پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

حضرت محمد در كلام بزرگان جهان

صاحب اثر : مسترجون دى فينرات انگليسى‏


--------------------------------------------------------------------------------

محمد از بزرگ‏ترين خيرخواهان بشر است و ظهور او، نشانه يكى از عالى‏ترين عقول مى‏باشد. اگر آسيا بخواهد به فرزندان خود افتخار كند، سزاوار است كه به اين رادمرد بزرگ و بى‏مانند، افتخار نمايد؛ البته يكى از ظلم‏هاى بزرگ است، اگر بخواهيم حق اين مرد بزرگ را ادا نكنيم؛ زيرا اين همان شخصى است كه در هنگام ظهورش، عرب در درجه‏اى از انحطاط و توحش بوده كه بر ما مخفى نيست و باز مى‏بينيم كه پس از بعثت او، بر اثر انوارى كه ديانت اسلام در كسانى كه آن را با ميل پذيرفتند، افروخت، چگونه اوضاع آن سامان، منقلب و دگرگون شد؛ به همين جهت است كه شك در بعثت محمد صلى‏الله‏عليه‏وآله را شك در قدرت خداوندى كه شامل تمام جهان و جهانيان است، بايد دانست

صاحب اثر : ادوارد مونته، رئيس دانشگاه ژنو


--------------------------------------------------------------------------------

محمد صلى‏الله‏عليه‏وآله پيغمبرى بود كه به همان معنى كه قدماى بنى‏اسرائيل مى‏گويند، او از يك عقيده خالص - كه هيچ بستگى با بت‏پرستى نداشت - دفاع كرد. تمام سعى و كوشش اين مرد، براى نجات ملتش از يك دين بى‏معنى و بى‏اعتبار بود. او مى‏خواست آنها را از منجلاب فساد اخلاق، پستى عادات و فساد عقيده، نجات دهد؛ بنابراين، ممكن نيست در راستى اخلاق و شور خداپرستى كه سراسر وجودش را فراگرفته بود، شك كرد.

.

 

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

پيامبر اسلام(ص) از ديدگاه گوستاولوبون

مقدمه

«گوستاو لوبون» از جمله خاورپژوهان بلندپايه فرانسوي است كه به سال 1841 ميلادي چشم به جهان گشود و در سال 1931 از دنيا رفت. وي مطالعات گسترده‏اي درباره اسلام و تمدن مسلمانان به انجام رسانده است. در آثار وي تعصبات يك جانبه و منفي نسبت به اسلام و مسلمانان كمتر به چشم مي‏خورد و اين از ويژگي‏هاي منحصر به فرد اوست كه در كمتر پژوهش‏گري مي‏توان سراغ يافت. او فقط از عرب و تمدن عربي دفاع نكرد، بلكه از حقوق مسلمانان دفاع و از سياست‏هاي ظالمانه دولت‏هاي اروپايي شديدا انتقاد كرد و در نكوهش دولت متبوعش نسبت به جناياتي كه در حق مسلمانان الجزاير مرتكب شد، مطالب فراواني نگاشت.

«لوبون» در اثناي تحقيقات و سياحت‏هاي علمي خود به كشورهاي مختلف، كتاب‏هاي با ارزشي پيرامون تاريخ و تمدن برخي ملت‏ها نگاشت و حاصل اين پژوهش‏ها را با شرح و توضيح در سه كتابِ «راز دگرگوني ملت‏ها»، «ماهيت اجتماع» و «آرا و باورها» به وديعه نهاد و آن گاه با توجه به اين سه اثر، كتاب‏هاي ديگري چون «ماهيت انقلاب‏ها و انقلاب فرانسه»، «ماهيت سوسياليسم»، «تمدن هند»، «تمدن مصر» و «تمدن عربي در اندلس» و «تمدن عرب» را به رشته تحرير درآورد.

آثار و نوشته‏هاي او به زبان فرانسوي بود كه احمد فتحي زغلول، صادق رستم و عبدالرحمان برقوقي و ديگران آنها را به زبان عربي ترجمه كردند. كتاب «تمدن عرب» را عادل زعيتر كه از مترجمان بنام بود، به عربي بازگرداند. اين كتاب چند بار در سال‏هاي 1945، 1948 و 1979 به چاپ رسيده است.1

هر پژوهنده‏اي كه به ديده دقت به (تمدن عرب) بنگرد، متوجه مي‏شود كه «لوبون» در نگارش مطالب از ديده انصاف به تمدن اعراب نگريسته است. از اين رو نبايد برخي اشتباهات كتاب را ناشي از تعصبات ناصحيح دانست،2 بلكه علل آنها را بايد در موارد ذيل جستجو كرد.

ـ عمده مآخذ «تمدن عرب» برگرفته از منابع اهل تسنن بوده و چون در آنها گزارش‏هاي ناصواب به وفور يافت مي‏شود، در نتيجه كتاب نيز از اين اشتباهات در امان نمانده است.

ـ در مآخذ اهل تسنن به نقش مهم رهبري و امامت در اسلام و هدايت جامعه بشري اشاره نشده است و واقعيت‏ها آن‏گونه كه بايد، تجزيه و تحليل نشده و لذاست كه در كتاب «تمدن عرب» هم به اين عامل مهم و حياتي و نقش سازنده آن و پيامدهاي منفي عدم وجود آن اشاره نشده است، بلكه با نگاهي دقيق‏تر بايد گفت «لوبون» اسلام و تمدن مسلمانان را از نظرگاه اهل تسنن معرفي كرده است.

ـ گزارش‏هاي نقيض در منابع تسنن، پژوهش‏گري چون «لوبون» را نيز دچار اشتباه كرده و برخي وقايع را به پيروي از مآخذ غلط نقل كرده است.

ـ درك ناصحيح «لوبون» از مفهوم وحي، غيب، معجزه و قرآن، سبب شده، وي در شرح و توضيح اين مضامين به اشتباهات معتنابهي دست يازد.

ـ مشكل ديگر كتاب اين است كه نشاني مطالب را به تفصيل و به صورت امروزين، عنوان نكرده است.

با اين همه تعاريف زيبا و دلنشين «لوبون» از اسلام و رسول‏خدا(ص) و علل گسترش اين دين الهي و تحليل‏هاي با ارزشي كه نويسنده از اين مذهب و نقش سازنده‏اش در شكوفايي تمدن‏ها ذكر كرده، ما را بر آن مي‏دارد كه توصيفات در خور توجه و تجزيه و تحليل‏هاي لوبون و سخنان وي را در مدح اسلام بازگو كنيم!

عظمت اسلام

«گوستاولوبون» در قسمت‏هايي از كتاب خود به تعريف از اسلام و فرستاده آن، حضرت محمد(ص) پرداخته و به تناسب، تجزيه و تحليل‏هاي جالب و ارزنده‏اي ارائه داده است كه ذكر آنها از ديدگاه يك خاورپژوه فرانسوي، عظمت اين مكتب الهي را بيش از پيش روشن مي‏سازد.3

دوران كودكي حضرت محمد(ص)

«گوستاولوبون» تحت عنوان «دوران كودكي و جواني حضرت محمد» مي‏گويد:

ـ تاريخ نگاران عرب مي‏نويسند: «هنگام ولادت پيشواي بزرگ اسلام، نشانه‏هاي شگفت‏انگيزي آشكار شد؛ از آن جمله گويند: هنگام ولادت او جهان لرزيد، آتشكده مقدس زردشتيان خاموش شد، شياطين به وسيله شهاب از صعود به آسمان ممنوع شدند، چهارده كنگره از ايوان كسري شكست و اين نشانه‏اي بود كه نابوديِ دولت مقتدر ايران را نويد مي‏داد.»

(ص100)

ـ «حضرت محمد ابتدا از مادرش آمنه شير خورد، سپس طبق عادتي كه تا به امروز اعراب دارند، او را به قبيله باديه‏نشيني سپردند و تا سه سالگي نزد آن قبيله به سر برد... در اين مدت چنان كه مورخان نقل كرده‏اند، خوارق عادات و كارهاي شگفت‏انگيزي از او ديده شد... .»

(ص100)

ـ «بيست سال كه از سن آن حضرت گذشت، در جنگي كه ميان قريش و قبيله ديگري رخ داد، شركت كرد و لياقتي فوق‏العاده در آن جنگ از خود نشان داد كه بعدها آن لياقت در او به نحو آشكار خودنمايي كرد.»(ص101)

ـ «درستي و خوش خلقي او شهرت بي‏سابقه[اي] در ميان قريش برايش كسب كرد. به همين دليل، قريش لقب «امين» به آن حضرت دادند. اين آوازه بلند به علاوه نيك‏رفتاري و صداقت آن جناب، سبب شد كه علاقه خديجه آن زن ثروتمند بيوه مكه4 را به خود جلب كند تا بدان‏جا كه تمام كارهاي تجارتي خود را به حضرت محمد واگذار كند... .»(ص101)

بعثت حضرت محمد (ص)

ـ «گوستاولوبون» تحت عنوان «بعثت حضرت محمد[ص]» مي‏گويد:

الف ـ «حضرت محمد تا چهل سالگي هيچ‏گونه سخني درباره بعثت خود اظهار نفرمود. و پس از آن كه طبق معمول هر ساله براي عبادت به كوه حرا ـ كه در سه ميلي مكه است ـ رفته بود، با رنگي پريده و حالتي متغير نزد خديجه آمد و چنانچه مورخان عرب گويند: به او فرمود: همين‏طور كه من در كوه حرا گام برمي‏داشتم، شنيدم جبرئيل در گوش من چنين مي‏گويد: «اقرء باسم ربك الذي خلق...»... سپس به خديجه فرمود: اين سخن، وحي الهي است و من نيروي نبوت و پيامبري را در خود احساس مي‏كنم.»

(ص102)

ب ـ «تهديدات و ريش‏خندها [ي مردم مكه] او را در تصميم خود مردد نساخت، بلكه چنانچه ابوالفداء نقل كرده، به آنها فرمود: اگر خورشيد را در دست راست من نهند و ماه را در دست چپم بگذارند، از اين كار دست نخواهم كشيد.»(ص103)

ج ـ «حضرت محمد[ص] در برابر انواع آزار و شكنجه، با كمال متانت و بردباري و خون سردي مقاومت كرد. و هر روز به بركت فصاحت و بلاغت او، پيروان تازه[اي] به او مي‏گرويدند.»

(ص104 و 105)

د ـ «ده سال بدين ترتيب از عمر او گذشت و در اين ده سال دقيقه[اي] از كار تبليغ دين خود، كوتاهي نكرد.»ص(105)

وقايع پس از هجرت

«گوستاولوبون» تحت عنوان «وقايع پس از هجرت» مي‏گويد:

ـ «پس از اين كه پيغمبر به مدينه وارد شد، جنگ‏ها را خود رهبري مي‏كرد يا يكي از يارانش را به رهبري برمي‏گزيد. اولين جنگ مهمي كه در سال دوم هجرت اتفاق افتاد، غزوه «بدر» بود. در اين جنگ، ياران [حضرت] محمد[ص] كه از 314 تن بيش نبودند،5 و در ميان همه آنها سه اسب سواري بيش‏تر نبود، لشكر دشمن را كه متجاوز از دو هزار نفر بودند،6 تار و مار كردند. و اين شكست دشمن، موجب شهرت جنگي پيغمبر گرديد.»(ص106)

ـ «پس از جنگ بدر، جريان‏هاي ديگري بين حضرت محمد و همسايگان مدينه اتفاق افتاد كه در غالب آن پيش آمدها غلبه و نصرت با حضرت بود و از خصوصيات او اين بود كه چون مغلوب مي‏شد، مرعوب نمي‏شد و چون فاتح و پيروز مي‏گشت، از حد اعتدال پا بيرون نگذاشته، مغرور نمي‏شد.»(ص107)

ـ «پس از چند سال كار پيغمبر اسلام بالا گرفت و نيروهاي زيادي به دست آورد، ولي براي اين كه قدرتش توسعه پيدا كند، لازم بود مكه را نيز به تصرف درآورد، ولي مصلحت چنان ديد كه ابتدا براي انجام اين كار، با مسالمت رفتار كند. از اين رو، با 1400 نفر از ياران خود به سوي مكه رهسپار شد. قريش گرچه از ورود او به مكه جلوگيري كرد، ولي فرستادگان آنها از بزرگداشت بي‏سابقه ياران پيغمبر نسبت به او مبهوت شدند؛ به طوري كه يكي از آنها گفت: من، دربار امپراطور روم و پادشاه ايران را ديده‏ام، [ولي] به خدا سوگند هيچ پادشاهي را در ميان پيروانش به عظمت و جلالت محمد نديده‏ام.»(ص107)

ـ «پس از اين كه [حضرت محمد(ص)] به شهر مكه درآمد، با قريشي كه در طول بيست سال دست از آزار و دشمني او نكشيده بودند، و از هرگونه اذيت و عنادي درباره او فروگذار ننموده بودند، با كمال مهرباني و ملاطفت رفتار كرد و با سختي توانست آنها را از دستبرد ياران خشمگين خود (كه درصدد انتقام از ايشان بودند) نگهداري فرمايد... .»(ص109)

زندگي پيغمبر اسلام و ويژگي‏هاي اخلاقي او

«لوبون» تحت عنوان «زندگي پيغمبر اسلام و ويژگي‏هاي اخلاقي او» مي‏گويد:

ـ «عقل و خرد آن حضرت بر همه مردمان مي‏چربيد، و در انديشه از همگان برتر بود. بيهوده سخن نمي‏گفت، و هميشه به ذكر خدا مشغول بود. پيوسته با مردم، خوش‏رو و غالبا خاموش مي‏نشست. خوي او نرم و اخلاقش نيكو بود. در نظر او بيگانه و نزديك، نيرومند و ناتوان در برابر حق يك سان بودند. مستمندان را دوست مي‏داشت و هيچ‏گاه بي‏نوايي را به دليل ناداري‏اش با نظر حقارت نمي‏گريست چنانچه زورمند را به سبب اقتدارش احترام نمي‏كرد. دل مردم شريف را به هر نحو [كه] ميسورش بود، به دست مي‏آورد. ياران خود را دلگرم مي‏كرد و از آنچه موجبات دل‏سردي آنان را فراهم مي‏كرد، خودداري مي‏نمود. هر كه نزدش مي‏آمد، با روي باز از او پذيرايي مي‏كرد، و تا او از مجلس برنمي‏خاست، حضرت بلند نمي‏شد. هر كه دست به دست او مي‏داد، تا او دستش را نمي‏كشيد، پيغمبر(ص) دست خود را رها نمي‏كرد. و به همين نحو اگر كسي درباره حاجتي با او گفت و گو مي‏كرد، تا خودْ رشته سخن را قطع نمي‏كرد، آن حضرت، سخنش را قطع نمي‏فرمود. نسبت به ياران خود تفقد و مهرباني مي‏كرد و از وضع آنها مي‏پرسيد. گوسفندهاي خود را به دست خود مي‏دوشيد و روي زمين مي‏نشست. كفش و جامه خود را وصله مي‏زد و كفش و جامه وصله‏دار مي‏پوشيد.» (ص113)

ـ «رسول خدا(ص) از دنيا رفت و در تمام عمر، هيچ‏گاه از نان جو سير نشد. گاهي اتفاق مي‏افتاد كه يك ماه يا دوماه در تمام خانه‏هاي آن حضرت، آتش براي طبخ غذا روشن نمي‏شد و خوراك آنها آب و خرما بود. و گاهي رسول خدا(ص) از گرسنگي، سنگ به شكم مبارك مي‏بست.»

(ص113)

ـ «اضافه بر آنچه گفته شد، طبق گفته تاريخ نويسان عرب، حضرت محمد بسيار خوددار و متفكر، كم حرف، احتياط كار، خوش قلب، در رفتار و كردار خود بسيار مراقب ادب و پاكيزگي خويش بود. تا پس از اين كه به ثروت و اقتدار نيز رسيد، هيچ‏گاه كارهاي خود را به ديگري واگذار نكرد. او در برابر سختي‏ها و دشواري‏ها خوددار و متحمل، با همتي بلند، و در برخوردها مهربان و خوشرو بود. يكي از خدمتگذارانش نقل مي‏كند كه هيجده سال تمام خدمت او را انجام مي‏داد و در طول اين مدت، هيچ‏گاه سخن تند يا كردار ملال‏آور حتي براي تنبيه كردن من نيز از او نديدم.»(ص113 و 114)

ـ «حضرت محمد[ص] جنگجويي دلاور و در فنون جنگي ماهر بود. به هنگام خطر فرار نمي‏كرد و بي‏دليل خود را به مهلكه نمي‏انداخت. آن تهورهاي زياده از حدي كه در عرب ديده مي‏شد، در او وجود نداشت.7 (ص114)

ـ «هنگامي كه حضرت محمد جوان بود، دست تقدير او را داور ميان بزرگان سالخورده قريش قرار داد؛ جريان از اين قرار بود كه هنگامي كه آنها خانه كعبه را تعمير كردند، درباره نصب حجرالاسود ـ كه معتقد بودند فرشته[اي] آن سنگ را از آسمان براي ابراهيم آورده است ـ نزاعي برخاست و هر كدام از بزرگان قريش مي‏خواست افتخار نصب «حجرالاسود» را نصيب خود كند. كار نزاع بالا گرفت تا جايي كه نزديك بود خون‏ريزي شود و حل نزاع را به دم شمشير حواله كنند. در اين ميان، حضرت محمد[ص] كه جواني نورس بود، پيش آمده، گفت: پارچه[اي [نزد من بياوريد. گليمي يا پارچه‏اي نزدش آوردند. او «حجرالاسود» را با دست خود برداشته، در ميان آن پارچه نهاد، آن گاه گفت: هر يك از بزرگان قبائل، گوشه[اي] از اين پارچه را به دست بگيرد و از زمين بلند كند. بزرگان قبائل به دستورش عمل كردند. اطراف پارچه را گرفته تا راستاي جاي سنگ بلند كردند. سپس خود او نزديك آمده سنگ را از ميان پارچه برداشت و در جاي خود نهاد. و بدين ترتيب نزاع خاتمه يافت.»(ص115)

ـ «مسلمانان بر اساس دليل‏هايي كه داشتند معجزات بسياري از او نقل كرده‏اند كه اجمال آن را مسيو «كازيميرسكي» چنين نگاشته است: «به خواست او در حضور همه مردم، ماه دو نيم شد. روزي سرش را روي زانوي علي[ع] گذارده و همچنان به خواب رفته، علي[ع] نيز با اين كه نماز عصر نخوانده بود و آفتاب غروب مي‏كرد، براي اين كه او را بيدار نكند، همچنان نشست تا او بيدار شود. و چون اطلاع پيدا كرد علي نماز نخوانده، دعا كرد تا خورشيد برگردد، به طوري كه پرتوش بر كوه‏ها و زمين افتاد و همچنان ايستاد تا علي نمازش را خواند، آن گاه غروب كرد. پيغمبر با اين كه قدش معتدل و متوسط بود هر كه در كنار او راه مي‏رفت، حضرت بلندتر از او به نظر مي‏رسيد. از چهره‏اش نوري، هميشه پرتو افشاني مي‏كرد. و هم‏چنين هرگاه دست به پيشاني مي‏نهاد، از ميان انگشتانش نوري مي‏درخشيد. سنگ‏ها و درختان و گياهان به او سلام مي‏كردند و در برابرش خم مي‏شدند. حيوانات[ي] چون آهو، گرگ، سوسمار با او سخن مي‏گفت[ند[ بزغاله بريان شده با او تكلم كرد. جنيان از او ترس داشته و به او ايمان آوردند، زيرا بر آنها نيز سيطره مطلقه داشت.8 كور را بينا

مي‏كرد و مريض را شفا مي‏داد و مرده را زنده مي‏نمود. براي علي و خاندانش كه گرسنه بودند، از آسمان، مائده فرود آورد. خبر داد كه فرزندان فاطمه دچار ظلم و ستم مي‏شوند و سلطنت بني‏اميه هزار ماه طول مي‏كشد و چنان شد كه خبر داده بود.» گذشته از اينها اين مطلب در نظر مسلمانان معتقد، به ثبوت رسيده كه محمد[ص [در يكي از شب‏ها به آسمان رفت... .»(ص126 ـ 125)

7 ـ «و اما اين كه نسبت مكر و خدعه به محمد[ص] مي‏دهند، اين نسبت چندان بي‏جا و نادرست است كه نيازي به پاسخ‏گويي آن نيست. او مردي بود كه در عين بي‏باكي، ايماني داشت كه با آن در هر مهلكه‏اي وارد مي‏شد. و هر كس بخواهد در دلِ ديگران تخم ايمان بكارد، نخست بايد پيش از هر كس خود ايمان داشته باشد. محمد[ص] مردي بود كه به يقين مي‏دانست از جانب خدا ياري مي‏شود و همين ايمان بود كه به او نيرو مي‏داد و در برابر هر مشكلي پايداري مي‏كرد.»(ص128)

ـ «معجزه كبراي پيغمبر اين بود كه توانست پيش از مرگ خود، قافله پراكنده عرب را گردهم آورد و از اين كاروان سرگردان و پريشان، ملت واحدي تشكيل بدهد بدان‏سان كه همه را در برابر يك دين، خاضع، فرمانبر و مطيع يك پيشوا گرداند.»(ص128)

ـ «شكي نيست كه حضرت محمد از زحمات خود نتايج و بهره‏هايي گرفت كه هيچ يك از اديان پيش از اسلام، چنين بهره‏هايي نصيب آنان نشد و از اين رو آن

