سخته زیستن میون این آدما . . .

گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم..گاهی دلم میخواد

چنان فریاد بزنم که صدامو همه بشنوند..

    اما اینجا نه بیابونی هست و نه میشه فریاد زد... چون فکرمیکنن دیونه ای..

ارتفاع آسمان خراش های شهرم آسمان دلمو کوتاه میکنه..

  دیگه افق نگاه من دور دست نیست..آخره همین کوچه پایان نگاه منتظر منه..

خوش به  حال مجنون که صحرایی داشت..یا فرهاد که کوهی داشت..

چقد تازگی داره برام روزهایی که به امید اومدن کسی دلخوش نیستم و

شب هایی که از نیومدنش دلگیر نمیشم...بی کسی هم عالمی داره...

 من تو این شهر دلم به هیچ جا بند نیست..مجبورم با تیشه دیوار دلم و

افکارمو تخریب کنم...

سرمو میون صفحه ها بذارم و خودمو میون کلمات پنهون کنم..هیچ کس

حرف منو نمیفهمه یا شاید من حرف اونارو....

ادعا میکنن که نوشته ها تاثیر گذار ترند.. باشه ....

من هم مینویسم..مینویسم از یه دل که شکسته ..دله شکسته میون خودش

هزاران راز داره..

دل شکستن یکی از شغل های محبوب مردم شده...

هر چقدر سعی کردم شبیهشون بشم نشد که نشد...

 نتونستم..

 نمیدونم چجوری دلشون میاد دلی و بشکنند..

مردم من در طی نمودن پله های ترقی و پیشرفت بسیار موفق اند..

ولی به نظرتون تا حالا به این فکر کردنند که جنس پله های زیر پاشون از چیه؟

همینطور به سرعت قلب ها و احساس ها رو زیر پا ه میکنند..

گوشه ی چادرمو و که کمی بد ایستاده صاف میکنم ...

سرمو پایین میندازم و دستمو تو جیبام فرو میکنم..

از پشت عینک دودی مشکیم ترک های دل زمین و نگاه میکنم..

حتی دل زمین رو هم شکستن..

من.. من از جنس این مردم نیستم..نه دلی شکستم و نه رفتارم مثه اوناست..

 فقط از هوایشان نفس میکشم همین و بس..

  که کاش اونم نبود..

  من فقط به صداها گوش میدم..همین..

     عادت ندارم دلمو سر راه بذارم ....

 خدایا شکرت..فقط خودتو دارم و بس هوامو داشته باش مهربون...



نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 5:42 AM | نظرات (0)