پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
 

پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

اي ديده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم

چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوي شما بود

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلي چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

 

حافظ

 



نوشته شده در تاريخ جمعه 8 آبان 1388  ساعت 9:35 PM | نظرات (0)

برخيز و بيا بتا براي دل ما
برخيز و بيا بتا براي دل ما
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم
زان پيش که کوزه‌ها کنند از گل ما
خیام


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 آبان 1388  ساعت 10:30 PM | نظرات (1)

شعر در مورد امام رضا (ع)

سؤال همیشه
گلدسته ات
کهکشانى است
که سیاهى شهر را تکذیب مى کند
پیرامون تو همه چیز بوى ملکوت مى دهد:
کاشىهاى ایوانت
و این سؤال همیشه
که چگونه مى توان آسمانها را
در مربعىکوچک خلاصه کرد.
و پنجره فولاد

التماسهاى گره خورده

و بغضهایى که پیش پاى تو باز مى شوند



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 آبان 1388  ساعت 9:51 AM | نظرات (0)

سروده دکتر علي شریعتی برای امام (ره)

فریاد روزگار ماست
روح خدا

در روزگار قحطی هر فریاد
در روزگار قحطی هر جنبش
فریاد روزگار ماست
آری در روزگار مرگ اصالتها
بی تو دگر چه بگویم
چه را بسرایم
ای مطلع تمام سرودها
بی تو فرو نشسته دگر فریاد
تنها شده است هر چه که انسانیت
در پایتخت غارت و خون
جز وحشت و هراس نمی بینم
این درد را با که بگویم
که هر ورق از هر کتاب
ترس را فریاد می کند
حتی پلاس کهنه خیابان هم
تجربه کرده است ترس را
اینک سیاه بینمش
تا بر تو باز شود
که راست می گویم
در هر کرانه این شهر بی طپش
سگهای زنجیری
سگهای دست آموز
در چشمهای بیدار
ترس را نشانده اند آنها
هر روز می درند
هر روز می برند
و پاداش را
از دست گرگ می گیرند
در پایتخت غارت و خون
سگهای زنجیری
آن گرگ پیر را به حراست نشسته اند
بی تو در پایتخت دیو دماوند
سیاوشها و کاووسها در بندند
ای کاش رستم
کاووسها را نمی رهاند
تا اینگونه گشاده دست
در بند بخواهد رستم را
در خون کشد سیاوش را
بی تو من از خمین گذشتم
افسرده بود و سرد
نام تو را زمزمه می کرد روز و شب
فریاد روزگار ماست
روح خدا
بانگ تعهد و رسالت
بانگ خدا و خون
اینک تو ای سلامت پویا
ای کرامت بی مرز
بر این زمین تشنه ببار
آری آری
تا زاید این
سترون فرسوده
گلهای سرخ شهادت را
تا باز در نبض شهر تپد
فریاد آری
تو ای سخاوت بی حد ببار بر جنگل
تا باز این درخت خفته شود بیدار
تا باز آن جوانه کند فریاد



نوشته شده در تاريخ دوشنبه 27 مهر 1388  ساعت 1:25 PM | نظرات (0)

از علی آموز اخلاص عمل

از علی آموز اخلاص عمل


شیر حق را دان منزه از دغل


در غزا بر پهلوانی دست یافت


زود شمشیری برآورد و شتافت


او خدو انداخت بر روی علی


افتخار هر نبی و هر ولی


در زمان انداخت شمشیر آن علی


کرد او اندر غزایش کاهلی


گشت حیران آن مبارز زین عمل


وز نمودن عفو رحم بی محل


گفت بر من تیغ تیز افراشتی


از چه افکندی مرا بگذاشتی


گفت من تیغ از پی حق میزنم


بنده حقم نه مامور تنم


شیر حقم نیستم شیر هوا



نوشته شده در تاريخ شنبه 25 مهر 1388  ساعت 11:59 AM | نظرات (0)