حضرت حق بسيار بزرگي بر گردن اعراب دارد.»(ص128)

0 ـ «اگر بخواهيم ارزش اشخاص را به كردار و آثار نيك‏شان بسنجيم، مسلّما حضرت محمد[ص] بزرگترين مرد تاريخ است، و بعضي از دانشمندان غرب با ديده انصاف بدان جناب نگريسته و بسياري از مورخان را نيز تعصبات ديني مانع از اعتراف به فضيلت او گشته و پرده[اي] در جلو ديدگان‏شان آويخته است. از دانشمندان دسته اول مسيو «بارتلمي سنت هيلر» است كه درباره حضرت محمد چنين مي‏گويد: ""محمد از همه اعراب باهوش‏تر بوده و در دين‏داري از همه كس محكم‏تر و نسبت به مردم، مهربان‏ترين بوده است. به واسطه همين برتري بود كه بدان قدرت و عظمت فوق‏العاده رسيد. ما اين دين بزرگي كه او آورد و مردم را بدان دعوت كرد، براي پيروانش يكي از نعمت‏هاي بزرگ خداوندي مي‏شماريم.""»(ص130 ـ 129)

قرآن مجيد

«گوستاولوبون» تحت عنوان «خلاصه قرآن» مي‏نويسد:

«اعراب، قرآن را فصيح‏ترين كتاب‏ها مي‏دانند... و من به اين مطلب معترفم كه قرآن سلسله آيات موزون و دلپذيري دارد كه در ميان كتاب‏هاي آسماني ديگر بي‏نظير و بي‏سابقه است.»(ص132)

فلسفه قرآن

«گوستاولوبون» تحت عنوان «فلسفه قرآن و علت عالم‏گير شدن آن» چنين مي‏نگارد:

ـ «ما چون به قواعد و عقائد اساسي قرآن مراجعه كنيم، ممكن است اسلام را صورت آشكاري از مسيحيت بدانيم، ولي با اين حال اسلام با مسيحيت در بسياري از مسائل اصولي اختلاف نظر دارد، بويژه درباره توحيد كه ريشه اساسي است، زيرا آن خداي يگانه[اي] كه اسلام، مردم را

بدان دعوت مي‏كند، آن خدايي است كه بر همه چيز مسلط و بالاتر از همه است. فرشتگان با قدسيان، اطراف او را نگرفته‏اند. و اين افتخار، تنها بهره اسلام است كه نخستين ديني است كه توحيد را در جهان آورده و بايد در اين باره به خود ببالد.»(ص141)

ـ «سهولت بي‏نظير اسلام، بر اساس توحيد خالص است، و رمز پيشرفت اسلام نيز در همان سهولت و آساني آن بوده[است.] پي بردن به اسلام به همين دليل، بسيار آسان است. اسلام از مطالبي كه عقل سليم از پذيرش آن خودداري مي‏كند و در اديان ديگر نمونه‏هاي آن بسيار است، كاملاً مبرا است؛ يعني تناقضات و پيچيدگي‏هايي كه غالبا در كيش‏ها و آيين‏هاي ديگر ديده مي‏شود، در دين اسلام، وجود ندارد. هر چه شما فكر كنيد، ساده‏تر از اصول اسلام نيست كه مي‏گويد: خدا يگانه است؛ مردم همگي در برابر خدا يك‏سان‏اند؛ با انجام چند فريضه ديني، انسان به بهشت (سعادت) مي‏رسد. و با رو گرداندن از انجام آن به دوزخ درآيد. شما به هر مسلمان از هر طبقه‏اي كه برخورد كنيد، مي‏بينيد تمام اصول اسلام و آنچه بر او واجب است، همه را در قالب چند جمله كوتاه با كمال آساني مي‏ريزد و همه را به خوبي مي‏داند. درست بر عكس مسيحيان كه به آساني نمي‏توانند معناي «تثليث» و «استحاله» را بفهمند و يا ساير مسائل پيچيده[اي] كه تا استاد در علمِ لاهوت و ماهر در ريزه‏كاري‏هاي بحث و جدل نباشد، هرگز از آن مطالب دشوار بيرون نخواهند آمد.»(ص142 ـ 141)

ـ «شكي نيست كه نفوذ سياسي و اجتماعي اسلام بي‏نهايت زياد و مهم است... در هر شهري كه پرچم اسلام در آن به اهتزاز درآمد، تمدن نيز با درخشندگي خيره كننده خود در آن جا تجلّي نمود.»(ص143 ـ 142)

ـ «اسلام براي اكتشافات علمي از هر ديني مناسب‏تر و ملايم‏تر است. درباره واداشتن مردم به داد و دهش و گذشت از مردم، بزرگ‏ترين ديني است كه مي‏تواند تهذيب نفوس و اخلاق را به عهده گيرد.»(ص143)

ـ «تحولات زمان در دين اسلام هيچ گونه تغييري نداد و همان نفوذي كه در صدر اسلام داشت، هنوز همان نفوذ و تأثير را در دل‏ها دارد با اين كه دين‏هاي پيشين روز به روز از قدرت و نيروي‏شان كاسته مي‏شود. هم اكنون بيش از صد ميليون مسلمان در روي زمين زندگي مي‏كنند.9 ممالك جزيرة العرب، مصر، سوريه، فلسطين، تمام آسياي صغير و قسمتي از آسياي كبير از هند و روسيه و چين و هم چنين تمام قسمت شمالي افريقا تا آن سوي خط استوا تقريبا همه مسلمان‏اند. دو چيز است كه ميان تمامي اين ملت‏هاي گوناگوني را كه تابع دستورهاي قرآن هستند، گردآورده و همگي را به صورت يك ملت درآورده: يكي زبان و ديگري روابط ديني... .»(ص143)

ـ «پيشرفت سريع قرآن موجب شده كه مورخان مخالف اسلام، اين پيشرفت را معلول دو چيز دانسته‏اند: يكي آزادي‏هايي كه در اين دين وجود دارد و ديگر زور شمشير؛ ولي بايد دانست كه اين نسبت‏هاي ناروا بر اساس صحيحي استوار نيست، زيرا هر كس قرآن بخواند، به خوبي مي‏بيند كه همان سخت‏گيري‏هايي كه در اديان ديگر ديده مي‏شود، در اين دين نيز موجود است. و موضوع تعدد زوجات نيز

براي ملت‏هاي مسلماني كه پيش از ظهور اسلام در ميان آنها رايج بوده است، چيز تازه[اي] نبود كه موجب جلب آنان به پذيرش اين دين گردد.

و پاسخ اين سخن را كه نسبت آزادي عمل به دين اسلام داده‏اند، دانشمند نامي، مسيو «بيل» در چندين سال قبل به خوبي داده است. دانشمند مزبور پس از اين كه ثابت كرده كه آنچه پيغمبر اسلام بدان دستور داده و پيروان خود را بدان پاي‏بند كرده؛ مانند روزه، جلوگيري از باده‏گساري و دستورهاي اخلاقي ديگر به مراتب سخت‏تر از دستورهايي است كه مسيحيان [را] بدان دستور داده‏اند. آن گاه چنين گفته است: ""با اين حال كمال اشتباه و ناداني است، اگر كسي بپندارد كه پيشرفت برق‏آساي اسلام در سراسر جهان بدين جهت بوده كه اسلام كارهاي دشوار و رفتار نيك را از دوش پيروان خود برداشته و آنها را در انجام كارهاي زشت، آزادي عمل داده است.""»(ص145 ـ 144)

7 ـ مسيو «هوتينجر» فهرست كاملي از اخلاق كريمه و آداب پسنديده‏اي كه در دين اسلام وجود دارد، تدوين نموده كه صرف نظر از بحث طرف‏داري از اسلام، به راستي اين فهرست شامل آخرين دستورهايي است كه ممكن است براي تهذيب اخلاق و جلوگيري از رفتارهاي ناپسند يك انسان تدوين كرد.»(ص145)

ـ «زور شمشير نيز موجب پيشرفت قرآن نشد، زيرا رسم اعراب اين بود كه هر كجا را فتح مي‏كردند، مردم آن جا را در دين خود آزاد مي‏گذاردند. و اين كه مردم مسيحي از دين خود دست برمي‏داشتند و به دين اسلام مي‏گرويدند و زبان عرب را بر زبان مادري خود انتخاب مي‏كردند، بدان جهت بود كه عدل و دادي كه از آن عرب‏هاي فاتح مي‏ديدند، مانندش را از زمام‏داران پيشين خود نديده بودند. و براي آن سادگي و سهولتي بود كه در دين اسلام مشاهده مي‏نمودند و نظيرش را در كيش پيشين سراغ نداشتند.»(ص145)

ـ «باري، قرآن به وسيله شمشير پيشرفت نكرده، بلكه تنها با دعوت و تبليغ بود. و همين تبليغ بود كه ملت‏هاي ترك و مغول را پس از ظهور اسلام هنگامي كه بر سر اعراب مسلط شدند، با اين كه اعراب مغلوب آنها بودند، مسلمان كرد.»(ص146)

0 ـ «قرآن در هندوستان كه فقط عبور عرب بدان‏جا افتاد، چنان پيش رفته كه هم اكنون بيش از پنجاه ميليون10 مسلمان در اين كشور وجود دارد... و هم چنين در كشور پهناور چين كه عرب حتي به يك وجب زمين آن جا نيز حمله نبرد، پيشرفت قرآن كمتر از هندوستان نبوده... .» (ص147)

فتوحات اعراب

«لوبون» تحت عنوان «بررسي اوضاع جهان در زمان پيغمبر اسلام» مي‏گويد:

ـ «پيغمبر اسلام توانست هدف مقدس واحدي براي تمام ملت عرب بنا كند؛ ملت‏هايي كه هدف و ايده‏اي نداشتند و همين بناي عالي پيغمبر بود كه توانست به خوبي عظمت و شخصيت او را آشكار نمايد... .»ص(151)

ـ «اسلام در ميان ملت‏هايي كه به آن ايمان آوردند، وحدتي ايجاد نمود؛ نظير همان وحدتي كه عشق به شهر روم براي روميان ايجاد كرد.»(ص151)

لوبون تحت عنوان «خلفاي راشدين» گويد:

ـ «آن وحدت سياسي سرزمين‏هاي عربي كه به دست او [پيامبر(ص)] انجام شد، نتيجه مساواتي بود كه دين او در بر داشت و اين وحدت سياسي، زاييده آن وحدت ديني بود... .» (ص157)

آنچه از نظرتان گذشت پاره‏اي از ارزنده‏ترين توصيفات «لوبون» درباره اسلام و پيغمبر اسلام و پيامدهاي مثبت آن بود. براي طولاني نشدن، از ذكر ديگر تعاريف وي در اين زمينه و موضوعات ديگر كه مربوط به تمدن اسلام و عرب و جز آن مي‏شود، بسنده مي‏كنيم و مقاله را در همين جا به پايان مي‏رسانيم.

پاورقيها:

0 ) آمار مزبور مربوط به سال‏هاي نگارش «تمدن عرب» است.


) حضارة العرب، به قلم آقاي سيد هاشم حسيني، در سال 1347.ش ترجمه شده است، كه نگارنده از آن سود جسته است. به گفته دهخدا در لغت‏نامه «حضارة العرب» به قلم «محمد تقي فخر داعي» نيز ترجمه شده و تا زمان طبع لغت‏نامه، چهار بار به چاپ رسيده است.


) غوستاولوبون، شوقي خليل، مقدمه.


) البته نبايد فراموش كرد كه نقل گفتار گوستاولوبون به معناي صحت كمي و كيفي رخ‏دادهاي مورد نظر نيست، زيرا چنان كه در متن گفته شد، منابع اين خاورپژوه را عمدتا كتاب‏هاي اهل تسنن و ديگر خاور پژوهان تشكيل داده كه هر يك به نقد و بررسي نياز دارد.


) برخي از پژوهشگران بلندپايه چون علامه جعفر مرتضي عاملي، گفته‏اند كه حضرت خديجه به هنگام ازدواج با رسول گرامي اسلام(ص) دختر بوده است. (ر.ك: الصحيح؛ ج1، ص121).


) طبق پاره‏اي از روايات شيعي، 313 تن درست است، اما واقدي تعداد آنها را 305 تن ذكر كرده است. (المغازي، طبع عالم الكتب، بيروت، ج1، ص23).


) واقدي تعداد قريش را در جنگ بدر، 950 تن ذكر كرده است.


7 ) لازم به توضيح نيست كه ميان بي‏باكي و شجاعت تفاوت وجود دارد و اولي مذموم و دومي ممدوح است. رسول خدا(ص) شجاع‏ترين انسان از بدو خلقت بود. اميرالمؤمنين علي(ع) در توصيف شجاعت آن حضرت فرمود: «كنا اذا احمرّ البأس اتقينا برسول الله(ص) لم يكن احد اقرب الي العدو منه؛ هرگاه آتش جنگ بالا مي‏گرفت، خود را از آن در كنف رسول خدا(ص) حفظ مي‏نموديم. از آن حضرت كسي به دشمن نزديك‏تر نبود.» (بحارالانوار ج16، ص117).


) بر خلاف سخن «لوبون» بايد گفت كه ايمان جن به پيامبر اسلام(ص) چنان كه در قرآن مجيد آمده، به اين دليل بوده كه آن حضرت با وحي الهي، مردم را به راه رشد و كمال و ترقي فرا مي‏خواند. (ر.ك: سوره جن).


) آمار ارائه شده، مربوط به سال 1884 ميلادي، زماني كه لوبون «تمدن عرب» را تحرير كرده بود، ولي در حال حاضر بيش از يك ميليارد مسلمان در جاي جايِ كره زمين زندگي مي‏كنند.
 

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

نخستين آيات و دستورات بر پيامبر

انقطاع وحى در آغاز رسالت اگر حقيقتى داشته باشد، جز نزول تدريجى قرآن چيز ديگرى نيست و اصولا مشيت الهى بر اين تعلق گرفته است كه وحى خود را روى مصالحى تدريجا بفرستد و چون در آغاز وحى كه اول كار بود، وحى الهى پياپى نرسيد.

در اين كه نخستين قسمتى كه از قرآن مجيد نازل شده كدام قسمت است، اختلاف است: بيشتر، پنج آيه اول سوره «علق» را گفته‏اند.برخى هم سوره مدثر (1) را نخستين سوره نازل شده دانسته و به رواياتى استدلال كرده‏اند كه منافاتى با نزول چند آيه از سوره اقرأ پيش از آن ندارد، كسانى هم سوره فاتحة الكتاب (2) را نخستين سوره مى‏دانند، اينان نيز به رواياتى استدلال مى‏كنند كه با نزول چند آيه از سوره اقرأ و سوره مدثر، پيش از آن سازگار است. (3)

ظاهر گفتار ابن اسحاق اين است كه سوره «و الضحى (4) » پس از انقطاع وحى، نخستين بار نازل شده است، چه مى‏گويد: سپس وحى از رسول خدا منقطع شد و سخت بر وى گران آمد و غمگينش ساخت (5) تا جبرئيل بر وى فرود آمد و سوره ضحى را آورد و پروردگارش سوگند ياد كرد كه او را وانگذاشته و دشمن نداشته است. (6)

يعقوبى تصريح دارد كه سوره مدثر بعد از آيات سوره اقرأ در روز دوم بعثت نازل شده و بنابر اين انقطاع وحى پس از نزول اين سوره خواهد بود.

مسأله‏اى به نام انقطاع وحى
روح و روان پيامبر اكرم با نور وحى روشن گرديد، و پيوسته پيرامون وظيفه سنگين خود كه خداى بزرگ بر عهده او گذارده بود، فكر و تأمل مى‏كرد.بخصوص آنگاه كه خدا او را چنين خطاب كرد: «يا أيها المدثر قم فأنذر و ربك فكبر» (7)

اى جامه به خود پيچيده برخيز، و بيم بده و خدايت را بزرگ بشمار.

در اينجا تاريخ نگاران، و بويژه طبرى كه تاريخ او از افسانه‏هاى اسرائيلى و مسيحى پيراسته نيست، مسأله‏اى به نام «انقطاع وحى» را عنوان مى‏كند و مى‏گويد: پيامبر گرامى، پس از ديدن آن فرشته و شنيدن نخستين آيات قرآن، در انتظار نزول پيام ديگرى از جانب خدا به سر مى‏برد، ولى ديگر نه از آن فرشته زيبا خبرى بود و نه آن سروش غيبى را بار ديگر شنيد .

انقطاع وحى در آغاز رسالت اگر حقيقتى داشته باشد، جز نزول تدريجى قرآن چيز ديگرى نيست و اصولا مشيت الهى بر اين تعلق گرفته است كه وحى خود را روى مصالحى تدريجا بفرستد و چون در آغاز وحى كه اول كار بود، وحى الهى پياپى نرسيد، اين مسأله به صورت انقطاع وحى، تلقى گرديد، و هرگز نه انقطاع وحى بود و نه مسأله ديگر.

از آنجا كه اين مسأله، دستاويزى در دست نويسندگان مغرض شده است، به گونه‏اى درباره آن سخن مى‏گوئيم، تا روشن شود كه مسأله‏اى به نام انقطاع وحى، خالى از حقيقت است و تطبيق آيات قرآنى بر آن اساس حقيقتى ندارد.

اينك براى روشنگرى، متن حادثه‏اى را كه طبرى نقل كرده است، بازگو مى‏كنيم و آنگاه به نقد آن مى‏پردازيم.وى مى‏نويسد:

هنگامى كه دنباله وحى قطع گرديد، اضطراب و شك و ترديد آغاز بعثت، تجديد شد. «خديجه» نيز مانند او مضطرب گشت و به او گفت: گمان مى‏كنم‏خدا از تو قطع رابطه كرده است! او پس از شنيدن اين جمله، به جايگاه دائمى (كوه حراء) متوجه شد.در اين اثناء وحى آسمانى دو مرتبه فرا رسيد و او را با آيات زير مخاطب ساخت:

«سوگند به هنگام ظهر، و قسم به شب هنگامى كه تاريكى سراسر آن را فرا مى‏گيرد، خدايت تو را ترك نكرده، و دشمن نگرفته است.آخرت براى تو از دنيا بهتر است، به زودى خداى تو چيزهائى به تو مى‏دهد كه راضى و خشنود خواهى گشت.بياد آر يتيم بودى، پناهت داد، حيران و سرگردان بودى، راهنمائيت كرد، تهى دست بودى بى‏نيازت كرد، هيچگاه يتيم را ميازار، و «سائل» را زجر منما، و نعمت پروردگار خود را گفتگو كن» (8) .

نزول اين آيات، مسرت و شادى فوق العاده‏اى در روح او ايجاد كرد و فهميد كه آنچه درباره آن حضرت مى‏گفتند، همه بى‏پايه بوده است.

«افسانه است نه تاريخ»
تاريخ زندگى «خديجه» ، ثبت خاطر تاريخ است.خديجه‏اى كه هنوز اخلاق زيبا و كردارهاى نيكوى محمد «ص» در برابر چشمان او مجسم است، و خداى خود را عادل و دادگر مى‏داند، چگونه سوء ظن عجيبى، درباره خداى خود و پيامبر او پيدا نمود؟

«منصب نبوت» ، به شخصى عطا مى‏شود كه واجد ملكات عاليه و اوصاف حميده باشد، و شخص «پيامبر» تا واجد يك سلسله صفات برجسته و شرائط خاصى نباشد، هرگز اين منصب و مقام به او داده نمى‏شود.در رأس اين صفات، عصمت و آرامش خاطر، اعتماد و توكل است و با داشتن چنين اوصاف هرگز تصورهاى غلط گرد افكار او نمى‏گردد.دانشمندان گفته‏اند: سير تكاملى پيامبران از دوران كودكى آغاز مى‏گردد، و پرده‏ها و حجابها از برابر ديدگان آنها يكى‏پس از ديگرى كنار مى‏رود، و احاطه علمى آنان به حد كامل مى‏رسد، و درباره آنچه مى‏بينند و يا مى‏شنوند، كوچكترين ترديدى پيدا نمى‏كنند، و كسى كه حائز اين مراتب گردد، هرگز گفته اين و آن، در دل او شك و ترديدى به وجود نمى‏آورد.

آيات سوره «الضحى» ، خصوصا جمله: «ما ودعك ربك و ما قلى»«يعنى خدايت ترا ترك نگفته و دشمن نگرفته است» همين اندازه حاكى است كه: كسى، اين جمله را به رسول گرامى گفته بود، و اما گوينده كه بوده و تا چه اندازه در روح او تأثير كرده بود؟ از آن ساكت است.

بعضى از مفسران مى‏گويند: كه گوينده آن برخى از مشركان بوده‏اند، و روى اين احتمال تمام آيات، راجع به آغاز وحى نمى‏باشد، زيرا در آغاز بعثت، از نزول وحى جز خديجه و على، كسى آگاهى نداشت، تا زبان به اعتراض بگشايد.حتى همان طور كه بعدا خواهيم گفت موضوع رسالت آن حضرت سه سال تمام بر غالب مشركان مخفى بود، و او مأمور به ابلاغ رسالت خود براى عموم نبود، تا آنكه آيه: فاصدع بما تؤمر» (9) به آنچه مأمورى آشكار كن، فرود آمد.

