نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 اسفند 1392 ساعت 6:07 AM | نظرات (0)
عارفی را دیدند
مشعلی و جام آبی به دست، پرسیدند:
کجا میروی؟ گفت:
می روم با آتش، بهشت را بسوزانم
و با آب جهنم را خاموش کنم
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند
نه به خاطر
عیاشی در بهشت و ترس از جهنم..!!
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 اسفند 1392 ساعت 6:03 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 اسفند 1392 ساعت 6:01 AM | نظرات (0)
اَللّهُمَّ اِنّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ دُعآءٍ لایُسْمَعُ...
یک بلیط
باز یک حال عجیب
پر شده از رنگ حرم
رنگ یک اذن ورود
رنگ یک گنبد زرد
هر حیاطی یک حوض
پر ز آب کوثر
و وضو بر لب حوض
باز هم اذن ورود
یک قدم تا مقصود
در همین حین میان رویا
ناگهان بغض مرا می گیرد
گویی انگار مشرف شده ام...
به خودم می آیم
چند روزی به سفر هست هنوز …
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 اسفند 1392 ساعت 5:59 AM | نظرات (0)