علي آن شير خدا شاه عرب
علي آن شير خدا شاه عرب     الفتي داشته با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است    دل شب محرم سر الله است
شب شنفته ست مناجات علي جوشش چشمه‌ي عشق ازلي
قلعه باني که به قصر افلاک      سر دهد ناله‌ي زندانيِ خاک
اشکباري که چو شمع بيدار      مي‌فشاند زر و مي گريد زار
دردمندي که چو لب بگشايد     در و ديوار به زنهار آيد
کلماتي چو دُر آويزه‌ي گوش     مسجد کوفه هنوزش مدهوش
 فجر تا سينه‌ي آفاق شکافت     چشم بيدار علي خفته نيافت
ناشناسي که به تاريکي شب    مي‌برد شام يتيمان عرب
پادشاهي که به شب برقع پوش مي‌کشد بار گدايان بر دوش
تا نشد پردگي آن سر جلي       نشد افشا که علي بود علي
شاهبازي که به بال و پر راز       مي‌کند در ابديت پرواز
عشقبازي که هم آغوش خطر    خُفت در خوابگه پيغمبر
آن دم صبح قيامت تاثير            حلقه‌ي در شد از او دامنگير
دست در دامن مولا زد در          که علي بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو     زينب‌اش دست به دامان که مرو
شال مي‌بست و ندايي مبهم        که کمربند شهادت محکم
پيشوايي که ز شوق ديدار           مي‌کند قاتل خود را بيدار
ماه محراب عبوديت حق                سر به محراب عبادت منشق
مي‌زند پس لب او کاسه‌ي شير      مي‌کند چشم اشارت به اسير
چه اسيري که همان قاتل اوست    تو خدايي مگر اي دشمن دوست
شبروان مست ولاي تو علي          جان عالم به فداي تو علي
در جهاني همه شور و همه شر     ها عَلِيٌ بَشَرٌ کَيفَ بَشَر


دنبالک ها: www.rasekhoon.net/weblog/adabi/1333.aspx،

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 مهر 1388  ساعت 11:10 AM | نظرات (0)

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
 
حافظ


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 مهر 1388  ساعت 11:05 PM | نظرات (0)

شعری از مقام معظم رهبری در وصف ناشنوایان
ما خيل بندگانيم ما را تو مي‌شناسي
هر چند بي‌زبانيم، ما را تو مي‌شناسي
ويرانه‌ئيم و در دل گنجي ز راز داريم
با آنكه بي‌نشانيم، ما را تو مي‌شناسي
با هر كسي نگوئيم راز خموشي خويش
بيگانه با كسانيم ما را تو مي‌شناسي
آئينه‌ايم و هر چند لب بسته‌ايم از خلق
بس رازها كه دانيم ما را تو مي‌شناسي
از قيل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از اين و آنيم ما را تو مي‌شناسي
از ظن خويش هر كس، از ما فسانه‌ها گفت
چون ناي بي‌زبانيم ما را تو مي‌شناسي
در ما صفاي طفلي، نفسرد از هياهو
گلزار بي‌خزانيم ما را تو مي‌شناسي
آئينه‌سان برابر گوئيم هر چه گوئيم
يكرو و يك زبانيم ما را تو مي‌شناسي
خطّ نگه نويسد حال درون ما را
در چشم خود نهانيم ما را تو مي‌شناسي
لب بسته چون حكيمان، سر خوش چو كودكانيم
هم پير و هم جوانيم ما را تو مي‌شناسي
با دُرد و صاف گيتي، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم كشانيم ما را تو مي‌شناسي
از وادي خموشي راهي به نيكروزي است
ما روز به، از آنيم ما را تو مي‌شناسي
كس راز غير، از ما نشنيد بس «امينيم»
بهر كسان امانيم ما را تو مي‌شناسي


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 22 مهر 1388  ساعت 3:06 PM | نظرات (0)

آب

آب را گل نکنيم :

در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب

يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .

يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .

 

آب را گل نکنيم :

شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد

                                                                 اندوه دلی .

دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .

زن زيبايی آمد لب رود ،

آب را گل نکنيم :

روی زيبا دوبرابر شده است .

 

چه گوارا اين آب !

چه زلال اين رود !

مردم بالا دست چه صفايی دارند !

چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد

من نديدم دهشان ،

بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .

ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .

بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .

غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .

چه دهی بايد باشد !

کوچه باغش پر موسيقی باد!

مردمان سر رود ، آب را می فهمند .

گل نکردندش ، ما نيز

آب را گل نکنيم.



