها را به «وحدت» برساند و نيروها و شمشيرها را ، به جاي آن كه به روي هم كشيده شود ، براي هم كشيده سازد ، تا به جاي «برهم» بودن ، «باهم» باشند .

تا از «ديو» فرشته بسازد ،

و ... از حيوان ، انسان

و از بيگانه ، دوست ،

و از رها ، بنده ،

و از«بنده» آزاده !...

محمد (ص) مي آيد ، ...

محمد (ص) از بطن تاريخ و عمق زمان ، در«هفدهم ربيع» مي آيد .

با اخلاقي جذب كننده و برگيرنده و بركشنده و رشد دهنده ،

با رفتاري سرشار از تواضع و فروتني و خاكساري ،

با نگاهي لبريز از شرم و عفاف ،

با زباني حقگوي و خداخوان و صداقت و فصيح ،

با بياني گرم و گيرا و سحار،

با قلبي نوراني كه چشمه زلال «معرفت» است ،

با دستي كه دوست نواز و دشمن كوب است ،

با پايي پويا تر از باد ، نستوه تر از كوه ،

با چهره اي به خنداني صبح و درخشش خورشيد و زيبايي ماه و عصمت عشق .

ماه «ربيع الاول» است ... بهار نخستين ، و طلوعي نوين .

و ... محمد ( ص ) مي آيد ، تا پنجره هاي گشوده به روي «شب» و «شك» و «شيطان» را ببندد و درهايي را ، فرا روي مردم ، به روي «روز»و«يقين» و «رحمان» بگشايد .

مي آيد ...

مي آيد ...

تا دست هاي بسته را باز كند .

تا گام هاي خسته را به آسايش برساند ،

تا پاهاي دربند را برهاند ،

تا گردن هاي گرفتاران را از زنجيرهاي گران آزاد كند ،

تا محرومان موحد را عليه مترفين «شك مدار» بشوراند ،

تا «سبطيان» را بر ضد «قبطيان» بر انگيزد و از آنان ، «موسي» هايي فرعون ستيز بسازد .

مي آيد ...

تا ديده هاي كور را بينا سازد ،

تا خفتگان را بيدار كند ،

تا بندگان «دنيا» را ، سروران «آخرت» نمايد ،

تا افق هاي دوردست تري را در چشم انداز كوته نظران «نقد انديش» و «نزديك بين» به تماشا بگذارد.

مي آيد ...

از ديار يار، و كوي وحي مي آيد ، از سوي خدا مي آيد ، با دروازه هايي از علم و عرفان ، و مرجان هايي از آيه و سنت .

مي آيد ، تا درد «جهل» را با داروي «حكمت» درمان كند .

تا بيماري شرك را با پيام توحيد ، شفا بخشد .

تا مردم را از«ستم اديان» تحريف شده ، به «عدل اسلام» بكشانند ،

تا از «اطاعت مخلوق» به «طاعت خالق» دعوت كند ،

تا بذر «فضيلت» را در«مزرعه جان» ها بكارد ،

مي آيد ...

و با آمدنش براي ملت ها حيات مي آورد ، و براي مشتاقان ، ارمغاني از معنويت و اخلاق .

آري ... مي آيد ، مي آيد ، محمد ( ص ) مي آيد ،

تا قلب هاي خسته بجوشند

تا دست هاي بسته بكوشند

تا نسل هاي تشنه و محتاج

از زمزم حيات ، بنوشند

تا چشمه هاي اشك ، بخشكد

از چشم و چهره هاي يتيمان

تا غنچه هاي خنده برويد

بر ساحل لبان اسيران

تا …
 

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 1 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 - 10 - > -
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 288051
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
اسفند 1388
آذر 1388
دی 1388
مهر 1388
آبان 1388
بهمن 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom