کاخ یزید ...خطبه زینب کبری عربی و فارسی ....

خطبه زینب کبری(س)

حضرت زینب عقیله بنی هاشم چون جسارت و بی حیائی یزید را بیش از حد دید، و از طرف دیگر جوّ و فضای مجلس را بسیار مناسب دید بپا خاست و فرمود:

به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 21 آبان 1393  ساعت 6:09 PM | نظرات (0)

در میان خانه گم کردیم، صاحب خانه را

آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد

          در میان خانه گم کردیم، صاحب خانه را

 

آری، خانه، دنیا و صاحبخانه مولاست، و ما نابیناهایی هستیم که دیدگانمان فقط رنگهای محدود دنیایی را می

بیند. ما آن نابیناهایی هستیم که گناهانمان حایل بین ما و امام زمانمان شده و قدرت دیدن نور و درک حضور صاحبخانه را نداریم.


و چقدر قبیح است که وارد خانه ای شویم، بدون اینکه دنبال صاحبخانه بگردیم سعی کنیم که از نعمتهای داخل

خانه استفاده کنیم. اینقدر مشغول شویم که صاحبخانه را نبینیم و نادیده بگیریم.

می خواهم حالت صاحبخانه را تصور کنم. شاید صاحبخانه گوشه ای می ایستد، به رفتار م نگاه می کند، اما من

اصلا متوجه او نیستم؛ می خورم، می آشامم و حتی گناه می کنم. و او آرام نگاه می کند و برایم سر تکان می دهد.


یا اینکه بر سجادۀ سبزش نشسته و من در مقابل دیدگان اویم و او دستش را بالا می برد و برای هدایتم دعا می کند.

شاید هم اینگونه نباشد: چون در خانۀ کریم باز است، تو به إذن خدا وارد خانه می شوی و صاحبخانه را صدا می زنی و به دنبالش می گردی، حتی اگر او را نبینی، سعی می کنی که ادب را رعایت کنی.

ولی در هر حال صاحبخانه از گوشه ای که تو او را نمی بینی تو را نظاره می کند.

چرا که طبق فرمودۀ امام صادق(ع):


«دنیا برای مهدی(عج) مانند کف دست اوست و آیا ممکن است که مویی در کف دست کسی باشد و او آن را نبیند.»



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 21 آبان 1393  ساعت 6:05 PM | نظرات (0)

زینت دوش نبی.....

کربلای نقد بهتر از بهشت نسیه است . . .
حسِّ عجیبی ست
که ندانی دقیقا چه کسی پای براتت را امضا کرده...
ولی دلم با خودش زمزمه می کند:
"مــــــــادر، مـــــادر...."
سفری که بخشنده ترین امام بدرقه ات کند تا کربلا...

اما محرم را کربلا بـودن حال غریبی است....
سراغ مادر را از پدر خواهم گرفت:
یاعلی قبر پرستویت کجاست؟!

نمی دانم خواهم دید
شبِ جمعه ی کربلا را!

الهی کربلایی برگردیم...
تاهمین جاشم ممنونتم ارباب!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 21 آبان 1393  ساعت 6:02 PM | نظرات (0)

سخت است...

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد
ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا
... یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد
سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد
با آن‌ همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،
چشمش به دنبال علی اصغری باشد
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد
وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد
بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بد مَست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 آبان 1393  ساعت 9:25 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :43      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   >