پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟

«پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟»
جاذبه زمین بیشتر از توان پیرمرد بود.
ولی پسرک بی‌اعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظه‌ای صحبت‌هایش را با عشق هوسی خود قطع نکند.
.
«پسرم، کمکم کن...»
نابینا، محروم از دیدن زیبایی‌های جهان، به امید یاری رساندن انسانی به خودش بود. می‌اندیشید که شاید خیابان خلوت باشد یا شاید هم صدایش در بین سروصداهای ماشین‌ها گم شده باشد.
ولی پسرک بی‌اعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظه‌ای برای قرارش با عشق هوسی خود دیر نکند.
.
«پسرم، این آدرس کجاست!؟»
مسافر پیر در جستجوی آدرس مقصدش بود. در این شهر بزرگ، می‌اندیشید که انسان‌ها زیاد باشند و به یاری هم می‌شتابند.
پسرک نیم نگاهی به آدرس پیرمرد کرد، آدرس در حوالی محل سکونتش بود. ولی پسرک که حالا مردی برای خودش شده است، از ترس همراهی مسافر با خود، با جواب «نمیدانم» از یاری رساندن به مسافر پیر، سرباز زد و با عجله به سمت منزلش که حاصل عشق هوسی خود است، به راه افتاد.
.
.
.
.
سال‌ها گذشت؛ از آن عشق هوس، تنها یک دل شکسته مانده و بس. حالا آن پسرک، پیر و درمانده شده است. زمانی که ده سال از زندگی مشترک خود گذشت، به همسر و فرزاندانش خیانت کرد و به جدایی انجامید. و حالا او پیر است...
شکستش، او را ضعیف کرده است. پاهایش توان راه رفتن در این سنگفرش‌ها را ندارد.
و ناگهان تعادلش را از دست داد و از پسرکی که در همان حوالی رد میشد، کمک طلبید:
«پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟»



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393  ساعت 5:36 AM | نظرات (0)