اختلاف سيره‏نويسان درباره انقطاع وحى:
در سراسر قرآن، سخنى از انقطاع وحى به ميان نيامده است، حتى اشاره‏اى هم به آن نشده است.تنها اين مسأله در كتابهاى سيره و تفسير به چشم مى‏خورد و سيره نويسان و مفسران، در انگيزه انقطاع و مقدار آن، آنچنان اختلاف دارند كه هرگز نمى‏توان به يكى از آنها اعتماد كرد.اينك ما به گونه‏اى به آنها اشاره مى‏كنيم:

1 ـ يهود، از پيامبر درباره سه موضوع (روح، سرگذشت اصحاب كهف و ذو القرنين) سئوال كردند .پيامبر بدون اينكه انشاء الله بگويد: گفت فردا پاسخ سئوالهاى شما را مى‏گويم.از اين جهت، وحى الهى قطع گرديد.مشركان از اين‏تأخير خوشحال شدند و گفتند كه خدا از او دست برداشته است.براى ابطال اين انديشه باطل، سوره «و الضحى» نازل گرديد. (10)

بنابراين نظر، نمى‏توان آن را مربوط به آغاز رسالت دانست.زيرا تماس دانشمندان يهودى با پيامبر پيرامون مسائل سه‏گانه، حدود سالهاى هفتم بعثت بود، كه هيئتى از جانب قريش رهسپار مدينه گرديد، تا حقيقت رسالت پيامبر را با دانشمندان يهود در ميان بگذارند و آنان به هيئت اعزامى گفتند كه سه موضوع ياد شده را از محمد سئوال كنند. (11)

2 ـ زير سرير پيامبر، بچه سگى مرده بود، و كسى متوجه نبود.هنگامى كه پيامبر بيرون رفت، «خوله» ، خانه را جارو كرد و آن را بيرون انداخت.در اين موقع، فرشته وحى، سوره «و الضحى» را آورد.وقتى پيامبر از تأخير وحى پرسيد گفت: «إنا لا ندخل بيتا فيه كلب»: ما به خانه‏اى كه سگ در آن باشد، وارد نمى‏شويم. (12)

3 ـ مسلمانان از تأخير وحى پرسيدند، پيامبر گفت: چگونه وحى بيايد، در حالى كه شماها ناخن و شوارب خود را نمى‏گيريد؟ (13)

4 ـ عثمان مقدارى انگور و يا رطب براى پيامبر به عنوان هديه فرستاد.سائل در خانه پيامبر آمد و پيامبر آن را به او بخشيد.عثمان همان را از سائل خريد و باز براى پيامبر فرستاد .باز سائل در خانه پيامبر رفت و اين كار سه بار تكرار شد.سرانجام، پيامبر از روى لطف گفت: تو سائلى يا تاجر؟ سائل از گفتار پيامبر ناراحت شد و براى همين جهت وحى تأخير افتاد . (14)

5 ـ بچه سگى متعلق به يكى از زنان پيامبر و يا بستگان وى مانع از نزول جبرئيل گرديد . (15) ـ پيامبر از تأخير وحى پرسيد، جبرئيل گفت من اختيارى از خود ندارم. (16)

باز در اين ميان اقوال ديگرى هست كه مى‏توانيد با مراجعه به تفاسير از آن مطلع گرديد . (17)

ولى در اين ميان، طبرى وجهى نقل كرده است كه از ميان اين وجوه، نويسندگان پيشداور به آن چسبيده و آن را نشانه بروز شك و ترديد در دل پيامبر دانسته‏اند و آن اين است كه: پس از حادثه «حراء» ، وحى آسمانى قطع گرديد.خديجه به پيامبر گفت: من فكر مى‏كنم كه خدا بر تو خشم كرده، و ترا دشمن داشته است.در اين موقع وحى آسمانى نازل گرديد كه:

«ما ودعك ربك و ما قلى»: خداى تو، ترا رها نكرد و دشمن نداشته است. (18)

دليل بر غرض ورزى و يا عدم تتبع اين نوع نويسندگان، اين است كه از ميان آن همه اقوال، تنها به يك احتمال چسبيده و آن را پايه قضاوت خود درباره شخصيتى قرار داده‏اند، كه در تمام زندگانى وى، اثرى از ترديد و شك ديده نشده است.با در نظر گرفتن جهات زير، مى‏توان به بى‏پايگى اين احتمال پى برد:

1 ـ خديجه از زنانى بود كه پيوسته به پيامبر عشق مى‏ورزيد و تا آخرين لحظه زندگانى، در راه شوهر خويش فداكارى كرد و ثروت خود را وقف هدف پيامبر نمود و در سال بعثت، پانزده سال از زناشوئى آنان مى‏گذشت.در اين مدت خديجه، جز پاكى از او چيزى نديده بود، هرگز چنين بانوى علاقمندى با پيامبر با اين خشونت سخن نمى‏گويد.

2 ـ آيه «ما ودعك ربك و ما قلى»، گواه بر آن نيست كه خديجه چنين سخنى را گفته باشد.اين آيه حاكى است كه چنين سخنى را كسى در حق پيامبر گفته است، و اما گوينده آن كه بوده و چه كسى و چرا گفته است روشن نيست.

3 ـ ناقل اين خبر، يك روز خديجه را تسلى‏دهنده پيامبر و آرام‏كننده او معرفى مى‏كند، تا آنجا كه او را از انتخار و خودكشى باز مى‏دارد، ولى روز بعد او را به قيافه‏اى معرفى مى‏كند كه به پيامبر گفت كه خدا تو را دشمن داشته است، آيا جا دارد كه بگوئيم: دروغگو حافظه ندارد.

4 ـ هر گاه پس از حادثه كوه حراء و نزول چند آيه از سوره «علق» ، وحى منقطع گرديد، تا اين كه سوره «و الضحى» نازل گرديد، در اين صورت بايد سوره «و الضحى» از نظر تاريخ نزول، دومين سوره قرآن باشد، در صورتى كه از نظر تاريخ نزول، يازدهمين سوره قرآن است. (19) فهرست سوره‏هاى قرآن، تا نزول سوره و الضحى به قرار زير است:

1 ـ علق 2 ـ قلم 3 ـ مزمل 4 ـ مدثر 5 ـ تبت 6 ـ تكوير 7 ـ انشراح 8 ـ و العصر 9 ـ و الفجر 10 ـ و الضحى.

در اين ميان، يعقوبى در تاريخ خود (20) سوره و الضحى را سومين سوره از نظر تاريخ نزول مى‏داند و همين نظر نيز با اين نقل تطبيق نمى‏كند.

اختلاف در مدت انقطاع وحى:
مدت انقطاع وحى بسيار مبهم و به صورت‏هاى گوناگون نوشته شده است و در تفاسير اقوال زير به چشم مى‏خورد: 4 روز، 12 روز، 15 روز، 19 روز، 25 روز، 40 روز.

ولى با مراجعه به فلسفه نزول تدريجى قرآن، خواهيم ديد كه انقطاع وحى جريان استثنائى نبوده است.زيرا قرآن از روز نخست اعلام مى‏كند كه مشيت الهى بر اين تعلق گرفته است كه قرآن را تدريجا نازل كند.آنجا كه مى‏فرمايد:

«و قرآنا فرقناه لتقرأه على الناس على مكث (21) اين قرآن را به طور تدريج فرو فرستاديم كه آن را آرام و با تأنى براى مردم بخوانى» .قرآن در جاى ديگر پرده از روى راز نزول تدريجى قرآن برداشته و مى‏فرمايد:

«و قال الذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة كذلك لنثبت به فؤادك و رتلناه ترتيلا» (22) افراد كافر گفتند چرا قرآن يك جا نازل نمى‏گردد، ولى ما اين چنين نازل كرديم تا قلب تو را استوار سازيم و به او نظم خاصى بخشيديم.

با توجه به شيوه نزول قرآن، هرگز نبايد انتظار داشت كه هر روز و هر ساعت، جبرئيل با پيامبر در حال تماس باشد و آيه‏اى نازل گردد، بلكه به خاطر اسرارى كه در نزول تدريجى قرآن است و محققان اسلامى به شرح اسرار آن پرداخته‏اند. (23) قرآن در فواصل مختلفى طبق احتياجات و نيازها، طبق سؤالها و پرسشها، نازل گرديده است .در حقيقت، انقطاع وحى در كار نبوده است، بلكه علتى براى نزول فورى وحى در كار نبود.

پى‏نوشت‏ها:

1 ـ سوره .74
2 ـ سوره .1
3 ـ ر.ك: الاتقان فى علوم القرآن، ج 1، ص 24 ـ .25
4 ـ سوره .93
5 ـ مدت فترت وحى سه روز است يا 15 روز يا 40 روز يا حدود دو سال يا دو سال و نيم، مختلف نوشته‏اند (امتاع الاسماع، ص 14) .
6 ـ سيرة النبي، ج 1، ص 260، در روايتى كه يعقوبى در ترتيب نزول سوره‏هاى قرآن مجيد از ابن عباس نقل مى‏كند نيز سوره ضحى پيش از مزمل و مدثر و فاتحة الكتاب است (ر.ك: ترجمه تاريخ، ج 1، ص 390) .سيوطي قصيده‏اى عربى مشتمل بر ترتيب نزول سوره‏هاى قرآن مجيد (86 سوره مكى و 28 سوره مدنى) نقل كرده است (ر.ك: الاتقان، ج 1، ص 26 ـ 27) شهرستانى پنج جدول در ترتيب نزول سوره‏ها و پنج جدول در ترتيب سوره‏ها در پنج مصحف نقل مى‏كند (ر .ك: تفيسر خطى شهرستانى، شماره 78 ب كتابخانه مجلس شورايملى تهران) .قاضى عياض يحصبى سبتى و سعيد بن أحمد مقرى (عموى أحمد مقرى نويسنده كتاب نفح الطيب) و كفعمى از بزرگان علماى شيعه هر كدام خطبه‏اى دارند مشتمل بر نام همه سوره‏هاى قرآن به ترتيب فعلى قرآن مجيد و كفعمى را نيز قصيده‏اى است در مدح رسول خدا مشتمل بر نام سوره‏هاى قرآن (ر.ك : أندلس يا تاريخ حكومت مسلمين در اروپا، ص 226 ـ 228) .
7.سوره مدثر/1 ـ .3
.8 و الضحى و الليل إذا سجى ما ودعك ربك و ما قلى، و للآخرة خير لك من الأولى، و لسوف يعطيك ربك فترضى، ألم يجدك يتيما فآوى و وجدك ضالا فهدى و وجدك غائلا فأغنى، فاما اليتيم فلا تقهر و أما السائل فلا تنهر و أما بنعمة ربك فحدث ـ سوره ضحى/1 ـ .11
9.سوره حجر/ .94
.10 «روح المعانى» ، ج 30/157، «سيره حلبى» ، ج 1/349 ـ .350
.11 «سيره ابن هشام» ، ج 1/300 ـ .301
.12 «تفسير قرطبى» ، ج 10/83 ـ 71، «سيره حلبى» ، ج 1/ .349
13.همان مدرك.
.14 «تفسير روح المعانى» ، ج 30/ .157
.15 «غرائب القرآن در حاشيه تفسير طبرى» ، «تفسير ابو الفتوح» ، ج 12/ .108
.16 «ابو الفتوح» ، ج 12/ .108
.17 «مجمع البيان» ، ج 10، تفسير سوره «و الضحى» .
.18 «تفسير طبرى» ، ج 3/ .252
.19 «تاريخ القرآن» ، زنجانى/ .58
.20 «تاريخ يعقوبى» ، ج 2/ .33
21.سوره اسراء/ .106
22.سوره فرقان/ .32
23.براى آگاهى از اسرار نزول تدريجى قرآن، به كتاب «سيماى انسان كامل در قرآن» ص 140 ـ 150 مراجعه بفرمائيد.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 1 بيان انتقادات و پيشنهادات

معراج، سفرى اعجازآمیز

مقدمه‏
یکى از رخدادهاى شگرف و شگفت‏انگیز که در صدر اسلام و براى شخص پیامبر اکرم (ص) اتفاق افتاد، سفر اعجازآمیز «معراج» است که یکى از بزرگترین معجزه‏هاى رسول اکرم (ص) بوده و عقول بشرى از درک حقیقت آن عاجز است. این معجزه الهى در سایه عبودیت و بندگى خالص نبوى (ص) حاصل شده است و آیات و روایات بسیارى، از آن با عظمت و شکوه یاد کرده است.
در حقیقت معراج، سفر رسول اکرم (ص) از زمین به سوى عرش بود. در این باره اختلافها زیاد است، بعضى معتقدند که این سفر جسمانى بود و عده‏ای بر این باورند که سفرى روحانى بود.
در این نوشتار مختصر بر آنیم تا با مطالعه در آیات الهى و روایات اسلامى ضمن بیان عظمت این سفر اعجازآمیز، به برخى از ابهاماتى که درباره این موضوع مهم اسلامى وجود دارد، پاسخ دهیم.

مفهوم معراج‏
عروج به معناى بالا رفتن است. به شبى که دعا بالا رود لیلة المعراج گویند؛(1) و نیز حرکت (با جسم) در زمین و بر روى زمین را گویند،(2) و «اسار و اسراء» به معناى راندن است، یا سیر در شب را گویند،(3) و معناى روح و جسم هم روشن است. راغب اصفهانى، روح را به معناى نفس گرفته است.(4) بنابراین، حقیقت معراج، سیر در زمین و جهان‏هاى بالا و دوردست است.
نکته درخور توجه در اینجا این است که داستان معراج پیامبر اکرم(ص) مرکب از دو قسمت بوده، قسمت نخست آن سفر با مرکب فضاپیمایى به نام «براق»(5) از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى بود که آن حضرت در مدت کوتاهى در آن نقطه پایین آمد، و از نقاط مختلف مسجد، و «بیت اللحم» که زادگاه حضرت عیسى (ع) است و منازل انبیاء و آثار و جایگاه آنها دیدن کرد؛ و در برخى از منازل دو رکعت نماز گزارد. البته ناگفته نماند آن حضرت این مسیر را در یکى از شبها در دوران رسالت در مکه از طریق اعجاز طى کرده است، که این قسمت را اصطلاحاً در کتابها و تواریخ «إسراء» مى‏نامند و قسمت دوم داستان معراج، سیر آن حضرت از مسجدالاقصى به آسمانها انجام شده و «ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده کرد؛ و با ارواح پیامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، و از مراکز رحمت و عذاب (بهشت و دوزخ) بازدیدى به عمل آورد؛ درجات بهشتیان و اشباح دوزخیان را از نزدیک مشاهد فرمود.»(6) این قسمت سفر اعجازآمیز آسمانى را اصطلاحاً «معراج» مى‏نامند.
رسول اکرم (ص) در این سیر آسمانى (معراج) با رموز هستى و اسرار شگفت‏انگیز دستگاه عظیم آفرینش و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى‏پایان خداوند کاملاً آگاه گشت. سپس به سیر خود ادامه داد، و به «سدرة المنتهى»(7) رسید، و آن را سراپا پوشیده از شکوه و جلال و عظمت دید. در این هنگام برنامه سفر اعجازآمیز وى پایان یافت، سپس مأمور شد از همان راهى که پرواز نموده بود بازگشت نماید. در برگشت نیز در «بیت‏المقدس» فرود آمد، و روانه مکه و وطنش گردید.

