صحبت های زیبای کودکی با خدا . . .

نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالایی و من این پایین

می دونی وقتی فکر می کنم همین الان میلیون ها نفر دارن باهت حرف می زنن

و تو حرف همه رو میشنوی چه احساس خنده داری بهم دست میده .

خدایا.. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی .. آخ زبونمو گاز می گیرم ...

خدایا راستشو بگو تو چن تا گوش داری .. چن تا چش داری ...

چن تا زبون بلدی آخه ... چینی و ژاپونی خیلی سخته ... فرانسه هم همینطور ...

خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟

آخه تو خدای من که نیستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حیوونی ..

خدایا منو می بینی اصلن .. یا اصلن منو دیدی .. اسمم می دونی چیه و شماره شناسنامم ؟

خدایا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...

چرا تو همه جا هستی وقتی هیچ جا نیستی ..

خدایا ... چرا ازون اول که ندیدمت غیب بودی ؟

می خوام ببینمت ... حتی اگه به قیمت جونم باشه ... درکم میکنی ؟

اصلن الان بیداری یا خوابی .. شایدم جلسه داری ...

خدایا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟

خدایا ما آدمای بدبخت میون جنگ شیطون با تو چه کاره بیدیم ؟

اصلن چرا بهش میدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.

خدایا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جیززززه ؟

نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من یه بازیچه بیشتر نیستم توی دستات ...

خب تو حق داری .. تو خدایی ...

خدایا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟

سردمه ... کسی اینجا نیس .. همه مردن ...

خدایا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...

سرم درد می کنه .. گیجم ... منگم .. خوابم میاد ... خدایا قرص داری ؟

دهنم خشک شده ... مورمورم میشه ... کاش بابام زنده بود ... اونو تو کشتی خدایا ؟

چرا تنها دیدن من تو رو خوشحال می کنه ؟

خوابم میاد ... نمی دونم ... شاید امشبم حرفای منو با حرفای بقیه قاطی کردی ...

راستی پیش تو هم الان تاریکه ؟

خدایا من می ترسم ...

خسته ام ...

خدایا شب به خیر



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:15 AM | نظرات (0)

گفتگو با خدا...

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد،وقت من ابدی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

-چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد...

این که آن ها از بودن در دوران کودکی ملمول می شوند.

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

این که با نگرانی نسبت به آینده

زمان حال فراموش شان می شود.

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد

وچنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دست های مرا در دست گرفت

 و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم...

به عنوان خالق انسان ها،می خواهید آن ها چه درس هایی از زندگی را یادبگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد...

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف مدت چند ثانیه میتوانیم زخمیی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم،ایجاد کنیم

و سال ها وقت خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاَ دوست دارند

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من این جا هستم.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:13 AM | نظرات (0)

دلت که شکست . . .

دلت که شکست تازه حضور خدا در تو آغار می شه ...

دلت رو آب و جارو می کنه ...در حالی که تو از اون گله داری !

تیکه تیکه اش رو با حوصله کنار هم می چینه ...

اما تو همه نداشته هات رو  به گردنش میندازی!

متهمش می کنی به سنگدلی ..به رنجوندن آدمها ...

به اینکه انگار نمی شنوه صداتو...

و اون چه صبورانه چینی دلت رو بند می زند . . . !

خودش می یاد جای همه چیز و همه کس رو می گیره . . .

چه آرامشی داره دل شکسته ای که همصحبتش خداست ...دنیات زیبا می شه..

یادش که می کنی قلبت آرام می گیره ! حالا به راستی ..

باید از او که دلت رو شکسته گله کرد یا تشکر ؟؟...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:05 AM | نظرات (0)

سخته زیستن میون این آدما . . .

گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم..گاهی دلم میخواد

چنان فریاد بزنم که صدامو همه بشنوند..

    اما اینجا نه بیابونی هست و نه میشه فریاد زد... چون فکرمیکنن دیونه ای..

ارتفاع آسمان خراش های شهرم آسمان دلمو کوتاه میکنه..

  دیگه افق نگاه من دور دست نیست..آخره همین کوچه پایان نگاه منتظر منه..

