
نوشته شده در تاريخ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 1:49 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 1:49 PM | نظرات (0)
نام علي : عدالت — راه علي : سعادت — عشق علي : شهادت — ذکر علي : عبادت — عيد علي : مبارک
شبي در محفلي ذکر علي بود
شنيدم عارفي فرزانه فرمود
اگر آتش به زير پوست داري
نسوزي گر علي را دوست داري
ای اهل سنت همین برای شما کافیت که این گوشه کعبه تا قیامت شهادت بدهد که علی(ع) حق است و حق علی(ع)*
نور عالم از ولی داریم ما
اول و آخر علی(ع) داریم ما
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خُم و نوبت غدیر است
امروز به امر حضرت حق
بر خلق جهان علی(ع) امیر است
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:42 PM | نظرات (0)
عصر عاشورا بود
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:40 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:39 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:39 PM | نظرات (0)
در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز در مسیر چشم ها افسون مریز
یاد کن از آتش روز معاد جلوه ی گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاش تر گویم عروسک نیستی
خواهرم،این لباس تنگ چیست؟ پوشش چسبان و رنگارنگ چیست؟
خواهرم،اینقدر طن نازی مکن با اصول شرع لج بازی مکن
خواهرم ای عاشق دین مبین یک نظر ازواج پیغمبر ببین
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:39 PM | نظرات (0)
گفت: اگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادر پوشیدم؟
گفتم: چه میدونم، لابد اینطوری خوشتیپ تری!
گفت: نچ!
گفتم: خب لابد فهمیدی اینطوری حجابت کاملتره مثلاً!
گفت: نچ!
گفتم: ای بابا! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!
گفت: نزدیک شدی!
گفتم: آها!! دیدی گفتم همهی قصهها به ازدواج ختم میشن؟ دیدی!!
گفت: برو بابا… دور شدی باز
گفتم: خب خودت بگو اصلاً
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس “زهرا”ست، خواستم کمی شبیه “زهرا ” سلام الله علیها باشم.
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:38 PM | نظرات (0)
یك نفر آقا كنار راننده نشسته بود.
سوار تاكسی شده بود...دخترك خوب و چادری....با رفیقش!
جلوترها كه رسیدند،راننده ایستاد برای مسافری دیگر....كه مرد بود....
نادیده گرفت،مرد،حیا را و دخترك عفافش را...
نشست مرد كنار دخترك باحجابمان!
بودند لحظاتی كنار هم....تا مقصد....
فروخت اندك حجب و حیایش را در كنار آن مرد....
هرچند هیچ نگفتند با هم....هرچند كیفش بود بین او و خودش
باید هزینه كرد برای اسلام...برای اینكه بماند دینت
نگو مجبور شدم...نگو نمی شد دیگر...نگو چند لحظه كه بیشتر نبود
باورم نمی شود این توجیهات بی خودی ...
شیطان"لحظه ای" به باد می دهد همه ی ایمانت را...
داستان هفتاد سال عبادت شیخ را شنیده ای؟هان؟
میشد دربست بگیری...
میشد به راننده گفت: آقا!من می پردازم هزینه ی این مسافر را ولی سوارش نكن!
میشد.....یعنی "باید" بشود كه سرمایه كرد برای اسلام!
اسلامی كه راحت نرسید به من و تو....
خون ها دادند...
جان ها دادند...
سرها بریده شد...
دستی بریده شد...
فرقی شكافته شد...
چادری خاكی شد....
مادری بین در و دیوار.........
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 7:37 PM | نظرات (0)
شیر بچه های شیعه امیر المومنین، عیدتون مبارک
کوری چشم اونایی که نمیتونن ببینن
فقط حیدر امیرالمومنین است
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین والائمة المعصومین علیهم السلام
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 6:25 AM | نظرات (0)
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه
خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ .... سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی
بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و
دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و...
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و...
بقیه در ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 6:23 AM | نظرات (0)