معراج در آینه آیات و روایات‏
هر موضوعى را که قرآن‏کریم بدان اشاره فرموده است از ضروریات دین در میان مسلمان مى‏باشد. داستان نیز این چنین است. یعنى، معراج اجمالاً یکى از ضروریات دین و صریح قرآن و جمله مسلمات در میان تمام فرق اسلام است؛ پس انکار آن، انکار ضرورى دین و موجب ارتداد است؛ بنابراین، هر فرد مسلمان که معتقد به قرآن و روایات اسلامى و اتفاق مسلمانان باشد، نمى‏تواند آن را انکار نماید؛ زیرا، معراج ریشه قرآنى دارد و در دو سوره از قرآن‏کریم به سرگذشت این سیر جسمانى و روحانى تصریح شده است.
اول: سوره اسراء، که شروع این سفر اعجازآمیز را متذکر است:
«سبحان الذى اسراى بعبده لیلاً من المسجدالحرام الى المسجدالاقصى الذی بارکنا حوله لنریه من آیاتنا إنه هو السمیع البصیر»(8)پاک و منزه است آن خدایى که بنده‏اش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجدالاقصى که در سرزمین مبارک و مقدسى واقع شده برد، تا آیات و نشانه‏هاى (عظمت) ما را ببیند، او شنوا و بینا است.
دوم: سوره «النجم» که به قسمتهایى از این سفر آسمانى اشاره دارد که در ضمن 6 آیه، از آیه 13 تا 18 قسمت دوم معراج، یعنى سیر آسمانى را بیان مى‏کند. آنجا که مى‏فرماید: «و لقد رءاه نزلة اُخرى، عند سدرة المنتهى، عندها جنة المأوى، اذ یغشى السدرة ما یغشى، مازاغ البصر و ما طغى، لقد رأى من آیات ربّه الکبرى» آیا با او درباره آنچه (با چشم خود) دیده مجادله مى‏کنید؟! و بار دیگر نیز او را مشاهده کرد، نزد «سدرة المنتهى»، که «جنت المأوى» در آنجاست. در آن هنگام که چیزى (= نور خیره کننده‏اى) سدرة المنتهى را پوشانده بود، چشم او هرگز منحرف نشد و طغیان نکرد (آنچه دید واقعیت بود). او پاره‏اى از آیات و نشانه‏هاى بزرگ پروردگارش را دید.
غالب مفسران، آیات سوره «النجم» را هم در ارتباط با قضیه معراج پیامبر (ص) دانسته‏اند.(9)
همچنین در آیه دیگرى از قرآن‏کریم به صورت اشاره، برخى از تماسهاى پیامبر(ص) را در شب معراج تأیید مى‏کند و آن آیه 45 سوره «زخرف» است: «و سئلْ مَن ارسلنا مِن قبلک من رسلنا اجعلنا من دون الرحمن ءالهةً یُعبدون؛ اى پیامبر! از پیامبرانى که قبل از تو فرستادیم بپرس: آیا ما براى آنها معبودانى غیر از خداى رحمان براى پرستش قرار داده بودیم؟!»
آیا پرسش پیامبر اکرم (ص) از انبیاى گذشته به جز با رویارویى با آنها ممکن است؟ و در کدام مجمعى غیر از آن شب معهود این امر مواجهه میسر شد؟
روایتى هم از امام باقر (ع) در تفسیر این آیه شریفه به همین معنا وارد شده است و نیز علامه مجلسى در «جلد 18 بحارالانوار، باب اثبات المعراج» این آیه شریفه را در زمره آیات معراج مطرح نموده است.
ناگفته پیداست که با امعان‏نظر در مطالب یاد شده، بدون مراجعه به روایات تفسیرى معراج، تنها از تأمل در آیات سوره «اسرا» و «النجم» به تصویر نسبتاً روشنى از این سفر مبارک اعجازآمیز رسول خدا (ص) دست مى‏یابیم.
در منابع روایى اسلام روایات زیادى درباره معراج وارد شده که بسیارى از علماى اسلام، تواتر یا شهرت آن را تصدیق کرده‏اند،(10) که به عنوان نمونه و رعایت اختصار به دو روایت و آن هم از طریق فریقین اشاره مى‏کنیم:
1- امام باقر (ع)در ضمن روایتى که طولانى است فرمود: «و لکنّه اسرى به... و اشار بیده الى السماء؛ و لکن پیامبر را از مسجدالحرام تا آسمانها سیر داد.»(11)
2- زمخشرى حدیثى را نقل نموده است که در قسمتى از آن چنین آمده است: «و قد عرج به الى السماء فى تلک اللیله... و انه لقى الانبیاء و بلغ البیت‏المأمور و سدرةالمنتهى؛ در حالى که سیر داده شده بود بسوى آسمان در این شب و عجائب آسمان به او نشان داده شده، و انبیاء را ملاقات نموده بود و تا بیت‏المأمور و سدرةالنتهى سیر نمود.»(12) در این حدیث «عرج به»، به معراج جسمانى اشاره دارد؛ از اینجا معلوم مى‏شود روایاتى که فقط دلالت بر معراج روحانى دارد، چون مخالف ظاهر قرآن کریم است، قابل اعتماد نیست.
سخن از این که آیا تنها روح بزرگ پیامبر (ص) در خواب و مکاشفه در این سفر همراه جبرئیل بوده و یا آن حضرت با این بدن خاکى دعوت به عالم بالا شده است، مورد اختلاف است. با این که صریح قرآن و روایات اسلامى گواهى قطعى بر جسمانى بودن آن مى‏دهد؛ چنان که فقیه و مفسر بزرگ شیعه، مرحوم طبرسى، در تفسیر «مجمع البیان» اتفاق علماء را بر جسمانى بودن معراج نقل مى‏کند.(13)
همچنین محدث عالیقدر شیعه، علامه مجلسى (ره)، و مفسر معروف اهل سنت، فخررازى، معتقدند که اهل تحقیق بر این باورند که به مقتضاى دلالت قرآن‏کریم و روایات متواتر شیعه و سنى، خداى متعال روح و جسد پیامبر اسلام (ص) را از مکه به مسجدالاقصى و سپس از آنجا به آسمانها برد و انکار این مطلب، یا تأویل آن به عروج روحانى، یا وقوع آن در خواب، ناشى از کمى تتبع یا سستى دین و ضعف یقین است.(14)
براى اثبات این موضوع دلائل و شواهدى وجود دارد که:
1- کلمه «عبد» نشان مى‏دهد،(15) که این سفر در بیدارى و این سیر، جسمانى بوده است؛ چون وقتى گفته مى‏شود: فلان شخص را به فلان نقطه بردم، یعنى خودش را با همان جسم و روح، نه این که در عالم خواب و خیال برده؛ مگر قرینه‏اى برخلاف باشد. بنابراین، از باب آن که قرآن خود مفسر خود است مى‏بینیم در سوره «جن» آیه 19 مى‏فرماید: «و انّه لمّا قام عبدالله یدعوه» و در سوره «علق» آیه 10 مى‏فرماید: «عبداً اذا صلى» از عبد اراده مجموع روح و جسم شده است. یعنى پیامبر اسلام (ص) با تن و جسم خود به عالم بالا عروج کرده است و این سیر جسمانى و روحانى بوده است، نه روحانى تنها، و معلوم است چنین سیرى، از مسجدالحرام تا بیت‏المقدس (حدود یکصد فرسخ) در صورتى یک ارزش و معجزه حساب مى‏شود که با جسم بوده باشد.
همچنین در تأیید و تقویت بیشتر این نظر (جسمانى بودن معراج) آیت ا... سبحانى مى‏فرماید: «قریش از شنیدن این که پیامبر ادعا نمود من در ظرف یک شب همه این اماکن (سیر به مسجدالاقصى و عروج به آسمانها) را سیر نموده‏ام، سخت ناراحت شدند، و جداً به تکذیب او برخاستند؛ به طورى که جریان معراج وى در همه محافل قریش موضوع روز شد؛ هرگاه سیر این عوالم به صورت یک رؤیا بود، معنا نداشت که قریش به تکذیب حضرت برخیزند، و جنجالى راه بیندازند؛ زیرا گفتن این که من در شبى از شبها در هنگام خواب، چنین خوابى را دیده‏ام، هرگز موجب نزاع و اختلاف نمى‏گردد، چون سرانجام هر جه هست خواب است، و تمام امور محال و غیر ممکن و به دور از ذهن، در خواب به صورت ممکن درمى‏اید.»
ایشان مى‏افزاید: «این نظر (معراج در خواب و عالم مکاشفه بود) آن قدر ارزش ندارد، که ما آن را دنبال کنیم؛ ولى افسوس اینجاست که برخى از دانشمندان مصرى، مانند «فرید وجدى»(16) این نظر را پسندیده و با سخنان بى‏اساس، به تحکیم آن پرداخته است. با این همه، بهتر آن است که از این مطلب بگذریم.»(17)
شیخ طوسى (ره) در تفسیر «التبیان»، ذیل این آیه شریفه مى‏فرماید: «علماى شیعه معتقدند که خداوند در همان شبى که پیامبرش را از مکه به بیت‏المقدس برد، او را به سوى آسمانها عروج داد، و آیات عظمت خویش را در آسمانها به او ارائه فرمود؛ و این در بیدارى بود، نه در خواب.»
2- لفظ «سبحان» که در ابتداى سوره اسراء آمده حکایت از اعجازگونه بودن این جریان مهم دارد که خداوند متعال براى رفع استبعاد مردم، خود را از هرگونه عیب و نقص و ناتوانى تنزیه مى‏کند و گرنه سیر روح منهاى جسد که از محدویت‏هاى عالم مادى رها باشد، این تعبیر را نمى‏طلبد.
3- آن‏که در سوره «النجم» ماده «رؤیت» بکار رفته: «ما زاغ البصر و ماطغى، لقد رأى من آیات ربه الکبرى»؛ چشم پیامبر(ص) دچار خطا و انحراف نشد. او نشانه‏هاى بزرگ خداى خود را مشاهده کرد. این دو آیه شریفه به روشنى مى‏رساند که این رؤیت با همین و حالت بیداری پیامبر(ص) رخ داده، نه در حالت خواب و عالم مکاشفه.
سؤالى که در اینجا مطرح مى‏شود این است که بر اساس تناسب بین رائى و مرئى (بیننده و دیده شده)، این چشم مادى تنها آنچه را که از جنس خود باشد را مى‏بیند نه روح مجرد را و فرشتگانى که در ذات وجوشان طبیعت مادى راه ندارد. بنابراین، دیدارهاى پیامبر(ص) با انبیاى گذشته و برپا شدن نماز جماعت در بیت‏المقدس که آن تمامى انبیاء و رسل به خاتم خود (پیامبر اسلام) اقتداء کردند و حجت با فرشتگان و رؤیت اهل بهشت و جهنم که شرحش در اخبار آمده، چگونه صورت گرفته است؟
پاسخ آن است که: این امر با تمثل ارواح در ابدان مناسب خود، و مفارقت نوریه در قالب‏هاى مثالى، شدنى است؛ چنان که جبرئیل(ع) در برابر حضرت مریم به صورت مردى ظاهر گشت. ناگفته نماند که ما این برخوردها را در نقل روایاتى که در این‏باره رسیده، تا جایى مى‏پذیریم که برهان عقلى آن را مردود نداند و بر این اصل، آن قسمتهایى که در پاره‏اى از روایات، مراحل نهایى و اوج صعود حضرت را بازگو مى‏کند که ملاقات با پروردگار است و چگونگى آن که ملازم است با جسمیت خدای متعال، به هیچ وجه پذیرفته نیست؛ به عنوان نمونه: ابن هوازن قشیرى (متوفى 465) در کتاب معراجش روایت مى‏کند که پیامبر (ص)، پروردگارش را با همین چشم سر دید، یا آن که از پیامبر نقل کرده است که: خداى خود را دیدم در حالى که دو کفش از طل در پاى وى بود و در نوشته‏هاى برخى از خاورشناسان آمده است: در آخرین آسمان، پیامبر (ص) به خداوند به اندازه‏اى نزدیک شد که صداى قلم خدا را مى‏شنید و مى‏فهمید که خدا مشغول نگاهدارى حساب افراد مى‏باشد.(18)
متأسفانه جریان معراج پیامبر (ص) مانند بسیارى دیگر از جریان‏هاى صحیح تاریخى، از روى غرض‏ورزى یا ساده‏لوحى و اعمال سلیقه‏هاى شخصى در طول تاریخ آمیخته با خرافات عجیب و غریبى شده است که قیافه اصلى آن را از نظر کسانى که مطالعه کافى در این قسمت ندارند، ناپسند نشان داده است.
درباره مطالب مزبور (دیدن خداوند و...) مى‏گوییم: لازمه رؤیت با چشم، محدود بودن مرئى است و هر محدودى، محدودکننده‏اى باید، پس او نمى‏تواند واجب الوجود باشد و آیا نشنیده‏اید این کلام امام على (ع) را که در جواب «ذعلب یمانى» فرمود: «لاتدرکه العیون بمشاهدة العیان و لکن تدرکه القلوب بحقایق الایمان...»(19) و فرازى دیگر از کلام 182 مى‏فرماید: او مکان ندارد و با حواس ظاهرى ادراک نگردد و با مردمان مقایسه نشود. او با موسى سخن گفت و آیات خویش را به او نمایاند، بدون آن که از اعضا و جوارح و ابزارى همانند بشر استفاده کرده باشد.
آخرین ابهام و یا سؤالى که در باره معراج مطرح مى‏شود این است: آیا معراج پیامبر(ص) به عنوان یک بشر، از نظر علوم طبیعى امکان‏پذیر است؟
در پاسخ، مقدمه ذکر مى‏کنیم: اساساً اعتقاد ما بر آن است که شریعت حیات‏بخش اسلام و قوانین نورانى آن از طرف خالق هستى‏بخش حکیم، تنظیم و توسط بهترین‏ها که انبیا، و ائمه معصومین (ع) هستند به بشر ابلاغ شده است. ازاین‏رو، آنچه که جنبه خرافى داشته و با عقل و علم و حکمت منافى باشد در آن راه ندارد. ما پیرو مذهبى هستیم که علوم روز آن را تأیید مى‏کند، بلکه این مذهب پویا خود، دانشهایى را پایه‏گذارى کرده است، ولى باید متوجه بود که منظور از علوم تنها آن دسته از مسائلى است که صد در صد جنبه قطعى به خود گرفته، نه هر آنچه که به عنوان علم مطرح شود؛ زیرا ممکن است در پرتو اکتشافات دیگرى دیر یا زود دگرگون شود و این دسته در میان علوم کم نیستند.
کوتاه سخن آن که ما مى‏گویى میان عقائد مسلمان مذهبى و مسائل قطعى علوم، رابطه تنگاتنگ وجود دارد و هر کدام دیگرى را تقویت مى‏کند.
از این مقدمه نتیجه مى‏گیریم که بسیارى از موانع سفر انسان به فضا با اختراعات و اکتشافات علم روز از میان بر داشته شده است و امورى که زمانى غیرمعقول انگاشته مى‏شد با پیشرفت بشر در عرصه‏هاى علمم و صنعت و فناورى به امرى ممکن و معقول مبدل شد و انسان در این عصر تسخیر فضا و ... توانست بر مشکل جاذبه زمین، پرتوهاى خطرناک شهابهاى آسمان، فقدان اکسیژن، مشکل بى وزنى فائق آید.
ولى سخن در این است: آیا تنها این موجود ضعیف (بشر) که سراپا فقر و نیاز است، و پس از گذشت قرنها تلاش و کوشش طاقت‏فرسا با تجهیزات کذائى، توان سفر به کرات آسمانى را دارد؟ و آیا خالق قادر متعال او از ابداع وسیله‏اى که بهتر از سفینه‏هاى فضایى مدرن، این مأموریت را انجام دهد، عاجز است؟!
روى سخن با مسلمانان است آیا هیچ فرد خداپرستى که ایمان به قدرت لایزال و بى‏پایان الهى دارد. (ان الله على کل شى‏ء قدیر) مى‏تواند انکار کند؟ آیا براى خداى متعال مانعى دارد که وسیله مرموزى که از فکر محدود بشر بیرون است در اختیار پیامبرش بگذارد تا بتواند در آسمانها سیر کند و عجائب آیات پروردگارش مشاهده نماید؟ جواب البته منفى است. چه مانعى در مقابل عظمت و قدرت خداى متعال مى‏تواند ابراز وجود کند!
جایى که بشر با این فکر محدود در پرتو صنعت و تکنولوژى، همه موانع را برطرف کرد و توانست فضانوردانى را در قمر (کرات آسمانى) پیاده کند و در ماوراء جوّ به حرکت درآورد، به یقین پیامبران الهى مى‏توانند با عنایت خداوند بزرگ که قدرت او مافوق قدرتها است و خالق تمام موجودات و قدرتهاست بدون اسباب ظاهرى و خارجى ایجاد کنند.
پیامبر اسلام (ص) با عنایت خداوند بزرگ به معراج رفته است. هرگاه برنامه سیر تاریخى پیامبر، در پرتو عنایت الهى انجام گرفته باشد، به طور مسلم تمام این قوانین طبیعى در برابر اراده قاهره وى تسلیمند، و هر آنى در قبضه قدرت او هستند؛ از این رو، چه اشکالى دارد: خدایى که به زمین جاذبه داده است و به اجرام آسمانى اشعه کیهانى بخشیده، بنده برگزیده‏اش را به وسیله قدرت نامتناهى خویش، بدون اسباب ظاهرى و خارجى از مرکز جاذبه خارج نماید، و اشعه‏هاى خطرناکى که در ماوراء جو وجود دارد، مانند اشعه ماوراءبنفش، اشعه‏ایکس و اشعه کیهانى، مصون بدارد.

پى‏نوشت‏ها: -
1. حسین راغب اصفهانى، المفردات، دفتر نشر الکتاب، دوم 1404ق، ص 329.
2. همان، ص 247.
3. احمد سیاح، فرهنگ جامع ، تهران: کتاب فروشى اسلام، 1354، ج 1- 2،ص 690.
4. مفردات راغب، ص 205.
5. براق نام مرکوبى است که بنا بر روایات، حضرت رسول(ص) شب معراج برپشت او آسمانها را درنوردید.
6. طبرسى، مجمع البیان، سوره اسراء،ج 3، ص 395.
7. سدره یا سدرة المنتهى، نام درخت کُنار بزرگى است که بنابر روایات اسلامى بر بالاى آسمان هفتم قرار دارد و برگش مانند گوش فیل و میوه اش مانند کوزه است. علم ملائکه و سایر مخلوقات به آن منتهى شود و از آن درنمى گذرد. هیچ موجودی، بجز پیامبر اسلام (ص) در شبِ معراج از آن درنگذشته است و آنچه وراى آن است جز خداى نداند. از پاى این درخت رودهایى از آب صاف روشن و شیر تازه و باده خوشگوار، براى نوشندگان روان مى گردد. دربارة آن گفته اند که اسب سوار، در سایه اش هفتاد سال راه مى پیماید و یک برگ از آن روى تمام مردم سایه مى افکند.(جعفر یاحقّى، دکتر جعفر محمّد: فرهنگ اساطیر و اشارات در ابیّات فارسى، ص 241 - 242.)
8. سوره اسراء، آیه 1.
9. ر.ک: محمود زمخشرى، الکشاف، دارالکتاب العربى، بیروت، چ سوم، 407 ق، ج‏4، ص 419.
10. تفسیر نمونه، ج 12، ص 12.
11. محسن فیض کاشانى، تفسیر صافى، بیروت: مؤسسة الاعلمى مطبوعات، ج 3، ص 166-171.
12. الکشاف، ج 2، ص 647.
13. مجمع البیان، ج‏7، ص 395.
14. بحارالانوار، چاپ مؤسسه الوفاء، بیروت، ج 18، ص 289 فخررازى، مفاتیح الغیب، ج 5، ص 540 - 546.
15. تفسیر نمونه، ج 12، ص 9.
16. دایرة المعارف، ج 7، ص 329، ماده «عرج».
17. آیت اللّه جعفر سبحانى، فروغ ابدیت، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم چاپ نهم، 1373، ج‏1، ص 386.
18. «محمد پیامبرى که از نو باید شناخت»، ص 125.
19. نهج البلاغه صبحى صالح، کلام 179.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

مسلمان شدن بيش از چهل نفر

جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان، عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مى‏شدند، جز اولين كساني بودند كه كه در دعوت سري ايمان آوردند.

مورخين عموما گويند: پس از على بن ابيطالب (ع) دومين مردى كه به رسول خدا (ص) ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خديجه‏گرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مى‏برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا (ص) معروف شد.

زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خدا (ص) گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله‏اند:

جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان ـ كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى‏كرد ـ عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مى‏شدند.

اسلام جعفر بن ابى طالب
ابن أثير مى‏نويسد كه: «جعفر بن أبى طالب» اندكى بعد از برادرش «على» اسلام آورد.روايت شده است كه أبو طالب، رسول خدا صلى الله عليه و سلم و على رضى الله عنه را ديد كه نماز مى‏خوانند، و على پهلوى راست رسول خدا ايستاده است، پس به «جعفر» رضى الله عنه گفت: صل جناح ابن عمك و صل عن يساره: «تو هم بال ديگر پسر عمويت باش و در پهلوى چپ وى نماز گزار» (1) پس جعفر بن أبى طالب در طرف ديگر رسول خدا به نماز ايستاد (2) .و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا به خانه «أرقم» در آيد و در آنجا به دعوت مشغول شود. (3)

اسلام ابوذر غفارى
و از جمله كسانى كه در اين مرحله از مراحل دعوت رسول خدا (ص) اسلام آورده ابو ذر غفارى است كه بنا بگفته برخى از علماى اهل سنت چهارمين نفر و بگفته ديگران پنجمين شخصى است (4) كه به رسول خدا (ص) ايمان آورده و مسلمان شده است، و چنانچه برخى گفته‏اند: وى سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتى داشته بنام «مناة» كه همان بت قبيله‏اش «بنى غفار» بوده روزى براى بت خود مقدارى شير آورد و در كنار او گذارد و خود بكنارى رفت تا بنگرد كه «مناة» با آن شير چه مى‏كند و در اين هنگام مشاهده كرد كه روباهى بيامد و شير را خورد و سپس بكنار بت «مناة» آمد و پاى خود را بلند كرده و بر آن بت بول كرده و رفت! ...

ديدن اين منظره ابو ذر را بفكر فرو برد و وجدان خفته توحيدى او را بيدار كرده بخود آمد و با خود گفت: اين بتى كه به اين اندازه ناتوان و مفلوك است كه روباهى ميتواند غذاى او را بخورد و اين جرأت و جسارت را نسبت به او روا دارد كه بر سر و روى او بول كند چگونه مى‏تواند معبود من باشد و دفع زيان و ضرر از من و انسانهاى ديگر بكند و همين سبب شد تا او دست از بت پرستى برداشته و بخداى جهان ايمان آورد و اشعار زير را نيز در همين باره گفت:
ارب يبول الثعلبان برأسه*لقد ذل من بالت عليه الثعالب
فلو كان ربا كان يمنع نفسه*و لا خير فى رب نأته المطالب
برئت من الاصنام فالكل باطل*و آمنت بالله الذى هو غالب

و پس از سرودن اين اشعار بدنبال حنفاى زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا (ص) دست از بت پرستى برداشت و در زمره حنفاى زمان خود در آمد. (5)

و بلكه بر طبق پاره‏اى از روايات وى قبل از ظهور اسلام و بعثت رسول خدا (ص) نماز ميخواند، و چون از او پرسيدند بكدام جهت نماز ميخواندى؟ پاسخ داد: «حيث وجهنى الله»بدان سو كه خداوند مرا بدان سو متوجه ميكرد (6) !
و هم چنان بود تا وقتى كه به او خبر ظهور رسول خدا (ص) رسيد و بمكه آمده و بدست رسول خدا (ص) مسلمان شد.
و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده كه يكى را مرحوم صدوق در امالى و كلينى (ره) در روضة و ابن شهر آشوب در مناقب نقل كرده‏اند و ديگرى را دانشمندان اهل سنت و ارباب تراجم حديث كرده‏اند.

مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب در باب معجزات رسول خدا (ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت كه مربوط به تكلم حيوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا (ص) و ديگران بوده حديث را بطور مرسل از ابى سعيد خدرى روايت كرده و ظاهرا آنرا از طريق اهل سنت روايت نموده ولى مرحوم صدوق و كلينى (ره) با شرح بيشترى نظير آنرا با سند خود از طريق شيعه از امام صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه ترجمه حديث روضه كافى ـ كه سالهاى قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسيده ـ چنين است: مردى از امام صادق روايت كند (7) كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن سلمان و ابوذر را براى شما باز نگويم؟ آن مرد گستاخى و بى ادبى كرده گفت: اما جريان اسلام سلمان را دانسته‏ام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من باز گوئيد.

فرمود: همانا اباذر در دره «مر» (دره‏اى است در يك منزلى مكه) گوسفند مى‏چرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله كرد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را دور كرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من ـ بخدا ـ مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش مى‏دهند (8) .

اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور، و سپس با پاى پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى درباره خبرى كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرما وارد شهر مكه شد، و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجاى آب) شير بيرون آمد، با خود گفت: اين جريان ـ بخدا سوگند ـ مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه را من بدنبالش آمده‏ام بحق و درست است.

شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همانطور كه گرگ گفته بود به پيغمبر (ص) دشنام ميدهند، و همچنان از آنحضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد در آمد، همينكه او را ديدند بيكديگر گفتند: از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد.

آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست، ابو ذر گويد: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابو طالب رو بمن كرده و گفت: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده (ميخواهم) !
گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم، ابو طالب فرمود: راستى اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى.فرمود: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را نزد او ببرم.

ابو ذر گويد: آن شب را در مسجد خوابيدم، و چون روز ديگر شد دو باره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن از پيغمبر (ص) كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد و چون او را بديدند بيكديگر گفتند: خوددارى كنيد كه عمويش آمد، و آنها خوددارى كردند، ابو طالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتيكه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: تو اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى، فرمود: همراه من بيا، من بدنبال او رفتم و آنجناب مرا بخانه‏اى برد كه حمزة (ع) در آن بود، من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و به اينكه محمد رسول خدا است؟ گويد: من شهادتين را گفتم.پس حمزه مرا بخانه‏اى كه جعفر (ع) در آن بود برد، من بدو سلام كردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم، فرمود: گواهى ده كه نيست معبودى جز خداى يگانه‏اى كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و رسول او است.

گويد: من گواهى دادم و جعفر مرا بخانه‏اى برد كه على (ع) در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: چه كارى با او دارى؟
گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، من گواهى دادم و على (ع) مرا بخانه‏اى برد كه رسول خدا (ص) در آنخانه بود، پس سلام كرده نشستم رسولخدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتى دارى؟ عرض كردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كارى دارى؟

گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هر دستورى بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خداست، گفتم: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد رسول خدا است.

رسولخدا (ص) بمن فرمود: اى اباذر بسوى بلاد خويش بازگرد كه عموزاده‏ات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز تو ندارد، پس مال او را برگير و پيش خانواده‏ات بمان تا كار ما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پيش خانواده‏اش ماند تا كار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آشكار گرديد.

امام صادق (ع) فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را كه شنيده‏اى (9) .

و اما صورتى كه دانشمندان اهل سنت مانند بخارى و مسلم در كتاب صحيح خود و ديگران با مختصر اختلافى از ابن عباس نقل كرده‏اند و ما ترجمه يكى از آنها را انتخاب كرده‏ايم

بدينگونه است كه گويد: چون خبر ظهور پيامبرى در مكه به اطلاع ابوذر رسيد برادرش را فرستاده بدو گفت: براى تحقيق بمكه برو و خبر اين مرد را و آنچه درباره او شنيدى بمن گزارش كن...

