نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:42 AM | نظرات (0)
“نامه عاشقانه خداوند به تمام بندگان”
سوگند به روز وقتی نور میگیرد و به شب وقتی آرام میگیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
ضحی ۱تا ۳
افسوس که هرکس را فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به مسخره گرفتی
یس ۳۰
و از تمام پیامهایم روی برگرداندی
انعام ۴
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
انبیا ۸۷
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری
یونس ۲۴
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
حج ۷۳
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من شک داشتی
احزاب ۱۰
تا زمین با آن وسعت بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری ، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن
توبه ۱۱۸
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:42 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:41 AM | نظرات (0)
مادر گفت: « برو تو اتاقت، قراره تو و حسین اقا برای چند دقیقه همدیگر رو ببینید و با هم صحبت کنید. »
گفتم: « من خجالت می کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه می رم، شاید هم ماه ها برنگردم و ... اگه می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یه تفنگ رو بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی شیرزن باشه و بس ...»
بیشتر از جبهه و جنگ و شهدا برایم گفت.
با خودم گفتم: «باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تقدیر من این گونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیندازم و بگویم این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیری ام نماید.
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:40 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:39 AM | نظرات (0)
بدان که سینه ی تو نیز آسمانی لایتناهی است وبا قلبی که در آن, چشمه ی خورشید می جوشد.
وگوش کن که چه خوش تر نمی دارد در تپیدن:
حسین ،حسین ، حسین ،حسین ؛ نمی تپد ،حسین ،حسین می کند.
(شهید مرتضی آوینی)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:38 AM | نظرات (0)
وی درباره آن شهید بزرگوار گفت:
حاج همت از پا منبری های من در مجالس دهه اول محرم بود. ایشان مجسمه تقوا شهامت و شجاعت بود و من هم خیلی دوستش داشتم. وقتی که شهید شد به همراه جنازه او از تهران به اصفهان رفتم و خودم پیکر مطهرش را در داخل قبر گذاشتم.
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:36 AM | نظرات (0)
«پسرم، دستم را میگیری تا بلند بشوم؟»
جاذبه زمین بیشتر از توان پیرمرد بود.
ولی پسرک بیاعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظهای صحبتهایش را با عشق هوسی خود قطع نکند.
.
«پسرم، کمکم کن...»
نابینا، محروم از دیدن زیباییهای جهان، به امید یاری رساندن انسانی به خودش بود. میاندیشید که شاید خیابان خلوت باشد یا شاید هم صدایش در بین سروصداهای ماشینها گم شده باشد.
ولی پسرک بیاعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظهای برای قرارش با عشق هوسی خود دیر نکند.
.
«پسرم، این آدرس کجاست!؟»
مسافر پیر در جستجوی آدرس مقصدش بود. در این شهر بزرگ، میاندیشید که انسانها زیاد باشند و به یاری هم میشتابند.
پسرک نیم نگاهی به آدرس پیرمرد کرد، آدرس در حوالی محل سکونتش بود. ولی پسرک که حالا مردی برای خودش شده است، از ترس همراهی مسافر با خود، با جواب «نمیدانم» از یاری رساندن به مسافر پیر، سرباز زد و با عجله به سمت منزلش که حاصل عشق هوسی خود است، به راه افتاد.
.
.
.
.
سالها گذشت؛ از آن عشق هوس، تنها یک دل شکسته مانده و بس. حالا آن پسرک، پیر و درمانده شده است. زمانی که ده سال از زندگی مشترک خود گذشت، به همسر و فرزاندانش خیانت کرد و به جدایی انجامید. و حالا او پیر است...
شکستش، او را ضعیف کرده است. پاهایش توان راه رفتن در این سنگفرشها را ندارد.
و ناگهان تعادلش را از دست داد و از پسرکی که در همان حوالی رد میشد، کمک طلبید:
«پسرم، دستم را میگیری تا بلند بشوم؟»
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 5:36 AM | نظرات (0)