خوش به  حال مجنون که صحرایی داشت..یا فرهاد که کوهی داشت..

چقد تازگی داره برام روزهایی که به امید اومدن کسی دلخوش نیستم و

شب هایی که از نیومدنش دلگیر نمیشم...بی کسی هم عالمی داره...

 من تو این شهر دلم به هیچ جا بند نیست..مجبورم با تیشه دیوار دلم و

افکارمو تخریب کنم...

سرمو میون صفحه ها بذارم و خودمو میون کلمات پنهون کنم..هیچ کس

حرف منو نمیفهمه یا شاید من حرف اونارو....

ادعا میکنن که نوشته ها تاثیر گذار ترند.. باشه ....

من هم مینویسم..مینویسم از یه دل که شکسته ..دله شکسته میون خودش

هزاران راز داره..

دل شکستن یکی از شغل های محبوب مردم شده...

هر چقدر سعی کردم شبیهشون بشم نشد که نشد...

 نتونستم..

 نمیدونم چجوری دلشون میاد دلی و بشکنند..

مردم من در طی نمودن پله های ترقی و پیشرفت بسیار موفق اند..

ولی به نظرتون تا حالا به این فکر کردنند که جنس پله های زیر پاشون از چیه؟

همینطور به سرعت قلب ها و احساس ها رو زیر پا ه میکنند..

گوشه ی چادرمو و که کمی بد ایستاده صاف میکنم ...

سرمو پایین میندازم و دستمو تو جیبام فرو میکنم..

از پشت عینک دودی مشکیم ترک های دل زمین و نگاه میکنم..

حتی دل زمین رو هم شکستن..

من.. من از جنس این مردم نیستم..نه دلی شکستم و نه رفتارم مثه اوناست..

 فقط از هوایشان نفس میکشم همین و بس..

  که کاش اونم نبود..

  من فقط به صداها گوش میدم..همین..

     عادت ندارم دلمو سر راه بذارم ....

 خدایا شکرت..فقط خودتو دارم و بس هوامو داشته باش مهربون...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 5:42 AM | نظرات (0)

نردبانی تا خدا!

خدایا!!!

دلم هوای دیروز را کرده.

هوای روزهای کودکی را.

دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد.

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم

الفبای زندگی را

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دلم را شکستند

دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه

میخواهید بکشید

این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

آن را نچینم

دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟

راستی خدا!

دلم فردا هوای امروز را می کند؟



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 5:40 AM | نظرات (0)

خلوت من با خدا !

وقتی که عقربه های ساعت از 12 می گذره...وقتی زمین آروم می شه از تموم تلاشها ،

وقتی شب پاورچین پاورچین به آسمون پا می ذاره وقتی که با ستاره ها وخلوت شب تنها می شی،

اون وقت احساس می کنی نسیم خنک شب برات پیام اورده.پیامی که پره از عطر یاس و نرگس ؛

پره  از قطره های ناب گلاب و پره از لحظه های

شیرین پرواز شب و سکوتی دل انگیز و پر از راز.

رازهایی آبی ، سبز و سپید. شبه و خلوت من با خدا"

نمی دونم چگونه ازاین خلوت بنویسم؟! " تا می نویسم

من با خدا: اشکهام سرازیر می شه آیا واقعا من با خدا بیگانه نیستم؟

خدایا ! کاش اونقدر بزرگ بودم که می تونستم

دستهای تو را که برای دوستی دراز شده رو بگیرم ، لمس کنم و ببوسم.

کاش دستهای تو لمس کردنی بود....

کاش می تونستم سرم رو در آغوش تو که مهربانترو گرمت

ازآغوش مادره بذارم و زار زار گریه کنم

برای خودم ،برای تمام گلهایی که چیدم..برای تموم دلهایی که شکستم...

برای تموم شبهایی که با ستاره های آسمانت قهر بودم..

برای تموم یا کریم هایی که از روی دیوار پراندم..

برای تموم وقتهایی که یادم رفت آسمون آبیه ...

یادم رفت شقایق چه رنگیه.. یادم رفت سیب چه طعمی داره...