وى بمكه آمد و خبرى از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته به ابو ذر گفت: او مردى است كه مردم را امر بمعروف و نهى از منكر مى‏كند و به مكارم اخلاق دستور ميدهد.

ابو ذر گفت: خواسته مرا انجام ندادى! ... و بدنبال اين سخن ظرف آبى و توشه راهى برداشته و خود بمكه آمد ولى احتياط كرد پيش از آنكه رسول خدا (ص) را شخصا ديدار كند و خواسته خويش را بكسى اظهار كند، بهمين منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسى از شب گذشت على عليه السلام در آنشب او را ديدار كرده فرمود:
از كدام قبيله هستى؟
پاسخ داد: مردى از بنى غفار هستم.

على عليه السلام بدو فرمود: برخيز و بخانه خود بيا!

و بدين ترتيب على عليه السلام در آنشب او را بخانه خود برد و از وى پذيرائى كرد ولى هيچكدام سخن ديگرى با هم نگفتند.

آنشب گذشت و روز ديگر را نيز ابو ذر تا غروب به جستجوى رسول خدا (ص) گذراند. ولى آنحضرت را ديدار نكرد و از كسى هم سئوالى نكرد و چون شب شد بجاى شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره على عليه السلام بدو برخورد و فرمود: هنوز جائى پيدا نكرده‏اى! و بدنبال آن مانند شب گذشته او را بخانه برد و از او پذيرائى كرد و هيچكدام با يكديگر سخنى نگفتند، و شب سوم نيز بهمين ترتيب گذشت و چون روز سوم شد

ابو ذر به على عليه السلام عرض كرد:
اگر منظور خود را از آمدن به شهر مكه اظهار كنم قول ميدهى آنرا مكتوم و پنهان دارى؟ و على عليه السلام اين قول را به او داد و ابو ذر اظهار داشت: آمده‏ام تا ازين پيامبرى كه مبعوث شده است اطلاعى پيدا كنم، و قبلا نيز برادرم را فرستادم ولى خبر صحيح و كاملى براى من نياورد و از اينرو ناچار شدم خودم بدين منظور آمده‏ام!

على عليه السلام بدو فرمود: امروز بدنبال من بيا، و هر كجا كه من احساس خطرى براى تو كردم مى‏ايستم و همانند كسى كه آب ميريزم بسوى تو باز ميگردم، و اگر كسى را نديدم (و خطرى احساس نكردم) هم چنان ميروم و تو نيز دنبال سر من بيا
تا بهر خانه‏اى كه وارد شدم تو هم وارد شو!

ابوذر بدنبال على عليه السلام رفت تا بخانه رسول خدا (ص)
وارد شدند و هدف خود را از ورود بمكه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز كرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض كرد: اى رسول خدا اكنون چه دستورى بمن ميدهى؟
فرمود: بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!
ابو ذر عرض كرد: بخدائى كه جان من در دست او است
باز نگردم تا اين كه دين اسلام را آشكارا در مسجد بمردم مكه ابلاغ كنم!

اينرا گفت و بمسجد آمده با صداى بلند فرياد زد:
«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله»

مشركان كه اين فرياد را شنيدند گفتند:
اين مرد از دين بيرون رفته! و بدنبال اين گفتار بر سر او ريخته آنقدر او را زدند كه بيهوش شد، در اينوقت عباس بن عبد المطلب نزديك آمد و خود را بر روى ابو ذر انداخت و گفت: شما كه اين مرد را كشتيد! شما مردمانى تاجر پيشه هستيد و راه تجارت شما از ميان قبيله غفار ميگذرد و كارى ميكنيد كه قبيله غفار راه كاروانهاى شما را نا امن كنند!

و بدين ترتيب از ابو ذر دست برداشتند، و روز ديگر هم ابوذر همين كار را كرد و مشركين مانند روز گذشته او را زدند و با وساطت عباس از او دست برداشتند (10) .

نگارنده گويد: با توجه به سبقت ابو ذر در اسلام، و آمدن او بمكه در مرحله تبليغ سرى اسلام همانگونه كه از اين روايات ظاهر ميشود بنظر ميرسد رسيدن خبر ظهور پيامبر اسلام در مكه به
ابوذر از طريق غير عادى و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه كه در روايات شيعه بود، و بدان گونه نبوده كه به سادگى خبر ظهور رسول خدا (ص) به قبيله بنى غفار در باديه‏هاى مكه رسيده باشد و او نيز به جستجوى آنحضرت بمكه آمده باشد، و الله العالم.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

تشكيل حكومت از اهداف پيامبر اكرم(ص)

پس از علنى شدن دعوت پيامبر اكرم(ص) و عدم پذيرش اسلام توسط قريش و خويشان آن حضرت، آن گاه كه قريش به عظمت اهداف دين جديد پى‏برد و احساس كرد كه به واسطه ظهور اين دين توحيدى و پيشرفت آن، بنيان آيين شرك در خطر است، به مبارزه همه جانبه با آن و اذيت و آزار آن حضرت و مسلمانان پرداخت و حتى تصميم به قتل آن حضرت نيز گرفتند؛ اما مانع بزرگى بر سر راه آنان قرار داشت و آن، ابوطالب، عموى با نفوذ رسول خدا(ص) بود كه تا آخرين لحظه عمر، برادر زاده‏اش را تحت حمايت خويش داشت.
قريش بارها از او تقاضا كردند كه مانع برادرزاده‏اش شود؛ ولى هر بار به گونه‏اى نااميد شدند. در مراحل آخر، يك بار درخواست تازه‏اى را مطرح كردند. آنان از ابوطالب خواستند به پيامبر اكرم(ص) پيشنهاد دهد كه او بر دين خويش باشد و آنان نيز بر دين خود و هيچ يك متعرض خداى ديگرى نشود. وقتى آن حضرت اين پيشنهاد را شنيد، به آنان فرمود: من پيشنهاد بهترى براى شما دارم:
ارايتم ان اعطيتكم هذه هل انتم معطى كلمة ان انتم تكلمتم بها ملكتم بها العرب ودانت لكم بها العجم.
بر فرض كه من به تقاضاى شما پاسخ مثبت دهم، آيا شما حاضريد زبان به كلمه‏اى بگشاييد كه با آن بر عرب حكومت كنيد و عجم نيز تحت سلطه شما در آيد؟
آنان با خوشحالى گفتند: اگر بخواهى، آماده‏ايم دَه كلمه بگوييم؛ اما هنگامى كه دريافتند بايد كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» را بر زبان جارى كنند، با ناراحتى و خشم برخاستند و ازآن‏حضرت دور شدند، در حالى كه با هم مى‏گفتند: بايد با صبر و شكيبايى بر خدايانتان پايدارباشيد.[17]
طبرى نيز اين واقعه را با كمى تفاوت نقل مى‏كند.[18] پيامبر اكرم(ص) دراين ملاقات، با اين كلمات، يكى از اهداف مهم بعثت خويش را بيان فرمود. او به قريش فهماند كه آمده است تا حكومتى بر اساس كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» به وجود آورد كه همه عرب و عجم را در بر گيرد. البته حضرت به آنان پيشنهاد كرد كه آنان اولين كسانى باشند كه با گفتن اين كلمه و ايمان به دين جديد، از حاميان او و دينش باشند و جايگاه ويژه‏اى براى خود كسب كنند؛ اما وقتى آنان نپذيرفتند، حضرت براى اين‏كه به هدف خويش، يعنى برپايى حكومت اسلامى نايل شود، به سراغ ديگر قبايل رفت. ايشان با همه قبايل، كه براى مراسم حج به مكه مى‏آمدند، ملاقات مى‏كرد و اين پيشنهاد را به آنان مى‏داد. ابوجهل نيز پشت سر آنحضرت حركت مى‏كرد و مردم را از پذيرش سخنان ايشان بر حذر مى‏داشت.

شروع بعثت پيامبر(ص) با انتخاب جانشين و خليفه

از امورى كه نشان مى‏دهد پيامبر اكرم(ص) از همان آغاز، در پى تشكيل حكومت بود و يكى از اهداف بعثت و رسالت ايشان همين امر بوده است، انتخاب جانشين و خليفه از سوى آن حضرت است.
در حديث معروف انذار، كه داستان آن، در اولين روزهاى دعوت علنى پيامبر اكرم(ص) روى داده است، آن حضرت، حضرت على(ع) را خليفه و وصى پس از خود معرفى كرد و در حقيقت، جانشين خويش را معيّن ساخت.[19] پس رسول خدا(ص) حتى در مراحل آغازين دعوت به اسلام، اين نكته را به مردم گوشزد كرده بود كه در پى ايجاد يك نظم و نظام نو در جهان است كه پس از او نيز استمرار خواهد داشت. از اين رو، جانشين خود را نيز به مردم معرفى كرد تا بعدها كسى در اين امر طمع نكند.
از سوى ديگر، از هنگام دعوت آن حضرت از قبايل مختلف، براى گرايش به اسلام و يارى خود، مردم دريافته بودند كه رسول خدا(ص) به دنبال تشكيل حكومت است و بدين رو، برخى افراد، يارى خود و قومشان را منوط به اين مى‏دانستند كه آن‏حضرت، آنان را جانشين خويش گرداند. ايشان در يكى از ملاقات‏هايش به سراغ طايفه بنى عامربن صعصعه رفت و آنان را به ايمان به خداوند دعوت و از آنان تقاضاى يارى كرد. فردى از اين قبيله، به نام بحيرة بن فراس به ديگران گفت: اگر من اين جوان قرشى راداشتم، همه عرب را تحت سلطه خويش در مى‏آوردم. آن گاه به پيامبر اكرم(ص) چنين خطاب‏كرد:
در اين باره چه گويى كه اگر ما تو را در كارت يارى كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز كرد، ما پس از تو حاكم گرديم.
پيامبر فرمود:
اين مطلب به دست خداوند است و هر كجا بخواهد، آن را قرار مى‏دهد.
آن شخص گفت:
ما در راه تو گلوى خويش را هدف شمشيرهاى عرب قرار دهيم و آن گاه كه تو پيروز شدى،حكومت در دست ديگرى قرار گيرد؟ ما نيازى به كار تو نداريم. سپس از ايشان روى‏برتافتند.[20]
در اين گفت و گو آن حضرت مسأله جانشينى خويش را امرى الهى معرفى مى‏كند و هر چند پيش از آن، به اقوام خاص خويش جانشين منصوب از طرف خداوند را معرفى كرده بود، ولى در اين‏جا نمى‏خواست صريحاً از حضرت على(ع) نام ببرد؛ زيرا افرادى از اين قبيل، كه تنها به دنبال به دست آوردن حكومت بودند، با معيّن نبودن جانشينى آنان، حاضر به يارى آن حضرت نبودند. پس چگونه به يارى ايشان مى‏پرداختند وقتى در مى‏يافتند كه اين امر به گونه‏اى خاص تمام شده است؟
از سوى ديگر، مسأله جانشينى حضرت على(ع) در ميان قريش و اقوام نزديك پيامبر اكرم(ص) نيز با استهزا و مسخره آنان رو به رو شد و آنان اين مسأله را جدى نگرفتند و رسول خدا(ص) ديگر نمى‏خواست اين امر را پيش از استقرار حاكميت خويش مطرح كند.
احتمال ديگرى نيز وجود دارد مبنى بر اين‏كه سخن آن حضرت، مربوط به آن چيزى است كه در خارج پس از او تحقق مى‏يابد؛ يعنى هر چند خداوند شخصى را براى جانشينى آن حضرت معيّن كرده است، اما وقتى شرايط و عملكرد مردم تغيير مى‏كند، خداوند نيز آنان را از نعمت خويش محروم مى‏سازد و به راه ديگرى مى‏برد. پس اين كار، به هر حال، در دست خدا است و هر چه بخواهد، انجام مى‏دهد.
حضرت على(ع) در ادامه آن بخش از خطبه 192 نهج البلاغه، كه در آن، نعمت‏هاى بعثت رسول خدا(ص) را بر مى‏شمرد و يادآورى مى‏كند كه نعمت‏هاى فراوان در سرزمين حجاز، مديون بعثت آن حضرت است، به بيان مسأله حكومت مى‏پردازد و اصلاح امور مردم را در سايه پديدار شدن حكومت ثابت و قاهرى مى‏داند كه حاصل بعثت پيامبر اكرم(ص) بوده است. اين حكومت، به مردم حجاز، عزت و قدرت بخشيد و آنان را حاكم بر كسانى قرار داد كه پيش از بعثت، حاكم بودند و آنان را به قدرتى مى‏رساند كه هيچ‏كس ياراى مبارزه و مقاومت در برابر آنان را نداشت:
فانظروا الى مواقع نعم اللّه عليهم حين بعث اليهم رسولا... قد تربعّت الامور بهم فى ظلّ سلطان قاهر و آوتهم الحال الى كنف عزّ غالب و تعطّفت الامور عليهم فى ذرى ملك ثابت فهم حكام على العالمين و ملوك فى اطراف الارضين يملكون الامور على من كان يملكها عليهم.... پس به محلهاى نعمت‏هاى خداوند به مردم، هنگامى كه پيامبر اكرم را به سوى آنان فرستاد، بنگريد...همانا امور آنان در سايه قدرت كامل و غالب استوار گرديد و در سايه عزتى غالب قرار گرفتند و امور به آنان در اوج حكومتى ثابت و پايدار روى آورد. پس آنان حاكم و زمامدار جهانيان شدند و سلاطين روى زمين گشتند و فرمان‏رواى كسانى شدند كه قبلاً بر آنان حكومت مى‏كردند....
اين سطنت، كه حضرت، آن را نشأت گرفته از بعثت رسول خدا(ص) مى‏داند، همان سلطنتى است كه در خطبه ديگر، آن را به خداوند و اسلام نسبت مى‏دهد و از مردم مى‏خواهد با اطاعت از او حافظ آن باشند و هشدار مى‏دهد كه اگر اطاعت نكنيد و سلطنت اسلام از شما منتقل شود، ديگر به سوى شما بر نمى‏گردد:
انّ اللّه بعث رسولاً هاديا بكتاب ناطق و امر قائم...و انّ فى سلطان اللّه عصمة لامركم فاعطوه طاعتكم غير ملومة و لا مستكره بها و اللّه لتفعلنّ او لينقلنّ اللّه عنكم سلطان الاسلام ثم لا ينقله اليكم ابداً حتى يارزالامر الى غيركم.[21]
البته در اين خطبه نيز پس از اشاره به بعثت رسول خدا(ص) و بيان سلطان خدا و اسلام‏به‏بيان اين مطلب مى‏پردازد كه سلطان اسلام، ناشى از بعثت آن حضرت و شعبه‏اى‏ازرسالت او است كه به صورت حكومت اسلامى در جامعه جلوه‏گر شده است. همين‏حكومت را حضرت على(ع) در شكواييه‏اى از قريش، به خود پيامبر اكرم(ص) نسبت‏مى‏دهد كه پس از ايشان براى خويش ثابت مى‏دانسته و قريش آن را از او سلب‏كرده‏اند:
فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى و سلبونى سلطان ابن امّى.[22]
خداوند مكافات اعمال قريش در باره من را به آنان بدهد! همانا آنان رابطه خويشاوندى را با من قطع كردند و حكومت فرزند مادرم را از من گرفتند.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

خطابهاي خداوند به پيامبر(ص)

پيامبر عظيم الشأن(ص) توسط عبدالمطلب جد بزرگوارش «محمد» نام گرفت.
صاحب «مجمع البيان» مي گويد: «محمد از تحميد گرفته شده و تحميد بالاتر از حمد است. محمد يعني فرورفته در تمامي خوبيها».(1)
اما پيامبر(ص) از جانب خداوند هيچ گاه با اسم مورد خطاب واقع نشده است، بلكه با القاب و اوصاف خاصي چون «يا ايها الرسول»، «يا ايها النبي»، «يا ايها المزمل»، «يا ايها المدثر» از آن حضرت ياد كرده است و نيز با القابي همچون «طه» و «يس» مورد ستايش واقع شده است.
اين در حالي است كه در مورد ديگر پيامبران، آنان را با اسم مورد خطاب قرار داده است: «يا نوح»، «يا عيسي»، «يا موسي» و ... تنها در چهار مورد در جمله هاي خبري نام «محمد» آورده شده، (سوره هاي آل عمران/144، احزاب/40، محمد/2 و فتح/29) و يك مورد هم با عنوان «احمد»( سوره صف/6) از ايشان ياد كرده است. البته اين كه حضرتش را به نام نخوانده، بلكه با اوصاف و القاب بسيار خطاب قرار داده؛ به اين دليل است كه زيادتي اسماء و القاب دليل بر علو شرف و عظمت مسمي خواهد بود و همچنين تا مقام و منزلت و علو مرتبه او را بر باقي پيامبران ظاهر بفرمايد.(2)

خطابهاي خداوند به پيامبر(ص)
الف) خطاب پيامبر با رسول: رسول به پيامبري مي گويند كه كتابي همراه داشته باشد، در مقابل نبي كه پيامبري را مي گويند كه از جانب خدا خبر مي دهد، هر چند كتابي با او نباشد. اين نوع خطاب به پيامبر(ص) با عنوان «ايها الرسول» تنها دو بار در قرآن آمده است كه براي شرافت و بزرگداشت پيامبر(ص) است. اين معني در آيات 41 و 67 مائده منظور شده و اين شرافت و بزرگداشت تعليم و تأديبي براي مؤمنان است و متضمن نهي از خطاب آن حضرت با نام است و با اين كه امر شده او را با وصفش خطاب كنيد، بعضي از اعراب اين ادب را نگاه نمي داشتند و مي گفتند: «يا محمد» لذا آيه «لا تجعلوا دعاء الرسول بينكم كدعاء بعضكم...» نازل شد. پس از اين، ديگر هيچ كس او را با نام صدا نمي زد.
همچنين در خطاب «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...» گفته شده اين خطاب خاصي است به پيامبر و مي خواهد حس مسؤوليت را در پيامبر بيشتر تحريك و اراده او را تقويت كند.(3) صاحب «منهج الصادقين» نيز مي گويد: چرا انبياي ديگر را با نام مخاطب مي ساخت امام چون نوبت به پيامبر(ص) رسيد او را به صفات كمال خطاب كرد؛ چون «يا ايها الرسول» پس اين گونه خطاب كردن نشانه تشريف است(4).
علامه طباطبايي نيز مي گويد: چون در اين آيه سخن از تبليغ است و مناسب ترين القاب پيامبر(ص) در اين مقام عنوان رسالت است با اين عنوان مورد خطاب قرار گرفته است.

ب) خطاب پيامبر(ص) با «نبي»: نبي صفت مشبهه از «نبأ» است به معني خبري كه داراي فايده بزرگي باشد كه از آن علم حاصل شود.
صاحب مجمع البيان «نبي» و «رسول» را يكي مي داند با اين تفاوت كه «رسول» به فرشتگان و بشر هر دو گفته مي شود، ولي «نبي» فقط به بشر اختصاص دارد.(5)
نبي 43 بار در قرآن آمده است كه خداوند پيامبرش را 13بار با عنوان «يا ايها النبي» مورد مخاطب قرار داده است كه اين نوع خطاب، براي آن است تا به مؤمنان روش خطاب كردن ايشان را ياد دهد.(6)
اما بسياري از خطابهاي قرآن به پيامبر(ص) با اين عنوان مراد و مقصود شخص پيامبر(ص) نيست، بلكه ديگرانند؛ چه مردم زمان پيامبر و چه آيندگان.
به عنوان مثال، در آيه اول سوره احزاب: «يا ايها النبي اتق ا... ولا تطع الكافرين ...» اگر چه خطاب به پيامبر(ص) است، ولي مقصود امت آن جناب و دستوري عام است ؛ چون اولاً «يا ايها» مخصوص مواردي است كه هدف جلب توجه عموم به مطلبي است و ثانياً تقوا سرلوحه زندگي آن حضرت بوده است و حاشا كه اطاعت از كفار كرده باشد، بنابراين مفهوم اين دستورات به پيامبر(ص) اين نيست كه او در مسأله تقوا و ترك اطاعت كافران و منافقان كوتاهي داشته، بلكه با اين بيانات از يك سو جنبه تأكيد در مورد وظايف پيامبري است و از سوي ديگر، درسي براي مؤمنان. از اين قبيل آيات كه پيامبر(ص) با افعال مخاطب و يا ضماير به صورت عتاب آميز مورد خطاب قرار گرفته، بسيار است كه مي توان آنها را بيانگر مراقبت شديد خداوند از آن حضرت دانست.(7)
البته نبايد ناديده انگاشت كه نخستين مخاطب قرآن و ابلاغ كننده آيات بر مردم (در همه جا) پيامبر(ص) است و برخي از اين توبيخات صرفاً براي ابلاغ و تبيين، بر پيامبر خطاب گرديده است. آيه «ولقد اوحي اليك والي الذين من قبلك...» از جمله آياتي است كه خطاب عتاب آميز به پيامبر(ص) شده و مفسران نظرات مختلفي بيان كرده اند . برخي معتقدند، مراد از آن تهييج پيامبر، مأيوس ساختن كافران و آگاه كردن امت به اين حكم است. و يا آيه «واما ينزغنك من الشيطان نزغُ فاستعذ بالله ...» كه غالب مفسران اين آيه را خطابي به پيامبر(ص) در مقابله با غضب و وسوسه شيطاني دانسته اند، اما صاحب «الميزان» در تفسير آيه مي گويد: با اين كه خطاب به رسول خدا است، اما مراد امت پيامبر است، زيرا پيامبر معصوم است.(8)
از اين نوع خطابها در قرآن فراوان ديده مي شود. اما پيامبر(ص) با خطابهايي همچون «يا ايها المزمل» ، «يا ايها المدثر» هم مورد خطاب واقع شدند كه خداوند مي خواسته با اين خطابها، پيامبرش دوستي خدا را حس كند و سنگيني بار رسالت را احساس نكند.
با وجود اين موارد، خطابهاي خدا به پيامبر(ص) تنها با اوصاف و عناوين پروردگار همراه نبوده است؛ گاهي پيامبر با صيغه هاي مختلف افعال و انواع خطابها از جانب خداوند مورد خطاب واقع شده است كه عبارتند از:
الف) استعمال صيغه امر كه بنابر آن چه گفته شد، يا منظور بيان مطلبي كلي بوده مثل آيه: «واخفض لهما جناح الذل ...» كه خطاب به پيامبر در مورد احسان به والدين است؛ در حالي كه پيامبر پدر خود را نديده و مادرش را هم در كودكي از دست داده و يا حضرت تنها مأمور رساندن مطالب به مكلفين بوده است مثل خطاب با واژه «قل» كه 332 بار در قرآن تكرار شده است.
ب) استعمال صيغه هاي مختلف فعل «رأي»(ديدن) است كه هر كدام از آنها جاي بحث و بررسي فراوان دارد و جمعاً 90 مرتبه پيامبر در قرآن با فعل «رأي» و مشتقات و افعال آن(36 بار با كلمه «تري»، «لوتري» 36 مرتبه، «ألم تر» 15 بار، با «رأي» و «أرأيت» 4 بار، «نرينك» و، «نريك»20 بار و يك مرتبه «أريناك» و «ليريكم ا...») مورد خطاب واقع شده اند.
ج) استعمال صيغه هاي مخاطب كه نمونه هايي از آن بيان شد.
د)خطاب فرد با لفظ جمع، كه مخاطب اصلي آن پيامبر(ص) است؛ هر چند جمع آورده شده: «يا ايها الرسل كلوا من الطيبت... فذرهم في غمرتهم» در اين آيه پيامبر(ص) مورد خطاب است؛ زيرا نه هيچ پيامبري معاصر و نه بعد از آن حضرت بوده است.