نوشته شده در تاريخ دوشنبه 20 مهر 1388  ساعت 11:52 AM | نظرات (0)

عشق مادر
معني عشق در نگاه مادر است
هر چه دارم از دعاي مادر است
در ميان اختران آسمان
اختر رخشان صفاي مادر است
آرزوها در پي هم مي روند
آرزوي من رضاي مادر است
گر كه بي وفاي باشد رسم روزگار
رسم خوبش در وفاي مادر است
قلب من با نام مادر مي تپد
چون كه اين قلب سراي مادر است
مادر از هر گوهري بالاتر است
از همه برتر خداي مادر است
اين جهان با نام مادر جان گرفت
هرچه هستي هست براي مادر است
عشق مادر چون گوهر با ارزش است
چون بهشت هم زير پاي مادر است
شعر از مينا سليمي از بيجار


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 مهر 1388  ساعت 4:10 PM | نظرات (0)

فقر
فقر يعني گريه از شب هاي سرد
فقر يعني رنگ ها از غصه زرد
فقريعني سكه اي در دست تو
پرت كردن سوي من يعني برو
فقريعني گوشه اي يك تكه نان
مي خورم اما نگه بر آسمان
فقر يعني يك خرابه خانه ام
زندگي درد است اما قانعم
فقر يعني تا ابد در كوچه ها
بي پناه بي پناه بي پناه


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 مهر 1388  ساعت 4:09 PM | نظرات (0)

ماهی
من فکرمی‌کنم
 هرگز نبوده قلبِ من
  اين گونه
    گرم و سرخ:

 
احساس‌می‌کنم
در بدترين دقايقِ اين شامِ مرگ‌زای
 چندين هزار چشمه‌یِ خورشيد
  در دل‌ام

می‌جوشد از يقين؛
 
احساس‌می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌یِ اين شوره‌زارِ ياءس
 چندين هزار جنگلِ شاداب
  ناگهان

می‌رويد از زمين.
 
آه ای يقينِ گم‌شده، ای ماهی‌یِ گريز
در برکه‌هایِ آينه لغزيده تو به تو!
من آب‌گيرِ صافی‌ام، اينک! به سِحرِ عشق،
از برکه‌هایِ آينه راهی به من بجو!

 
من فکرمی‌کنم
 هرگز نبوده
  دستِ من
    اين‌سان بزرگ و شاد:

 
احساس‌می‌کنم
 در چشمِ من
  به آبشُرِ اشکِ سرخ‌گون

خورشيدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس،
 
احساس‌می‌کنم
 در هر رگ‌ام
  به هر تپشِ قلبِ من
    کنون

بيدارباشِ قافله‌يی می‌زند جرس.
 
 آمد شبی برهنه‌ام از در
  چو روحِ آب

در سينه‌اش دو ماهی و در دست‌اش آينه
گيسویِ خيسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.
 
من بانگ برکشيدم از آستانِ ياءس:
«ــ‌آه ای يقينِ يافته، بازت نمی‌نهم!»
 
 
احمد شاملو


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 8:28 PM | نظرات (1)

راز من
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
 
 واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
 
 گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
 
گاه مي نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»
 
گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
 
گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
 
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
 
 همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
 
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
 
 آه، اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من، راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
 
 راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 8:27 PM | نظرات (0)

سروده ای در انتظار
کیمیا گوهر جان در طلب روی تو باد
قمری دیده اسیر خم ابروی تو باد
دل ز کف بردی و پنهان شدی ای ماه منیر
کس نفهمید چه سری است که در روی تو باد
دیدگانم همه سیلاب سرشک غم توست
خون جاری ز دو چشمم همه ره جوی تو باد
این چه عشقی است که بر شیعه دوران زده ای
مهدیا عشق نهان پرتو جادوی تو باد
دل ربا عشوه چرا پرده ز رخ باز گشای
التهابات درون سوز هیاهوی تو باد
بشر و جن و ملائک، گل و بلبل، حیوان
ز کران تا به کران جمله ثناگوی تو باد
عشق شیرین تو آتش به دل فرهاد است
حلقه ماه رخان را غم گیسوی تو باد
هر شب از درگه حق گرد رهت می جویم
روز و شب روح "صبا" معتکف کوی تو باد


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 11:17 AM | نظرات (0)

شعری از مرحوم "طاهره صفارزاده " برای امام زمان (عج)

همیشه منتظرت هستم
بی آن كه در ركود نشستن باشم
همیشه منتظرت هستم
چونان كه من
همیشه در راهم
همیشه در حركت هستم
همیشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشید
همیشه هستی
و می درخشی از بدر
و می رسی از كعبه
و ذوالفقار را باز می كنی
و ظلم را می بندی
همیشه منتظرت هستم
ای عدل وعده داده شده.
این كوچه
این خیابان
این تاریخ
خطی از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظری
تو می دانی
ظهور كن
ظهور كن كه منتظرت هستم
ظهور كن كه منتظرت هستم



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 مهر 1388  ساعت 10:13 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :5   1   2   3   4   5