خدایا! منو ببخش به خاطر همه ی روزهایی که پروازنکردم و

مثل کبوترهای تو در آسمون آبی تو اوج نگرفتم ؛

غرق نشدم و گم نشدم ..خدایا! وقتی فکر می کنم که تو چقدر دوستم داری ،

همیشه هوامو داری

دلم یه جوری می شود؛یه جورخیلی خوب،خودت که بهترمی دونی..

می خوام با آبی آسمون آشتی کنم ؛ می خوام با عشق دوست باشم..

می خوام دستهای ایمان را ببوسم ؛ می خوام آب رو لمس کنم

می خوام آبی شوم....خدایا!دستم رابگیر!اگه تونگیریشان،من می افتم،می شکنم ومی میرم...
خدایا !دوستت دارم....آنقدر که......اصلا چرا بگم؟

خودت بهترمی دونی پس شب به خیر خدای مهربون من

بذار با صدای فریاد گونه باز بگویم که ....

دوستت دارم ؛ دوستت دارم ؛ دوستت دارم



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 5:37 AM | نظرات (0)

پیامی از سوی خدا

 

 میدانم که هر از گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : ""وجعلنا نومکم سباتا"" (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

از طرف:

                              پروردگارت ...

                                                     با عشق !



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 5:34 AM | نظرات (0)

ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﻫﺎ ﻣﮑﻦ !..

 

ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ !
ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺩﻟﻢ ﻧﻮﺷﺘﯽ ؛ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
ﻭﻣﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ؛ ﻣﻦ !
ﻧﻮﺷﺘﯽ ؛ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﻣﻦ ،
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ؛ ﻣﻦ !
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ؛ ﺗﻮ ﺑﺮﻣﻦ ﺗﺮﺣﻢ ﮐﺮﺩﯼ ،
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺳﺘﻢ !
ﺭﺏ ﻣﻦ !
ﺑﺒﯿﻦ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ " ﻣﻦ " ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺟﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ !
ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ " ﻣﻦ " ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ،
ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﻫﺎ ﻣﮑﻦ !.....



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 7:15 AM | نظرات (0)

بخونید خیلی زیباست..

 خدايا سرده اين پايين
          از اون بالا تماشا کن...
          اگه ميشه فقط گاهي
          خودت قلب منو"ها"کن
          خدايا سرده اين پايين
          ببين دستامو مي لرزه
          ديگه حتي همه دنيا
          به اين دوري نمي ارزه
          تو اون بالا من اين پايين
          دوتايي مون چرا تنها ؟
          اگه ليلا دلش گيره
          بگو مجنون چرا تنها؟!!
          بگو گاهي که دلتنگم
          ازاون بالا تو مي بيني
          بگو گاهي که غمگينم
          تو هم دلتنگ و غمگيني
          خدايا...من دلم قرصه!!
          کسي غير از تو با من نيست
          خيالت از زمين راحت
          که حتي روز،،،روشن نيست
          کسي اينجا حواسش نيست
          که دنيا زير چشماته
          يه عمره يادمون رفته
          زمين دار مکافاته!!!
          فراموشم ميشه گاهي
          که اين پايين چه ها کردم
          که روزي بايد از اينجا
          بازم پيش تو برگردم
          خدايا...وقت برگشتن
          يه کم با من مدارا کن
          شنيدم گرمه آغوشت .
.  اگه میشه منم جاکن..



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 7:13 AM | نظرات (0)

خــطا از مــن اسـت، مــی دانــم.

خـــدایــا . . .
خــطا از مــن اسـت، مــی دانــم. از مــن کــه سـالـهـاسـت گـفـتـه ام “ایــاک نـعـبـد” امــا بــه دیـگـران هــم دلـسـپــرده ام از مــن کــه سـالـهـاست گــفتـه ام ” ایــاک نـســتـعـین” امـا بــه دیــگران هــم تــکـیــه کــرده ام امــا رهــایــم نــکن . . .
خدای عزیز میدونم که بین بندگان فرقی نمیزاری و نعمت رو بین همه به عدالت تقسیم میکنی به من نیرویی بده تا این رو به طور واقعی بفهمم تا برای به دست آوردن خواسته هایم تلاشم رو بیشترکنم
خدایا دوست دارم…..

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 7:11 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :47      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   >