همچنين به لحاظ زماني، خطابهاي خداوند به پيامبر(ص) را مي توان در سه دوره از لحاظ زمان تقسيم بندي كرد كه خطابهايي همچون «يا ايها المزمل»، «يا ايها المدثر» به آغاز وحي مربوط است و دوره بعد ابتداي ابلاغ رسالت در مكه است كه با القابي همچون نذير، منذر، بشير، مبشر مورد خطاب قرار مي گيرد، تا ذهن و قلب مشركان و منكرين پيامبر(ص) را آماده كند و سپس با «رسول كريم»، «رسول ا...»، «رسول مبين» و «نبي» مورد خطاب قرار مي گيرد و مرحله نهايي خطابهاي خداوند بر پيامبر(ص) در مدينه مي باشد كه در اين مرحله، خداوند پيامبرش را با القاب و صفات پسنديده مورد خطاب قرار داده است.
*طيبه پوراوند . maarefquran

--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :

1- جعفر سبحاني، «فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام»، ص 59.
2- فتح ا... الكاشاني، «منهج الصادقين»، ج 7، ص 246.
3-ناصر مكارم شيرازي، «تفسير نمونه»، ج 4، ص 383.
4- «منهج الصادقين»، ج 3، ص 238 - 239.
5- «مجمع البيان»، ج 7، ص145.
6- جلال الدين سيوطي، «الاتقان في علوم القرآن»، ج 2، ص 113.
7- محمد حسين فضل ا....، «من وحي القرآن»، ج 11، ص 124.
8- محمدحسين طباطبايي، «تفسير الميزان»، ج 8، ص .498

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

دست‏بيعت پيامبر(ص) دست‏خداست

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما×(سوره فتح آيه 10)

[كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند]با خدا بيعت مى‏كنند، بيعت‏با تو بيعت‏با خداست.بالاتر از اين، «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خداست‏بالاى دست آنها، يعنى چه؟

بيعت از ماده «بيع‏» به معنى فروختن است.حقيقت‏بيعت پيمان است، همين چيزى است كه ما امروز در مواقعى به آن مى‏گوييم دست دادن.مثلا شخصى مى‏گويد اگر من افرادى كمك پيدا كنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان كار خير سرمايه‏گذارى كنم.به يكى كه آنجا نشسته و چنين روحى دارد مى‏گويد حاضرى همين مقدار سرمايه‏گذارى كنى؟ مى‏گويد بله، مى‏گويد دست‏بده.اين دست دادن چيست؟فردى حرف مى‏زند، يك حرف هم ديگرى مى‏زند، ولى وقتى كه مى‏خواهند اين را به صورت مؤكد در بياورند، دستهايشان را روى همديگر مى‏گذارند.اين دستها را كه مى‏گيرند و فشار مى‏دهند، اين فشار دادن يعنى من قول دادم، من متعهد شدم.در عرب هم همين كار معمول بوده كه اسم اين را مى‏گذاشتند «بيعت‏» .وقتى كسى[مى‏خواست]آمادگى خودش را براى امرى، براى نصرت و يارى شخصى، يا به عنوان خلافت او[اعلام كند]، مى‏آمد دست مى‏داد و بيعت مى‏كرد و اين را پيمان خيلى مؤكدى مى‏شمردند و نقض بيعت را جايز نمى‏دانستند و طبعا هم جايز نيست(نقض بيعت را مى‏گفتند «نكث‏» ، كه حالا اينجا مى‏خوانيم: «من نكث فانما ينكث على نفسه‏» )چون وفاى به پيمان يك امر عقلى و انسانى است كه يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود (1) .

در قضيه حديبيه وقتى كه كار سخت‏شد و احتمال اينكه درگيرى و جنگ شديدى رخ بدهد[قوت گرفت]و مسلمين هم چنين آمادگى‏اى داشتند، غير از يك نفر بقيه همه آمدند با پيغمبر اكرم در زير آن درخت‏بيعت كردند.قرآن اينجا مى‏فرمايد آنها كه با تو بيعت كردند در واقع با خدا بيعت كردند.مقصود اين است كه اينجا تو طرف نيستى، خدا طرف است، نه اينكه فقط با يك انسان بيعت كردند، چون آن انسان براى خودش كارى را نمى‏خواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است كه در واقع آنچه كه در او وجود ندارد همان من اوست.چون من او فانى شده و نيست پس در واقع اين دست‏خداست كه اينجا دراز شده.بزرگترين و عالى‏ترين تعبيراتش اينجاست:قرآن دارد كه «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خدا بالاى دست آنهاست.اينجا مقصود چيست؟آيا قرآن مى‏خواهد بگويد كه دست‏سومى(البته در مقام تشبيه)بالاى اين دو دست وجود دارد؟يعنى شما كه دستتان را مى‏دهيد به دست پيغمبر و بيعت مى‏كنيد دست‏خدا روى دست هر دوى شماست، هم روى دست مؤمنين و هم روى دست پيغمبر؟يعنى براى خدا واقعا يك دست تخيل شده است و به چنين چيزى تشبيه شده؟نه، اين نيست.اساسا از ادب قرآن به دور است كه براى خدا از آن جهت كه خداست‏يك دست جسمانى فرض شود، بلكه قضيه به گونه ديگرى است.آنها كه بيعت مى‏كردند پيغمبر اكرم اين طور بيعت مى‏كردند كه دستشان را بالا مى‏گرفتند و آنها دستشان را پايين مى‏گرفتند، هميشه دست آنها پايين بود و دست پيغمبر بالا، كه در قضيه مامون و حضرت رضا نقل كرده‏اند كه وقتى مردم آمدند با حضرت رضا عليه السلام براى ولايت عهد بيعت كنند آنها به سبك مخصوص خودشان بيعت مى‏كردند.حضرت فرمود نه، من آنچنان از شما بيعت مى‏گيرم كه جدم پيغمبر بيعت كرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونه‏اى گرفتند كه پشت دست‏به طرف خودشان بود و روى آن به طرف جمعيت، و دست‏حضرت بالا قرار مى‏گرفت و دست آنها پايين.

پس در اينجا مقصود اين است كه دست‏شما پايين بوده و دست پيغمبر بالا.آن دست‏خدا بود كه روى دست‏شما بود، يعنى دست پيغمبر دست‏خداست، نه دست‏خدا روى دست‏شما و دست پيغمبر بود.اين نظير آيات ديگرى است كه ما در قرآن داريم: «من يطع الرسول فقد اطاع الله‏» (2) هر كه پيغمبر را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده.اين در واقع مرحله‏اى از توحيد را بيان مى‏كند كه خيلى خيلى والاست، يعنى مرحله‏اى از توحيد پيغمبر را بيان مى‏كند كه در اين مرحله اساسا بايد گفت پيغمبر از خودش «نيست‏» است، اراده او در اراده خداست، او ديگر از خود اراده‏اى ندارد.او نيست كه حرف مى‏زند، اصلا او از خودش سخن ندارد، اين خداست كه دارد با زبان او حرف مى‏زند.دست او كه حركت مى‏كند او نيست كه دستش را حركت مى‏دهد، اين خداست كه دست او را حركت مى‏دهد.مفهوم آن حديثى است كه شيعه و سنى نقل كرده‏اند: لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته، فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر بها و يده الذى يبطش بها (3) بنده قدم به قدم به من نزديك مى‏شود تا آنجا كه مورد محبت و عنايت من قرار مى‏گيرد.به آن مرحله كه رسيد منم چشم او كه مى‏بيند و منم گوش او كه مى‏شنود و منم دست او كه دراز مى‏شود، يعنى اويى ديگر در كار نيست.

بنابراين شما بايد بدانيد كه با خدا بيعت كرده‏ايد نه با كس ديگر، پس وفاى به چنين بيعتى وفاى به بيعت‏با خداست و نقض چنين بيعتى نقض بيعت‏با خداست.حال از اين چه نتيجه‏گيرى مى‏شود؟در بيعت‏با بشر دو طرف است، يعنى هر دو طرف سود و زيان دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است، زيانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى كه شخصى با يك نفر ديگر بيعت مى‏كند بر خلافت، بر حكومت و امثال اينها، آن كسى كه بيعت مى‏گيرد، از تابعين خودش سود مى‏برد و در مقابل، متعهد است‏به اينها سود برساند.اما اگر انسان با خدا بيعت كند، آن كه سود نمى‏خواهد و بى‏نياز از سود ست‏خداست و آن كه صد در صد سود مى‏برد بنده است.نتيجه اين است كه اگر بيعت را نقض كند آن كه ضرر مى‏برد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مى‏فرمايد-چون طرف يعت‏خداست- «فمن نكث‏» پس هر كسى كه اين بيعت را نكث كند و بشكند به ضرر دو طرف است‏يا به ضرر يك طرف؟به ضرر يك طرف.آن طرف همان طور كه از نفعش بى‏نياز است، از ضررش هم بى‏نياز است. فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله اما اگر كسى نقض بيعت نكند و به پيمان خودش باقى بماند خدا اجر عظيم به او مى‏دهد.اجرى كه در مقياس الهى عظيم باشد ديگر براى ما قابل توصيف نيست.

پى‏نوشتها:

1- مائده/1.

2- نساء/80.

3- اصول كافى، ج 4/ص 53 و بحار الانوار، ج 87/ص 31، با اختلاف در عبارت.



--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :
كتاب: آشنايى با قرآن جلد پنجم صفحه 195
نويسنده: استاد شهيد مرتضى مطهرى

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

با پيامبر در آخرين ساعات حيات

اشاره
رحلت جانگداز پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) يكى از اندوه بارترين حوادث تاريخ اسلام به شمار مى رود; چنان كه حضرت على(عليه السلام) پس از غسل و كفن بدن پاك آن فرستاده خدا، كفن را از صورتش كنار زد و با قلبى شكسته و اندوهگين، او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «پدر و مادرم به فدايت! با رحلت تو، رشته نبوّت و وحى الهى و اخبار آسمان ها منقطع گرديد. اگر ما را به شكيبايى در برابر ناگوارى ها دعوت نفرموده بودى، چنان در فراق تو اشك مى ريختم كه چشمه هاى اشك چشمانم را خشك مى گردانيدم، حزن و اندوه ما در اين مصيبت، هميشگى است، اگرچه اين مقدار از حزن و اندوه در مصيبت فقدان تو بسيار ناچيز است; اما چاره اى جز اين نيست. پدر و مادرم به فدايت! ما را در سراى ديگر به ياد آور و در خاطر خود نگاه دار.»( ) آن گاه صورت مباركش را با كفن پوشانيد. در اين نوشتار درصدد هستيم كه مهم ترين مسأله مربوط به ايام رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، يعنى خلافت و جانشينى آن حضرت را مورد بررسى قرار دهيم و بدين منظور از كتاب هاى مختلف تاريخ صدر اسلام، به ويژه از كتاب «موسوعة التاريخ الاسلامى» استفاده كرده ايم.

تاريخ وفات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
قول مشهور علماى شيعه اين است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)روز دوشنبه، بيست و هشتم صفر سال يازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه اين است كه دوازدهم ربيع الاول همان سال، رحلت نمود.
شيخ مفيد مى نويسد: «پيامبر در روز دوشنبه، بيستوهشتم صفر سال يازدهم هجرى رحلت فرمود و در اين هنگام شصت و سه سال داشت.»( ) به پى روى از او، مرحوم طبرسى در اعلام الورى و قطب راوندى در قصص الانبياء و حلبى در مناقب آل ابى طالب و اربلى در كشف الغمّه، همين تاريخ را از او نقل كرده اند و اين خبر مشهور است. اما در اصول كافى، ج 1، ص 439 آمده است: «رسول خدادر شب دوازدهم ربيع الاول رحلت كرد.» شيخ طوسى هم همين قول را در أمالى، ص 266، حديث 491 با سند خود از ابن حَزَم روايت كرده، و اين مطابق با چيزى است كه در سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 304 ذكر گرديده است. البته شيخ طوسى در كتاب ديگرش، تهذيب، ج 6، ص 2 و مصباح، ص 732 از استادش، شيخ مفيد پى روى كرده و همان بيست و هشتم صفر را نقل كرده است.
اين در حالى است كه ابن خشاب بغدادى (م 567 هـ.ق) و ابن أبى ثلج بغدادى (م 325 هـ.ق) با سند خود، از نصر بن على جهضمى، از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على(عليه السلام)روايت كرده اند: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربيع الاول سال يازدهم هجرى، در حالى كه شصت و سه سال داشت، رحلت فرمود.»( )
طبرى هم در روايتى از كلبى، از ابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل مى كند كه «رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در ميانه روز دوشنبه، دوم ربيع الاول سال يازدهم هجرى از دنيا رفت.»( )
إربلى در اعتراض به اوضاع پيش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امين وحى الهى نوشته است: «اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول)، قابل پذيرش و معقول است; زيرا از مقام و عظمت آينده وى بى اطلاع بودند و از سوى ديگر، بى سواد بودند و تاريخ ولادت ها را ضبط نمى كردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاريخ وفات آن حضرت بسيار عجيب و سؤال برانگيز مى باشد; زيرا رحلت وى حادثه بسيار بزرگى بود كه مى بايست تمام حوادث آن به صورت دقيق ضبط و ثبت گرديده باشد.»( )
اما متأسفانه بسيارى از حوادث و سفارش هاى بسيار مهم و تاريخ ساز آن حضرت تحريف يا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى كه بنى اميّه توانستند به عنوان خليفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشينند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگيرند و فرزندانش حسن و حسينعليهما السلام را به شهادت برسانند. تاريخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نيز از جمله مواردى بوده كه سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.

اهميت جنگ با روميان
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به خوبى بر اهميت منطقه شامات و فلسطين كه تحت سيطره روميان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود كه دولت نيرومند روم، كه شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع يهوديان فتنه جو و گرفتن جزيه از مسيحيان بوده است، ساكت و آرام نمى نشيند و درصدد فرصتى است كه ضربه اى به حكومت نوپاى اسلام بزند. از اين رو، در سال هشتم هجرى سپاهى را به فرمان دهى جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه روانه اين سرزمين نمود تا خطرات احتمالى را دفع كنند. در اين سريه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زيادى از مسلمانان به شهادت رسيدند و باقى مانده لشكر اسلام به فرماندهى خالد بن وليد عقب نشينى كرد و به مدينه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى روميان براى حمله به سرزمين حجاز در مدينه منتشر گرديد، پيامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم «تبوك» گرديد و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خون ريزى، به مدينه بازگشت. بدين سان، احتمال خطر در نظر پيامبر بسيار جدّى بود و به همين دليل، پس از مراسم حجة الوداع و ورود به مدينه، سپاهى منظّم براى اعزام به اين منطقه آماده كرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت كنند.( ) پيامبر براى تشويق مسلمانان به شركت در اين جهاد، با دست خود پرچمى براى اُسامه بست( ) و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا جهاد كن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان بر اُنبا شبيخون بزن و مسافت مدينه تا شام را آن چنان سريع طى كن كه دشمن از حركت تو خبردار نشود.»

اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق از عروة بن زبير و ديگران روايت كرده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)با وجودى كه از بيمارى رنج مى برد، لشكر اُسامه را به سوى «بلقاء» و «داروم» در سرزمين فلسطين راهى كرد. در اين ميان، عده اى مى گفتند: چگونه او را كه جوانى بيش نيست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عده اى از صحابه، آن حضرت در حالى كه سرش را با پارچه اى بسته بود، از حجره بيرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت كنيد و همراه لشكر او خارج شويد. به جانم سوگند كه اگر امروز درباره فرماندهى او ايراد مى گيريد، در گذشته در مورد پدرش هم ايراد مى گرفتيد. او شايستگى فرمان دهى را دارد چنان كه پدرش هم شايستگى فرمان دهى را داشت.» سپس از منبر پايين آمد.( )
واقدى با آن كه فرد باهوش و زيركى بوده و سعى مى كرده است تفصيل مطالب را از اخبار و احاديث و روايات جمع آورى كند، اما در صدد برنيامده است افراد اين سپاه را مشخص كند كه اين گونه رسول خدا در اعزام آن تأكيد داشت. او شش بار كلمه «الناس» را در مورد سپاه اسامه و سه بار كلمه «المسلمين» و همچنين سه بار كلمه «المهاجرين الاولين» را به كار برده و يك بار كلمه «أنصار» را بر «المهاجرين الاولين» عطف كرده و گفته است: «فى رجال من المهاجرين و الأنصار»، آن گاه دو نفر از انصار را نام مى برد. اما ـ چنان كه گذشت ـ ابن اسحاق و ابن هشام بر كلمه «المهاجرين الاولين» متمركز شده اند و ابن اسحاق فقط يك بار در روايت عروة، كلمه «انصار» را بر «مهاجرين» اضافه نموده است.( )
يعقوبى در كتاب خود به اختصار مى نويسد: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)پرچم را براى فرمان دهى اسامه بر تعداد زيادى از مهاجران و انصار، بست كه در اين سپاه ابوبكر و عمر نيز حاضر بودند. در اين ميان، عده اى اعتراض كرده، گفتند: او كم سن و سال است و فقط نوزده سال دارد! اما پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «اگر امروز درباره فرمان دهى او اعتراض مى كنيد، پيش از اين بر فرمان دهى پدرش هم اعتراض مى كرديد، در حالى كه هر دو براى فرمان دهى لايق بودند.»( )
يعقوبى برخلاف واقدى مى نويسد: مريضى آن حضرت تقريباً در نيمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در اين موضوع موافق است كه سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حركت نكرد.( )

برحذر داشتن مردم از فتنه
شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: «هنگامى كه رسول خدا از نزديك شدن اجل خود مطّلع گرديد، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى مى كرد و آنان را از فتنه انگيزى و اختلاف پس از خودش برحذر مى داشت. و بسيار سفارش مى كرد كه به سنّت او متمسّك شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پى روى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آن ها، و كمك و يارى به آن ها در دين تشويق مى كرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر مى داشت و راويان بسيارى از آن حضرت نقل كرده اند كه فرمود: اى مردم، من از ميان شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد مى شويد. آگاه باشيد كه درباره دو چيز از شما سؤال خواهم كرد. پس مواظب باشيد كه چگونه از آن ها محافظت مى كنيد. بدانيد كه خداوند به من خبر داده است كه اين دو از هم جدا نمى شوند تا مرا ملاقات كنند. من اين ها را از خدا درخواست كردم و آن ها را به من عطا فرمود. آگاه باشد كه من اين دو را در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم. از آن دو پيشى نگيريد كه متفرق مى شويد و از آن دو عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و سعى نكنيد كه چيزى به آن دو ياد بدهيد; زيرا آن دو آگاه تر از شما هستند. اى مردم، اين گونه نباشيد كه پس از من به كفر خويش بازگرديد و خون همديگر را بريزيد... آگاه باشيد كه على بن ابى طالب، برادر و وصى من است كه بر سر تأويل قرآن مى جنگد; چنان كه من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب كرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد كه به سوى سرزمين روم، همان جايى كه پدرش به شهادت رسيده بود، حركت كند. نقشه آن حضرت اين بود كه مهاجران و انصار اوليه را از مدينه به بيرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، كسى از اين ها در مدينه نمانده باشد كه در رياست بر مردم طمع كند، و به منازعه با جانشين و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاى مال گرداند. به همين دليل، اسامه را به فرمان دهى افرادى كه ذكر شد منصوب كرد و تلاش نمود كه هر چه سريع تر آنان از مدينه بيرون بروند. او به اسامه دستور داد كه در «جرف» اردو بزند و مردم را ترغيب كرد كه هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حركت كنند، و آنان را از سستى و كُندى برحذر داشت. اما در همين ايام كه درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سريع تر اعزام كند، بيمار شد و بسترى گرديد و در اثر آن رحلت كرد.»( )
البته يكى ديگر از علت هاى اين انتخاب آن بود كه پيامبر مى خواست مفاخره هاى عده اى از مهاجران و انصار اوليه را زير سؤال ببرد و به آن ها بفهماند كه به دست گرفتن مقام و موقعيت هاى اجتماعى در گروى لياقت و شايستگى است كه اسامه اين شايستگى را دارد.
آن گاه شيخ مفيد قضيه نماز را نقل كرده و سپس گفته است: پس از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، كه ابوبكر و عمربن خطاب هم در ميان آنان بودند، فراخواند و پرسيد: آيا به شما دستور ندادم كه هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حركت كنيد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرده ايد؟ ابوبكر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار ديگر شما را ببينم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم; زيرا دوست ندارم كه حال شما را از ديگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه كنيد.( )
مشهور است كه آن حضرت كسانى را كه از دستور او سرپيچى نمودند، لعنت كرد، ولى در احاديث ما چيزى در اين مورد وارد نشده است، مگر در حديث ضعيفى كه قسمتى از گفتوگوى حرورى با امام باقر(عليه السلام)مى باشد و در بحارالانوار، ج 27، ص 324 آمده است. لعن پيامبر(صلى الله عليه وآله)را احمد بن عبدالعزيز جوهرى بغدادى (م 323 هـ.ق)، كه از قدماى معتزله مى باشد، در كتاب سقيفه ذكر كرده، و معتزلى شافعى بغدادى (م 665 هـ.ق) آن را در شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 52 از او نقل نموده، و شهرستانى نيز آن را در حاشيه فصل 1، ص 20 كتاب الملل و النحل نقل كرده است.

زيارت بقيع و ايراد خطبه
شيخ مفيد در ارشاد آورده است: پيامبر به حضرت على(عليه السلام)فرمود: جبرئيل هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرضه مى كرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه كرده است. سبب آن را چيزى نمى دانم، جز اين كه اجل من فرا رسيده است.( ) يا على، من بين انتخاب گنج هاى دنيا و جاودانگى در آن و بين بهشت مخيّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختيار كردم.»( )
پس از آن كه پيامبر بيمار شد و احساس كرد كه اجلش فرا رسيده است، به اطرافيانش فرمود: «مأمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار كنم.» پس بر حضرت على(عليه السلام)تكيه كرد و به بقيع رفت و در ميان قبرستان ايستاد و فرمود: «السلام عليكم يا اهل القبور...; سلام بر شما اى اهل قبور، به شما تبريك مى گويم كه از آنچه مردم در آن گرفتار مى شوند، عبور كرديد; زمانى كه فتنه ها همانند تكه هاى شب تار، يكى پس از ديگرى روى مى آورند.» سپس به منزل خود بازگشت.( )
پس از سه روز، در حالى كه سرش را بسته بود و به حضرت على(عليه السلام)و فضل بن عباس تكيه كرده بود، از منزل بيرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، هنگامه رفتن من از ميان شما فرا رسيده است، به هر كس كه وعده اى داده ام، بيايد تا آن را به او بدهم; و هركسى از من طلب كار است، بيايد تا آن را بپردازم. اى مردم، بين خدا و هيچ كس، چيزى جز عمل نيست كه با آن خير يا شرى انجام دهد. اى مردم، هيچ كس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به كسى كه مرا به حق مبعوث كرده است، هيچ چيز غير از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمى شود، و اگر فردى معصيت كند، نابود مى شود. آيا پيام خدا را ابلاغ كردم؟» و پس از ايراد خطبه، نماز كوتاهى به جاى آورد و وارد منزل ام سلمه شد.( )

نيابت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
شيخ مفيد در ارشاد آورده است كه بلال هر روز اذان مى گفت، سپس پيش پيامبر اكرم مى آمد و او را از اذان باخبر مى كرد. يك روز اذان صبح را گفت، سپس پيش آن حضرت آمد كه ديد به سبب بيمارى بى هوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: «الصلاة، يرحمكم اللّه.» رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: «يكى به جاى من نماز بخواند، من توانايى آن را ندارم.»
به دنبال آن، عايشه، گفت: ابوبكر را خبر كنيد!( ) و حفصه گفت: عمر را خبر كنيد!
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر و ابوبكر دستور داده بود كه همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمى دانست كه آنان از دستورش سرپيچى كرده اند، اما وقتى اين سخنان را از عايشه و حفصه شنيد، متوجه شد كه آن ها از دستورش سرپيچى كرده و در مدينه مانده اند. او مشاهده كرد كه هر كدام از اين دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با اين كه او زنده است در صدد فتنه انگيزى مى باشند. به همين دليل، فرمود: بس كنيد. شما همانند زنانى هستيد كه يوسف را به زندان فرستادند.
سپس على و فضل بن عباس را فراخواند و پس از وضو، با تكيه بر آن ها به سوى مسجد حركت كرد، در حالى كه از ضعف پاهايش بر زمين كشيده مى شد.
وقتى كه از منزل وارد مسجد شد، ابوبكر را ديد كه در محراب ايستاده است. آن حضرت نزديك محراب رفت و با دست به ابوبكر اشاره كرد كه عقب برود. ابوبكر به عقب رفت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در محراب ايستاد. او نماز را از همان جايى كه ابوبكر قطع كرده بود، ادامه نداد، بلكه نماز را از اول با تكبيرة الاحرام شروع كرد.( )

حديث دوات و كاغذ
شيخ مفيد در ادامه مى نويسد: پس از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بى هوش شد. در اين حال، صداى گريه و زارى از جمعيتى كه داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت(صلى الله عليه وآله)پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و كتف شترى (كاغذى) بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گم راه نشويد! يكى برخاست تا دنبال دوات و كاغذ برود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)دوباره بى هوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زيرا او هذيان مى گويد!( )، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: «انّا للّه و انا اليه راجعون.» ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل كرديم!
اين روايت را قبل از شيخ مفيد، هلالى حامدى در كتابش، ج 2، ص 794 و نيشابورى در ايضاح، ص 259 و طبرى در تاريخ خود به سه طريق از سعيد بن جبير از ابن عباس بدون ذكر نام عمر نقل كرده اند. مرحوم مجلسى هم آن را در بحارالانوار، ج 30، ص 70ـ73 به پنج طريق از بخارى و به دو طريق از الجمع بين الصحيحين و به سه طريق از صحيح مسلم آورده است كه بعضى به جابر بن عبدالله انصارى اسناد داده شده، و بقيه از ابن عباس روايت شده اند.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20ـ21، از كتاب تاريخ بغداد، تأليف احمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى (م204ـ208 هـ.ق)، از ابن عباس روايت كرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمويت را، كه بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترك كردى و پيش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترك كردم كه با دلو خود از چاه براى نخلستان ها، آب مى كشيد و قرآن مى خواند. سپس پرسيد: اى عبدالله، آيا هنوز هم به فكر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسيد: آيا هنوز هم گمان مى كند كه رسول خدا او را نصب كرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر اين كه از پدرم درباره آنچه او ادعا مى كند، سؤال كردم. پدرم پاسخ داد: او راست مى گويد. عمر گفت: «على نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جايگاه والايى داشت. ولى اين چيزى است كه حجتى را اثبات نمى كند و عذرى را برطرف نمى نمايد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)در زمانى، جايگاه على(عليه السلام)را بالا برد و هنگام وفاتش تصميم داشت كه به جانشينى وى تصريح كند، اما من از آن جلوگيرى كردم و اين به خاطر دل سوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمى بايست كه قريش بر امر حكومت مسلّط شوند; زيرا در اين صورت، عرب ها در تمام نقاط عليه آن ها طغيان مى كردند! رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هم آنچه را كه در دل داشتم، فهميد، لذا، از بيان آن خوددارى كرد.» خداوند ابا دارد كه امضا كند، مگر آنچه را كه جارى شده است!»
وى همچنين در شرح ابن ابى الحديد، ج 12، ص 78ـ 79 از ابن عباس نقل كرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بوديم. در بين راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمويت گلايه دارم; زيرا از او درخواست كردم كه همراه من خارج شود، اما امتناع كرد. هنوز هم او را ناراضى مى بينم!، به نظرتو ناخرسندى اش به خاطر چيست؟، گمان مى كنم كه او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همين طور است. او مى گويد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را براى خلافت معيّن كرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)چنين چيزى را اراده كرد، اما وقتى خدا آن را اراده نكرده بود، چه مى شود؟!، رسول خدا چيزى را اراده كرده بود، ولى خدا چيز ديگرى را اراده كرده بود، بدين سان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا(صلى الله عليه وآله) انجام نشد! آيا هرچه را كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اراده كرد، انجام شد؟! آن حضرت تصميم داشت كه هنگام وفاتش او را براى خلافت معيّن كند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از اين كار جلوگيرى كردم! رسول خدا هم اين را متوجه شد و از بيان تصميم خودش، خوددارى كرد!

وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به حضرت على(عليه السلام)
شيخ مفيد مى نويسد: پس از آن كه افراد از پيش آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بيرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابى طالب، و عمويم را پيش من بياوريد. آن دو را فراخواندند و آن ها نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمويش كرد و پرسيد: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده هايم عمل مى كنى و ديون مرا مى پردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پيرمردى پا به سن گذاشته و عيالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و كريم بوده اى و ممكن است بر عهده تو وعده اى باشد كه عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به على(عليه السلام)كرد و پرسيد: اى برادر من، آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده هايم عمل مى كنى و ديون مرا مى پردازى و پس از من به انجام كارهاى خانواده ام، اقدام مى كنى؟
على(عليه السلام) فرمود: بله، اى رسول خدا.
آن گاه فرمود تا شمشير، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچه اى را كه در جنگ ها به شكم مى بست، بياورند. پس از آن كه اين وسايل را حاضر كردند، همه آن ها را به على(عليه السلام)سپرد. سپس انگشترش را از دست بيرون آورد و فرمود: اين را هم بگير و به دست كن. آن گاه على(عليه السلام) را در آغوش كشيد و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.( )
شيخ صدوق با اسناد خود از ابن عباس روايت كرده است: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در بستر بيمارى خوابيده بود، عده اى از اصحاب در اطرافش بودند، در اين حال، عمّار بن ياسر از او پرسيد: «اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت! اگر آن واقعه رخ داد، چه كسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابى طالب; زيرا هنگامه غسل، ملائكه او را يارى مى دهند.
عمّار دوباره پرسيد: پدر و مادرم به فدايت! اگر اين واقعه رخ داد، چه كسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت(صلى الله عليه وآله) رو به على(عليه السلام) كرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آن كه روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در اين دو پارچه (كه پارچه هاى مستعملى بودند) يا ميان پارچه سفيد مصرى و برد يمانى كفن كن و مرا در پارچه گران قيمت كفن نكن. سپس جنازه ام را تا كنار قبرم حمل كنيد. در اين هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل همراه ملائكه بسيارى كه جز خداى متعال تعداد آن ها را نمى داند، سپس كسانى كه عرش را در بر گرفته اند، سپس ساكنان آسمان هاى هفت گانه، يكى پس از ديگرى و آن گاه تمام اهل بيتم و زنانم به ترتيب بر من نماز مى خوانند. آن ها به من اشاره مى كنند و بر من سلام مى فرستند. پس شما هم با گريه و زارى مرا اذيت نكنيد.( )

گريه انصار
شيخ مفيد در أمالى، با اسناد خود از ابن عباس روايت مى كند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گريه مى كردند. در اين هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على(عليه السلام)داخل شدند و به پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده اند و به حال شما گريه مى كنند; آن ها مى ترسند كه شما از دنيا برويد.
پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «دست هاى مرا بگيريد.» سپس در حالى كه ملحفه اى به دور خود پيچيده و سرش رابا پارچه اى بسته بود، وارد مسجد شد و بر منبر نشست.( ) آن گاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: «اى مردم، چه چيز باعث شده كه مرگ پيامبرتان را انكار كنيد؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمى گيرد؟ اگر بنا بود كه كسى جاويدان باقى بماند، براى هميشه در ميان شما باقى مى ماندم. آگاه باشيد كه من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى كه در ميان شما امانت هايى به يادگار گذاشته ام كه اگر بدان ها تمسّك جوييد، هرگز گم راه نمى شويد: كتاب خدا كه در دست هاى شماست و صبح و شام آن را مى خوانيد... و عترتم، اهل بيت خودم را، كه شما را به نيكى درباره آن ها سفارش مى كنم و شما را به نيكى درباره انصار سفارش مى كنم. هر آينه مى دانيد كه آن ها چه مقامى نزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آيا آن ها به شما پناه ندادند و امكاناتشان را در اختيار شما نگذاشتند، در حالى كه خودشان در سختى و مشقت به سر مى بردند؟ هر كدام از شما مسؤول امرى شديد كه در آن مى توانيد به نفع يا ضرر ديگران اقدام كنيد، در اين صورت بايد كه سخنان نيكوكاران انصار را بپذيريد و از خطاكنندگان آن ها در گذريد.
اين مجلس آخرين مجلسى بود كه برگزار شد تا اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ملاقات پروردگارش رفت.( ) سپس به افرادى كه در اطرافش اجتماع كرده بودند، فرمود: «اى مردم، بدانيد كه پس از من پيامبرى نمى آيد و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر كسى ادعاى پيامبرى كرد، ادعاى خودش است و جايگاهش جهنم خواهد بود. هر كسى كه ادعاى پيامبرى كرد، او را به قتل برسانيد و بدانيد كه پيروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه داريد و حق را برپاى داريد و متفرّق نشويد و مسلمان باقى بمانيد تا ماندگار باشيد.»( )

برادر مرا فرا خوانيد
شيخ مفيد در ارشاد انشا كرده است: اميرالمؤمنين جز براى انجام كارهاى ضرورى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تنها نمى گذاشت. فرداى آن روز رسول خدا(صلى الله عليه وآله)وقتى به هوش آمد، مشاهده كرد كه همه در اطرافش هستند و حضرت على(عليه السلام) در آن جا نيست. از اين رو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانيد.
عايشه كه آن جا بود، گفت: منظورش، ابوبكر، است، او را فرا بخوانيد. ابوبكر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همين، چشم هاى خود را بسته و ساكت بود. وقتى كه چشم هايش را گشود و ابوبكر را ديد، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پيامبر(صلى الله عليه وآله)همچنان ساكت بود. ابوبكر به اطرافيان گفت: اگر با من كارى داشت، حتماً با من سخن مى گفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتن ابوبكر، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانيد.
حفصه گفت: شايد منظورش عمر مى باشد. او را فرا خوانيد. هنگامى كه عمر وارد شد و آن حضرت او را ديد، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سكوت گذشت تا اين كه عمر هم گفت: ظاهراً با من كارى ندارد و از اين رو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت(صلى الله عليه وآله)براى سومين مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانيد.( ) ام سلمه گفت: منظورش على(عليه السلام)است، او را فرا خوانيد و دنبال ديگرى نرويد. پس على(عليه السلام) را فرا خواندند. وقتى حضرت على(عليه السلام)نزديك شد، پيامبر به او اشاره كرد كه نزديكش برود. على خم شد و سرش را نزديك دهان آن حضرت برد. پيامبر مدتى طولانى با او نجوا كرد. سپس على(عليه السلام) در گوشه اى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على(عليه السلام) پرسيده شد: اى اباالحسن، پيامبر(صلى الله عليه وآله) با تو چه مى گفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود كه هر درى هزار در دارد،( ) و مرا به چيزى وصيت كرد كه به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)چشم هايش را گشود و به على(عليه السلام)فرمود: «اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسيده است. پس از آن كه جان به جان آفرين تسليم كردم، دست بر صورتم بكش و آن را بر صورت خود بكش. سپس مرا رو به قبله كن و انجام كارهاى مرا به عهده بگير.( ) وقتى كه از دنيا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان; زيرا هيچ كس آن را نمى بيند، مگر اين كه نابينا مى شود.( ) و پيش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاك بسپارى و از خداى متعال كمك بخواه( ) و مرا در همين جا دفن كن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمين بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.»( )
حضرت على(عليه السلام) سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده اين وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شيون و زارى اين شعر را مى خواند:
و أبيض يستسقى الغمامُ بِوجهه *** ثمال اليتامى عصمةً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به هوش آمد و اين شعر را شنيد. با صداى آهسته اى فرمود: دخترم، اين گفته عمويت ابوطالب است. آن رانگو، بلكه اين را بگو: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِكُم» (آل عمران: 144); همانا محمد، پيامبرى همانند پيامبران ديگر است. آيا اگر از دنيا رفت يا شهيد شد، به گذشته خود باز مى گرديد؟
حضرت فاطمه(عليها السلام) به شدت گريست. آن حضرت اشاره كرد كه به او نزديك شود. فاطمه(عليها السلام) به او نزديك شد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)سخنانى را در گوش او گفت كه چهره اش شكوفا گرديد!
بعدها از فاطمه(عليها السلام) پرسيده شد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چه چيزى به تو گفت كه حزن و اندوهت برطرف گرديد و چهره ات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد كه من اولين نفر از اهل بيت هستم كه به او ملحق مى شوم و مدت زيادى طول نمى كشد كه از پس او مى روم و همين مرا خوش حال كرد.( )
شيخ صدوق در أمالى از ابن عباس روايت كرده است: سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى على، نزديك بيا، نزديك تر بيا،... على(عليه السلام) نزديك رفت تا آن حضرت(صلى الله عليه وآله) دست او را گرفت و پيش خود نشانيد و در اين حال بى هوش شد.
حسن و حسينعليهما السلام برخاستند و در حالى كه گريه و زارى مى كردند، پيش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على(عليه السلام)مى خواست آن ها را دل دارى دهد و از بدن پيامبر(صلى الله عليه وآله)جدا كند كه آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و فرمود: «على جان، اجازه بده كه آن ها را ببويم و آن ها مرا ببويند; از آن ها توشه برگيرم و آن ها از من توشه برگيرند. آگاه باشيد كه اين دو پس از من مظلوم واقع مى شوند و ظالمانه به قتل مى رسند.»
سپس سه مرتبه فرمود: «لعنت خدا بر كسى كه به آن ها ظلم كند.»( )
شيخ طوسى مانند اين مطلب را در أمالى با اسناد خود از امام حسين(عليه السلام)، از پدرش على(عليه السلام) روايت كرده و آورده است: «آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسين را پيش من بياور. او رفت و آن دو را آورد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن ها را به سينه اش چسبانيد و آنان را مى بوييد. احساس كردم كه شايد باعث اذيت و آزار پيامبر شوند. براى همين پيش رفتم تا آن ها را از بدن آن حضرت جدا كنم، اما وى فرمود: اى على، آن ها را راحت بگذار تا مرا ببويند و آن ها را ببويم. بگذار آن ها از من بهره ببرند و من از آن ها بهره ببرم. ديرى نمى گذرد كه پس از من به مصيبت و مشكلات بزرگى گرفتار مى شوند و خدا لعنت كند كسانى را كه باعث خوف و اذيت و آزار آن ها مى شوند. پروردگارا، من اين دو و مؤمنان صالح را به تو مى سپارم.»( ) پس از آن پيامبر ساكت شد و در حالى كه دست على(عليه السلام)زير سرش بود، آن حضرت(صلى الله عليه وآله) جان به جان آفرين تسليم كرد... .
على(عليه السلام) دست هايش را به صورت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ماليد و سپس آن ها را بر صورتش ماليد و چشم هاى آن حضرت(صلى الله عليه وآله) را بست و او را به سوى قبله كرد و ازارش را بر بدنش كشيد. آن گاه برخاست تا امور كفن و دفن را انجام دهد.( )
عيّاشى در تفسيرش از امام باقر(عليه السلام)روايت كرده است: هنگامى كه على(عليه السلام)چشم هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بست، فرمود: «انّا للّه و انا اليه راجعون. چه مصيبت بزرگى كه كمر نزديكان را شكست و مؤمنان را داغدار كرد; مصيبتى كه هيچ گاه به مثل آن مبتلا نشده اند و هيچ گاه درمان نخواهد شد.»( )

ادعاى عجيب
ابن اسحاق، از زهرى، از سعيد بن مسيّب، از ابى هريره روايت كرده است: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رحلت كرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عده اى گمان مى كنند كه رسول خدا فوت كرده است، در حالى كه به خدا قسم، رسول خدا فوت نكرده است، بلكه پيش پروردگار خود رفته است; چنان كه موسى بن عمران پيش خدا رفت و پس از غيبت چهل روزه به ميان قوم خود بازگشت، در حالى كه آن ها گمان كرده بودند او از دنيا رفته است!، به خدا قسم كه رسول خدا، حتماً مراجعت مى كنند; چنان كه موسى مراجعت كرد. دست و پاى كسانى كه گمان مى كنند رسول خدا فوت كرده است، بايد قطع شود.
وقتى اين خبر به ابوبكر رسيد، پيش آمد تا جلوى در مسجد رسيد، در حالى كه عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عايشه شد كه جنازه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در گوشه اى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن كشيده شده بود. ابوبكر پارچه را كنار زد و صورت پيامبر را بوسيد. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى كه عمر هنوز با مردم سخن مى گفت. ابوبكر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پيامبر ساكت باش، اما عمر مى خواست كه همچنان صحبت كند!، ابوبكر رو به مردم كرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشيد كه هر كس محمد را مى پرستيده، محمد فوت كرده است و هر كس كه خدا را عبادت مى كرده، همانا او زنده است و هرگز نمى ميرد. سپس اين آيه را خواند: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِكُم وَ مَن يَنْقَلِبْ على عَقَبَيه فلَن يضُرَّ اللّهَ شيئاً و سيجزى اللّه الشّاكرين»(آل عمران :144); محمد، جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشته اند نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود برمى گرديد؟ و هر كسى از عقيده خود بازگردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش مى دهد.
عمر كه گويى نمى دانست، اين آيه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.( )
ابن اسحاق سپس از أنس بن مالك روايت كرده است: بعد از آن عمر گفت: اى مردم، من ديروز حرفى را زدم كه آن را در كتاب خدا نيافتم و عهدى نبود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آن را به من سپرده باشد، اما من گمان مى كردم كه آن حضرت تدبير امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.( ) وى سپس از عكرمه، از ابن عباس از عمر روايت كرده است: چيزى كه باعث شد تا آن حرف را بزنم، اين بود كه در قرآن خوانده بودم: «و كذلِكَ جعلناكم امةً وسطاً لتكونوا على الناس شهداء و يكون الرسول عليكم شهيداً» (بقره: 143); شما را امّت وسطى قرار داديم تا بر مردم حجت باشيد و پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)بر شما حجت باشد.
شيخ صدوق نيز در خصال با اسناد خود از حضرت على(عليه السلام)روايت مى كند: «مصيبت رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)چنان بار سنگينى بر دوش من گذاشت كه گمان مى كردم اگر آن را بر كوه ها حمل كنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بيتم را مى ديدم كه شيون و زارى مى كردند و قدرت مهار خويش را نداشتند و نمى توانستند اين بار مصيبت را حمل كنند. شيون و زارى، صبر آن ها را تمام كرده و عقل آنان را از كار انداخته بود; هوش و درك از سرشان رفته بود و چيزى نمى شنيدند و نمى فهميدند. ساير مردم نيز برخى تسليت گويى كرده و اهل بيت را به صبر دعوت مى كردند و بعضى همراه با آنان گريه و شيون و زارى مى كردند. در چنين اوضاعى، خود را به صبر در مصيبت رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت كردم و سكوت اختيار كرده، مشغول تجهيز، تغسيل، حنوط و تكفين آن حضرت شدم.»( )

انجام امور كفن و دفن
شيخ مفيد در ارشاد انشا مى كند: «هنگامى كه على(عليه السلام)مى خواست بدن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را غسل بدهد، فضل بن عباس را فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) چشم هاى او را بست. سپس پيراهن آن حضرت را از يقه تا پايين پاره كرد و به غسل و حنوط و تكفين آن حضرت پرداخت.»( )
مرحوم كلينى از امام صادق(عليه السلام)روايت كرده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با دو پارچه عبرى (از يمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچه ها كفن شد.( ) و در روايت ديگرى آمده است كه آن حضرت در سه پارچه كفن شد كه عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و يك پارچه حِبرى.( )
شيخ مفيد هم با اسناد خود، از ابن عباس روايت كرده است: هنگامى كه على(عليه السلام)از غسل و تكفين آن حضرت فارغ شد، كفن را از صورت او كنار زد و فرمود: «پدر و مادرم به فدايت! پاكيزه زندگى كردى و پاكيزه از دنيا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پيامبرى قطع شد كه با رحلت انبياى ديگر، چنين نشده بود. آن قدر مقام و منزلت يافتى كه مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آن قدر وسعت نظر داشتى كه همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصيه نكرده بودى و از شيون و زارى نهى نفرموده بودى، اشك و شيون و زارى جارى مى كردم. پدر و مادرم به فدايت! ما را نزد پروردگارت به يادآور و ما را مورد عنايت ويژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسيد و كفن را به روى او انداخت.»( )

نماز بر جنازه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
مرحوم كلينى از امام صادق(عليه السلام) روايت كرده است: عباس پيش اميرالمؤمنين(عليه السلام)آمد و عرض كرد: يا على، مردم جمع شده اند تا يكى براى آن ها امامت كند و بر جنازه پيامبر(صلى الله عليه وآله)نماز بخوانند و او را در بقيع دفن كنند.
اميرالمؤمنين خارج شد و فرمود: «اى مردم، رسول خدا در زمان حيات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده است: من در همان جايى كه قبض روح مى شوم، دفن گردم.( ) از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در زمان صحّت و سلامتى اش شنيدم كه مى فرمود: آيه "إنَّ اللّهَ و ملائكَتَهُ يُصلّونَ علَى النَّبىِّ يا ايُّها الذين آمنوا صلُّوا عليه و سلِّموا تسليماً" (احزاب: 56) بر من نازل شده است تا پس ازآن كه جان به جان آفرين تسليم كردم، بر من خوانده شود.»
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و اين آيه را بر حضرت قرائت كنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ايستادند و حضرت اميرالمؤمنين وسط ايشان ايستاد و آيه فوق را خواند و سپس ديگران اين آيه را تكرار كردند تا اين كه اهل مدينه و اطراف آن بر حضرت(صلى الله عليه وآله)صلوات فرستادند.( )
حلبى از امام باقر(عليه السلام) روايت كرده است: «مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا اين كه نزديكان و خواص مى خواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همين، على(عليه السلام)ابوبريده أسلمى را پيش اهل سقيفه فرستاد كه بيايند، اما نيامدند.»( )
شيخ مفيد در اين مورد انشا كرده است: بيش تر نزديكان، در نماز بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)حاضر نشدند; زيرا مشغول مشاجره بر سر جانشينى ايشان بودند!

به خاكسپارى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
در اين ميان، رسم اهل مكّه بر اين بود كه لَحَد را در وسط قبر مى كندند و ابوعبيده جرّاح براى آن ها قبر مى كند، و اهل مدينه لَحَد را در گوشه قبر مى كندند و ابوطلحه، زيد بن سهل انصارى براى آن ها قبر مى كند. عباس گفت: خدايا، خودت نوع قبر را براى پيامبرت انتخاب كن. آن گاه دو نفر را به دنبال ابوعبيده و ابوطلحه فرستاد تا هر كدام را كه زودتر پيدا كردند، بياورند. آن ها ابوطلحه را زودتر پيدا كردند و آوردند و او قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را حفر كرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، كه در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: يا على، تو را به خدا قسم مى دهيم كه نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضايع شود. يكى از ما را داخل قبر ببر تا توفيق شركت در خاك سپارى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را از دست ندهيم.( )
على(عليه السلام) فرمود: أوس بن خولى داخل شود. او از بدريّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آن كه او وارد حجره شد، على(عليه السلام) فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على(عليه السلام)جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى كه داخل قبر بود، داد. پس از آن كه أوس جنازه را بر كف قبر گذاشت، على(عليه السلام) فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد.( ) سپس على(عليه السلام)وارد قبر شد و كفن را از صورت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاك گذاشت. آن گاه خشت هاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ريختن خاك بر قبر كرد.( )
كلينى روايت كرده است: على(عليه السلام)خشت ها را بر قبر گذاشت.( ) و در روايت ديگرى آورده است: آن حضرت با سنگ ريزه هاى قرمز، كف لَحَد را پوشاند.( ) و در باره ارتفاع قبر، حميرى روايت كرده است: على(عليه السلام)قبر را به اندازه يك وجب و چهار انگشت از زمين بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشيد.( ) اما در تاريخ يعقوبى آمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمين بالاتر قرار داده نشد.( )

آزمايش الهى
شيخ مفيد مى گويد: در حالى كه على(عليه السلام)بيلى در دست داشت و مشغول ريختن خاك در قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، مردى پيش او آمد و عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند. در اين ميان، «طُلَقاء» (آزاد شدگان به دست پيامبر در روز فتح مكّه) به سرعت با او پيمان بستند; زيرا خوف داشتند كه شما از راه برسيد! انصار نيز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على(عليه السلام) با شنيدن اين خبر، بيل را بر زمين گذاشت و در حالى كه به آن تكيه كرده بود، فرمود: "الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ يُتركَوا اَنْ يقولوا آمنّا و هم لا يفتنون و لقد فتَنّا الذين من قبلِهم فليعلمنّ اللّهُ الذين صدقوا و ليعلمنَّ الكاذبين ام حَسِبَ الذين يعملون السِّيئات ان يسبقونا ساءَ ما يحكمون" (عنكبوت: 1ـ4); الف لام ميم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند. و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند، آزموديم تا خدا آنان را كه راست گفته اند، معلوم دارد، و دروغگويان را نيز معلوم دارد. آيا كسانى كه كارهاى بد مى كنند، مى پندارند كه بر ما پيشى خواهند جست؟ چه داورى بدى مى كنند.»( )

پاورقيها:
16ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 2، ص 181 و مثل همين را ابن اسحاق در سيره، ج 4، ص 291ـ292 از عبدالله بن عمرو بن عاص از ابى مويهبه، آزادشده رسول خدا، روايت كرده و گفته است كه در شب، فقط عايشه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود! گويى كه ابى عاص نمى خواسته است نامى از على(عليه السلام) ببرد. همچنين ابن اسحاق كلمه «فتنه ها» را در ضمن خطبه مسجدذكركرده است:ر.ك: ج 4، ص 304.

17ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 182.

13ـ همان، ج 2، ص 183ـ184.

1ـ نهج البلاغه، خطبه 23.

12ـ شيخ مفيد، پيشين،ج1،ص 179ـ181.

14ـ شيخ مفيد اين حديث را براى اولين بار در اين جا بيان مى كند و در منابع ديگر ما وجود ندارد و آنچه در كتاب هاى اعلام الورى، ج 1، ص 264; قصص الانبياء قطب راوندى، ص 357 و مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 291 آمده، از او نقل گرديده است.

15ـ مطلب به همين صورت از شيخ مفيد در بحارالانوار، ج 22، ص 466 نقل شده است و در ج 21، ص 409 به نقل از المنتقى، تأليف كازرونى آمده است: آن حضرت همراه ابى مويهبه به سوى بقيع رفت. و او آن را از سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 292 نقل كرده است و شيخ صدوق در أمالى خود، ص 226، حديث 11 آن را از امام صادق(عليه السلام)از پدرش به نقل از جدش روايت كرده است.

19ـ شيخ مفيد، پيشين،ج 1،ص 182ـ183 / سيد مرتضى، الشافى، ج 2، ص 158ـ161 / تلخيص الشافى، ج 3، ص 28ـ32 / ر.ك: المسترشد، چ محمودى، ص 118ـ146. طبرى از عايشه روايت كرده است كه ابوبكر به نيابت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز خواند. (تاريخ طبرى، ج 3، ص 197)

10و11ـ يعقوبى، تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 113.

23ـ طبرسى مثل همين را در الاحتجاج، ج 1، ص 89 آورده، اما در آن آمده است: آن حضرت(صلى الله عليه وآله) بر يكى از ستون هاى مسجد تكيه نمود و خطبه را ايراد كرد.

24ـ شيخ مفيد، أمالى، ص 45ـ47.

21ـ همان، ج 1، ص 285 / شيخ صدوق، علل الشرائع، ج 1، ص 198، باب 131، حديث 1، از امام باقر(عليه السلام) و حديث 2 و 3 از زيد بن على(عليه السلام) / همو، أمالى، حديث 1244، از على(عليه السلام).

28ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 185 ـ 186.

22ـ شيخ صدوق، أمالى، ص 505، حديث 6. نزديك به همين معنا در كشف الغمة، ج 1، ص 17، از كتاب ثعلبى از ابن مسعود نقل شده است و در آن مى گويد كه گفتوگو كننده با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ابوبكر بوده است. در حالى كه طبرى در تاريخ خود، ج 3، ص 191 ـ192، شبيه همين خبر را از ابن مسعود نقل كرده كه گفتوگو كننده، خود ابن مسعود بوده است!

27ـ مثل همين روايت در امالى شيخ صدوق، ص 508ـ509، حديث 6 از ابن عباس آمده است.

26ـ شيخ مفيد، ارشاد، ج 1، ص 186 / طبرى، پيشين، ج 3، ص 196.

29ـ همان، ج 1، ص 181ـ182، اين خبر در أمالى شيخ طوسى، ص 660، حديث 1365به نقل ازامام صادق(عليه السلام)آمده است.

25ـ همان، ص 53، حديث 15، به نقل از امام باقر(عليه السلام).

2ـ شيخ مفيد، ارشاد، ج 1، ص 189.

20ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 184.

30ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 186.

3ـ إربلى، كشف الغمّة، ص 14.

33ـ شيخ صدوق، امالى، ص 508ـ509، ذيل حديث 6.

34ـ شيخ طوسى، أمالى، ص 600ـ 602، حديث 1244، از زيد بن على و امام باقر، ازپدرش،از جدّش، از على(عليه السلام). همچنين به نقل از على(عليه السلام) در كشف الغمّه، ج 1، ص 17، از كتاب ابى اسحاق ثعلبى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) حسن و حسينعليهما السلام را فراخواند و آن دو را مى بوسيد و مى بوييد و در حالى كه اشك از چشمانش روان بود، لب هاى آن ها را مى مكيد.

35ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 187 / نهج البلاغه، خطبه 197. ابن اسحاق در سيره اش از ابن زبير، از عايشه نقل كرده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجره من و در حالى كه سرش بين سر و سينه من بود، قبض روح شد و من برخاستم بر سر و صورتم مى زدم! (ج 4، ص 305) كه اين مخالف سخن امام على(عليه السلام) مى باشد.

38ـ همان، ج 4، ص 311.

37ـ ابن اسحاق، پيشين، ج 4، ص 305

32ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 187 / شيخ طوسى، امالى، حديث 316 / بخارى، صحيح، ج 6، ص 12 / مسلم، صحيح، ج 4، ص 1904 / ترمذى، صحيح، ج 5، ص 361.

39ـ شيخ صدوق، ر.ك: خصال، ج 1، ص 370ـ371، از امام باقر(عليه السلام) و از محمدبن حنفيه / اختصاص، ص 164.

36ـ تفسير عيّاشى، ج 1، ص 209، حديث 166.

31ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 450، به نقل از امام باقر(عليه السلام).

42ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 1، ص 330، حديث 6 و ج 3، ص 143، حديث 2 / شيخ طوسى، تهذيب، ج 1، ص 291، حديث 850 / ابن اسحاق، سيره، ص 4، ص 113. و از او از پدرش، از جدّش امام سجاد(عليه السلام)، و از زهرى از امام سجاد(عليه السلام)و در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 114 نيز نقل شده است.

4ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 3، ص 200.

48ـ شيخ مفيد، پيشين، ج1،ص 188

49ـ همان، ج 1، ص 188.

44ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 451، حديث 37.

41ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 4، ص 339، حديث 2 / شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 334، حديث 9594 / شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج 3، ص 16.

45ـ محمدبن يعقوب كلينى، پيشين، ج 1، ص 450ـ451، حديث 35 و 38 / ابن اسحاق، سيره، ج 4، ص 314.

40ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 178 / ابن اسحاق در سيره، ج 4، ص 312 از عكرمه، از ابن عباس روايت كرده است: كسانى كه غسل آن حضرت را عهده دار شدند، عبارت بودند از: پدرش عباس و برادرانش فضل و قثم و على بن ابى طالب و اُسامه و شقران، از موالى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين صورت كه على(عليه السلام) او را بر سينه اش تكيه داده بود و بدن او را از زير لباس هايش غسل مى داد و اسامه و شقران آب مى ريختند و عباس و فرزندانش، فضل و قثم بدن او را همراه با على، مى چرخاندند.

43ـ شيخ مفيد، امالى، ص 102 / سيد رضى نيز آن را در نهج البلاغه، خطبه 235 روايت كرده است. ابن اسحاق جمله اول آن را در سيره، ج 4، ص 313 نقل كرده است. در مسند، ابن حنبل، حديث 228; انساب الاشراف، بلاذرى، ج 1، ص 571; امالى محمد بن حبيب (م 245 هـ.ق) و أمالى ابراهيم نموى (م 311 آمده است.

46ـحلبى،مناقب آل ابى طالب،ج1،ص 297.

5ـ اربلى، پيشين، ص 15.

54ـ شيخ مفيد، پيشين، ج 1، ص 189.

50ـ محمدبن يعقوب كلينى، فروع كافى، ج 3، ص 197، حديث 3.

51ـ همان، ج 3، ص201، ح 2 و ج 4، ص 548 / شيخ طوسى تهذيب،ج1، ص 461.

52ـ ر.ك: قرب الاسناد،ص 136، ح 555.

53ـ يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 114.

6ـ سيره ابن هشام، ج 2، ص 642.

7ـ منابع اهل سنّت تاريخ بستن پرچم را 26 صفر تعيين كرده اند و چنان كه ذكر شد آنان تاريخ وفات پيامبر را روز 12 ربيع الاول مى دانند.

8ـ ابن اسحاق، سيره، ج 4، ص 299ـ301.

9ـ واقدى، مغازى، ج 3، ص 117ـ120.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

هدف از معراج پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه بوده است؟

سؤال
در قرآن مجيد در آغاز سوره «اسراء» چنين مى خوانيم: «سُبْحانَ الَّذِى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَقْصَى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا اِنّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير; پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصى - كه گردا گردش را پر بركت ساخته ايم - برد تا برخى از آيات خود را به او نشان دهيم; چرا كه او شنوا و بيناست».
خواهشمندم بفرماييد چرا خداوند پيغمبر برگزيده اش را معراج برد؟ اگر بگوييم خداوند مى خواسته مكان خود را به او نشان دهد اين كه صحيح نيست; زيرا خدا مكان و محلّى ندارد و همه جا هست و اگر منظور نشان دادن كرات و كهكشان ها و سحابى هاى بزرگ و مناظر برجسته عالم خلقت بوده است باز محلّ ايراد است; زيرا به عقيده ما مسلمان ها پيغمبر و امامان(عليهم السلام) از همه چيز و همه جا با اطّلاع هستند.

پاسخ
اوّلا بايد توجّه داشت كه آيه اوّل سوره «اسرا» تنها حركت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را از مسجد الحرام به مسجد الاقصى مى رساند و از سير پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به آسمانها ساكت است، ولى اين مطلب را مى توان از آيات ديگرى مانند آيات زير استفاده كرد:
«عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوَى * ذُو مَرَّة فَاسْتَوَى * و هُوَ بِالاُفُقِ الاَعْلَى - تا آن جا كه مى فرمايد: عِنْد سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى * عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى*اِذْ يَغْشَى السِّدْرَة مَا يَغْشَى * مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى * لَقَدْ رَأَى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى».(1)
اين آيات بخوبى از سير پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آسمان ها حكايت مى كند، ولى آيه اوّل سوره «اسرا» فقط حاكى از آغاز اين سير است كه بر روى زمين انجام گرفته، امّا هدف از اين سير (همان طور كه در هر دو قسمت از آيات مزبور اشاره شده) همان «مشاهده آيات و نشانه هاى بزرگ خداوند در جهان آفرينش» بوده است.
بديهى است اين مشاهده يك مشاهده حضورى بوده است و مشاهدات حضورى براى موجودى كه جسم دارد جز به حاضر شدن او در نزد موجودى كه مى خواهد آن را مشاهده كند ممكن نيست و اين كه نوشته ايد پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بدون سير به آسمانها از وضع آنها با خبر است، اين گونه علم و اطّلاع با مشاهده از نزديك فرق بسيار دارد، درست مثل اين كه حادثه اى در شهر واقع شده باشد و ما از وقوع آن مطّلع شده باشيم ولى در محلّ وقوع حادثه نبوده ايم و جريان را با چشم نديده ايم، البتّه حضور در محل و مشاهده جريان حادثه تأثير بسيار عميقترى در وجود انسان خواهد داشت، در حالى كه اطّلاع غيابى، آن اثر را ندارد.
بنابر اين، خداوند مى خواسته پيغمبر گرامى اسلام از نزديك آثار عظمت او را با چشم ببيند و دل آگاه او آگاه تر گردد و اگر كسى تصوّر كند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى توانسته از روى زمين با همين چشم معمولى آثار عظمت خدا را در عوالم بالا ببيند، اين تصوّر نادرستى است و با حقيقت وفق نمى دهد; چه آن حضرت از نظر جسم داراى خواصّ جسمانيّات و عالم مادّه بود و قدرت ديد چشم يك بشر حدّ معيّنى دارد.

-------------------------------------------------------------------------------
1. سوره نجم، آيه 5 تا 8.

شنبه 30 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 -
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 288035
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
اسفند 1388
آذر 1388
دی 1388
مهر 1388
آبان 1388
بهمن 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom